من تمبل هستم.

The best part about me is I'm not you,I'm me,I'm the tired Amir & this is my weblog

معمولن اکثریت دوست دارند حرف هایشان را با سوال آغاز کنند. ولی من دوست دارم حرف هایم را با سلام آغاز کنم. سلام. من یک کلاغ هستم و دوست دارم کمی راجع به خودم و هموطنانم صحبت کنم. اول از همه اینکه باید بگویم که انسان ها خیلی موجودات نامردی هستند که ما کلاغ ها را در آن داستان ابله جلوه دادند. دارید با خود میپرسید کدام داستان؟ همان داستان. منظورم همان داستان است که راجع به روباه و کلاغی است و اینگونه شروع میشود که:
دید روباه کلاغی را به راه/کاو همی گفت پنیر دارم از جنس ماه
و بعد روباه برگشت به کلاغ گفت چه دم قشنگی داری! چه چشمان درشتی! چه صدایی! آوازی بخوان. و بعد کلاغ آواز میخواند و پنیر از دهانش میفتد و روباه آن پنیر را برمیدارد و میخورد. اول از همه، همه مان میدانیم که روباه ها پنیر نمیخورند اصلن، و دوم از همه اینکه خود ما کلاغ ها هم همه مان پنیرخور نیستیم چون فکر میکنیم پنیر بدان گردو ما را خنگ میکند. و سوم اینکه مگر کلاغ دست نداشت که پنیر را در دهانش گرفته بود؟
دومین داستانی که درباره ی ما درش اغراق شده است داستان یک کلاغ چهل کلاغ است که خود داستان نیز آنقدر یک کلاغ چهل کلاغ شده که اصلن اصل داستان را یادم رفته است. اما شسته و رفته بهتان بگویم که ما واقعن آنقدر حوصله نداریم که بنشینیم و سرکوچه شهین خانم اینها سبزی پاک کنیم و آنقدر حرف بزنیم و از خودمان حرف درآوریم که تهش یک قضیه را با یک داستان دیگر تحویل یکی دیگر دهیم. چون ما کلاغ ها اصلن حرف نمیزنیم، ما بیشتر اهل نوشتن و تفکر هستیم.
انسان ها میگویند ما کلاغ ها قار قار میکنیم. اگر ما قار قار میکنیم، پس چرا من الآن مثل آدم دارم حرف میزنم؟ اصلن انسان ها حرف های غیرعلمی و غیرمنطقی زیادی میزنند.
انسان ها فکر میکنند کلاغ ها سه دسته اند:
1. کلاغ های زن،
2. کلاغ های مرد،
و دسته ی 3. کلاغ هایی که فکر میکنند کلاغ ها پنج دسته اند.
من خودم جزو دسته ی سوم هستم. من فکر میکنم علاوه بر کلاغ های زن و مرد و دسته ی سوم، کلاغ های سیاه و کلاغ های سیاه سفید هم داریم.
کلاغ های سیاه سفید مربوط به گذشته هستند و اکنون دیگر کلاغ سیاه سفید نداریم و همه شان رنگی شده اند.
کلاغ های سیاه در قدیم الایام توسط اروپایی ها و آمریکایی ها به بردگی گرفته می شدند و برای توهین به آن ها، آن ها را قارقارسیاه صدا میکردند. که البته سندی برای اثبات این حرفم ندارم.
آدم ها فکر میکنند دیدن کلاغ ها و جغدها شوم است و اتفاق بدی میفتد ولی باور کنید اینطور نیست چون من خلاف این حرف را به مردی ثابت کردم. اگر آن مرد فردای صحبت کردن با من نمرده بود میتوانست حرفم را تصدیق کند.
و درآخر اینکه لازم به ذکر است بگویم در فصل سرما و حتی در فصل گرما و حتی در عید نوروز و کریسمس با ما حیوانات و کلاغ ها مهربان باشید. خصوصن با ما کلاغ ها و پرندگان، چون ما میتوانیم پرواز کنیم و میدانیم روی سر کی باید رید.
اکثریت دوست دارند حرف هایشان را با خداحافظی تمام کنند، ولی من دوست دارم حرف هایم را با سلام تمام کنم. سلام.

این بود قار قاره من.

#شما_میتونید_امیر_صدام_کنین_یا_همان_هلدی_خودتان.



طبقه بندی: انشا، 
[ شنبه بیست و ششم فروردین 1396 ] [ 11:08 بعد از ظهر ] [ شما میتونید امیر صدام کنین ] نظرات

- زود اومدی خونه دختره گلم!
- معلممون نیومده بود تعطیلمون کردن مادره گلم.
- تو چشمام نگاه کن همینو بگو.
[در چشمانش نگاه میکند.]
- معلممون نیومده بود.
- میدونی که فهمیدم دروغ گفتی؟
- نمیدونم که فهمیدی دروغ گفتم. من دروغ نگفتم.
- دیوخ نگو دختله ی دیوخگو!
- مامان یه بار دیگه اینجوری بچه گونه حرف بزنی مهریه ی بابارو خودم تنهایی میذارم اجرا طلاقت میدم.
- باشه باشه. راستشو بگو فقط الآن چون میدونم داری خالی میبندی.
- از مدرسه فرار کردم.
- یه دیقه بشین اینجا یه چیزی واست تعریف کنم.
- بذار اول دستامو بشورم بیرون بودم کثیفن.
- وای چه که دختره باتربیتی تربیت کردم من.

شُرشُرشُرشُرشُر... . (مثلن صدای دست شستن دختر از پس زمینه می آید. وای وای که من چقدر خلاق است.)

- بیا، یه دیقه نشستم اینجا یه چیزی واسم تعریف کنی.
- خب خانوم خانوما، بامزه، کمدی، رامبد جوان، اون موقع که من همسن تو بودم، نه همسن نه، کوچیکتر بودم، نه بزرگتر بودم، اصن گور باباش. سن مهم نیست. مدرسه میرفتم، تنها چیزی که اهمیت داره همینه. منم یه زمانی مدرسه میرفتم بعدش یه روز با دوستام تصمیم گرفتیم از مدرسه فرار کنیم. تو مدرسه مون درخت انار و درخت خیار داشتیم، البته نمیدونم درخت خیارم میشه داشت یا نه، بعد پشته این درختها یه سوراخی ای تو دیوار بود ما ام همه مون باریک الله ازش رد شدیم. ببین، عواقب فرار از مدرسه انقدر بده انقدر بده که از مدرسه خارج نشده یکیمون مرد. همینجوری، فقط تِپ، افتاد زمین مرد. و تنها دلیل منطقی ای که دکترا بهش رسیدن این بود که عاقبت فرار از مدرسه باعث شده اینطوری شه. خلاصه دوستمون که اسمش کوکب بود همون اول افتاد مرد و من گفتم یا خدای بخشنده ی مهربان! عاقبت فرار از مدرسه کوکب رو کشت. و بعد اون یکی دوستم سوسن رو به عاقبت فرار از مدرسه کرد و گفت تو، حَلول زاده! بعدش کوکب رو همونجا ول کردیم، چون کوکب رو همونجا ول میکنن اصولن، و رفتیم تو پارک بازی کنیم. بچه ها سرسره دوست داشتن، چون سر میخوردن و سر خوردن رو دوست داشتن. من؟ من تاب بازی دوست داشتم، چون تاب میخوردم و تاب خوردن رو دوست داشتم.
- برای همین اسم منو گذاشتین تاب تاب؟
- تقریبن. یعنی علت اصلیش این بود که اسمتو بذاریم تاب تاب چون فامیلی پدرت عباسی ـه. که بشه تاب تاب عباسی.
- وای که چقدر هنرمند! من به داشتن پدر و مادری مثل شما افتخار میکنم.
- قربونت برم من. خب حالا اون دهن کثیفتو ببند بذار بقیه ی خاطره مو بگم.
- چشم.
- خلاصه بعد اینکه تو پارک بازی کردیم و کل عقده های تو پارک بازی نکردنمونو خالی کردیم راه افتادیم که بریم خونه و بسده دیگه چقدر بیرون باشیم تو این هوای کثیف شهر. آه آلودگی. هیهات!
- مامان هیهات یعنی چی؟
- نمیدونم. فقط بیا دیگه استفاده ش نکنیم حس بدی به خودم دارم الآن که همچین کلمه ای گفتم. باید حتمن یه بار خودکشی کنم و بعدش خودمو بکشم تا عذاب وجدان سنگین ناشی استفاده از این کلمه از تنم شسته شه بره.
- خب، بقیه ش چی شد؟
- بقیه ش؟ یکم که راه رفتیم متوجه شدیم سوسن نیست و من مونده بودم و یه دختر رومخ و لوس به اسم اریکا کارمنی و من گفتم ما باید برگردیم دنبال سوسن و اریکا گفت خدا لعنتش کنه! و من گفتم بابا بیا بریم دیگه و اونم گفت مامان نیا نریم دیگه و برگشت گفت گور باباتون، من میرم خونه. و اینجا از هم جدا شدیم. چیزی که از اریکا یادمه اینه که همون روز آدم فضاییا گرفتن بردنش یا یه چیزی مثل این.
- واقعن که منطقیه.
- بله بله. خلاصه که منم برگشتم که سوسن رو پیدا کنم و وسط راه یه راهزن، دوست ندارم بگم دزد، پیداش شد و کل دارایی من که یکم پول و سه تا شونه بودو گرفت.
- سه تا شونه؟
- آره سه تا شونه، هر کدوم واسه یه چی بود. یکیش برا موهام، یکی سبیلام، یکی ابروهام.
- سبیل؟
- آره بیبی داریم راجع به تهران قدیم صحبت میکنیما، اون موقع سبیل مد بود.
- سبیل داشتین وقتی سبیل داشتن مد نبود؟
- هه هه هه آره بامزه.
- همین؟ خب سوسن چی شد؟
- سوسن؟ تو پارک با یه پسره سر مدل سبیلای همدیگه حرف زدنشون گرفت و همونجا عاشق هم شدن و ازدواج کردن.
- چقذه رمانتیک! حتمن پسره واسش هی آهنگ سوسن خانومم میخونده.
- نه! کی همچین کاره خزی میکنه آخه؟ (واقعیت اینه که شوهر سوسن همچین کاره خزی میکنه آخه.) خلاصه که دخترم خواستم بگم فرار از مدرسه همچین عاقبتایی داره و بیا دیگه فرار نکنی از مدرسه و مشقاتو بنویسی و تو انتخابات شرکت کنی و درساتو بخونی و شبا ساعت نه همراه با آشغالا بخوابی.
- باشه مامان جونم.
- آی قربون اون مامان جونم گفتنت برم.
- برو.
- رفتم.

#شما_میتونید_امیر_صدام_کنین_یا_همان_هلدی_خودتان.



طبقه بندی: انشا، 
[ شنبه بیست و ششم فروردین 1396 ] [ 11:04 بعد از ظهر ] [ شما میتونید امیر صدام کنین ] نظرات

هنوز چشمانش را باز نکرده است، سوال میپرسد «من کجا هستم؟»، چشمانش را باز میکند. در پشت ونی تنها نشسته، در صندلی های جلوی ماشین دو مامور نشسته اند. مامور شوفر راننده میگوید «اینجا تو سوال نمیکنی.»، «پس کی سوال میکنه؟» مردی که پشت ون نشسته بود این را پرسید.
مامور شوفر: هیشکی! فقط ساکت باش.
مرد پشت ون: ببخشین کجا داریم میریم؟
- جهنم!
- خب حالا آقای محترم این چه طرزه صحبت کردنه؟ شما فرشته این؟
- همه چیو حتمن باید بدونی، نه؟
- آره آره. نگفتی، فرشته این؟
- نه ما فرشت ـیم.
- فرشت چیه دیگه؟
- آه خدای بزرگ! فرشت همون فرشته س ولی ا نوع مذکرش.
- بروووو! دروغ میگی.
- آره دروغ میگم. جیزز کرایست.
- جیزز کرایست یعنی چی؟
- عیسی مسیح.
- هوم، هوم. شما حقوقم میگیرین؟
- نه.
- به نظره من باید بگیرین.
- باشه باشه میگیریم.
- ولی به نظره من درست نیست با ون دارین میبرینم جهنما.
- با لیموزین میبردیمت؟
- نه ولی فک نمیکردم شمام ون داشته باشین. فک میکردم با کالسکه میبرین. آهان راستی چرا جهنم؟ یعنی هیتلرم اونجاست؟ هیتلر سبیلاش همونطوریه؟
- چون فضولـــــــی! فضول.
- نخیرم من فضول نیستم. کسی بهتون گفته فضولم؟ کی؟ فقط اسم بگین.
مامور بغل دست راننده دیگر حرفی نمیزند. فقط افسوس میخورد. فضول همچنان ادامه میدهد.
- ولی به نظره من درست نیست که میگین واسه چی دارین میبرینم جهنم. یا لاقل میگین یه چیزه درست بگین. من فضول نیستم. اینکه سوالم زیاد میپرسم واسه اینه میگن نداستن عیب نیست، نپرسیدن عیب است. ولی واقعن دارین اشتباه میکنین. منو باید میبردین بهشت، مطمئنین دارین درست میبرینم؟ اصن کی شمارو مسئول کرده؟

مامورین لام تا کام دیگر حرف نمیزنند و لام تا کام فقط حرص میخورند.

- نشستین لام تا کام حرف نمیزنین که چی؟ داداشین؟ آره داداشین. کدومتون بزرگتره؟ شرط میبندم تو بزرگتری. با هم مهربون باشین.

آخر سر به جهنم میرسند. مامورین مرد فضول را از ون پیاده کرده و به پیش ماموری دیگر میبرند.

فضول: آخ چقدر گرمه اینجا! مردم من. شما ام گرمتون میشه؟ چرا انقدر گرمه اینجا؟
مامور شوفر: چون اینجا جهنمه فضولِ احمقِ مرتیکته.
- مامان بابات میدونن این فحشارو بلدی؟

به دفتر آن مامور دیگری مذکور میرسند. فضول را به داخل راهنمایی میکنند و به سرعت از جهنم خارج شده، ریش گذاشته، موهایشان را رنگ کرده و به جنگل های کانادا میروند تا دیگر گذرشان به آدمیزاد نخورد.

مامور دیگر مذکور: به جهنم خوش آمدی.
فضول: اِم. مرسی. میتونم یه سوال بپرسم؟
مامور: بله.
- منو چرا آوردین اینجا؟ یعنی اون همکاراتون میگفتن به خاطره فضولی ولی من باور نکردم. همکاراتونن یا زیردستاتون؟ به نظره من که باید اخراجشون کنین.
- بله کاملن درست گفتن، به خاطره فضولی اومدی اینجا.
- من فضول نیستم که خب. من فقط کنجکاوم.
- حتمن چاقم نیستی استخون بندیت درشته؟
- بابا آخه من چه هیزمِ تری فروختم که آوردینم اینجا؟ گفتم هیزم. اینجا چرا انقدر دود گرفته س؟ اینجا هیزمش تره؟

مامور که قبلن با این سوالها و حرص دادن های فضولان آشنا بود زرنگی کرد و جواب داد.
- نه شوفاژ داریم، این دودا ام دستگاه داریم پخش میکنه تو هوا.
- آهان. شوفاژاتون ایرانیه؟

یک ساعت بعد مامور عصبانی و کلافه از اتاق بیرون آمد. یک مامور راننده و یک مامور بغل دست راننده ی دیگر گیر آورد.
- دستم به دامنتون! بیاین این یارو رو بگیرین ببرین.
- کدوم یارو؟
- این فضوله.
- خب این که جاش جهنمه.
- میدونم ولی ببرینش. مهم نیس کجا. ببرینش بهشت. دوباره بکشینش، بعدش زنده ش کنین. فقط اینجا نمونه.

در همین حین بود که شیطان از دور گریان آمد.
- این کیه آوردینش جهنم؟ بچه ها میدونم رابطه مون خوب نیست ولی تو رو خدا اینو ببرین من دیگه نمیتونم. یا جای اون اینجاست یا جای من.

آره دیگر فکر کنم همینجا در اوج داستان را تمام کنم و نتیجه ی اخلاقی ای که میتوانیم بگیریم این است که به نظر من در کار دیگران به بهانه ی سوال پرسیدن و کنجکاوی، فضولی نکنیم. ولی واقعن به نظرتون جهنم هیزمش تره؟ ولی خشک باید باشه ها فک کنم. کسی میدونه جهنم هیزمش چطوریه؟

#شما_میتونید_امیر_صدام_کنین_یا_همان_هلدی_خودتان.



طبقه بندی: انشا، 
[ شنبه بیست و ششم فروردین 1396 ] [ 11:02 بعد از ظهر ] [ شما میتونید امیر صدام کنین ] نظرات

بگذارید همین اول ماجرا بگویم که نوشته ی زیر را بنده که یک لاک پشت باشم دارم مینویسم و دلیل اینکه دارم به مقایسه بین طایفه ی خودمان و قورباغه ها، و حتی شاید غورباقه ها (حتی ختافه)، میپردازم این است که ملت فیلم و کارتون لاک پشت های نینجا را میبینند، و حتی میبینند که به وضوح و با فنتِ Bold نوشته شده "لاک پشت ها" ولی باز وسط فیلم میگویند "چقدر این قورباغه ها باحال اند." و خب آن ها قورباغه نیستند شما احمق ها! لاکپشت هستند، لاکپشت! چقدر این لاک پشت ها باحال اند! و خب بله دیگر، گفتم یکبار و برای همیشه تکلیفمان را مشخص کنم و مقایسه ای انجام دهم که لاک پشت زنده کنم بدین مقایسه.

اول از همه اگر به نام ها دقت کنید میبینید که کَشَف ها(همان لاکپشت های شما) یا ماده هستند و بهشان لاک پشت میگویند، یا نر و بهشان سنگ پشت (بعلت اینکه نرها دیگر نمیتوانند مثل ماده ها لاک بزنند و احساسات ندارند و پشتشان سنگ است و همه ی سنگ پشت ها مثل یکدیگرند و آه ای خدای بزرگ.) و در طرف دیگر غوک یا وَک یا داروک (کلن تمامی کلماتی که درشان ریشه ی غ-و-ک باشد) یا وزغ (البته وزغ یکم فرق دارد و خشک است و با همه صمیمی نمیشود) هستند که به نرهایشان غورباقه و به ماده هایشان قورباغه میگویند. همینجا اگر یک نگاه اجمالی کنیم میبینیم که هیچ حروف مشترکی بین اسامی دو گروه نیست و از همینجا میتوانید آن دو را با یک دیگر اشتباه نگیرید. تازه به مراتب اسم قورباغه ها سخت تر است، مثلن داروک قورباغه ی درختی ست، حال یک قورباغه ی درختی نر میشود دارغورباقه و اگر این قورباغه ی درختی نر خردسال هم باشد اسمش میشود دارغورباقک و خب دیگر عمرن کسی بتواند این را با اسم شکیل لاک پشت اشتباه بگیرد.

دوم از همه لاک پشت ها خزنده هستند ولی قورباغه ها یه پرنده ن آرزو دارن تو کنارشون باشی هارت هارت هارت. بله داشتم میگفتم که لاک پشت ها خزنده اند اما قورباغه ها دوزیست. حال درست است که اکثر ما لاک پشت ها نصف بیشتر عمرمان را اصلن در آب و دریا میگذرانیم ولی همه اش به خاطر این است که ما خوب میتوانیم نفسمان را نگه داریم و مثل شما انسان ها مردنی نیستیم و اینها علتی بر دوزیست بودن ما لاک پشت ها هم نمیشود.

دیگر عرضام به حضورتان که ما لاک پشت ها اسممان بعد در رفته است که سرعت نداریم و تنبل هستیم و قیافه هایمان هم غلط انداز است. اما اگر راستش را بخواهید پایش که بیفتد ما لاک پشت ها مثل سگ هم میدویم. این قورباغه ها هستند که تمبل هستند. یعنی آن ها هم سرعت دارندها، ولی حال استفاده ازش را ندارند. مثلن ما لاک پشت ها اینطوری هستیم که مادرمان وقتی میخواهد مارا بزاید میرود و در ساحل کل شب چاله میکند و ما را تخم میگذارد و تا صب برایمان لالایی میگوید و ما وقتی بدنیا می آییم و نوزاد هستیم باید ا همان اول با نهایت سرعت تا دریا بدوییم و به آب برویم. یعنی باید در آب باشیم وقتی بدنیا می آییم، ولی ما را در خشکی تخم میکنند. اما این قورباغه ها آنقدر خسته اند که از همان اول میروند و در برکه و آب جفت گیری و زاد و ولد و تولید مثل(حال میکنید چقدر مترادف بلدم؟)میکنند. قورباغه ها آنقدر تنبلند که حتی برای شکار و غذا خوردن به جایی نمیروند. فقط یک جا مینشینند و بادی به غبغب می اندازند و می ایستند تا پشه ای مگسی حشره ای چیزی رد شود و آن موقع هم تازه فقط زبانشان را بیران می آورند و غذا را میگیرند. بعضی اوقات هم یکی دو تا پرش میکنند که بگویند آره ما هم فعالیت داریم. اصلن قورباغه ها مصداق بارز این شعر هستند که شاعر میگوید "بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین".

دیگر کلام آخر هم اینکه جدای این ها اگر به سر و وضع هم نگاه کنید لاک پشت ها همانطور که از اسمشان پیداست یک لاک در پشتشان دارند و قورباغه ها هم قور قور و حتی غر غر میکنند فقط و برای رضای خدا ما را با هم اشتباه نگیرید.
امیدوارم این مقایسه باب(نه پاتریک مثلن هه هه هه)دلتان بوده باشد.

#شما_میتونید_امیر_صدام_کنین_یا_همان_هلدی_خودتان.



طبقه بندی: انشا، 
[ شنبه بیست و ششم فروردین 1396 ] [ 11:00 بعد از ظهر ] [ شما میتونید امیر صدام کنین ] نظرات

به نام خدا.
امروز میخواهم در نوشته ای به اختصار به مقایسه بپردازم، به مقایسه ای بین کاکتوس و خودم.
دلیل اینکه چرا برای مقایسه این دو مورد را انتخاب کرده ام خود نیز نمیدانم، و حتی کاکتوس خود نیز هم دلیلش را نمیداند.(وای وای چقدر بامزه.)
مقایسه کردن از دو جبهه ی شباهت و تفاوت تشکیل میشود و من شباهت ها و تفاوت های خودم و کاکتوس را به صورت فهرست وار و بدون ترتیب و غیرساده و گل گلی و حتی گُرگُری و فکر کنم معلم به خاطر استفاده ا "وَ" های زیاد بهم صفر بدهد بیان میکنم.
بزرگترین شباهت عمده ی من و کاکتوس این است که ما جفتمان خار داریم. در بعضی موارد حتی خارهای من بیشتر از کاکتوس است. البته این شباهت در چیز دیگری هم وجود دارد که بعلت زیق وقت (آره آره جونه عمه م زیق وقت) به آن نمیپردازیم.
همانطور که از چهره ی کاکتوس پیداست کاکتوس ها نیگِر، اوا خاک عالم، منظورم، یعنی سبزه هستند. سبز هستند دیگر. و همانطور که از چهره ی من پیداست من ها سبزه هستند، اما سبز نیستند دیگر. یعنی کل منظورم این است من تقریبن سبزه ام ولی سبز نیستم اما کاکتوس به معنای واقعی کلمه سبزه است، یعنی سبز است.(مثل کل گیاه های دیگر)
کاکتوس، و یا شاید ادبیترش کاکتاس، ا خانواده ی کاکتوسیان، و حتی کاکتاسیان، است و من که نیلو باشم، و یا شاید ادبیترش من که نیلا باشم، ا خانواده ی اسدیون، و حتی اسدیان، استم. (شخصِ "مورد گست رایتر قرار گرفته شده" خودش این قسمت را اینطوری ویرایش و پاکنویس کرده است: "از خانواده ی اسعدیون، وحتی اسعدیان، استم. البته چون ک فامیل من اسعد سامانی است،ممکن است من یکی از نوادگان سامانیان باشم.شاید من نوه ی اشکان سامانی باشم .البته اشکان سامانی ک یه زمانی شاه مملکت بوده نه داداشم چون من نمیتونم نوه ی داداشم بشوم و اصلاً اصالت اشکان با من فرق میکند و او دو رگه است و یک رگه او از اشکانیان است و رگ دیگرش از سامانیان و بهتر است ازین موضوع دور شویم چون انشا درباره من و کاکتوس عزیزم است نه برادم.")
کاکتوس ها در فصل های بارش و باران آب را در خود ذخیره میکنند و در فصل های تابش و تابان آب را در خود میخورند، امّا من در همه ی فصل ها چه بارش باشد چه نباشد هر روز آب میخورم چون دکترها میگویند باید روزی هشت لیوان آب بخورید که کلیه هایتان آسیب نبیند و برخی دکترها میگویند که آن دکترهایی که میگویند باید روزی هشت لیوان آب بخورید که کلیه هایتان آسیب نبیند دروغ میگویند و شیاد هستند و شما میتوانید روزی هر چقدر لیوان آب بخورید که کلیه هایتان آسیب نبیند و آن دکترهایی که میگویند باید روزی هشت لیوان آب بخورید در جواب این یکی دکترها دیگر حرفی نمیزنند و سکوت میکنند چون الله اعلم.
من و کاکتوس اعلم نیستیم. من و کاکتوس هیچ پخ خاصی نیستیم کلاً.
کاکتوس ها میتوانند تا سال ها در یکجا بایستند، خب مسلماً من هم میتوانم این کار را بکنم(ماشالله به من، ماشاللا به چشم و ابروش، شله شله شله، اووووه اوووووه)البته اگر یک گوشی و اینترنت نامحدود در دست و بالم باشد.
کاکتوس ها حرف نمیزنند، من هم حرف نمیزنم، من بیشتر فکر میکنم و می اندیشم. کاکتوس؟ کاکتوس نمیدانم بیشتر چه میکند. من کل عمرم به این فکر کرده ام که کاکتوس به چه فکر میکند اما آن کاکتوس بی وفا یک تفِ خشک و خالی هم کف دست ما نینداخته است. چون کاکتوس ها گیاه های مناطق گرم و خشک هستند اکثراً و تف هایشان را از سر جاده ی ابریشم نیاورده اند که همینطور فرت و فرت بر کف دستان این و حتی آن بیندازند.
کاکتوس ها با وجود خارهایی که دارند دوست دارند بغلشان کنند و من هم با وجود خارهایی که دارم دوست دارم بغلم کنند، حتی آن آقا و خانم هم دوست دارند بغلشان کنند. حتی آن بچه.
یک جمله ی معروفی است که میگوید "شاید یک فرد خاردار را بغل کنید، اما لذتی که آن بغل دارد به زخم متشکل از خارها می ارزد." (آبراهام لینکن (ع)) و یک جمله ی خیلی با اختلاف فاحش معروفتر داریم که میگوید "از محبت گلها خار میشوند." شاید هم "از محبت خارها گل میشوند." یا "از گل خارها محبت میشوند.". به هر حال هر چه که هست ربطی به موضوع مورد بحث ندارد و همینطور فقط یادم افتادش.
کاکتوس ها اکثراً در آمریکای جنوبی، آمریکای مرکزی، لاس وگاس و تگزاس هستند و در کنار خس و خاشاک متحرک در اثر باد جز نقش های اول یک فیلم وسترن به حساب می آیند.
ولی من اصلاً در فیلم های وسترن حضور ندارم. [اسکار بهترین فیلمنامه ی اریجینال برای فیلم درام خارجی اش را برق می اندازد.]
القصه، نتیجه گیری ای که از این مقایسه میتوان بهش رسید این است که فرقی ندارد من باشم یا کاکتوس، آدم یا گیاه، و حتی یا موجودات غیرزنده، ما باید با همه مهربان باشیم. با همه. حتی آدم های فضایی، و حیوانات، و پیتزا.

این بود انشای من.
[یک لیوان شیر مینوشد، کاکتوسش را بغل میکند و از کادر خارج میشود.]

#شما_میتونید_امیر_صدام_کنین_یا_همان_هلدی_خودتان.


طبقه بندی: انشا، 
[ شنبه بیست و ششم فروردین 1396 ] [ 10:50 بعد از ظهر ] [ شما میتونید امیر صدام کنین ] نظرات

داستان از آنجا شروع میشود که روباه قصه ی ما به پیش کلاغ قصه ی اونا رفت و خودتان ماجرا را بهتر از من میدانید. همان داستان معروف و زبان زده همه که درش روباه دست در جیب های پالتویش(که از جنس پوست روباه است)قدم میزند و کلاغ را گوشی به دست و پنیر به دهان میبیند و میگوید آهای خانم کلاغه چشمات شبیه الاغه ههه ههه ههه و خانم کلاغ خانم که عصبی میشود میخواهد فحشی چیزی بدهد دهانش را باز میکند و پنیر از دهانش می افتد و روباه پنیر را میگیرد و لامپی بالای سرش روشن میشود و با خوشحالی و هیجان داد میزند: آری آری، یافتم، جاذبه. و بعد به سمت خانه میدود و بقیه جریان بعد از چند روز به اینجا میرسد که دادگاهی شکل گرفته برای رسیدگی به شکایت کلاغ علیه سلام، نه، علیه روباه. و دیگر اینجاهایش را شما نمیدانید و چه بسا خودم هم نمیدانم و اصل نوشته ام تازه دارد آغاز میشود.
"لطفن نظم جلسه را رعایت کنید." غازی سِید. کلاغ: من اعتراض دارم!
غازی: بذار شروع شه. [پوکر فیس نگاه میکند.]

روباه: آقای غازی من اعتراض دارم!
غازی: باو چه مرگتونه شماها؟
روباه: خواستم منم اعتراض کرده باشم خب. منم دل دارم.
[غازی چندین بار چکش را روی صورت خودش میکوبد.]
غازی: خب بیاین این پرونده رو شروع کنیم و به شکایت رسیدگی کنیم.
کلاغ به محضر دادگاه، جلوی غازی، اسمش را نمیدانم همانجایی که می آیند حرف میزنند، آمد و شروع کرد به حرف زدن "آقای غازی-" غازی به وسط حرفش پرید "لطفن منو فقط غازی صدا کنید عزیز.". "غازی، این مرد، یعنی روباه، اول اومد به من متلک انداخت و بعد پنیرمو ازم دزدید."
روباه: اعتراض دارم.
غازی: وارده.
روباه: کی؟
غازی: اعتراض.
روباه: آهان... آم...خب، هیچی. هیجانی شدم اون لحظه حرفه خاصی ندارم.
غازی: خانم کلاغ خانم، شما برای اثبات حرفتون آیا شاهدی دارین؟
کلاغ: بله.
روباه: من اعتراض دارم.
غازی (با عصبانیت): چیه؟
روباه: کی زنگ تفریح میشه؟ من گشنمه.
غازی: خدایا خدایااااا، پنج دقیقه تنفسه لعنتی.
روباه و کلاغ استراحتی کردند و در زمان تنفس با یکدیگر لام تا کام و حتی خِ تا فِ و حتی رئال مادرید (هه هه هه) صحبت نکردند. دادگاه ادامه یافت. کلاغ شاهدش را که یک شطر بود به محل شاهدین برد.
غازی: آقای شطر، آیا شما به قانون جنگل سوگند میخورید که همه چیزو صادقانه بگین؟
شطر: اوهوم.
غازی: خب زهره مار، بگو چی شد دیگه.
[به خاطر لحن غازی به مار برخورد و فیش فیش کنان خارج شد و دید دم در دادگاه پونه، یا شاید پانه، سبز شده است. مار همانجا خودش را از ته به سر خورد و خودکشی کرد.]
شطر: روباه داشت میدوید و پنیر دستش بود، قشنگ یادمه پنیر دستش بود چون پنیر تبریز بود و سوراخ سوراخ و میشد راحت تشخیصش داد.
غازی: چیو میشد راحت تشخیصش داد؟
شطر: عمه مو، پنیر و روباهو دیگه. بعد روباه دید که من دیدمش، اومد بهم گفت شطر، دیدی ندیدی. و من گفتم داداش داری اشتباه میزنی. و اون گفت باو مگه تو شطر نیستی؟ و الآن منو با این پنیر دیدی، ولی ندیدی، پس شطر، دیدی ندیدی. و من گفتم داداش کاملاً مطمئنم که اشتباه فهمیدی ضرب المثلو، الآن درواقع تو منو که یه شطرم دیدی و من باید به تو بگم شطر دیدی ندیدی بعد روباه گفت عجب شطریه ها، خره، خب من اگه تو رو دیده باشم ندیده باشم چه فرقی به حالم داره؟ ببین شطر، عزیزه دلم، تو منو دیدی، ندیدی. خب؟ منو ندیدی. و این تموم مکالمه مون بود و من چون میدونستم داره ضرب المثلو اشتباه میگه رفت رو مخم پس اومدم ضدش شهادت بدم.
از میان حضار دادگاه "دل" از جا برخاست و گفت: آقای غازی، من هم دیروز روباه را دیدم و او به من گفت ای دل تو خری داری، نداری. که معادل همان شطر دیدی ندیدی است.
غازی به حرف دل توجهی نکرد چون دل دل است(نوشته ی دکتر شریعتی) و حرفش را از روی دل میزند نه عقل و منطق. اما حرف های شطر برایش جالب بود. رو به روباه کرد و گفت: برای اثبات بیگناهی ات چه برایمان آورده ای مارکو؟
روباه: برای اثبات بیگناهی ام جیبهای شطر را خالی کنید برایتان آورده ام مارکو.
جیب های شطر را خالی کردند و درش سیگاری یافتند. غازی گفت: خب چه که؟
روباه گفت: این مرد سیگار میکشد و برای خرج سیگارهایش ا کلاغ پول گرفته است که این حرف ها را به دروغ بگوید. تازه همه مان میدانیم که شطر صحت عقلانی کامل ندارد و در خواب پنبه دانه میبیند.
کلاغ گفت: اعتراض دارم، هیچکس جفتگیری کلاغ ها و حق الدروغ دادنشان را ندیده است.
غازی که از وضع نابسامان آنجا داشت میترکید سیگار شطر را روشن کرد و رو به روباه گفت: ببین داری میکشی منو، شاهدت کو؟
روباه: دمم.
غازی: دمت؟!
حضار: دمت؟!
کلاغ: دمت؟!
روباه: آره دیگه. چرا انقدر تعجب میکنین؟ گفتم دمم نگفتم که -
غازی حرفش را قطع کرد: باشه باشه. دم! آیا تو شهادت میدی که حرف های روباه درسته و بیگناهه؟
دم به چشمان غازی نگاه کرد. غازی نگاهی معنادار کرد. در نگاه های یکدیگر غرق شدند. احساسات بینشان جاری شد و صمیمیت خاص و دورادوری برقرار. غازی گفت: خب به نظر من که دم کاملاً درست میگه و روباه بیگناهه. اما برای نتیجه ی نهایی باید هیئت منصفه رایشونو بدن.
هیئت منصفه، که متشکل از دوازده مرد خشمگین بودند، دیگر حوصله شان سر رفته بود و شش رای به نفع بیگناهی روباه و شش رای به نفع باگناهی روباه دادند. غازی که منصف بود با چکش بر روی میزش زد و حکم را گفت و همانجا اجرایش کرد. پنیر را بین روباه و کلاغ نصف کرد و از کلاغ خواستگاری(که آن موضوعی جداست و به علت زیق وقت به آن نمیپردازیم.).
غازی نفس راحتی کشید که از شر این پرونده خلاص شده است و گفت: خب، پرونده ی بعدی.
نیوتون به داخل آمد و گفت من از این روباه شکایت دارم، این روباه داره قانون جاذبه ی منو میدزده و میگه با افتادن یه پنیر از درخت به سمت زمین به این نظریه رسیده و معلومه که داره ازم تقلید میکنده و ایده های منو میدزده.
روباه گفت: داداش همه مون میدونیم که داستان سیب از درخت افتادنت کاملاً دروغیه و هیچوقت اتفاق نیفتاده.
کلاغ هم حتی این حرف را تایید کرد و در پی ـش غازی (که دیگر حالش داشت از این محکمه ها بهم میخورد.) گفت: آره نیوتون، میدونیم که این داستان سیبت و کشف جاذبه اینات همش خالی بندی و ماله افسانه هاست. بخشش لازم نیست، اعدامش کنید.
شاعری پیر و ریش سفید هنگامی که نیوتون را اعدام میکردند از آن محل گذشت و این شعر را خواند:
گنه کرد در بلخ مینیونی
به شوشتر زدند گردن نیوتونی

نتیجه ی اخلاقی: هیچوقت سیگار یک شطر را نکشید. خصوصاً وقتی آن سیگار واقعاً سیگار نباشد.

این بود انشای من.

#شما_میتونید_امیر_صدام_کنین_یا_همان_هلدی_خودتان.



طبقه بندی: انشا، 
[ شنبه بیست و ششم فروردین 1396 ] [ 10:55 بعد از ظهر ] [ شما میتونید امیر صدام کنین ] نظرات

علم خیلی پیشرفت کرده است، به حدی که همینک در سراسر سینماها و داروخانه های سراسر کشور ربات پیشخدمت داریم. آن موقع که معلم گفت راجع به ربات پیشخدمت انشا بنویسید من برایم سوال بود که پیشخدمت منظورش همان گارسن است یا نوکر کلفت های دران خانه و عمارت. به هر حال من به همان تئوری گارسن میچسبم چون دیگر آن دوره تمام شد که ربات های بدبخت و فلک زده را جمع میکردیم و بهشان زور میگفتیم و سرشان داد میزدیم کاکارباتِ مادرپدر، کفش هایم را واسک(درستش واسک است یا واکس؟ اگر واکس، پس چرا میگوییم فلاسک؟) بزن تا همرنگ پوستت شود، ظرفهارا بشور و پنبه های لعنتی را از مزرعه برداشت کن. دیگر تمام شد، اکنون ربات ها برای خود اسم و رسمی دارند و موجوداتی مستقل و آزاد به شمار میروند به گونه ای که همه شان با مرگان فیریمن رابطه ی فامیلی دارند. البته یک پیشخدمت دیگر هم داریم که مربوط میشود به کسانی که دارند یک سال آخر زندگی شاد و نشاطآورشان را میگذرانند چون باید سال بعد به سربازی بروند ولی چون اطلاعاتم در همین مقدار کم محدود میشوند این بحث را اصلاً باز نمیکنم و میگذارم نامه سربسته و سر به مهر بماند. سوالی که خیلی ذهنم را به خودش مشغول کرده است یا شایدم خودش را به ذهنم مشغول، این است که آیا پیشخدمت ها ربات شده اند یا ربات ها پیشخدمت؟ شاید بگویید چه فرقی دارد حالا مگر آدم مومن؟ و من باید بگویم خیلی فرق دارد حالا مگر آدم مومن. پیشخدمتی که ربات میشود درواقع آدمی است که آدم است (نوشته ی دکتر شریعتی) و حرفه اش پیشخدمتی است و به صورت داوطلب میرود و خودش را ربات میکند و بقیه عمرش را در گوشه ی خیابان با یک لباس سرتاپا نقره ای و عینک آفتابی نقره ای و کلاه مرتضی پاشایی ای نقره ای و صورت نقره ای با یک حالت می ایستد و حرف نمیزند حتی اگر یک بچه ی تخس رون پاهایش را گاز بگیرد یا انگشتش را تا بصل النخاع در معده ی طرف فرو کند یا طرف را با کیسه بکس اشتباه بگیرد، هر چه باشد جیکشان که هیچ، پیکشان هم در نمی آید.
حال رباتی که پیشخدمت شده است رباتی است که [با صدای رباتی] میگوید: من ربات بیخودی هست، من باید ربات باخودی بود، من باید کار تا خرج زندگی در. البته اگر این قسمت را با لهجه های اشتباه و غیررباتیک بخوانیم ممکن است با یک آدم افغانی، یا ایرانی ای که پانزده سال در انگلیس زندگی کرده است، یا ایرانی ای که تظاهر میکند پانزده سال در انگلیس زندگی کرده است، اشتباه گرفته شود. خلاصه که ربات قصه ی ما آه و ناله های پس از دوران فارغ التحصیلی اش را میکند و از روی کاناپه، که همیشه با اپن اشتباه میگیرمش، بلند میشود و جلوی آینه ی قدی می ایستد و یک نگاه معنادار اما بیروح به آینه می اندازد و میگوید: بله، من باید کارِ درست. و بعد آینه را ذوب میکند و ازش هدفون بیتس و از بقیه اش آرنولد شوارتزنگر میسازد و بعد به نزدیکترین رستوران محل زندگی اش میرود و فرم پیشخدمتی را پر میکند و شروع به کار در آنجا میکند.
راستش را بخواهید دیگر نمیتوانم بیشتر از این ادامه بدهم، چون علم اصلاً پیشرفت آنچنانی نکرده است. حتی در ایران هنوز پیشخدمت معمولی هم نداریم، حتی رستوران. ما فقط یک سفره ی صمیمی و باصفا و بدون پیشخدمت داریم و خارجیها فقط از این مسخره بازی ها و پیشخدمت و ربات و اینها دارند و چون ترامپ ما را به خارج راه نمیدهد، نه که مثلاً اگر راه میداد میتوانستم بروم، من دیگر چیزی بیش از این نمیدانم و خداحافظ.

این بود انشاشاشاشاشا (مثلن ربات خراب شده است، وای خدا من چقدر بامزه هستم.)

#شما_میتونید_امیر_صدام_کنین_یا_همان_هلدی_خودتان.



طبقه بندی: انشا، 
[ شنبه بیست و ششم فروردین 1396 ] [ 10:51 بعد از ظهر ] [ شما میتونید امیر صدام کنین ] نظرات

اگر نظر من را میخواهید، و حتی اگر نمیخواهید، من باید نظرم را بدهم، و این نظرم را در باب انشا باید بدهم چون باید یک انشا مینوشتیم و خب اگر نظرم را بخواهید انتقال خان مسئله ی مهمی است. انتقال خان همان املایی و کتابی شده ی انتقال خون است، اما برای ایجاد صمیمیت بین نویسنده و خواننده با همان زبان عامیانه و گفتار انتقال خون پیش میرویم. انتقال خون یک فرآیند دوطرفه است، به گونه ای که یک عده منتقل دهنده ی خون هستند و عده ای دیگر منتقل گیرنده ی خون، حالا بماند که همه مان داریم فکر میکنیم منتقل گیرنده اصلاً معنی ندارد. خلاصه لپ مطلبی که عرضش کردم این بود که خون را هم میشود داد هم میشود گرفت و به قل معروف از هر دست خون بدهی از همان دست خون میگیری، و البته امکان دارد چیزهای دیگر مثل سرماخوردگی و ایدز هم بگیری که با وجود محققان و آزمایشگران غیور ایرانی و فعالیت های حقوق بشرمآبانه ای که انجام میدهند تا ببینند خون فرد دهنده سالم و بچه ی خوبی است دیگر این اتفاق ها نمی افتد. من ذاتاً آدم خون دهنده ای نیستم، فقط یکبار رفتم که خون بدهم و غش کردم و همان خونی که ازم گرفته بودند را بهم پس دادند و زدند، حتی از فردی که میخواستم بهش خون بدهم خون گرفتند و به من دادند. (البته لاذم به ذکر است که یک جمله ی چهار پنج خط آخر را قبلاً در جایی دیگر خوانده بودم و برای کپی رایت و اینها گفتم بگویم که کار درست را کرده باشم. و به بهشت بروم.) راستش را بخواهید، چون شما ملت همیشه راستش را میخواهید، آن یک دفعه ای هم که خون دادم درست حسابی یادم نیست، فقط تصاویر تیره و تاری یادم است که یک یارو کمربندش را باز کرد و به دور دستم پیچید دو سه بار به روی رگم زد و بعد تنها چیزی که یادم می آید این است که در دشت های بنفش دنبال اسب تکشاخی که دو تا شاخ داشت افتاده بودم. البته برای گزارش کامل لازم است که بگویم اسب تکشاخی که دو تا شاخ داشت همان یک شاخ را داشت و شاخ دیگر خطای دید بود و خب اینها اصلاً ربطی به بحث ندارد پس همینجا باید خونش را در شیشه بمکم. (راستش جای درست استفاده از این ضرب المثل را نمیدانستم و فقط چون درش کلمه ی خون داشت همینجوری یک جای متن پرتش کردم.) در انتقال خون یک عده خیلی خوشبخت هستند و یک عده بدبخت. بدبخت ها کسانی اند که گروه خونیشان O است و مثبت و منفیشان هم فرقی ندارد و خشک و تر باهم میسوزند. این گروه به کل آدم و عالم میتوانند خون بدهند ولی فقط ا گروه O میتوانند خون بگیرند آن هم اگر شانس بیاورند و همگروهیشان زیرلفظی نخواهد و خودش را ا دماغ فیل افتاده پندار، نپندارد. خوشبخت ها کسانی اند که گروه خونیشان AB است، این گروه ا همه ی همه ی گروه های دیگر یعنی A و B و AB و آن O های بدبخت خون میگیرند. یعنی کلاً آششان با همه یک کاسه میشود(هوس آش کردم، قربان چشم های بادامیم بروید.) و خونشان با همه جوش میخورد، یعنی حتی اگر در یک جنگل فردی که گروه خونی اش AB است چیزی اش شود شما حتی ا آهوها و گوزنها و سفیدبرفی توی جنگل هم میتوانید برایش خون تازه گیر بیاورید ولی اگر آن فرد O باشد در بهترین حالت میتوانید خون خودش را به خودش بدهید و الکی بگویید خون کس دیگر است تا حفظ ظاهر و روحیه کنید و برایش کمی وقت بخرید چون وقت طلا است و طلا هم خریدنی است و طلا هجده عیار و بیست و چهار عیار و حتی بیش از این های عیار است.
من گروه خونی ام را نمیدانم، شاید AB باشم یا OB مثبت یا یک پسرِ بدم. به هر حال گروه خونی من مهم نیست، حتی اگر از خونریزی در حال مردن باشم با لاک زدن میتوانم این مسیر را با خشنودی طی کنم.
در انتقال خون وقتی شما خون میدهید خون ها به یک جایی به نام بانک خون میروند تا شما از خون جاری در موجودیتان سود بدست آورید و به رفاه و سلامتی برسید و کسانی هم که خون میخواهند باید حتماً یک ضامن یا یک آهو داشته باشند تا خون بهشان تعلق بگیرد و مطمئن باشید که همه ی این حرف هایی که زدم منبع علمی ندارد. فقط خواستم برگه را تا هر چه در توانم هست سیاهتر کنم.
این بود انشای من.

پی.نوشت: این متن را با خون خودم نوشته ام.
پی.پی.نوشت: در پی.نوشت دروغ گفتم، فقط خواستم همه چی ترسناک و باحال به نظر برسد و کل متن را فقط با خودکار قرمز نوشته ام.


#شما_میتونید_امیر_صدام_کنین_یا_همان_هلدی_خودتان.




طبقه بندی: انشا، 
[ شنبه بیست و ششم فروردین 1396 ] [ 10:35 بعد از ظهر ] [ شما میتونید امیر صدام کنین ] نظرات



      قالب ساز آنلاین