من تمبل هستم.
The best part about me is I'm not you,I'm me,I'm the tired Amir & this is my weblog
- معلممون نیومده بود تعطیلمون کردن مادره گلم.
- تو چشمام نگاه کن همینو بگو.
[در چشمانش نگاه میکند.]
- معلممون نیومده بود.
- میدونی که فهمیدم دروغ گفتی؟
- نمیدونم که فهمیدی دروغ گفتم. من دروغ نگفتم.
- دیوخ نگو دختله ی دیوخگو!
- مامان یه بار دیگه اینجوری بچه گونه حرف بزنی مهریه ی بابارو خودم تنهایی میذارم اجرا طلاقت میدم.
- باشه باشه. راستشو بگو فقط الآن چون میدونم داری خالی میبندی.
- از مدرسه فرار کردم.
- یه دیقه بشین اینجا یه چیزی واست تعریف کنم.
- بذار اول دستامو بشورم بیرون بودم کثیفن.
- وای چه که دختره باتربیتی تربیت کردم من.
شُرشُرشُرشُرشُر... . (مثلن صدای دست شستن دختر از پس زمینه می آید. وای وای که من چقدر خلاق است.)
- بیا، یه دیقه نشستم اینجا یه چیزی واسم تعریف کنی.
- خب خانوم خانوما، بامزه، کمدی، رامبد جوان، اون موقع که من همسن تو بودم، نه همسن نه، کوچیکتر بودم، نه بزرگتر بودم، اصن گور باباش. سن مهم نیست. مدرسه میرفتم، تنها چیزی که اهمیت داره همینه. منم یه زمانی مدرسه میرفتم بعدش یه روز با دوستام تصمیم گرفتیم از مدرسه فرار کنیم. تو مدرسه مون درخت انار و درخت خیار داشتیم، البته نمیدونم درخت خیارم میشه داشت یا نه، بعد پشته این درختها یه سوراخی ای تو دیوار بود ما ام همه مون باریک الله ازش رد شدیم. ببین، عواقب فرار از مدرسه انقدر بده انقدر بده که از مدرسه خارج نشده یکیمون مرد. همینجوری، فقط تِپ، افتاد زمین مرد. و تنها دلیل منطقی ای که دکترا بهش رسیدن این بود که عاقبت فرار از مدرسه باعث شده اینطوری شه. خلاصه دوستمون که اسمش کوکب بود همون اول افتاد مرد و من گفتم یا خدای بخشنده ی مهربان! عاقبت فرار از مدرسه کوکب رو کشت. و بعد اون یکی دوستم سوسن رو به عاقبت فرار از مدرسه کرد و گفت تو، حَلول زاده! بعدش کوکب رو همونجا ول کردیم، چون کوکب رو همونجا ول میکنن اصولن، و رفتیم تو پارک بازی کنیم. بچه ها سرسره دوست داشتن، چون سر میخوردن و سر خوردن رو دوست داشتن. من؟ من تاب بازی دوست داشتم، چون تاب میخوردم و تاب خوردن رو دوست داشتم.
- برای همین اسم منو گذاشتین تاب تاب؟
- تقریبن. یعنی علت اصلیش این بود که اسمتو بذاریم تاب تاب چون فامیلی پدرت عباسی ـه. که بشه تاب تاب عباسی.
- وای که چقدر هنرمند! من به داشتن پدر و مادری مثل شما افتخار میکنم.
- قربونت برم من. خب حالا اون دهن کثیفتو ببند بذار بقیه ی خاطره مو بگم.
- چشم.
- خلاصه بعد اینکه تو پارک بازی کردیم و کل عقده های تو پارک بازی نکردنمونو خالی کردیم راه افتادیم که بریم خونه و بسده دیگه چقدر بیرون باشیم تو این هوای کثیف شهر. آه آلودگی. هیهات!
- مامان هیهات یعنی چی؟
- نمیدونم. فقط بیا دیگه استفاده ش نکنیم حس بدی به خودم دارم الآن که همچین کلمه ای گفتم. باید حتمن یه بار خودکشی کنم و بعدش خودمو بکشم تا عذاب وجدان سنگین ناشی استفاده از این کلمه از تنم شسته شه بره.
- خب، بقیه ش چی شد؟
- بقیه ش؟ یکم که راه رفتیم متوجه شدیم سوسن نیست و من مونده بودم و یه دختر رومخ و لوس به اسم اریکا کارمنی و من گفتم ما باید برگردیم دنبال سوسن و اریکا گفت خدا لعنتش کنه! و من گفتم بابا بیا بریم دیگه و اونم گفت مامان نیا نریم دیگه و برگشت گفت گور باباتون، من میرم خونه. و اینجا از هم جدا شدیم. چیزی که از اریکا یادمه اینه که همون روز آدم فضاییا گرفتن بردنش یا یه چیزی مثل این.
- واقعن که منطقیه.
- بله بله. خلاصه که منم برگشتم که سوسن رو پیدا کنم و وسط راه یه راهزن، دوست ندارم بگم دزد، پیداش شد و کل دارایی من که یکم پول و سه تا شونه بودو گرفت.
- سه تا شونه؟
- آره سه تا شونه، هر کدوم واسه یه چی بود. یکیش برا موهام، یکی سبیلام، یکی ابروهام.
- سبیل؟
- آره بیبی داریم راجع به تهران قدیم صحبت میکنیما، اون موقع سبیل مد بود.
- سبیل داشتین وقتی سبیل داشتن مد نبود؟
- هه هه هه آره بامزه.
- همین؟ خب سوسن چی شد؟
- سوسن؟ تو پارک با یه پسره سر مدل سبیلای همدیگه حرف زدنشون گرفت و همونجا عاشق هم شدن و ازدواج کردن.
- چقذه رمانتیک! حتمن پسره واسش هی آهنگ سوسن خانومم میخونده.
- نه! کی همچین کاره خزی میکنه آخه؟ (واقعیت اینه که شوهر سوسن همچین کاره خزی میکنه آخه.) خلاصه که دخترم خواستم بگم فرار از مدرسه همچین عاقبتایی داره و بیا دیگه فرار نکنی از مدرسه و مشقاتو بنویسی و تو انتخابات شرکت کنی و درساتو بخونی و شبا ساعت نه همراه با آشغالا بخوابی.
- باشه مامان جونم.
- آی قربون اون مامان جونم گفتنت برم.
- برو.
- رفتم.
#شما_میتونید_امیر_صدام_کنین_یا_همان_هلدی_خودتان.
طبقه بندی: انشا،
قالب ساز آنلاین |