من تمبل هستم.

The best part about me is I'm not you,I'm me,I'm the tired Amir & this is my weblog

داستان از آنجا شروع میشود که روباه قصه ی ما به پیش کلاغ قصه ی اونا رفت و خودتان ماجرا را بهتر از من میدانید. همان داستان معروف و زبان زده همه که درش روباه دست در جیب های پالتویش(که از جنس پوست روباه است)قدم میزند و کلاغ را گوشی به دست و پنیر به دهان میبیند و میگوید آهای خانم کلاغه چشمات شبیه الاغه ههه ههه ههه و خانم کلاغ خانم که عصبی میشود میخواهد فحشی چیزی بدهد دهانش را باز میکند و پنیر از دهانش می افتد و روباه پنیر را میگیرد و لامپی بالای سرش روشن میشود و با خوشحالی و هیجان داد میزند: آری آری، یافتم، جاذبه. و بعد به سمت خانه میدود و بقیه جریان بعد از چند روز به اینجا میرسد که دادگاهی شکل گرفته برای رسیدگی به شکایت کلاغ علیه سلام، نه، علیه روباه. و دیگر اینجاهایش را شما نمیدانید و چه بسا خودم هم نمیدانم و اصل نوشته ام تازه دارد آغاز میشود.
"لطفن نظم جلسه را رعایت کنید." غازی سِید. کلاغ: من اعتراض دارم!
غازی: بذار شروع شه. [پوکر فیس نگاه میکند.]

روباه: آقای غازی من اعتراض دارم!
غازی: باو چه مرگتونه شماها؟
روباه: خواستم منم اعتراض کرده باشم خب. منم دل دارم.
[غازی چندین بار چکش را روی صورت خودش میکوبد.]
غازی: خب بیاین این پرونده رو شروع کنیم و به شکایت رسیدگی کنیم.
کلاغ به محضر دادگاه، جلوی غازی، اسمش را نمیدانم همانجایی که می آیند حرف میزنند، آمد و شروع کرد به حرف زدن "آقای غازی-" غازی به وسط حرفش پرید "لطفن منو فقط غازی صدا کنید عزیز.". "غازی، این مرد، یعنی روباه، اول اومد به من متلک انداخت و بعد پنیرمو ازم دزدید."
روباه: اعتراض دارم.
غازی: وارده.
روباه: کی؟
غازی: اعتراض.
روباه: آهان... آم...خب، هیچی. هیجانی شدم اون لحظه حرفه خاصی ندارم.
غازی: خانم کلاغ خانم، شما برای اثبات حرفتون آیا شاهدی دارین؟
کلاغ: بله.
روباه: من اعتراض دارم.
غازی (با عصبانیت): چیه؟
روباه: کی زنگ تفریح میشه؟ من گشنمه.
غازی: خدایا خدایااااا، پنج دقیقه تنفسه لعنتی.
روباه و کلاغ استراحتی کردند و در زمان تنفس با یکدیگر لام تا کام و حتی خِ تا فِ و حتی رئال مادرید (هه هه هه) صحبت نکردند. دادگاه ادامه یافت. کلاغ شاهدش را که یک شطر بود به محل شاهدین برد.
غازی: آقای شطر، آیا شما به قانون جنگل سوگند میخورید که همه چیزو صادقانه بگین؟
شطر: اوهوم.
غازی: خب زهره مار، بگو چی شد دیگه.
[به خاطر لحن غازی به مار برخورد و فیش فیش کنان خارج شد و دید دم در دادگاه پونه، یا شاید پانه، سبز شده است. مار همانجا خودش را از ته به سر خورد و خودکشی کرد.]
شطر: روباه داشت میدوید و پنیر دستش بود، قشنگ یادمه پنیر دستش بود چون پنیر تبریز بود و سوراخ سوراخ و میشد راحت تشخیصش داد.
غازی: چیو میشد راحت تشخیصش داد؟
شطر: عمه مو، پنیر و روباهو دیگه. بعد روباه دید که من دیدمش، اومد بهم گفت شطر، دیدی ندیدی. و من گفتم داداش داری اشتباه میزنی. و اون گفت باو مگه تو شطر نیستی؟ و الآن منو با این پنیر دیدی، ولی ندیدی، پس شطر، دیدی ندیدی. و من گفتم داداش کاملاً مطمئنم که اشتباه فهمیدی ضرب المثلو، الآن درواقع تو منو که یه شطرم دیدی و من باید به تو بگم شطر دیدی ندیدی بعد روباه گفت عجب شطریه ها، خره، خب من اگه تو رو دیده باشم ندیده باشم چه فرقی به حالم داره؟ ببین شطر، عزیزه دلم، تو منو دیدی، ندیدی. خب؟ منو ندیدی. و این تموم مکالمه مون بود و من چون میدونستم داره ضرب المثلو اشتباه میگه رفت رو مخم پس اومدم ضدش شهادت بدم.
از میان حضار دادگاه "دل" از جا برخاست و گفت: آقای غازی، من هم دیروز روباه را دیدم و او به من گفت ای دل تو خری داری، نداری. که معادل همان شطر دیدی ندیدی است.
غازی به حرف دل توجهی نکرد چون دل دل است(نوشته ی دکتر شریعتی) و حرفش را از روی دل میزند نه عقل و منطق. اما حرف های شطر برایش جالب بود. رو به روباه کرد و گفت: برای اثبات بیگناهی ات چه برایمان آورده ای مارکو؟
روباه: برای اثبات بیگناهی ام جیبهای شطر را خالی کنید برایتان آورده ام مارکو.
جیب های شطر را خالی کردند و درش سیگاری یافتند. غازی گفت: خب چه که؟
روباه گفت: این مرد سیگار میکشد و برای خرج سیگارهایش ا کلاغ پول گرفته است که این حرف ها را به دروغ بگوید. تازه همه مان میدانیم که شطر صحت عقلانی کامل ندارد و در خواب پنبه دانه میبیند.
کلاغ گفت: اعتراض دارم، هیچکس جفتگیری کلاغ ها و حق الدروغ دادنشان را ندیده است.
غازی که از وضع نابسامان آنجا داشت میترکید سیگار شطر را روشن کرد و رو به روباه گفت: ببین داری میکشی منو، شاهدت کو؟
روباه: دمم.
غازی: دمت؟!
حضار: دمت؟!
کلاغ: دمت؟!
روباه: آره دیگه. چرا انقدر تعجب میکنین؟ گفتم دمم نگفتم که -
غازی حرفش را قطع کرد: باشه باشه. دم! آیا تو شهادت میدی که حرف های روباه درسته و بیگناهه؟
دم به چشمان غازی نگاه کرد. غازی نگاهی معنادار کرد. در نگاه های یکدیگر غرق شدند. احساسات بینشان جاری شد و صمیمیت خاص و دورادوری برقرار. غازی گفت: خب به نظر من که دم کاملاً درست میگه و روباه بیگناهه. اما برای نتیجه ی نهایی باید هیئت منصفه رایشونو بدن.
هیئت منصفه، که متشکل از دوازده مرد خشمگین بودند، دیگر حوصله شان سر رفته بود و شش رای به نفع بیگناهی روباه و شش رای به نفع باگناهی روباه دادند. غازی که منصف بود با چکش بر روی میزش زد و حکم را گفت و همانجا اجرایش کرد. پنیر را بین روباه و کلاغ نصف کرد و از کلاغ خواستگاری(که آن موضوعی جداست و به علت زیق وقت به آن نمیپردازیم.).
غازی نفس راحتی کشید که از شر این پرونده خلاص شده است و گفت: خب، پرونده ی بعدی.
نیوتون به داخل آمد و گفت من از این روباه شکایت دارم، این روباه داره قانون جاذبه ی منو میدزده و میگه با افتادن یه پنیر از درخت به سمت زمین به این نظریه رسیده و معلومه که داره ازم تقلید میکنده و ایده های منو میدزده.
روباه گفت: داداش همه مون میدونیم که داستان سیب از درخت افتادنت کاملاً دروغیه و هیچوقت اتفاق نیفتاده.
کلاغ هم حتی این حرف را تایید کرد و در پی ـش غازی (که دیگر حالش داشت از این محکمه ها بهم میخورد.) گفت: آره نیوتون، میدونیم که این داستان سیبت و کشف جاذبه اینات همش خالی بندی و ماله افسانه هاست. بخشش لازم نیست، اعدامش کنید.
شاعری پیر و ریش سفید هنگامی که نیوتون را اعدام میکردند از آن محل گذشت و این شعر را خواند:
گنه کرد در بلخ مینیونی
به شوشتر زدند گردن نیوتونی

نتیجه ی اخلاقی: هیچوقت سیگار یک شطر را نکشید. خصوصاً وقتی آن سیگار واقعاً سیگار نباشد.

این بود انشای من.

#شما_میتونید_امیر_صدام_کنین_یا_همان_هلدی_خودتان.



طبقه بندی: انشا، 
[ شنبه بیست و ششم فروردین 1396 ] [ 10:55 بعد از ظهر ] [ شما میتونید امیر صدام کنین ] نظرات



      قالب ساز آنلاین