سلام به همه ی دوستای خوبم
مفتخرم که به وب من واردشدید
اینجا خـط خـطیـ هـای یـهـ روانــیهـ
وبلاگم قانونی نداره
نظراتتون هم محترمه
تاریخ ایجاد وبلاگم 17 خرداد هستش
شمارو به خوندن مطالب دعوت میکنم
مامانم بهم میگه دوستاتو میبینم
که اینقدر خوشحال و شادن و اینقدر روحیه بالایی دارن
اونقد تورو هم میبینم که ...
ادامه نمیده میذاره هرجور دلم میخواد حرفشو کامل کنم
میگه وقتی ناراحتی من حالم بیشتر خراب میشه
میگه حال و روحیت دست خودته میتونی شاد باشی
بهش گفتم خواستم نشد
بهش گفتم دست من نیست
گفتم مادر من حواسم نیست
گفتم فکرم اینجا نیست تمرکز ندارم
تمام هوش و حواسم یه جای دیگست
ساکت شد و هیچی نگفت
مادره نگران بچشه
دلش میخواد کمک کنه دلش میخواد بدونه
رفتم دوش بگیرم تیغو رو رگم گذاشتم و کشیدم
اول یه خراش کوچیک و سوزش و قطرات خونی که جاری شد
دوباره روش کشیدم و یکم فشار دادم
سوزش بیشتر و خون بیشتر
خواستم تمومش کنم و عمشق ترش کنم
انداختمش کنار و شروع کردم به گریه کردن
اون از این چیزا متنفر بود
الانم هست
منم متنفرم ولی میخوام انجام بدم
میخوام بمیرم
ولی اینکارو نکردم
کل روزو گریه کردم
حالم داره بدتر و بدتر میشه
نمیخوام ولی دیگه نمیکشم
ادامه مطلب
ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻦ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﺪ
ﭼﻮﻥ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ ﭼﻪ ﺑﺮ ﻣﻦ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺳﺮﮔﺬﺷﺘﻢ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﯿﺪ
ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﺧﻮﺩ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺣﺲ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﯾﺪ
یه روز تو زندگیت یکی وارد شد
که تمام زندگیت بود
یکی که خندش از هر فاصله ای که بود
یه حس خوبو تو جون و دلت القا میکرد
کسی که کوچیکترین مریضیش نگرانت میکرد
کسی که کوچیکترین عذابیو نمیخواستی تجربه کنه
حاضر بودی به جاش خسته باشی
به جاش مریض باشی
بجاش گریه کنی
به جاش ناراحت باشی
کسی که اگه تب میکرد تو میمردی
حالا از حالش خبر نداری
از ناراحتیاش
از غصه هاش
از خنده هاش و شادی هاش
طبیعتن تا جایی که میتونی سعی میکنی فرار کنی و اونو نبینی
حالا فک کن اونی که ازش متنفری خودت باشی
و تو هیچوقت نتونی از خودت فرار کنی :)
از بقیه متنفر نیستم
ولی از نگاه بقیه به خودم متنفرم
از این که آدم غیرقابل فهمی شدم متنفرم
چرا نمیتونم خودمو ازخودم جدا کنم؟
ادامه مطلب
(گاهی وقتا یه نفر میتونه برات همه دنیا باشه خب)
آره حسابی بش فکر کردم و گریه کردم
گریه آرومم نکرد نتونست حالمو حتی یکم بهتر کنه
چن وقت پیش هم از یه مشت قرص کمک گرفتم
جالبه اونم جز درد چیزی نصیبم نکرد
الان ک دارم اینو مینویسم باد آرومی از پنجره اتاقم وزید
و در اتاقمو با بلند ترین صدای ممکن بست
صدای الله اکبر اذون همه جا پخش شده
پناه آوردم به خدا
از اون آرامشو میخوام
از اون تورو میخوام
نمیدونم خواسته منو قبول میکنه یانه
آخه اولین بارم نیست که یه چیزیو از ته قلبم میخوام
من هیچوقت برای خدا بندگی نکردم
نمیدونم الان دیره یا نه
ولی شرو کردم بندگیشو کنم
نمیدونم بم برت میگردونه یا نه
ولی من هنوز امید دارم
تا وقتی که اون بالایی خورده امیدمو خاموش نکرده
به درست شدن زندگیم و آروم شدنش ایمان دارم
بدجوری دلم هوات داره برگرد برگرد
کم شده سایه ت از سرش آخ چه بیقراره برگرد
بی تو نمیشه این روزا رو سر کرد
هر شب از تو میخونم دوباره برگرد برگرد
گم شدن تو هوات وای چه حالی داره برگرد
به این شرایط نمیشه عادت کرد
امشب از همون شباست رفته از سرم حواس
تو نیستی باز دلم مهمون خیابوناست
تو حالمو نمیدونی بدتر از دیوونه هاست
حرف میزنم هی با خودم تو دلم گلایه هاست
دیشب یه خواب بد دیدم که منو ول میکنی
دیدم واسه دوست داشتم داری دل دل میکنی
هر چی که میگفتم چته هی منو پس میزدی
من گریه میکردم به پات وای چه کابوس بدی
باید که حق بدی بهم میدونی بد عادتم
که بی تو خودخوری کنم از روی حسادتم
بگو خلاصم میکنی تو از این اسارتم
مامان! تمام زندگی ام درد می کند
دارد چه کار با خودش این مرد می کند ؟!
دارد مرا شبیه همان بچّه ی لجوج
که تا همیشه گریه نمی کرد می کند
این باد از کدام جهنّم رسیده است
که برگ، برگ، برگ مرا زرد می کند
هی می رسد به نقطه ی پایان، به خودکشی
یک لحظه مکث، بعد عقبگرد می کند
ابری ست غوطه ور وسط خواب های مرد
که آتش نگاه مرا سرد می کند
بی فایده ست سعی کنم مثلتان شوم
دنیای خوب ! باز مرا طرد می کند
هی فکر می کنم... و به جایی نمی رسم
هی فکر می کنم... و سرم درد می کند
اتّفاق است اینکه با یک شعر، آنکه با یک نگاه می افتد
می زند زل به «چشم» غمگینی... و به روز «سیاه» می افتد
سال ها حوض بی سر و پایی فکرهای بدون شرحی داشت
حال روی جنازه ی سنگیش روزها عکس ماه می افتد!
هوس و عشق از ازل با هم دشمنان همیشگی بودند
بعد تو آمدی و دنیا دید: عشق هم به گناه می افتد
خواستم انتهای غم باشی، شعر خواندم که عاشقم باشی
گفته بودند و باز یادم رفت: چاهکن توی چاه می افتد!
عشق مثل دونده ای گیج است، گاه در راه مانده می بازد
گاه هم پشت خطّ پایانی توی یک پرتگاه می افتد
دست می لرزد از... نمی داند! عقل شک می کند به بودنِ خویش
من منم! تو تویی! تو، من، من، تو... بعد به اشتباه می افتد!!
مثل کابوس دردناکی که شخصیت های واقعی دارد
می رود سمت ِ ... دور می گردد، می دود سوی ِ ... آه! می افتد
زندگی ایستگاه غمگینی ست اوّل جاده های خیس جهان
چمدانی که منتظر مانده، اتوبوسی که راه می افتد...
قصه ام از کجا شروع شده؟ اوّل و آخرش مشخص نیست...
نیست یعنی که کاشکی بودم! هست یعنی که هست شد، پس نیست!
هست ِ در کوچه های پایینیم، جمع کبریت و پمپ بنزینیم
فکر کردیم و کرد و غمگینیم... واقعا خوش به حال ِ هر کس نیست
هر که هرگز نبوده و نشود، هر که می داند از نمی داند
هر که هر که هر آنکه و هر که... خودمان دردهایمان بس نیست؟!
گوشه ی صفحه نقطه ای گیجم! مرگ، آن سوی کاغذ کاهی
هر دو ضلعم به هیچ محدود است، هیچ چی خارج از مثلث نیست
صبح ها با امید می خوانند! بچّه گنجشک ها نمی دانند
صحنه ی جنگ بمب و موشک هاست آسمانی که مال کرکس نیست
نه عذابی برای قهر رسید، نه خدایی به داد شهر رسید
آخرین مَرد، قبل مردن گفت: هیچ چی واقعا مقدّس نیست...
[از خواب ها پرید، از گریه ی شدید
اما کسی نبود... اما کسی ندید...]
از خواب می پرم، از گریه ی زیاد
از یک پرنده که خود را به باد داد
از خواب می پری از لمس دست هاش
و گریه می کنی زیر ِ پتو یواش
از خواب می پرم می ترسم از خودم
دیوانه بودم و دیوانه تر شدم
از خواب می پری سرشار خواهشی
سردرد داری و سیگار می کشی
از خواب می پرم از بغض و بالشم
که تیر خورده ام که تیر می کشم
از خواب می پری انگشت هاش در...
گنجشک پر... کلاغ پر... پر... پرنده پر...
از خواب می پرم خوابی که درهم است
آغوش تو کجاست؟! بدجور سردم است
از خواب می پری از داغی پتو
بالا می آوری... زل می زنی به او...
از خواب می پرم تنهاتر از زمین
با چند خاطره، با چند نقطه چین
از خواب می پری شب های ساکت ِ
مجبور ِ عاشقی! محکوم ِ رابطه!
از خواب می پرم از تو نفس، نفس...
قبل از تو هیچ وقت... بعد از تو هیچ کس...
از خواب می پری از عشق و اعتماد!
از قرص کم شده، از گریه ی زیاد
از خواب می پرم... رؤیای ناتمام!
از بوی وحشی ات لای لباس هام
از خواب می پری با جیر جیر تخت
از گرمی تنش... سخت است... سخت... سخت...
[از خواب ها پرید در تخت دیگری
از خواب می پرم... از خواب می پری...
چیزی ست در دلت، دردی ست در سرم
از خواب می پری... از خواب می پرم...]
از همه زندگی ام بوی عرق می آید
خواب خوش بودم و سردردِ پس از بیداری ست
عاشقی چیز قشنگی ست... ولی تکراری ست
چشم بی حالم در کاسه ی خون افتاده
رختخوابم جلوی تلویزیون افتاده
ریشه ام سوخته و کهنه شده ته ریشم
نیستی پیشم و بهتر که نباشی پیشم!!
زنگ من می زندت با هیجان در گوشی
باز هم گم شده ای در وسط خاموشی
خسته ام مثل در آغوش کسی جا نشدن
خسته ام مثل هماغوشی و ارضا نشدن
بی تفاوت وسط گریه شدن یا خنده
می کشد سیگاری یک شبح بازنده
بی هدف بودم در مرثیه ی رؤیاهام
ناگهان یک نفر آهسته به من گفت:
«سلام... »
چشم وا می کنم و پیش خودم می بینم:
دختری تنها بر صندلی ماشینم
خسته ام از همه کس، از همه چیز از من و تو...
دخترک می گوید زیر لب، آهسته:برو...
ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻴﮑﺮﻭﻓﻮﻧﻲ ﺩﺍﺧﻞ ﺟﻴﺒﻢ ﺑﺎﺷﺪ
ﻧﮑﻨﺪ ﺍﻳﻦ » ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ« ﺩﺭ ﺟﺎﻳﻲ ﺛﺒﺖ ﺷﻮﺩ
ﻧﮑﻨﺪ ﮔﺮﻳﻪ ﻱ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺿﺒﻂ ﺷﻮﺩ
ﻧﮑﻨﺪ ﺷﺎﻫﺪ ﺩﻋﻮﺍﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻨﻨﺪ
ﻧﮑﻨﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﺣﻤّﺎﻡ، ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻨﺪ
ﻧﮑﻨﺪ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻫﻨﺶ ﺑﺨﺶ ﮐﻨﺪ
ﻧﮑﻨﺪ ﺭﺍﺯ ﻣﺮﺍ ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮﻥ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﺪ
ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﺪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻢ !
ﻧﮑﻨﺪ ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍ، ﺗﻴﺘﺮ ِ ﻳﮏ ِ » ﮐﻴﻬﺎﻧﻢ «
ﻧﮑﻨﺪ ﺭﺧﻨﻪ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺍﻳﻤﺎﻧﻢ ﺷﮏ
ﻧﮑﻨﺪ ﻟﻮ ﺑﺪﻫﻢ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﻳﺮ ﮐﺘﮏ
ﻧﮑﻨﺪ ﻧﺎﻣﻪ ﻱ ﺟﻌﻠﻲ ﻣﺮﺍ ﭘُﺴﺖ ﮐﻨﻨﺪ
ﻧﮑﻨﺪ ﺍﻳﻨﻬﻤﻪ ﺑﺪ، ﻗﻠﺐ ﻣﺮﺍ ﺳﺴﺖ ﮐﻨﻨﺪ
ﺗﻠﺨﻢ ﻭ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ ﮐﺎﺑﻮﺱ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺳﻢ
ﻏﻴﺮ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻱ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻢ
ﻫﻤﻪ ﺩﺍﻧﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﺎﺩﺍﻧﺴﺘﻪ ﺟﺎﺳﻮﺳﻨﺪ !
ﺩﺳﺘﺸﺎﻥ ﺣﻠﻘﻪ ﻱ ﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺑﻮﺳﻨﺪ
ﻟﺨﺖ ﺩﺭ ﺟﻴﻎ ﺗﺮﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻱ ﺗﺨﺘﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻓﮑﺮ ِ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻦ ِ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺷﺐ ِ ﺳﺨﺘﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺍﺯ ﺷﺐ ﻧﻔﺮﻳﻦ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺑﻲ ﺭﺣﻤﻲ
ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ... ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻢ ... ﻭ ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﻣﻲ ﻓﻬﻤﻲ
ﮐﺎﺷﮑﻲ ﺁﺧﺮ ﺍﻳﻦ ﺳﻮﺯ، ﺑﻬﺎﺭﻱ ﺑﺎﺷﺪ
ﮐﺎﺷﮑﻲ ﺩﺭ ﺑﻐﻠﺖ ﺭﺍﻩ ﻓﺮﺍﺭﻱ ﺑﺎﺷﺪ
ﮐﺎﺷﮑﻲ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﺨﻔﻲ ﺑﺸﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﺷﺎﺩﻱ
ﮐﺎﺷﮑﻲ ﻭﺻﻞ ﺷﻮﺩ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺁﺯﺍﺩﻱ
ﮐﺎﺷﮑﻲ ﺑﺪ ﻧﺸﻮﺩ ﺁﺧﺮ ِ ﺍﻳﻦ ﻗﺼّﻪ ﻱ ﺑﺪ
ﮐﺎﺷﮑﻲ ﺑﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﺑﻴﻢ ... ﻭﻟﻲ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﺪ ...
ﻧﮑﻨﺪ ﺩﺍﺭ، ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺭﺧﺘﻢ ﺑﺎﺷﺪ
ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻴﮑﺮﻭﻓﻮﻧﻲ ﺩﺍﺧﻞ ﺗﺨﺘﻢ ﺑﺎﺷﺪ
ﻧﮑﻨﺪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮﻥ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻨﺪ ...
#سید_مهدی_موسوی
مثل دیوانه زل زدم به خودم
گریه هایم شبیه لبخند است
چقدَر شب رسیده تا مغزم
چقدَر روزهای ما گند است!
من که مفتم! اگرچه ارزانتر !!
راستی قیمت شما چند است؟!
از تو در حال منفجر شدنم
در سرم بمب ساعتی دارم
شب که خوابم نمی برد تا صبح
صبح، سردرد لعنتی دارم
همه از پشت خنجرم زده اند
دوستانی خجالتی دارم !!
قصّه ی عشق من به آدم ها
قصّه ی موریانه و چوب است
زندگی می کنم به خاطر مرگ
دست هایم به هیچ، مصلوب است!
قهوه و اشک... قهوه و سیگار...
راستی حال مادرت خوب است ؟!
اوّل قصّه ات یکی بودم
بعد، آنکه نبود خواهم شد
گریه کردی و گریه خواهم کرد
دیر بودی و زود خواهم شد
مثل سیگار اوّلت هستم
تا ته ِ قصّه دود خواهم شد
مادرم روبروی تلویزیون
پدرم شاهنامه می خواند
چه کسی گریه می کند تا صبح؟!
چه کسی در اتاق می ماند؟!
هیچ کس ظاهرا ً نمی فهمد!
هیچ کس واقعا ً نمی داند!!
دیدن ِ فیلم روی تخت کسی
خواب بر روی صندلی و کتاب
انتظار ِ مجوّز ِ یک شعر
دادن ِ گوسفند با قصّاب!!
- «آخر داستان چه خواهد شد؟!»
خفه شو عشق من! بگیر و بخواب!!
مثل یک گرگ ِ زخم خورده شده
ردّ پای به جا گذاشته ات
کرم افتاده است و خشک شده
مغز من با درخت کاشته ات!
از سرم دست برنمی دارند
خاطرات ِ خوش ِ نداشته ات
سهم من چیست غیر گریه و شعر
بین «یک روز خوب» و «بالأخره»!
تا خود ِ صبح، خواب و بیداری
زل زدن توی چشم یک حشره
مشت هایم به بالش ِ بی پر!
گریه زیر پتوی یک نفره
با خودت حرف می زنی گاهی
مثل دیوانه ها بلند، بلند...
چونکه تنهاتر از خودت هستی
همه از چشم هات می ترسند
پس به کابوسشان ادامه نده
پس به این بغض ها بگیر و بخند
ساده بودیم و سخت بر ما رفت
خوب بودیم و زندگی بد شد
آنکه باید به دادمان برسد
آمد و از کنارمان رد شد!
هیچ کس واقعا ً نمی داند
آخر داستان چه خواهد شد!
صبح تا عصر کار و کار و کار
لذت درد در فراموشی
به کسی که نبوده زنگ زدن
گریه ات با صدای خاموشی
غصّه ی آخرین خداحافظ
حسرت ِ اوّلین هماغوشی
از هرآنچه که هست بیزاری
از هرآنچه که نیست دلگیری
از زبان و زمان گریخته ای
مثل دیوانه های زنجیری
همه ی دلخوشیت یک چیز است:
اینکه پایان قصّه می میری...
دیوار مست و پنجره مست و اتاق مست!
این چندمین شب است که خوابم نبرده است
رؤیای « تو » مقابل « من » گیج و خط خطی
در جیغ جیــــغ گردش خفـّاشهای پست
رؤیای « من » مقابل « تو » - تو که نیستی!-
[ دکتر بلند شد... و مرا روی تخت بست ]
دارم یواش واش... که از هوش می رَ...رَ...
پیچـیده توی جمجمه ام هی صدای دست ↓
هی دست ، دست می کنی و من که مرده ام
مردی که نیست خسته شده از هرآنچه هست!
یا علم یا که عقل... و یا یک خدای خوب...
- « باید چه کار کرد ترا هیچ چی پرست؟! »
من از...کمک!...همیشه...کمک!...خسته تر... کمک!!
[ مامان یواش آمد و پهلوی من نشست ]
- « با احتیاط حمل شود که شکستنیـ ... »
یکهو جیرینگ! بغض کسی در گلو شکست!
در پشت بهارها چه پاییز بدی ست
از مهر و محبت شما میترسم
ثابت شده است عاشقی چیز بدی ست