!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
این
زبان سرخ من، آخرش سره بی زبون و سبز و کچلمون رو به باد میده!! قضیه
از این قراره که آقا یه مدت فیس بوق خیلی رو بورس بود! من که اولین بار رفتم اونجا
دیدم بابا همه پست های شکسته قلبی و تو رفتی و نیومدی آه و از این چرت و پرتا
گذاشتن! خلاصه
امروز بسی خوشحال شدم که یکی از ادد لیست های قدیمی مو دیدم، قبل
از هر چیز روز پزشک رو به پزشکای وبلاگ نویس و غیر وبلاگ نویس، پزشکای دیروز ، امروز
و فردا تبریک میگم! امروز
با یه زوج که اولین قرارشون بود رفته بودم بیرون! چون هر دو طرف رو میشناختم به
عنوان مهمان افتخاری شایدم اضافی
دوم
اینکه وقتی توی کافی شاپ تنهاشون گذاشتم و رفتم روی نیمکت های بیرون نشستم، دوتا
دختر و پسر چشم بادومی یادم
میاد اولین و آخرین باری که با یه کُره ای حرف زدم، تازه تازه آموزشگاه میرفتم
(دوم دبیرستان) دست و پا شکسته اسمش و یه سری چیزا رو ازش پرسیدم! میگفت من اونو
یاد دخترش میندازم که باهاش نیومده بود! یه خانوم بود که در نهایت باهم دست دادیم
و این تنها تماسی بود که من با یه خارجی داشتم!! +
یه وقتایی شک میکنم که آیا واقعا دین اسلامی که حضرت محمد (ص) آورد اینجوری سخت و
خشن و وحشتناک بود یا الان ما داریم زیادی افراط میکنیم؟! البته که افراط
میکنیم... ابی عبدا... فرمودند: اگر قائم (ع) قیام کند، مردم را به اسلامی جدید و امری که منحرف شده و مردم از آن گمراه شده اند
دعوت میکند و قائم به این خاطر به مهدی نامگذاری شده که به امری گمراه شده از آن هدایت میکند و به قائم نامگذای شده به
خاطر قیام او برای حق می باشد. (بشاره الاسلام ص 232 تقل از الرشاد المفید) آقا یه مدت بود
زنگ زدن به مشتری ها و کارفرماها واسه دریافت لیست و سایر کارهاشون شده بود معضل!
من یهویی از دهنم پرید که آره پسره همسایۀ ما یه پنل داشت گروهی اس ام اس
میفرستاد، مام میتونیم اینکارو بکنیم که هم تو هزینه ها و هم توی زمان صرفه جویی
میشه!! یکی نبود بگه "اگه حرف نزنی بهت نمیگن لالی هااا"!!
خلاصه ایشونم
رفت تو فکر و با کلی مصیب و اینا رفتیم یه پنل گرفتیم اما بلد نیستیم که باهاش کار
کنیم!! صاحب اون شرکتم گفت بیاین سوالایی که دارین حضوری بهتون جواب بدم! از قراره
معلوم ایشون هم با بنده هم دانشگاهی بودن و قشنگم منو میشناختن!
و اونطور که امروز
متوجه شدم همۀ این آشنایی ها از فیس بووووق (لعنة الله علیه) آب میخوره!
با خودم گفتم بیا یه صفایی به اینجا بده!! فک کنم اون زمان تنها دختری
بودم که پست های طنز میذاشتم!! و این معروفیت (+ محبوبیت) از همونجا شروع شد!
تقریبا با نصفه بیشتره بچه های دانشگاه اونجوری آشنا شدم، بقیه هم منو میشناختن
اما من نمیشناختمشون!!
باور کنین تا میرفتم حیاط رو دور بزنم عین روستایی
ها، هی به این و اون سلام میدادم!! (یکی از بهترین دوران دانشجویی!!
)
کسی که منو میشناخت اما
نمیشناختمش! مثل این خواننده های خاموش که یهویی توی کامنتا ظاهر میشن (فک کنم با
این مثال بتونین احساس منو درک کنین!
) در رابطه با همین معروفیت هام خاطراتم توی
چت با م. پ. ن خالی از لطف نیست!!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
امیدوارم هدف از پزشک شدنشون چیزی والاتر از پول درآوردن و
کلاس گذاشتن و دهن اینو و اونو بستن و... باشه (چیزی که در خیلیا دیدم!) گرچه من
هیچ ربطی به پزشکی ندارم، فقط بخاطر علاقه و ارادتی که به این رشته دارم الناز به
طور مستقیم و م. پ. ن و یه نفر دیگه به طور غیر مستقیم بهم تبریک گفتن! واقعا
دمشون گرم...
قبول کردم که همراهیشون کنم، ولی خب اینقدام سیریش
نبودم که تنها نذارمشون، بالاخره اونا قرار بود باهم آشنا بشن! به هر حال این اتفاق
دو تا فایدۀ خوب برا من داشت! اول اینکه توی بستنیشون شریک شدم...
نوش جونم باشه،
زحمت کشیده بودم بالاخره....
(احتمالا فیلیپینی!) اومدن با من حرف زدن و در نهایت آدرس
دراگ استور رو پرسیدن و منم نمیشناختم و مجبور شدم به زبان ترکی از یه پیرمردی
بپرسم تا بتونم راهنماییشون کنم! این قسمت واقعا لحظۀ بیاد موندنی ای بود!!
البته این تنها همکلامیه حضوریم
بود! وگرنه بعد از اون کلی رفیق پاکستانی و عراقی و مخصوصا هندی داشتم که به این
هندیه شماره هم داده بودم و توی واتساپ یه مدت چت میکردیم! اما خب اونا که مسلمان
نیستن یکم درک کردنه شرایط ما به عنوان محرم، نامحرم براشون سخته! و این باعث شد دیگه
علاقه ای به ادامۀ چت نداشته باشیم! اما خب داشتیم خوب پیش میرفتیم! با ویس (voice) من به اون فارسی یاد میدادم و اونم هندی یادم میداد...
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
قالب ساز آنلاین |