منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.

  • بیست سؤالی!

    نان گران است؟ ما نمی‌دانیم
    نرخِ جان است؟ ما نمی‌دانیم

    گُردهٔ ما برای بعضی ها
    نردبان است؟ ما نمی‌دانیم

    سهمِ ملت فقط از این سُفره
    استخوان است؟ ما نمی دانیم

    در خبر گفت : "میم-الف" دزد است
    چیستان است؟ ما نمی دانیم

    گوسفندی که دکترا دارد
    نکته دان است؟ ما نمی دانیم

    شهرِ هِرْت است و دزد، همدستِ
    پاسبان است؟ ما نمی‌دانیم

    مش حسن از اداره ی گاوش
    ناتوان است؟ ما نمی دانیم

    راهزن ها شبیهِ هم‌ هستند
    این همان است؟ ما نمی دانیم

    هر بلایی  که می شود نازل
    امتحان است؟ ما نمی‌دانیم

    رُتبهٔ ما از انتها سوم
    در جهان است؟ ما نمی‌دانیم

    پای چیزی به جز منافعِ ما
    در میان است؟ ما نمی‌دانیم

    شاعرِ شعرِ فوق بعد از این
    در امان است؟ ما نمی دانیم!

    ✍️شروین سلیمانی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  خدمت به خدا یا مادر؟

    دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند .
    با خود قرار گذاشتند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر باشد. یکی به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد .
    چندی نگذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و به خود غِرّه شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است ، چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق .
    همان شب پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد : 

    به حرمت برادرت تو را بخشیدم!
     برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت : 

    یا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر ، چگونه است مرا به حرمت او می بخشی ، آیا آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست .َ 

    ندا رسید : 

    آنچه تو می کنی، من از آن بی نیازم، ولی مادرت از آنچه او می کند، بی نیاز نیست!
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه



  • حكایت خرها و پالان دوزها

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  اگر ز باغ رعیت ملِک خورد سیبی... 

     

    روزی رضا شاه با خبرشد که در مسیر یکی از شهرهای  جنوب شب ها راهزنان سر راه مسافرین در بیرون شهر را گرفته و دار و ندار و پول آن ها را به یغما می برند. دستور می دهد امیر احمدی یک کالسکه آماده کند تا با هم به محل و جاده مربوطه بروند.
     امیر احمدی به شاه عرض می کند: 

    اجازه بدهید من تنها بروم، شما شاه هستید و امکان دارد بلایی سرتان بیاید. درست نیست که شما شخصا بیایید .

    امیراحمدی می گوید: شاه گفتند: خودم بایدباشم تا ببینم چه خبر است. 

    راه می‌افتند. شب هنگام با لباس شخصی به نزدیکی آن منطقه می‌رسند که 5 نفر مسلح راه را سَد می کنند و می گویند: کجا می‌روید؟ 

    رضاشاه می گوید : می خواهیم برویم شهر. 

    می گویند: پول دارید؟

    می گوید : آره پول هم داریم. 

    دزدها می گویند: خرج دارد باید پول بدهید تا رد شوید.

    پیاده می شود و شروع می کند به دادن پول به آن ها و دست آخر می گوید: 

    سیگار می‌خواهید؟ راهزن‌ها می گویند: داری؟ 

    می گوید: آره باباT بیایید ... 

    و یکی یکی به آن ها سیگار می دهد و با کبریت برای شان تک تک سیگار روشن می کند و می گوید: 

    حالا می توانیم برویم ؟!

    می گویند : اختیار دارید، بفرمایید، راه حالا باز است..

    آن شب رضاشاه به هنگ می رود و شب را در آن جا می ماند و صبح زود در مراسم صبحگاهی هنگ شرکت کرده و بعد از صبحگاه می گوید : 

    آن 5نفر که دیشب راه را به آن درشکه بستند و پول گرفته بودند، از صف بیرون بیایند.

    همه ساکت بودند و کسی جرات نمی کند بیرون بیاید. مجددا با صدای مهیب خود می گوید: 

    بیایند بیرون، چرا که اگر خودم بیارم شان بیرون، ایل و تبارشان را هم از بین می برم. دیشب کبریت زدم و چهره یک به یک تان را دیده ام و می شناسم، بیایید بیرون! 

    باز همه ساکت و خبردار ایستاده بودند.

     دستور می دهد، همه 5 قدم  به عقب بروند. همه اجرای امر می کنند و می بینند 5 نفر نقش بر زمین افتاده اند. دو نفر از آن ها از ترس درجا سکته زده و مرده بودند و سه نفر خود را خراب کرده بودند!

    رضاشاه فریاد می زند: من این جا هنگ گذاشتم، تا امنیت مردم برقرار شود،بعد افراد هنگ، خود راهزن شده و سر راه مردم را می گیرند، اول شک داشتم برای همین خودم رفتم ببینم. تا مبادا لاپوشانی کنید.
    ماموریت تمام شد و رضاشاه برگشت و دیگر سابقه نداشت که در آن منطقه دزدی شود.

    نقل از خاطرات سپهبد امیر احمدی، از افسران و همراهان رضاشاه...



     آری، 

    اگر ز باغ رعیت ملِک خورد سیبی
    درآورند غلامان وی درخت از بیخ!!!

    هیچ اختلاسی بدون چراغ سبز و همکاری میسر نیست!


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 29 شهریور 1397 06:05 ق.ظ نظرات ()

    چه کسانی را باید اخراج کرد؟!

     برگی از خاطرات !


     ایرج پزشکزاد روزنامه نگار و نویسنده معروف، سال ها قبل نوشته بود :
    من در کلاس سوم دبستان که درس می خواندم بچه  بسیار درسخوان و تر و تمیز و منظمی بودم ....‌.‌‌..
     یک روز مدیر مدرسه ، من و سه - چهار دانش آموز دیگر که مثل من شیک و تر و تمیز بودند را صدا کرد پرونده مان را، زیر بغلمان گذاشت و از مدرسه اخراجمان کرد !!
     شب  گریه کنان جریان را به پدرم گفتم . فردا صبح پدرم دستم را گرفت و به مدرسه برد و با عصبانیت از مدیر مدرسه علت اخراج مرا پرسید !!
    مدیر گفت : چون بچه های این مدرسه همه به بیماری کچلی مبتلا هستند، از مرکز دستور داده اند برای این که بچه های سالم ، مبتلا به کچلی نشوند، هر چه بچه کچل در مدرسه هست، اخراج کنیم !!
    پدرم به مدیر گفت : اما پسر من که کچل نیست !!
    مدیر مدرسه گفت : بله ،منم می دانم پسر شما کچل نیست، اما اگر قرار بود کچل ها را از مدرسه اخراج کنیم ،باید درِ مدرسه را می بستیم !!
     این بود که چهار- پنج بچه ای که کچل نبودند را اخراج کردیم تا مدرسه تعطیل نشود !! 

    *********************
    حالا حکایت ِ مبارزه با فساد هم، مثل حکایت آقای پزشکزاد شده است !
     حالا که نمی شود همه دزدها و رانت خوران و مختلسان را گرفت و یازندانی و اخراج کرد !! پیشنهاد می کنم همین تعداد معدود افراد ِ سالم و غیر دزد را، از مملکت اخراج کنید !! تا هم مملکت یک دست شود ، و هم تعطیل نشود !!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 28 شهریور 1397 06:14 ق.ظ نظرات ()

    وقتی که من عاشق شدم

    من چند سال پیش دیوانه‌وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛ عاشق یه دختر لاغر و قدبلند شدم که عینک ته‌استکانی می‌زد و پانزده سال از خودم بزرگ تر بود! اون هر روز به خونه پیرزن همسایه می‌اومد تا پیانو یاد بگیره. از قضا زنگ خونه پیرزن خراب بود و معشوقه‌ دوران کودکی من، زنگ خونه ما رو می‌زد، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده می‌رفتم پایین و در رو واسش باز می‌کردم، اونم می گفت: «ممنون عزیزم!» 

    لعنتی چقدر تو دل برو می‌گفت عزیزم!
    پیرزنِ همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ«دریاچه قو»چایکوفسکی را بهش یاد می‌داد و خوشبختانه به اندازه‌ی کافی بی‌استعداد بود که نتونه آهنگ رو بزنه،به هر حال تمرین رو بی‌استعدادی چربید و داشت کم کم یاد می‌گرفت.اما پشت دیوار،حال و روز من،چندان تعریفی نداشت، چون می‌دونستم پیرزنِ همسایه فقط بلده همین آهنگ «دریاچه قو» رو یاد بده و دیگه خبری از عزیزم گفتن‌ها و صدای زنگ نیست!

    واسه همین همه‌ی هوش و ذکاوت خودم رو به کار گرفتم.یه روز با سادیسمی تمام ، یواشکی ، ده صفحه از نت‌های آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که می‌تونستم نت‌ها رو جابه‌جا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سر جاش.
    یه صدایی تو گوشم داشت فریادمی‌کشید، فکر کنم روح چایکوفسکی بود!
    روز بعد و روزهای بعدش دوباره دختره اومد و شروع کرد به نواختن «دریاچه قو»! شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار می‌زدن، پیرزن فقط جیغ می کشید،روح چایکوفسکی هم تو گور داشت می‌لرزید! تنها کسی که لذت می‌برد من بودم، چون پیرزن هوش و حواس درست و حسابی نداشت که بفهمه نت‌ها دست کاری شده. همه چی داشت خوب پیش می‌رفت،هر روز صدای زنگ، هر روز ممنونم عزیزم و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز!
    تا این‌که پیرزن مرد، فکر کنم دق کرد! بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم! ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهرمون کنسرت تکنوازی پیانو گذاشته. یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش،دیگه نه لاغر بود و نه عینکی،همه آهنگ ها رو با تسلط کامل زد تا این‌که رسید به آهنگ آخر!
    دیدم همون نت‌های تقلبی من رو گذاشت رو پیانو! این‌بار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزن، تن خودمم داشت می‌لرزید؛ «دریاچه قو» رو به مضحکی هرچه تمام با نت‌های اشتباهیِ من اجرا کرد! وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا!
    کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویق می‌کردن! از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت اما اسم آهنگ «دریاچه قو» نبود! اسمش شده بود: 

    «وقتی که یک پسر بچه عاشق می شود». 

    فکر می‌کنم هنوزم یه پسر بچه‌ام!  (داستانی از روزبه معین/قهوه سرد)

    تحلیل و تجویز راهبردی:
    سال ها پیش جمله ای شنیدم که همچنان در ذهن من باقی مانده. کسی می گفت پیشرفت دنیا مدیون آدم های غیرمنطقی است. چون آدم های منطقی، آنقدر منطقی هستند که وضعیت موجود را بپذیرند و آن را توجیه کنند. این آدم های غیرمنطقی هستند که می زنند زیر میز و کافه را به هم می ریزند.

    و عشق، آدم را غیرمنطقی می کند. عشق است که حد و مرز نمی شناسد. توجیه نمی کند. فقط می خواهد و می جوید. به آب و آتش می زند تا تغییر دهد و چرخ بر هم زند. عشق باعث می شود که آدمی غیرمنطقی شود و انسان را مستعد پیشرفت دنیا می کند. یک مثال را با هم مرور کنیم:
    دکتر لعبت گرانپایه یک آدم عاشق غیرمنطقی است: او  54 هزار ویزیت و 3500 جراحی رایگان انجام داده است. او نمی توانست مثل دیگر پزشکان فقط به جیب خود فکر کند و به خریدن ویلا در این سوی و آن سوی مرز بپردازد؟ چرا می توانست اما درون او یک بچه عاشق است که منطق و نظم موجود را زیر سوال می برد.  

    قرار نیست ما در همه ابعاد غیرمنطقی باشیم. چرا که کسانی که در ابعاد زیادی غیرمتعارف هستند یا غیرمنطقی، توسط جامعه طرد می شوند. اما هر کدام از ما کافی است در یک بعد غیرمنطقی باشیم. در یک بعد دنیا را تغییر دهیم. یکی می تواند کسب وکاری راه بیندازد که به جای آن که گواهی عدم سوء پیشینه بگیرد. اتفاقا فقط کسانی که از زندان آزاد شده اند را استخدام کند. دیگری می تواند به جای آن که کنسرت های مجلل برگزار کند با هدف بازگرداندن شادی در این شرایط دشوار کنسرت خیابانی برگزار کند.  
    یک بچه عاشق در درون همه ماست، آن را بیابیم و به او اجازه بدهیم دست کم در یک حوزه دیوانگی/عاشقی کند و دنیا را جایی بهتر کند برای زندگی.  

    مجتبی لشکربلوکی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 27 شهریور 1397 06:12 ق.ظ نظرات ()

     منم مفتاح راه 

     

    دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
    در راه با پرودرگار سخن می گفت:
     ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای !
    در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندم ها به زمین ریخت!
    او با ناراحتی گفت:
    من تو را کی گفتم ای یار عزیز
    کاین گره بگشای و گندم را بریز؟!
    آن گره را چون نیارستی گشود
    این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
    نشست تا گندم ها را از زمین جمع کند , در کمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
    ندا آمد که:
    تو مبین اندر درختی یا به چاه
    تو مرا بین که منم مفتاح راه

    @mrshkyaddasht

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ره آورد یک تامل  

     

    #شفیعی_مطهر

     

    چندی پیش برای تعویض گواهی نامه رانندگی ناگزیر از معاینه چشم بودم . بنابراین ساعتی را در سالن انتظار چشم پزشکی بیمارستان امام سجاد(ع) در بهار شمالی تهران گذراندم . در این سالن معمولا حدود ۳۰- ۴۰نفر همیشه در انتظارند . به دیگر سخن اگر تعداد را ۳۰نفر ، و انتظار هر نفر را یك ساعت و ساعت كار هر روز را ۸ساعت فرض كنیم ، در هر روز ۳۰ * ۱ * ۸ =۲۴۰ نفر ساعت از اوقات مردم تنها در این سالن تلف می شود !!

    با خود اندیشیدم اگر متولیان امور فرهنگی جامعه یا مسئولان این بیمارستان ذره ای دغدغه كار فرهنگی می داشتند ، و بر اتلاف عمر مردم دل می سوزاندند ، می توانستند برای پرباركردن عمر مردم و عدم اتلاف وقت مردم ،كتاب ها ، مجلات و روزنامه ها و دیگر خواندنی های مناسب فراهم كنند و بدین وسیله گامی در تنویر افكار و رشد فرهنگی مردم بردارند.

    ( البته من چندی پیش طرحی به نام " فرهنگ اندیشان " در همین جا ارائه كردم و هنوز برای اجرای آن منتظر یاران و یاورانی هستم ! اما....)

    برای عدم اتلاف وقت خودم هرچه گشتم ، متاسفانه هیچ خواندنی در اطراف نیافتم . ناگزیر تكه كاغذی در جیبم یافتم و این ابیات از ذهنم بر صفحه كاغذ تراوید. 

    تا چه قبول افتد و چه در نظر آید؟!!

    هركه دانا شد توانا می شود
    هركه علم آموخت بینا می شود

    فكر با اندیشه زیبا می شود
    مغز با اندیشه احیا می شود

    فكر كن تا جان تو روشن شود
    فكر كن تا خارها گلشن شود

    فكر پویا عمر جاوید آورد
    فكر نو بر چشم ها دید آورد

    زندگی در پویش اندیشه هاست
    رشد در رویش ز عمق ریشه هاست

    در جمودِ فكر می میرد بشر
    آن كه ره پوید چو حیوانی است شر

    فكرِ نو نور است جان ،تاریكزار
    فكر بی پویش غمین و خوار و زار ...

     

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

     https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیاست یعنی این!!

    مردى مجوز مهاجرت از آلمان به روسیه را کسب کرد.
    هنگام خروج از آلمان در فرودگاه مامور وسایل او را چک کرد. یک مجسمه دید. از او پرسید: این چیه؟
    مرد گفت: شکل سوالت اشتباهه آقا؟
    بپرس این کیه، این مجسمه هیتلر مرد بزرگ آلمان است که توی تمام کشور عدالت و دموکراسی برقرار کرد. من هم برای بزرگداشت این شخص مجسمه اش همیشه همراهمه... 

    مامور گمرک گفت: درسته آقا، بفرمایید.

    در فرودگاه روسیه مامور گمرک هنگام تفتیش مجسمه را دید و از مرد پرسید: 

    این چیه؟ 

    مرد گفت: بگو این کیه؟  این مجسمه مرد منفور و دیوانه ای است که مرا مجبور کرد از آلمان برم بیرون. مجسمه اش همیشه همرامه که تف و لعنتش کنم.
    مامور گمرک گفت: بله درسته آقا، بفرمایید

    چند روز بعد که آن مرد توی خونه اش همه فامیل را دعوت کرد؛ پسر برادرش مجسمه را روی طاقچه دید وپرسید: این کیه؟
    مرد گفت: پسرم سوالت اشتباهه ،بپرس این چیه؟
    این ده کیلوگرم طلای ۲۴ عیاره که بدون عوارض گمرکی از آلمان به اینجا آوردم!!

    «سیاست یعنی این که یک حرف را به مردم به صورت های مختلف بیان کنی»!

    @erfaneparsi

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 5 1 2 3 4 5
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات