منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  زیبایی باطنی


    ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ می‌کند؟
    یكى ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎنى ﺩﺭﺷﺖ.
    ﺩﻭمى ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.
    ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮستى ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!

    ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ.
    یكى ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ‌ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ گران‌بها ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎلى ﻭ ﺳﺎﺩﻩ.
    ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: 

    ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁبى ﮔﻮﺍﺭﺍ!
    ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣ ﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می‌کنید؟

    ﻫﻤگى ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎلى ﺭﺍ!
    ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: می‌بینید؟! ﺯﻣﺎنى ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍن‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ بى ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ!
    ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ انسان‌ها ﺩﯾﺮ ﺭﻭ می‌شود!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  چرا خودت نمی خوانی؟!!

    مردی نزد شیخی رفت و گفت : همسرم نماز نمی خواند.با او چه کنم؟

    گفت: نصیحتش کن!

    گفت: هر چه نصیحتش کردم،فایده ای نداشت.

    گفت: برایش از آیات نماز بخوان. 

    گفت: خواندم اثر نکرد.

    خلاصه هر طرحی و شگردی که شیخ بلد بود به او پیشنهاد کرد و آن مرد گفت همۀ این کارها را کرده ام و باز او نماز نمی خواند.

    سرانجام شیخ برآشفت و گفت: آخر حرف حساب او چیست؟

    مرد گفت: می گوید چرا خودت نماز نمی خوانی؟!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  #طنزسیاهنمای/ 61

    بلند شید!بلند بگید!

     گفت:  یکی میگه ۵ ثانیه بلند شید و ۱۵ ثانیه سکوت به احترام مردم امریکا ،بعد بلند بگید مرگ‌بر امریکا!!

    گفتم: در کجا؟ در مدرسه کودکان استثنایی؟!

    گفت: نه! در مجلس!!

    گفتم : باز هم #سیاهنمایی کردی؟

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  چرا به دیوانه میگن روانی؟!

    استاد درس فارسی می داد.
    شاگردی دست بلند کرد و گفت: 

    استاد دو تا سوال دارم. چرا کلمه خمسه(پنج) از چهارحرف تشکیل شده، ولی کلمه اربعه(چهار) از پنج حرف؟
     و چرا کلمه «با هم» از هم جداست، ولی کلمه «جدا» با هم هست؟!

    استاد گریه اش گرفت و تدریس را رها کرد و مغازه فلافلی باز کرد.
    شاگرد رفت سراغ مغازه استاد و پرسید: استاد! میگم مفرد کلمه فلافل چی میشه؟
    استاد دیوانه شد و برایش نوبت بستری شدن درآسایشگاه روانی گرفتند!
    الان شاگرد سه روزه که دنبال استاد می گرده که بپرسه: 

    آیا روان همان روح‌ است؟ اگر هست، پس چرا به دیوانه میگن روانی و نمیگن روحانی؟!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • ما همه نادریم!

    #حکایت_تاریخی

    خورشید در میانه آسمان بود که سپاهیان نادرشاه افشار وارد دهلی شدند. به پادشاه ایران زمین گفتند اجازه می دهید وارد قصر پادشاه هند محمد گورکانی شویم ؟
    نادرشاه گفت: اینجا نیامده ایم پی تخت و تاخ ، بگردید و مزدوران اشرف افغان را بیابید .
    هشتصد مزدور اشرف را گرفتند ، که بیست سال ایران را ویران ساخته بودند . نادر رو به آن ها کرد و گفت :  

    چگونه بیست سال در ایران خون ریختید و به ناموس کسی رحم نکردید ؟ ! آیا فکر نمی کردید روزی به این درد گرفتار آیید ؟
    مزدوری گفت: می پنداشتیم همه مردان ایران ، شاه سلطان حسین هستند و ما همواره با مشتی ترسوی صفوی روبه روییم.
    از میان سپاه ایران فریادی برخاست که: ما همه نادریم ! 

    و مردان سپاه بارها این سخن را از ته حنجره فریاد کشیدند : " ما همه نادریم! "
    و به سخن ارد بزرگ : کشوری که دارای پیشوایی بی باک است همه مردمش قهرمان و دلیر می شوند .
    اگر خوب گوش هایمان را تیز کنیم فریاد های سربازان ایران را باز هم می شنویم " ما همه نادریم!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  ارزش خود را بدان!

    شخصی قبل از فوتش به پسر خود گفت :

    " این ساعت را پدربزرگت به من هدیه داده است. تقریبا 200 سال از عمرش می گذرد. پیش از این که به تو هدیه بدهم، به فروشگاه جواهرات برو و بپرس که آن را چه مقدار پول می خرند.
    پسر به جواهر فروشی رفت و برگشته به پدرش گفت :

    " .صدوپنجاه هزارتومان قیمت دادند."
    پدرش گفت :" به بازارکهنه فروشان برو.
    پسر رفت و برگشت و به پدرش گفت : ده هزارتومان قیمت کردند و گفتند بسیار پوسیده شده است."
    پدر از پسرش خواست به موزه برود و ساعت را نشان دهد.
    پسر به موزه رفت و برگشت و به پدرش گفت : 

    "مسئول موزه گفت که پانصد میلیون تومان این ساعت را می خرد و گفت موزه من این نوع ساعت راکم دارد و آن را در جمع اشیای قیمتی موزه می گذارد.
    پدرش گفت : "می خواستم این را بدانی که جاهای مناسب ارزش تو را می دانند. هرگز خود را در جاهای نامناسبت جستجو مکن و اگر ارزش ات را هم پیدا نکردی خشمگین نشو. کسانی که برایت ارزش قائل می شوند، از تو قدردانی می کنند. در جاهایی که کسی ارزش ات را نمی دانند حضور نداشته باش!
    ارزش خود را بدان!...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • #طنزسیاهنمایی/60

    سخت ترین عمل جراحی!

     گفت: می دونی سخت ترین عمل جرّاحی چیه؟

    گفتم:  عمل قلب ؟

    گفت: از اون هم سخت تر!

    گفتم: آها! عمل مغز!

    گفت: این عمل ها سخت هست،ولی بزرگ ترین و سخت ترین عمل جرّاحی کنده شدن برخی از مسئولان رده بالای بعضی کشورها از صندلی ریاست است! اصلاً هر کس روی صندلی ریاست میشینه،انگار یه چسبی داره که دیگه کنده نمیشه. واقعاً راست گفته یکی از متفکّرین که میگه:هیچ کس اون قدر منزّه نیست که قدرت بدون نظارت در او متمرکز بشه و او فاسد نشه!

    گفتم: مثلاً کی؟

    گفت مثلاً پوتین سال هاست که به عناوین گوناگون شخص اول روسیه است.از روی صندلی نخست وزیری بلندش می کنند،میشینه روی صندلی ریاست جمهوری.اون جا که دوره اش تموم میشه،تدارک می بینه که تا 16 سال دیگه هم (یعنی مادام العمر) در روی صندلی ریاست بنشینه!

    گفتم: یا شاید خیلی شیفتۀ خدمته! یا در روسیه دیگه آدم قوی تر از او پیدا نمیشه!

    گفت: یعنی قوی ترین آدمه؟

    گفتم: شاید!

    گفت: از حیف نون می پرسن: قوی ترین حیوون دنیا چیه؟
    میگه: مورچه!
    می پرسن: چرا؟
    میگه :یه بار رفت تو سوراخ پریز. اومدم با میخ درش بیارم.
    همچین لگدی زد که پرت شدم تو توالت خونۀ همسایه!

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: شنبه 14 تیر 1399 05:17 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  فکس حیف نون!

    حیف نون توی هواپیما نشسته بود. دید دور و بری هاش یکی لپ تاپ داشت ، یکی آی پد و یکی هم با آیفونش مشغول بود.

    او می خواست جلوی اون ها کم نیاره ، یه تیکه کاغذ رو طوری توی جیبش گذاشت که فقط قسمت کمی از کاغذ توی جیبش بود و بقیۀ کاغذ بیرون بود.
    مهماندار داشت رد می شد به حیف نون گفت : آقا کاغذتون از جیبتون نیفته!

     حیف نون خیلی خونسرد به کاغذ نگاه کرد و گفت : اِه برام فکس اومده

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  الو یا سلام؟!

    تلفن را الکساندر گراهام بل اختراع کرد.

     اولین خط تلفن را به خانه معشوقه اش "آلساندرا لولیتا اوسوالدو " وصل کرد. در هر تماس او را با نام کاملش می خواند.
    گراهام بل مدتی بعد نام معشوقه اش را کوتاه کرد:
     "آله لول اس"!
    و دفعات دیگر نیز کوتاه تر: الو.
    از آن پس بل با گفتن "الو" تلفن جواب می داد.
    بل به چند نقطه شهر خط تلفن کشید و انسان ها مانند بل موقع زنگ زدن تلفن "الو" می‌گفتند.
    امروزه از هر نقطه دنیا صدای "الو" شنیده می‌شود اما بیشتر افراد ماجرای الو را یا نمی‌دانند و یا اصلاً کنجکاوی هم نمی کنند.

    آیا بهتر نیست ما کلام را به جای «الو» با «سلام» آغاز کنیم؟!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • اقتصاد فانوسی!

    قصّه های شهر هرت/قصّۀ 90

    اقتصاد شهر هرت تحت حاکمیّت اعلی حضرت هردمبیل روز به روز به سوی ویرانی و ورشکستگی کامل پیش می رفت. تولید نزدیک به صفر،کارخانه ها تعطیل،آمار بیکاران رو به افزایش،تورُّم و گرانی روزافزون و فقر و فحشا و فساد بیداد می کرد. 

    کم کم خبرهایی از شورش گرسنگان و درماندگان به گوش اعلی حضرت می رسید و ذهن ایشان را مشوّش می کرد. روزی وزیر اعظم را احضار کرد و دربارۀ وضع نابسامان کشور توضیح خواست.

    وزیر اعظم به شرف عرض ملوکانه رساند که بنا به توصیۀ متخصّصان اقتصاد،تنها راه رهایی از این بن بست ،افزایش تولید و ایجاد ارزش افزوده در کشور است.

    شاه گفت: فردا همۀ دست اندرکاران صنعت کشور را فرابخوان و دستور بده یک کارخانه تولید فانوس تاسیس کنند!

    وزیر متعجّبانه  عرض کرد: اعلی حضرتا! امروزه قرن شکافتن اتم و دوران دیجیتال است. نیروگاه های تولید انرژی نیز دارد اتمی می شود. این دوران کسی از فانوس استفاده نمی کند!

    شاه با عصبانیِّت فریاد زد: تو بهتر می فهمی یا عمّۀ من؟! من دیشب مرحوم عمّه ام را در خواب دیدم که در تاریکی نشسته بود و از من خواست برایش فانوسی ببرم. به او گفتم حالا فانوس گیر نمی آید.گفت پس کارخانۀ فانوس سازی بسازید!

    حالا فرمان همین است که گفتم! عمّه جان من در حیاتش هم حرف های خوبی می زد. پس حالا هم اشتباه نمی کند! لذا همین فردا کار را شروع می کنید و هر چه زودتر فانوس ها را روانه بازار شهر هرت کنید و مقداری را هم برای صادرات بگذارید! مرخصی!!

    وزیر بیچاره اندوهگین و سرافکنده رفت و صبح روز بعد همۀ صنعتگران شهر را فراخواند و دستور اعلی حضرت را ابلاغ کرد. کارشناسان خُبره بسیار کوشیدند وزیر را قانع کنند که تولید فانوس هیچ دردی را دوا نمی کند،ولی وزیر بدبخت دستور صریح اعلی حضرت را ابلاغ و تاکید کرد چاره ای جز اجرای  فرمان ملوکانه نداریم! چه فرمان یزدان چه فرمان شاه!

    صنعتگران ناگزیر همۀ امکانات را به کار گرفتند و برای مراسم کلنگ زنی و پس از مدّتی به منظور رونمایی از نخستین خطّ تولید فانوس اعلی حضرت را دعوت کردند. اعلی حضرت هم سنگ تمام گذاشتند و در نطق افتتاحیّه برای همۀ صنعتگران جهان رجز خواندند و این گام بلند صنعتی را به رخ جهانیان کشیدند! 

    در مدت چند ماه هزاران فانوس ساختند و به بازار عرضه کردند.بازارها پر شد از فانوس؛امّا هیچ کس نمی خرید! وضع بازار را به عرض ملوکانه رساندند،فرمود: 

    پس فانوس ها را به کشورهای دیگر صادر کنید! 

    گفتند: هیچ کشوری نمی خرد. 

    شاه گفت:پس به صورت هدیه برای کشورهای فقیر بفرستید!

    گفتند: هزینۀ آن را از کجا تامین کنیم؟

    شاه گفت: چاره ای نداریم جز این که بر مالیات ها و عوارض و قیمت مایحتاج مردم بیفزایید! 

    بدین گونه پروژۀ تولید فانوس فاجعه ای جانسوز بر فجایع اقتصادی و اجتماعی مردم افزود!! 

    ...و فاجعۀ بزرگ تر این که به علّت خفقان حاکم هنوز هم هیچ کس جرات نمی کند به شاه بگوید مسئولیت این پروژه بر عهدۀ شماست!

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 6 1 2 3 4 5 6
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات