منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  خنده به لب باید زیست

    غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست
     غنچه آن روز ندانست که این گریه ز چیست!!!


    باغ پر گل شد و هر غنچه به گل شد تبدیل،
    گریه ی باغ فزون تر شد و چون ابر گریست


    باغبان آمد و یک یک همه گل ها را چید،
    باغ عریان شد و دیدند که از گل خالی است!


    باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟!!
     گفت: پژمردگی اش را نتوانم نگریست


    من اگر از سر هر شاخه نچینم گل را،
    چه به گلزار و چه گلدان، دگرش عمری نیست


    همه محکوم به مرگند، چه انسان، چه گیاه؛
    این چنین است همه کار جهان تا باقی است!!!


    گریه ی باغ از آن بود که او می دانست،
    غنچه گر گل بشود هستی او گردد نیست!!!


    رسم تقدیر چنین است و چنین خواهد بود؛
    می رود عمر، ولی خنده به لب باید زیست...


    فریدون مشیری

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  در قضاوت عجله نکنیم!

    یک دقیقه مطالعه

    مردی سگش را در خانه گذاشت تا از طفل شیر خوارش مواظبت کند و خودش برای شکار بیرون رفت.
     زمانی که برگشت، سگش را دید که در جلو خانه ایستاده و وق وق می کند و پنجه هایش خون آلود است.
    مرد با تفنگش به سوی سگ شلیک کرد. او را کشت و با سرعت وارد خانه شد تا باقی مانده ی فرزندش را ببیند.
    زمانی که وارد شد، دید که گرگی غرق در خون غلتیده و فرزندش بدون هیچ آسیبی سالم است.

    *****************
    قبل از این که عکس العملی نشان دهید، به حرف های طرف مقابل گوش كنید
    تا به دلیل قضاوت اشتباه تا آخر عمر گریان نباشید....


    اندیشه های ناب

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 22 خرداد 1398 07:06 ق.ظ نظرات ()


    داستان ❤️❤️❤️عشق


    در روزگار قدیم جزیره دور افتاده -ای بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند :
    (شادی ,غم,دانش, عشق و ...)
    روزی به همه اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است.
    بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایق هایشان کردند. اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.زمانی که دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.در همین زمان او از ثروت که با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود،کمک خواست و گفت: 

    ثروت، مرا هم با خود می بری؟

    ثروت جواب داد: نه, نمی توانم مقدار زیادی طلا و نقره در این قایق است که من هیچ جایی برای تو ندارم. 

    عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد و گفت: غرور، لطفا" به من کمک کن. 

    او پاسخ داد:نمی توانم. عشق تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی. سپس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد و چنین گفت: 

    غم، لطفا"مرا با خود ببر.

    غم گفت: آه عشق آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.

    شادی هم از کنار عشق گذشت اما آن چنان غرق در خوشحالی بود که اصلا"متوجه عشق نشد. ناگهان صدایی شنید:
    بیا اینجا عشق. من تورا با خود می برم. 

    صدای یک بزرگ تر بود .عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامی که به خشگی رسیدند، ناجی به راه خود ادامه داد و رفت. عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگ تر بود پرسید:چه کسی به من کمک کرد؟

    دانش جواب داد:او زمان بود. 

    عشق گفت: زمان ؟ اما چرا به من کمک کرد؟ 

    دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد: 

    آخرین ویرایش: چهارشنبه 22 خرداد 1398 07:07 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • دنبال دوست بی عیب نگردیم


    ﺩﺭ ﻋﺼﺮ ﯾﺨﺒﻨﺪﺍﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﯾﺦ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺮﺩﻧﺪ.
    ﺧﺎﺭپشت ها ﻭﺧﺎﻣﺖ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻨﺪ. ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ :
    ﺩﻭﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﺪﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﻨﺪ !
    ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩیک تر ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮔﺮم تر ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺧﺎﺭﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺯﺧﻤﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
    ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺍﺯﻫﻢ ﺩﻭﺭ ﺷﻮﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﯾﺦ ﺯﺩﻩ ﻣﯽ ﻣﺮﺩﻧﺪ.
    ﺍﺯﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﺮﮔﺰﯾﻨﻨﺪ ﯾﺎ ﺧﺎﺭﻫﺎﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻨﺪ، ﯾﺎ ﻧﺴﻠﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮ ﮐﻨﺪﻩ ﺷﻮﺩ .
    ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﺮﺩﻫﻢ ﺁﯾﻨﺪ. ﺁﻣﻮﺧﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﮐﻪ
    ﻫﻤﺰﯾﺴﺘﯽ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﭼﻮﻥ ﮔﺮﻣﺎﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ مهم تر ﺍﺳﺖ .
    ﻭ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ.
    ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺷﺨﺎﺹ ﺑﯽ ﻋﯿﺐ ﻭ ﻧﻘﺺ ﺭﺍ ﮔﺮﺩ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ.
    ﺑﻠﮑﻪ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﻫﺮ ﻓﺮﺩ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﺩ ﺑﺎ ﻣﻌﺎﯾﺐ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﯾﺪ ﻭ ﻣﺤﺎﺳﻦ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﻧﻤﺎﯾﺪ.
    ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻨﻬﺎﻳﻴﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻲ ﮔﺮﺩﻳﻢ.
    ﭘﻴﺪﺍﻳﺶ ﻛﻪ ﻛﺮﺩﻳﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﻴﺐ ﻫﺎﻳﺶ ﻣﻲ ﮔﺮﺩﻳﻢ.
    ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺩﺍﺩﻳﻢ ﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎیی ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ می گردیم .

    #ژان_پل_سارتر

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  خاک برسر ملتی که..../طنز

    ساعد مراغه ای از نخست وزیران دوران قبل از انقلاب  نقل کرده بود:
    زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم…
    اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت: 

    «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!»
    گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافه ای حق به جانب…
    باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت: 

    «خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!»
    شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت :
    «خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو…؟!»
    شدیم وزیر امور خارجه گفت :
    «فلانی نخست وزیر است… خاک بر سرت کنند!!!»
    القصه آن که شدیم نخست وزیر و این بار با گام های مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد...
    تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت:
    "خاک برسر ملتی که تو نخست وزیرش باشی"!!

    آخرین ویرایش: سه شنبه 21 خرداد 1398 05:41 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • آخرین ویرایش: دوشنبه 20 خرداد 1398 05:33 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  غازها و عقاب ها

    هرگز نباید عقاب‌ها را به مدرسه‌ی غازها فرستاد و نباید افکار دست‌وپاگیر غازها، فکر عقاب‌ها را مشغول کند. کسی که مثل غاز است و مثل یك غاز هم تعلیم داده شده، نمی‌تواند درست پرواز کند و به خار و خاشاک گیر می‌کند و مانع پروازش می‌شود. ولی عقاب رسالتش اوج گرفتن است.
    بهتر است با قوانین غازها و عقاب‌ها بیشتر آشنا شویم:

    غازها، همه به‌مانند یکدیگر فکر می‌کنند و همیشه هم ادعا دارند که فکرشان درست است. افکارشان کپی شده است و خلاقیتی ندارند. اکثر مواقع نیز همگی باهم به نتایج یکسان می‌رسند.
    در حالی که عقاب‌ها می‌دانند زمانی که همه مثل هم فکر می‌کنند، در واقع اصلا کسی فکر نمی‌کند.

    غازها همیشه جای همدیگر تصمیم می‌گیرند و استقلال فکری ندارند؛ بنابراین یا دیر به بلوغ فکری و عاطفی می‌رسند یا اصلا بالغ نمی‌شوند.
    اما عقاب‌ها به خلاقیت ذهن هرکس اعتقاد دارند و در زندگی، به كسی ماهی نمی‌دهند، بلكه ماهیگیری را به افراد می‌آموزند. به‌طوری‌که در محله‌ی عقاب‌ها هرکسی جای خودش باید فکر کند و کسی مسئولیت زندگی شخص دیگری را به‌عهده نمی‌گیرد.

    غازها از جسم‌شان بیش‌ازحد و بدون فکر کار می‌کشند و تمام توان خود را به کار می‌گیرند، اما معمولا به نتایج مطلوب نمی‌رسند.
    درحالی‌که عقاب‌ها، اول تمام جوانب کار را در نظر می‌گیرند، باتوجه به تجارب قبلی و برنامه‌ریزی‌های ذهن خلاقشان تصمیم می‌گیرند و بعد شروع به کار می‌کنند.

    غازها حریم شخصی ندارند و بارها و بارها وارد حریم خصوصی دیگران می‌شوند، زیرا خودشان افراد محترمی نیستند.
    اما عقاب‌ها به حریم شخصی هر فردی احترام می‌گذارند و با قاطعیت به افرادی که وارد حریم خصوصی آن‌ها می‌شوند تذکر می‌دهند.

    غازها باید همه را راضی نگه دارند و تمام تلاش‌شان در روابط این است که همه‌ی انسان‌ها، از آن‌ها راضی باشند و اگر به این مهم دست نیابند، احساس خلاء می‌کنند. بنابراین برای خودشان ارزش چندانی قائل نیستند.
    درحالی‌که عقاب‌ها می‌دانند که به‌دست آوردن رضایت همه‌ی افراد امکان‌پذیر نیست و نیمی از مردم همیشه با نیمی از افکار آن‌ها مخالفند و این وظیفه یک عقاب نیست که مخالفانش را راضی نگه دارد.

    غازها "نه" نمی‌گویند و دائما شاکی هستند که چرا باید این‌همه به دیگران توجه کنند.
    اما عقاب‌ها در مواقعی که لازم است به راحتی "نه" می‌گویند.

    غازها شرط اول ارتباط را صمیمیت بیش از حد می‌دانند.
    درحالی‌که عقاب‌ها شرط اول ارتباط را احترام متقابل می‌دانند.

    غازها زودباور هستند و به همه اعتماد می‌کنند؛ بنابراین بارها آسیب می‌بینند.
    اما عقاب‌ها می‌دانند که برخی از افراد با آن‌ها دشمنی می‌کنند؛ آن‌ها دشمنان‌شان را می‌بخشند، ولی به آن‌ها اعتماد نمی‌کنند.

    غازها از تجربیات حاصل از شکست‌ها درس نمی‌گیرند و اشتباهات‌شان را تکرار می‌کنند.
    درحالی‌که عقاب‌ها بعد از گذراندن سختی و مشکلات، به فکر پذیرش مسأله و درس‌هایی که شکست به آن‌ها می‌دهد هستند.

    غازها یا احساسی عمل می‌کنند یا منطقی.
    اما عقاب‌ها می‌دانند که در دورانی از زندگی باید از مغز منطقی استفاده کرد و در دورانی دیگر باید به حرف‌های دل گوش داد.

    غازها از اشتباه‌کردن می‌ترسند و این باعث می‌شود به شکل افراطی محتاط باشند و دست به عمل جدیدی نزنند.
    درحالی‌که عقاب‌ها دائماً به‌دنبال فعالیت‌های جدید هستند و می‌دانند این اشتباهات است که به آن‌ها درس‌های جدید می‌دهد.

    غازها همیشه می‌خواهند در همه‌ی امور دخالت کنند و برایشان فرقی ندارد که لایق مسؤلیتی که می‌گیرند هستند یا نه.
    اما عقاب‌ها می‌دانند چه کارهایی را می‌توانند انجام دهند و چه جایی باید اعلام کنند که از عهده‌ی مسؤلیتی برمی‌آیند.

    وین_دایر

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سرگزشت تلخ شادروان "حبیب یغمایی" 


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  عبادت بجز خدمت خلق نیست

    شبکه اطلاع رسانی بازار تهران طلا
    بخونید خیلی قشنگه

    ملایی وارد شهری شد و سراغ عبادتگاه را گرفت.
    به او گفتند که دراین شهر عبادتگاه وجود ندارد.
    ملا گفت: مگر شما خدا پرست نیستید؟
    گفتند: آری هستیم!
    پرسید: مگر عبادت خدا را بجا نمی آورید؟
    گفتند: آری خدا را عبادت میکنیم
    ملا گفت:
    اگر عبادتگاهی ندارید پس چگونه خداوند را عبادت می کنید؟ چه کسی شما را موعظه و از خطرات دنیا و آخرت آگاه می کند؟
    شخصی به وی گفت:
    فردا صبح به میدان شهر بیا تا به تو نشان دهم چگونه خدا را عبادت می کنیم.
    ملا فردا صبح اول وقت به میدان شهر رفت و آن شخص او را با خود به محل کارش برد و مشغول کار شد و از ملا نیز خواست که به او کمک کند.
    ملا از آنجا که به کار کردن عادت نداشت خیلی زود خسته شد و دست از کار کشید و به کناری نشست.
    هنگام ناهار که شد مرد مقدار کمی به او غذا داد و خود نیز مشغول خوردن غذا شد.
    ملا گفت:
    این مقدار غذا خیلی کم است و مرا سیر نمی کند.
    مرد پاسخ داد :چون تو خیلی زود خسته شدی و کاری انجام ندادی همین مقدار غذا بیشتر به تو تعلق نمی گیرد.
    مرد پس از خوردن ناهار و کمی استراحت  راز و نیازش را به شیوه خود در برابر خدایش انجام داد و دوباره مشغول کار شد و در غروب هم دست از کار کشید و یک سکه به ملا داد و گفت:
    دستمزد یک روز کار ۱۵ سکه است Tچون تو خیلی کم کار کردی یک سکه بیشتر حق تو نیست و سپس ملا و آن مرد به سمت میدان شهر حرکت کردند.

    ملا پرسید:
     پس عبادت خداوند به شیوه ای که من می دانم چه شد؟
    آن مرد به او پاسخ داد :ما کار کردن را عبادت خداوند می دانیم. بنابراین سعی می کنیم کار خود را به بهترین شکل انجام دهیم.
    مثلا شخصی که بنا است و کارش ساختن خانه برای مردم است چون کارش را عبادت می داند سعی می کند این کار را به بهترین شکل انجام دهد.
    کسی که شغلش خرید و فروش است تلاش می کند که بهترین اجناس را به مردم بفروشد.
    خلاصه هرکس به بهترین شکل کار خودش را انجام می دهد و هیچ کس در شهر ساعت ها نشستن و عبادت کردن را به کار کردن و کسب روزی حلال ترجیح نمی دهد.
    ملا فریاد کشید: پس جهان آخرت چه؟شما برای ثواب و آن دنیای خود چه می کنید؟
    آن شخص که اتفاقأ فرد فاضل و دانشمندی هم نبود وکسی بود مانند بقیه مردم در پاسخ به ملا گفت:
    تو خود کار این دنیایت را به درستی و خوبی انجام نمی دهی ، آن وقت ادعای جهان آخرت و دنیایی دیگر را داری؟
    ملا فکری کرد و گفت: سطح سواد مردم این دیار چقدر است؟
    آن شخص در حالی که از شادی در پوست خود نمی گنجید دست ملا را گرفت و به کتابخانه بزرگ شهر برد.
    ملا با کمال تعجب دید مردان و زنان و کودکان زیادی در کتابخانه مشغول خواندن کتاب هستند.
    او که به خیالی به آن شهر رفته بود ، فریاد کشان آنجا را ترک کرد و رفت تا دیاری با مردمانی بیسواد پیدا نماید.

    و چه زیبا گفت آن معلم اخلاق سعدی شیرین سخن :
    عبادت بجز خدمت خلق نیست
    به تسبیح و سجاده و دلق نیست

    شبکه اطلاع رسانی بازار تهران طلا

    @bazare_tehrantala
    @bazare_tehrantala

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ظلم بی جواب نمی ماند!

    آه مردم در کائنات بی جواب نمی ماند.
    ظلم بی جواب نمی ماند
    شاید دور شاید دیر، دیکتاتورها به بدترین شکل می میرند.

    در احوال نرون نوشته اند وسواس شستن دستان خود را داشت، انگارامیدوار بود ناپاکی درونش به این سبب مداوا شود.

    در احوال یزید نوشته اند در آخر عمر، مرض تشنگی تمام نشدنی داشت، شاید به تسکین جنایت تشنگی که بر حسین و خانواده اش تحمیل کرد.

    در احوال محمدرضای پهلوی نوشته اند در اواخر عمر افسردگی دائمی و شدید داشت و دائما در حال راه رفتن با صدای بلند از خود می پرسید چطور شد.
     انگار که امیدوار باشد یک نفر صدایش را بشنود و برایش توضیح بدهد که آن رویاهای بلند و رجزخوانی های شیرین کجا رفت.

     دراحوال معمر قذافی نوشته اند وقتی مردم پیداش کردند و زیر مشت و لگد مرد، تمام جنازه اش از نجاست انقلابیون خشمگین پوشانده شد.
     قذافی. شاه شاهان. پادشاه آفریقا که برداشتن بکارت دختران روس شانزده ساله بعد از نماز صبح را بسیار دوست می داشت.
     جبروتش تا گردن در نجاست مردمی بود که چند سال پیش تر برایش غریو شادی سر داده بودند.

    موسولینی وقتی اعدام می شد،
    هیتلر وقتی خودکشی می کرد،
    و چنگیز هنگامی که به اسهال خونین درناکی مرد،
     همگی به کشف مشترکی رسیدند:
    خداوندگار تاریخ هرگز برای همیشه با دیکتاتورها مهربان نبوده است.

     خداوندگار تاریخ نشان داده شاید دور، شاید دیر، اما قضاوت خشم مردم بیرحمانه و دیوانه وار است .

    خلاصه ای از نوشته ی:حمیدسلیمی


    @Chaay | هومن

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 5 1 2 3 4 5
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات