منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • این روبان آبی برای شماست لطفا قبول كنید!

    روبان آبی
     
    آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند.
    او دانش‌آموزان را یکى‌یکى به جلوى کلاس می‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها را بر خودش بازگو می‌کرد.
    آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می‌زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود:
    « من آدم تاثیرگذارى هستم.»
     
    سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت.
    آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.
    یکى از بچه‌ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه‌ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبان‌هاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت:
    ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه‌اش قدردانى کنید.
    مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتارى با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند.
    رییس ابتدا خیلى متعجب شد. آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه‌اش بچسباند.
    رییس گفت: البته که می‌پذیرم. 

    مدیر جوان یکى از روبان‌هاى آبى را روى یقه کت رییسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت:
    لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.
    مدیر جوان به رییسش گفت: پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم می‌گذارد.
    آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ ساله‌اش نشست و به او گفت:
    امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من در دفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانى آبى به من داد.
    می‌توانى تصور کنی؟
    او فکر می‌کند که من یک نابغه هستم!
    او سپس آن روبان آبى را به سینه‌ام چسباند که روى آن نوشته شده بود:  
    «من آدم تاثیرگذارى هستم.»
    سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه می‌آمدم، به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من می‌خواهم از تو قدردانى کنم.
    مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادى به تو نمی‌کنم.. من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می‌کشم.
    امّا امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مى‌خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بوده‌اى.
    تو در کنار مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم. آن گاه روبان آبى را به پسرش داد.
    پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی‌توانست جلوى گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت:
    « پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید.»
    من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است.  پدرش از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد.
    فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طورى رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بوده‌اند.
    مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه‌ریزى شغلى کمک کرد ... یکى از آن‌ها پسر رییسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها در زندگى او تاثیرگذار بوده‌اند.
    و به علاوه، بچه‌هاى کلاس ، درس با ارزشى آموختند:
    « انسان در هر شرایط و وضعیتى می‌تواند تأثیرگذار باشد. »

    همین امروز از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشته‌اند قدردانی کنید.
    یادتان نرود که روبان آبی را از طریق پیام هم می‌توان فرستاد!
     
     من این روبان آبی را همراه با این روایت به همه کسانی که روی زندگیم تأثیر گذاشتند و با مهربانی درس های بزرگ زندگی را به من دادند تقدیم می کنم.

    آخرین ویرایش: یکشنبه 6 مهر 1399 05:36 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • محاکمه برشت

    قاضی: اسم؟
    برتولت برشت: شما خودتان می دانید!
    قاضی: می‌ دانیم اما شما خودتان باید بگویید.
    برشت: خب. من رو به خاطر برتولت برشت بودن محاکمه می ‌کنید!
    دیگه چرا باید اسمم رو بگم؟!
    قاضی: با این حال باید اسم تان رو بگویید. اسم؟
    ... برشت: من که گفتم. برشت هستم.
    قاضی: ازدواج کرده اید؟
    برشت : بله!
    قاضی: با چه کسی؟
    برشت: با یک زن!!
    [خنده حضار در دادگاه]
    قاضی: شما دادگاه را مسخره می‌کنید؟
    برشت: نه این طور نیست.
    قاضی: پس چرا می ‌گویید با یک زن ازدواج کرده‌اید؟
    برشت: چون واقعاً با یک زن ازدواج کرده‌ام!
    قاضی: کسی را دیده‌اید که با یک مرد ازدواج کند؟
    برشت: بله!
    قاضی: چه کسی؟
    برشت: همسر من!! او با یک مرد ازدواج کرده است!
    [خنده حضار در دادگاه]
    محاکمه آزادیخواهان همیشه فرصتی بوده برای افشاء و تمسخر دیکتاتورها...

    برتولت برشت 1898_1956

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • #طنزسیاهنمایی.94

    کی بازرگانو می شناسه؟!

    گفت: شما فرماندار تهران را می شناسی؟

    گفتم: نه! آیا خودت ایشان را می شناسی؟

    گفت : نه،از بیشتر تهرانی ها هم پرسیدم،نمی شناختند! و اما تو مهندس بازرگان را می شناسی؟

    گفتم: کدام ایرانی هست که ایشان را نشناسد؟ هر کس ایران و انقلاب را بشناسد،ایشان را هم می شناسد! حالا بگو قضیه چیست؟

    گفت:فرماندار تهران دلیل مخالفت با مصوّبۀ شورای شهر تهران برای تغییر نام خیابان سازمان آب به «مهندس مهدی بازرگان» را ناشناس بودن ایشان دانسته اند!

    گفتم: شاید شوخی کرده! حالا نظر تو چیست؟

    گفت: من راه حل پیدا کردم. چون بازرگان را خیلی ها نمی شناسند،آقای فرماندار را که همه می شناسند!! ایشان را به عنوان معرِّفِ آقای بازرگان معرّفی می کنیم!!

    بچه بودم. روزی پدرم گفت: برو دکان مشدی حسن یه پاکت سیگار نسیه بگیر و بیار!

    گفتم: یه نشونی بده که بدونه نمی خوام خودم بکشم!

    گفت: بگو به اون نشونی که خودم هم اومدم ،سیگار نسیه بهم ندادی،حالا یه پاکت سیگار نسیه بده!!

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

     https://t.me/amotahar

    آخرین ویرایش: شنبه 5 مهر 1399 03:20 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  

    دنا پلاس نصف قیمت ،بدون نوبت و اقساطی 

    برای نمایندگان مجلس!!!!

    دوش در مجلس شورا شده بر پا چک و چو
    هر نماینده شده صاحب ایران خودرو!!!
    یک نفر گفت که داری خبر از مجلسیان؟
    همگی از دم در گشته الی صحن ولو
    یک نماینده به فریاد رسا می فرمود
    لایق پست نماینده بُوَد شاسی نو
    مجلسی را که در این ملک بود راس امور
    مجلسی را که بود از همه قشری مملو
    این که دادند نباشد به خدا در خور شان
    لایق گندم ری را ندهند ارزن و جو
    خارج از نوبت  و اقساطی و ارزان دادند
    به همه مجلسیان از عقب و بین و جلو
    وزرا و وکلا جمله تلامیذ همند
    در کلاسی که خود آموز بود درس چپو
    جای آسایش مردان خدا مجلس ماست
    که در آن چرت بمانند به مبل  تاشو
    شوربایی که در این مجلس شورا پختند
    پیر سیراب پزان گفت چه دخلش به چلو
    هر نماینده چنان ساز خودش در مجلس
    می نوازد که در انظار بود محفل شُو
    وای بر خلق که در حسرت یک دانه پراید
    روز و شب سوزد و رویاش بود  پاجیرو
    دوغ بی ماست بود شربت به لیمویش
    نان جو سق زند اما نخورد مرغ و پلو
    بهر یک خودرو اوراقی و اسقاطی رفت
    قشر آسیب پذیر آنچه که بودش به گرو
    بورس از راه رسید و همه را کرد اسیر
    وان سهام به عدالت همه را کرد درو
    مردم ما همه گیج اند چه می باید کرد؟
    می خورند از سر گیجی همگی تاب و تلو
    یاد داری که شب رای بسا وعده وعید
    داد کاندید که در فقر خودش کرد غلو
    دگر از مجلس ما جام شرابت نرسد
    ( حافظ این خرقه ی پشمینه بینداز و برو
    (رنگرز) از قِبَلِ شغل تو رنجت قوت است
    بی خودی روز و شب از بهر یکی لقمه  مدو

    رنگرز کاشانی۴ .۷ .۱۳۹۹

    آخرین ویرایش: جمعه 4 مهر 1399 05:28 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  جواب سوال با سوال!

    روزی حیف نون ازحکیمی پرسید: 

    چراما عاشق می شویم وقتی می دانیم به عشقمان نمی رسیم؟
    حکیم پاسخ داد: چرا ما زندگی می کنیم وقتی می دانیم درآخر خواهیم مرد؟
    حیف نون وقتی دید کم می آورد،با پشت دست خوابوند توی دهن حکیم و گفت: سوال منو با سوال جواب نده!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • شگرد کودکانه!

    قصّه های شهر هرت.قصّۀ 102

    #شفیعی_مطهر

    ژنرال چنگیز میرزا رئیس سازمان امنیّت هردمبیل مردی خشن،بی رحم و خون ریز بود. هرگاه در هر گوشۀ شهر هرت هر جنبشی اعتراضی که سربرمی کشید،او با شدّت خشونت هر حرکتی را سرکوب می کرد . او به خاطر همین خوش خدمتی ها جوایز و مدال های متعدّدی از اعلی حضرت دریافت می کرد. 

    روزی خبر رسید که تعداد زیادی از زندانیان سیاسی و عقیدتی که به جرم روشنگری به زندان هایی طولانی محکوم شده بودند،در نیمه شب گذشته از زندان و شکنجه گاه تحت امر ژنرال چنگیزمیرزا گریخته اند!

    خبر برای هردمبیل و ژنرال چنگیزمیرزا بسیار تلخ و تکان دهنده بود! هردمبیل به محض دریافت این خبر فوراً او را احضار کرد و دربارۀ علّت این رویداد تلخ از او توضیح خواست. خبر برای هردمبیل وقتی تلخ تر شد و بر نگرانی او افزود که فهمید یکی از خواهرزاده های چنگیزمیرزا جزو زندانیان فراری است! جالب اینجاست که  چنگیزمیرزا به قدری بی رحم و چاپلوس بود،که خود پسرخواهر خود را لوداده و دستور بازداشتش را داده بود!

    بنابراین نام چنگیزمیرزا به عنوان نفر اول لیست مظنونان بود. به دنبال افشای این خبر،طیف وسیع آزادیخواهان و روشنفکران به شدّت در شهر شایع کردند که خود چنگیزمیرزا باعث گریختن زندانیان شده است. لذا هردمبیل رسیدگی به این پرونده را در اختیار قاضی القضات شهر هرت قرار داد. او با احضار سربازان و نگهبانان زندان تک تک آنان را مورد بازجویی های سخت قرار داد.  

    یکی از سربازان پس از تحمّل شکنجه های سخت ناگزیر مسئلۀ مهمّی را افشا کرد. او در بازجویی اعتراف کرد که در شب حادثه نامه ای با مُهر و امضای چنگیزمیرزا به دست ما رسید که در آن به ما دستور داده بودند زندانیان بند امنیّتی را برای یک هواخوری یک ساعته به حیاط زندان بفرستیم.ما پس از اجرای این دستور وقتی برای برگرداندن آنان به بند به حیاط رفتیم،هیچ اثری از زندانیان نبود! وقتی کنجکاوی کردیم فهمیدیم همۀ آنان از طریق تونلی که در کنار دیوار حیاط کنده شده بود گریخته اند!

    هردمبیل پس از دریافت این خبر فوراً دستور بازداشت،محاکمه و تیرباران ژنرال چنگیزمیرزا را صادر کرد! ژنرال چنگیز میرزا در همان دادگاه فرمایشی که با کمک خودش هزاران نفر بی گناه را محکوم به اعدام کرده بودند،سریعاً محاکمه شد و هر چه برای نجات خود دلیل و دستاویزی مطرح کرد،هیچ یک را از او نپذیرفتند و بنا به دستور هردمبیل حکم اعدامش را صادر کردند.

    طبق معمول شهر هرت روز اجرای حکم اعدام همۀ مردم شهر هرت برای تماشای آن فراخوانده شدند. وقتی دستور آتش توسّط فرمانده صادر شد و صدای رگبار گلوله ها در فضای شهر هرت پیچید،نوجوانی در بین جمعیّت در گوش برادرش که در کنارش بود،چیزی گفت. سپس هر دو خندیدند!

    وقتی به خانه برگشتند،پدرشان از او پرسید: 

    در گوش برادرت چه گفتی که هر دو خندیدید؟ 

    نوجوان در  آغاز کوشید از پاسخ طفره برود،ولی وقتی اصرار پدر را دید،راز مهمّی را افشا کرد!

