منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  مکافات

    در مسیر بیابان حجاز جوانی را دیدم که به پشت صخره ای رفت تا ادرار کند .چون بازآمد گفت :"بر تخته سنگی ادرار کردم که پندارم نشانی بود بر گوری". 

    پیرمردی در کاروان بود گفت :"آن قبر عُجیف باشد". 

    جوان گریست و منقلب شد. او را گفتند از چه گریستی؟ گفت: 

    "عجیف از مقربان به خلیفه بود و هیبتی مخوف داشت. روزی با زوجه ام بر آستان در ایستاده بودیم .عجیف سوار بر اسب خود بود و چون مرا دید مغرور و بی محابا با شمشیر خود ضربه ای به در خانه من زد. مرا ترسی عظیم گرفت و بر خود ادرار کردم و از این رو در برابر زوجه خود خجل شدم و عجیف بر این وحشت من می خندید، بالله، ندانسته بودم که روزی بی آن که بدانم او را این چنین در پس صخره ای در بیابان حجاز، ملاقات خواهم کرد!".

    "محاضرات الادباء و محاورات الشعراء و البلغاء " - راغب اصفهانی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • روزی که مردم بفهمند؟؟!!


    در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا یک دانشجوی دختر که از چهره‌اش پیداست اروپایی است،سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند.

     سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آن ها را بیاورد.

    وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!
    بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند.
    اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.
    او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد.
    در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد.
    دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.
    به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از کباب را برمی‌دارند، و یکی از آن ها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛
    مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.
    آن ها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد.
    و اینجاست که کمی آن ورتر پشت سر مرد سیاه‌پوست، در کنار میز بغلی کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند !
    و ظرف غذایش را که دست‌ نخورده و روی آن یکی میز مانده است.!!

    توضیح پائولو کوئلیو:

    من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند و آن ها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند.

    داستان را به همۀ این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند و نسبت به آن ها احساس سَروَری دارند.

    چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل کوته فکران رفتار کنیم؛
    مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر می‌کرد در بالاترین نقطۀ تمدن است،
    در حالی که آفریقاییِ دانش‌ آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد :
     زمین بهشت می شود...

    روزی كه مردم بفهمند ؛
    هیچ چیز عیب نیست جز قضاوت و مسخره كردن دیگران...!

    هیچ كس اسطوره نیست الا در مهربانى و انسانیت...!
    هیچ دینى با ارزش تر از انسانیت نیست...!
    هیچ چیز جاودانه نمی ماند جز عشق...!
    هیچ چیز ماندگار نیست جز خوبى ...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  یه بار مصرف!

    به یکی میگن: نظرت درباره لیوان یه بار مصرف چیه؟

    میگه :من پنج ساله یکیشو دارم،خیلی راضیم!هنوز استفاده می کنم!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • «سلام کوید جان»

    سلام ای نازنین ویروس منحوس
    به روی ماه تو هر لحظه صد بوس

    بوَد امروزه نامت وحشت انگیز
    کمی تا قسمتی بدتر ز چنگیز

    همه در چشم تو یکسان و یک رنگ
    وزیر و کارگر، دهقان و سرهنگ
    نه اهل رشوه و تبعیض هستی
    دمی مشهد ،گهی تبریز هستی

    ابر مردان  قدرت،  زیر دستت
    بنازم  قدرتت را، ناز شستت

    شده  برچیده بزم  مرده خواری
    چه ساده گشته رسم  سوگواری

    کسی در فکر رنگ سال و مد نیست
    زن و مردی به فکر تیپ خود نیست

    دماغ و لب به زیر ماسک پنهان
    تناسب رفته  از اندام  مردان

    زنان آشفته ابرو، مو پریشان
    نه مِش، نه رنگ‌ در گیسوی ایشان

    بنازم  قدرت و عدل خدا را
    گرفت او حال خلق خودنما را
    همان هایی که وقتی عید می شد
    همه از روی  رنگ  سال  یا مُد

    اثاث منزل  و شال  و کُلا  را
    کمد دیواری و سنگ خلا را

    ز روی خودنمایی نو  نمودند
    ولی امسال مردم خانه بودند
    تلاش و زحمت  ایشان هدر شد
    تمام نقشه ها هم بی اثر شد

    چه عیدی شد،همه افسرده مایوس
    دریغ از یک بغل کردن و یا بوس
    چو ظهر آید تمام خلق رنجور
    همه  پیگیر اخبار  جهان پور

    آخرین ویرایش: جمعه 20 تیر 1399 03:33 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  هردمبیل و زندانیان سیاسی

    قصّه های شهر هرت / قصّۀ91

     #شفیعی_مطهر

    مدّتی بود به علّت افزایش تعداد زندانیان سیاسی و پُرشدن همۀ زندان ها، قرار بود از سازمان عفو بین الملل هیئتی برای بازدید از زندان های شهر هرت بیایند.صدراعظم به عرض رسانید:

    اعلی حضرتا! زندان ها از جوانان مخالف اعلی حضرت پُرشده. تعدادی هم زیر شکنجه در سیاهچال ها جان باخته اند. هر چه مخالفان را دستگیر می کنیم،بر تعداد آنان افزوده می شود. آخر چقدر بگیریم و شکنجه دهیم و خفّه کنیم؟حالا دربارۀ این مشکل چه می فرمایید؟

    اعلی حضرت که در منتهای استیصال درمانده بود،گفت: به نظر تو چه کنیم؟

    صدراعظم گفت: فعلاً ما به هر قیمتی شده قبل از ورود هیئت عفو بین الملل باید زندان ها را از زندانیان سیاسی خالی کنیم؟

    هردمبیل برآشفته فریاد زد: مردک! یعنی همه را آزاد کنیم؟

    صدراعظم گفت: کی من چنین چیزی عرض کردم؟ من می گویم با شگردی این معضل را حل کنیم.من طرحی  دارم. 

     استاد حکیم یکی از استادان دانشگاه طیِّ مقاله ای که دیشب در روزنامۀ مدارا چاپ شده دربارۀ شیوۀ رفتار با زندانیان سیاسی پیشنهادی داده،اگر اجازه فرمایید به شرف عرض ملوکانه برسانم .در صورت تایید ذات اقدس شاهنشاهی آن را به مرحلۀ اجرا درآوریم!

    شاه گفت: بگو ببینم!

    صدراعظم گفت: بنا به نوشتۀ استاد حکیم بیشتر زندانیان سیاسی و نیز بیشتر مهاجران شهر هرت از نُخبگان و روشنفکران و صاحب نظران اقتصادی،فرهنگی و علمی هستند. اگر بخواهیم شهر هرت در طراز دیگر کشورهای پیشرفته، ترقّی کند،کلیدش در دست این متخصّصان زندانی است. بیاییم طوری با اینان کنار بیاییم که بپذیرند دست در دست یکدیگر گذاریم و با تلاش و همبستگی همۀ نابسامانی ها را سامان بخشیم!

    شاه خشمگینانه غُرّید که: اگر این ها آزاد شوند،دیگر نه خودشان سلطۀ ما را می پذیرند و نه می گذارند ما بر مردم عامی حکومت کنیم. تو چه تضمینی در این باره می دهی؟

    وزیر عرض کرد: اتّفاقاً آن استاد،یک نمونۀ تاریخی جالبی ارائه داده است. او در ادامۀ پیشنهاد خود نوشته:

    «زمانی که ایرلند اعلام استقلال از انگلستان کرد، در طی آن 9 جوان شورشی ایرلندی دستگیر و محکوم به مرگ شدند .

    از آنجایی که حکم مجازات آنان قبل از ملکه ویکتوریا صادر شده بود ، او که تحمل اعدام کردن آنان را نداشت، به همین خاطر دستور داد تا آنان را به زندانی در مستعمره انگلستان یعنی استرالیا منتقل کنند .
    حدود 40 سال پس از آن ، ملکۀ ویکتوریا از استرالیا دیدن کرد و مورد استقبال نخست وزیر آنجا یعنی آقای چارلز دافی قرار گرفت .
     
    وقتی آقای چارلز به اطّلاع ملکه رساند که او یکی از 9 نفر ایرلندی محکوم به مرگ بوده است ، ملکه به راستی شوکه شد .
    ملکه از او پرسید که آیا از سرنوشت آن هشت زندانی دیگر خبری دارد یا نه؟ او به آگاهی ملکه رساند که آنان همگی با یکدیگر در تماس هستند :

    توماس فرانسیس به ایالات متحده مهاجرت کرد و خیلی زود به مقام فرمانداری مونتانا رسید.
    ترنس مک مانس و  پاتریک دونااو هر دو ژنرال ارتش ایالات متحده شدند و بسیار عالی خدمت کردند .
    ریچارد اوگورمان به کانادا مهاجرت کرد و فرماندار کل نیوفوندلند شد .
     ماریس لین و مایکل ایرلند هر دو از اعضای هیئت دولت استرالیا شدند و جدا از هم به عنوان دادستان کل استرالیا انجام وظیفه کردند .
    دارسی مگی نخست وزیر کانادا شد .
    و در آخر  جان میچل نیز در مقام شهردار نیویورک خدمت کرد .»

    اعلی حضرتا! مخالفان ما لزوماً ناشایسته نیستند و لزوماً فقط خود ما درست نمی فهمیم ، شاید به همین علّت است که در غرب به آسانی جان انسان ها را نمی گیرند .

    هردمبیل شاه وقتی همۀ حرف های وزیر و راه حلِّ پیشنهادی استاد حکیم را شنید،خشمگینانه فریاد برآورد و گفت:

    خودت گفتی که در غرب به آسانی جان انسان ها را نمی گیرند؛ ولی اینجا شرق است.  من می دانم اگر این روشنفکران و متخصّصان آزاد شوند و با تلاش علمی و عقلی خود شهر هرت را آباد کنند،بر محبوبیّت آنان بین مردم افزوده می شود و دیگر زیر بار حکومت شاهانۀ ما نمی روند! لذا هم اکنون به تو دستور می دهم آن استاد حکیم و همۀ زندانیان سیاسی را در اولّین فرصت به چوبۀ دار بسپارید و روزنامه ای هم که مقالۀ او را چاپ کرده برای همیشه توقیف کنید!  

    من مردمی مطیع،سربه زیر و فقیر می خواهم که شبانه روز بدوند تا لقمه ای نان به دست بیاورند. اگر مردم باسواد و اهل مطالعه شوند،کجا دیگر سلطنت ما را تحمُّل می کنند؟!

    ضمناً همیشه یادت باشد اینجا شهر هرت است و من اعلی حضرت هردمبیل!

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: جمعه 20 تیر 1399 05:10 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  فقط تو پدر بزرگ داری؟

    کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید.
    وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست! بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
    فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند.
    او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.
    به فکرش رسید،که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد.
    میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت کردند و او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
    سال های بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند ...
    یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
    او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند.
    او کلاهش را برداشت، میمون ها هم همان کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند!
    یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت :

    فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  کفش های مهمان

    شخصی به مهمانی دوست خسیس رفت.
    به محض این که مهمان وارد شد. میزبان پسرش را صدا زد و گفت: 

    پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر. 

    پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: 

    پس گوشت چه شد؟!

    پسر گفت: به نزد قصاب رفتم وبه او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد.

     با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده.

    او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم .پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم، و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده، او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم

     این گونه بود که دست خالی برگشتم.
    پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد. 

    پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  هر آنچه از ما برآید!

    گنجشکی با عجله و تمام توان به آتشی نزدیک می شد و برمی گشت!
    پرسیدند: چه می کنی؟
    پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می‌کنم و آن را روی آتش می‌ریزم.
    گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می‌آوری بسیار زیاد است و این آب فایده‌ای ندارد.
    گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که خداوند می‌پرسد:

      زمانی که خانهٔ دوستت در آتش می‌سوخت تو چه می‌کردی؟
    پاسخ می‌دهم: هر آنچه از من بر می‌آمد!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  کفن یا پیراهن؟!

    فقیری به ثروتمندی گفت:
    اگر من در خانه ی تو بمیرم، با من چه می کنی؟

    ثروتمند گفت:
    تو را کفن می کنم و به گور می سپارم.

    فقیر گفت:
    امروز که هنوز هم زنده ام، مرا پیراهن بپوشان، و چون مُردم، بی کفن مرا به خاک بسپار ....!

    حکایت بالا حکایت بسیاری از ماست؛ که تا زنده ایم، قدر یکدیگر را نمی دانیم ولی
    بعد از مردن هم، می خواهیم برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  صبر شیر و گستاخی موش

    شیری در بیشه ای خفته بود. گاهی با شیطنت های یک موش بازیگوش از خواب می پرید. هر بار با بیداری شیر،موش می گریخت و شیر می دید اگر به تعقیب موش بپردازد ،خواب زده می شود.بنابراین دوباره می خوابید.

    تنبلی و بی خیالی شیر کم کم بر گستاخی موش افزود و او این تنبلی را به حساب ناتوانی شیر می گذاشت .بنابراین هر مرتبه به شیر نزدیک تر می شد و بیشتر او را می آزُرد. جالب این که پس از هر شیطنت وقتی به لانه برمی گشت برای دیگر موش ها کلّی رجز می خواند و از شجاعت خویش افسانه ها می بافت. وقتی با تردید موش ها روبه رو می شد،می گفت: 

    اگر به حرف های من شک دارید، همراه من بیایید و از دور شجاعت مرا تماشا کنید.

    بنابراین موش ها دسته جمعی از لانه بیرون آمدند و رفتار گستاخانۀ موش شجاع!! را به تماشا نشستند.

    این دفعه موش برای خودنمایی به شیر نزدیک تر شد و شیطنت خود را آغاز کرد. ناگهان شیر خشمگین شد و از جای برخاست و با یک حملۀ برق آسا موش را در چنگال پرقدرت خود گرفت و در زیر دندان های تیز خود جوید و بلعید. سپس با کمال آرامش خوابید!

    صبر و حوصله و اغماض افراد باگذشت و نیرومند را به حساب ناتوانی آنان نگذاریم!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar



    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 6 1 2 3 4 5 6
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات