!!!چی بودیم... چی شدیم

...Follow your dreams...

دیروز بالاخره همون روز موعودی بود كه منتظر بودیم كه چی میخوایم بپوشیم!

تنها خیری كه این عروسی برای من داشت این بود كه فهمیدم آرایشگر خوبی میشم! حالا چرا؟! عرض میكنم!

قرار بود دخترهمسایمون كه آرایشگره بیاد و یه دستی به این ابروهای من بكشه كه خدایی نكرده نامرتب نریم عروسی، اما از شانس من طفلی این چند روزه حالش به حدی بد بود كه همش زیر سِرُم به سر میبرد! خلاصه آبجی هم كه وقت نداشت و مامانم هرچی گفت بیا بریم پیش آرایشگر محل منم لج كردم و گفتم یا شانس یا اقبال، یا درستش میكنم یا از اینی هم كه هست افتضاح تر میشه! خلاصه جونم براتون بگه كه هنوزم خواهرم معتقده آرایشگر، ابروهای منو درست كرده!

خلاصه دیروز ساعت 10 كه از سركار اومدم بیرون، مجبور بودم برم خونه ی آبجی كه چند قلم وسایل آرایش ازش بگیرم (چون حتی ساده ترین لوازم هم توی وسایلای من پیدا نمیشه) بعدش رفتم خونه و ساعت دو آماده بودم و منتظر بودم سحر بیاد دنبالم! یعنی شرایط جوری بود كه یا باید قید دنیا رو میزدم یا آخرت رو! اما من هردوش رو هم حفظ كردم و با اون شرایط چادر هم سر كردم (تف به ریا)

عروسی هم كه واقعا خوش گذشت و جای تك تك دوستای دخترم خالی (از ورود آقایون معذوریم)!

بعده عروسی چون سحر با ماشین اومده بود و خودمونم بدجور تو فاز عروسی بودیم، تصمیم گرفتیم بریم عروس رو تا جایی كه میتونیم بدرقه كنیم، از قرار معلوم مریم اینا (عروس و داماد) قرار بود اون شب رو برن مرند، ما هم تا ورودی روستای اوغلی (كمی مونده به پلیس راه) بدرقه شون كردیم و خلاصه ساعت هفت و نیم بود كه خونه بودیم!

حالا یكی بیاد آرایش رو پاك كنه تا بتونیم فرایض دینیمونو انجام بدیم! (برای بار دوم تف به ریا)

بعد از اینكه با چه وضعی كه میدونم خدا قبول میكنه نمازمو خوندم دیدم شدید سرگیجه دارم، نه كه خوشگل شده بودم منو چشم زده بودن!

و در نهایت ساعت 8 خوابیدم تااااااااااا صبح!

+ النازم پیام داده بود و طفلی نگرانم شده بود كه چرا بعد از اومدنم نرفتم تلگرام و بهش گزارش عروسی رو ندادم! قربونش برم همیشه به فكر منه!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، 
[ دوشنبه 12 بهمن 1394 ] [ 01:06 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!



      قالب ساز آنلاین