    او گفت: نامۀ کذایی با مهر و امضای چنگیزمیرزا را او و دوست همشاگردیش تهیّه کردند و آن شب به نگهبانان زندان تحویل دادند و موجب آزادی همۀ زندانیان بی گناه شدند.آن تونل را نیز طیّ یک ماه هر دو با کمک همدیگر کندیم.وقتی کامل شد،طرح را اجرا و زندانیان را به محلّ تونل راهنمایی کردیم!

    تیرباران چنگیزمیرزا شاید تنها مورد اعدامی بود که دل مردم ستمدیدۀ شهر هرت را شاد می کرد .چون او قاتل بسیاری از جوانان روشنفکر شهر هرت بود!

    بدین گونه زیرکی دو نوجوان توانست هم یک جلّاد ضدِّ مردمی را به سزای جنایت هایش برساند و هم موجب آزادی زندانیان سیاسی شود.این شگرد کودکانه ثابت کرد که دستگاه های امنیّتی استکباری و استبدادی را علی رغم همۀ پیچیدگی ها می توان با کمی هوشیاری به زانو درآورد و عوامفریبان خائن را فریب داد!!

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: جمعه 4 مهر 1399 04:26 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  زهد با نیت پاک است...

    در شهر خوی حدود 200 سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنه‌ای زندگی می‌کرد که خواستگارهای زیادی داشت . عاقبت با مرد مومنی ازدواج کرد . این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از خواستگار های سابق می‌ترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند . به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود . اما نه تنها او ، بلکه کسی نپذیرفت .
    عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد ، که لات بود و همه لات ها از او می‌ترسیدند . علی باباخان گفت : 

    برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور .
    این مرد چنین کرد ، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد . همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید .
    مرد عازم حج شد ، و بعد از یک سال برگشت ، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد . در زد ، زن علی بابا بیرون آمده گفت : 

    من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است ، اجازه بگیر برگرد .
    مرد عازم تبریز شد ، در خانه ای علی بابا خان را یافت ، علی باباخان گفت : بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم ! 

    مرد پرسید : تو در تبریز چه می‌کنی؟
    علی باباخان گفت : از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم ، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیده‌ام و اینجا خانه‌ای اجاره کرده‌ام تا تو برگردی .
     پس حال با هم بر می گردیم به شهرمان خوی .

    زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک
    ای بس آلوده  که  پاکیزه  ردایی  دارد

    اگر امانتی به تو می سپارند،
    چه قدرت باشد چه منصب و یا هر چیز دیگری اگر توانستی بر نفس خود غلبه کنی و در امانت خیانت نکنی زاهد تویی و بنده مورد لطف و عنایت ِپروردگارت.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • خرید گرامافون
    حسین دهباشی

    یه روزی رفته بودیم دیدنِ شهید حاج داوود کریمی. همان خانه نزدیکِ پارکِ خزانه. تعریف‌ها داشت و یکی این بود.
    می‌گفت: جوان بودم و شاگردِ تراشکار و باشگاهِ کُشتی می‌رفتم و مذهبی هم بودم و چهارشنبه‌ها به مسجدِ جلیلی پایِ منبرِ آقایِ مهدویِ کنی. در عینِ حال جوان بودم و گرامافونی در پُشتِ پنجره یکی از مغازه‌های لاله‌زار دلم را بُرده بود. تا این که دل به دریا زدم و خریدم‌اش و چون پولِ کافی نداشتم قسطی و بدونِ صفحه موسیقی البته. بعد شک کردم که نکند همین قدرش هم گناه است.
    رفتم خدمت آقای مهدوی به پُرسشِ شرعی. که بلافاصله گفتند: 

    خریدِ ادواتِ موسیقی بای نحو کان حرام است. 

    عرض کردم: به‌خُدا برای قشنگی‌اش خریدم حاج‌آقا، استفاده‌اش که نمی‌کنم!  

    فرمودند: نگهداری‌اش هم حرام است. 

    گفتم: خیلی خوب، پس‌اش می‌دهم. 

    فرمودند: فروش‌اش هم حرام است! 

    گفتم: ای بابا! پس مجانی می‌دهم‌اش به کسی! 

    فرمودند: هدیه دادن‌اش هم حرام است. 

    دیگر واقعا کم آورده بودم. با دلی خونین و دماغی سوخته گرامافونِ بخت برگشته را شکستم در حالی که تا ماه‌ها از همان چندرغاز حقوق شاگرد تراشکاری قسط‌اش را می‌دادم.
    گذشت... تا انقلاب شُد. و یک زمانی من فرمانده سپاهِ تهران شدم و حاج‌آقای مهدوی کنی از مقاماتِ کشور. روزی باید برای گزارشی فوری خدمت‌شان می‌رسیدم و در مراسمی و نشسته در ردیفِ جلویِ تالار وحدت پیدایشان کردم. آن‌بالا و رویِ سن اهالی موسیقی و دامب‌ودومب قطعه پروپیمانی را به جهتِ یکی از مناسبت‌ها اجرا می‌کردند. هاج و واج رفتم جلو... و آهسته کنارِ گوش‌شان پرسیدم:
    حاج‌آقا..! یعنی همه مُشکلِ اسلام مُنحصر به این گرامافونِ بدونِ صفحه ما بود...!!؟

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  نماینده یا هندوانه؟!

    تو آمریکا بودم.رفتم بازار میوه و تره بار هندوانه بخرم.
    طبق عادت هندوانه ها را یکی یکی بلند می کردم و با کف دست تپ تپ بهشون می زدم.

    یک خانم آمریکایی با تعجّب بهم گفت: آقا شما دارید چیکار می کنید؟
    براش توضیح دادم که این جوری می تونی بفهمی خوبه یا نه.
    خواهش کرد تا یک هنداونه خوب هم برای ایشون سوا کنم.
    همین کار رو کردم.

    تشکر کرد و پرسید: شما اهل کجایید؟
    بهش گفتمک ایران.
    گفت: کاشکی قبل از انتخابات هم همین طوری که هندوانه سوا می کنید،کاندیداهاتون رو هم تپ تپ می کردین!


    آخرین ویرایش: چهارشنبه 2 مهر 1399 10:16 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • #طنزسیاهنمایی .93

    باد مجانی!

    گفت: «مُمَیّز» یعنی چه؟

    گفتم: «مُمَیّز» اسم فاعل از باب تفعیل عربی یعنی جداکننده،برتری دهنده  و «مُمَیّزی» یعنی رسیدگی و وارسی ، و مصدرش «تمییز» مصدر باب تفعیل عربی و به معنی بازشناختن،بازدانستن،جداکردن،شناخت،شناسایی است. حالا چه شده که رفتی در کار ادبیّات؟

    گفت: پس کسی که بخواهد آثار ادبی،علمی،هنری و ...را تشخیص دهد،باید قدرت علمی و هنری و تشخیص او از همه پدیدآورندگان آثار بیشتر باشد.

    گفتم: آری،بدیهی است.

    گفت: اگر در زمان و مکان سعدی ،حافظ،فردوسی،مولانا،نظامی،ویکتورهوگو و....نهادی مثل وزارت ارشاد برای ممیّزی کتاب ها بود،آیا آثار آنان منتشر می شد و امروز به دست ما می رسید؟ 

    راننده یکی از مسولان بلند پایه تعریف می کرد : 

    روزی داشتیم با ایشون به اجلاس سران می رفتیم که گفتن :

    راست میگن اوضاع مملکت خرابه !

    گفتم :چطور جناب؟

    ایشان با لحن متفکّرانه ای گفت: 

    وقتی آپاراتی، بادمجون هم بفروشه، دیگه مشخّّصه که .....

    خیلی به خودم فشار آوردم بفهمم که چی گفته،طاقت نیاوردم گفتم: 

    از کجا فهمیدید قربان؟

    ایشون با همون لحن به بیرون اشاره کردن و فرمودن:

    پشت آپارتی نوشته: باد مجانی موجود است!

     تازه فهمیدم دکترای جعلی چه به روز مملکت آورده !

    البتّه مُمیزهای ارشاد قطعاً شخصیّت های باسوادی هستند. ولی اگر یک دکتر این جوری بین آنان باشد،می دانی چه بلایی بر سر علم و فرهنگ کشور می آید؟!

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: چهارشنبه 2 مهر 1399 03:28 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 7 ... 3 4 5 6 7
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات