بهره گیری از مغز!
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان پزشک پرسیدم :
شما چطور می فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روانپزشک
گفت : ما وان حمام را پر از آب می کنیم و یک قاشق چای خورى، یک فنجان و یک
سطل جلوى بیمار می گذاریم و از او می خواهیم که وان را خالى کند.
من
گفتم : آهان، فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است.
روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را برمی دارد. حالا شما هم
می خواهید تختتان کنار پنجره باشد؟
نتیجه :
1- راه حل همیشه در گزینه های پیشنهادی نیست.
2- در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود . در حکایت فوق هدف خالی کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی
3- راه حل همیشه جلوی چشم نیست. مغز ما یک دینام هزار ولتی است که متاسفانه اکثرمان بیش از یک لامپ از آن استفاده نمی کنیم.
آنتونی رابینز
ما باید کشکمان را بسابیم!
گفته اند:
یکی از دراویش و اهل تصوف معروف شهر اصفهان از میر فندرسکی اجازه
می گیرد تا چند روزی را در منزل میر، ملازم ایشان گردد.
میر نیز می پذیرند. در منزل جناب میر از درویش می خواهند تا مقداری کشک را برایشان بسابند و درویش نیز با رویی گشاده می پذیرند.
میر می فرمایند:
« من سه درخواست از شما دارم که در حین کار از شما می طلبم.»
درویش نیز پذیرفت. اندکی گذشت که درویش دید در زدند. مامورین حکومتی آمدند و گفتند که:
والی و سلطان شهر فوت کرد و دربار کسی را شایسته تر و پاک تر و صادق تر از درویش در شهر نیافت.
لذا از شما درویش خواهانیم که زمام حکومت را در دست گیرید تا مردم روی پاکی و صدق راببینند.
درویش هم که فرصت را برای خدمت به خلق مناسب دید پذیرفت و از جناب میر عذر خواسته و به دربار رفت.
اندکی
گذشت و ردای حکومت برای درویش آوردند و از او خواستند تا به خزانه رود و
جواهر مخصوص شاهی را بردارد که حاکم بدان شناخته گردد .
درویش پذیرفت و به خزانه رفت و در حالی که جواهرات مبهوتش کرده بود جواهر شاهی را برداشت.
مدتی بعد به درویش عرض شد:
شاها، بیایید و با اسب مخصوص شکارتان به شکار روید. چنین کرد و بسیار لذت برد!
چندی بعد گفتند: جناب شاه، نمی خواهید به حرم سرایتان سری زنید و کنیزی نیکو چهره را محرم خود گردانید و با او باشید؟!
پذیرفت و به حرمسرا رفت و کنیزی بسیار زیبا را محرم خود نمود و با او بود!
گذشت
و روزی آمدند و گفتند: ای سلطان، عالم شهر، میرفندرسکی اجازه ی ورود می
خواهند و از شما سه درخواست دارند که می گوید شما وعده ی اجابت داده بودید!
درویش با رویی باز میر را پذیرفت و میر شرفیاب شد. میر فرمود:
« به یاد دارید که سه طلب از من را قول اجابت دادید؟» .
گفت : البته!
میر فرمود:« اول این که جواهر شاهیتان را خواهم تا به من دهید!»
درویش درماند و گفت: جناب میر، خود گویی جواهر شاهی، شاه بدین جواهر شناخته گردد و من نمی توانم چنین کنم!
اما به خزانه برو و هرچه خواهی بردار!
میر فرمود:« خیر من همان را می خواستم،
در خواست دوم من این است که اسب شکار شاهیتان را به من دهید!»
باز درویش واماند و گفت: آن هم از اسمش پیداست که مخصوص شاه است. اما به اصطبل برو و هر چه خواهی از اسبان بردار!
میر فرمود:« خیر من همان را می خواستم، و اما خواسته ی سوم من:
همسرت را طلاق بده تا پس از پایان عده اش به عقد من درآید!»
درویش بیشتر از پیش لرزید و نپذیرفت و گفت:
خیر، به حرمسرا برو و هرکه را خواهی محرم خود ساز!
میر نپذیرفت و در همان حال با اشاره ای به درویش فرمود:
« پس کشکت را بساب درویش!!!»
و درویش دید که همچنان در حال سابیدن کشک بوده و تمام این ماجراها در عالم مکاشفه روی داده و به تصرف و انشای جناب میر بوده تا به او بفهماند که هنوز خیلی مانده که دعوی بندگی و اولیاء الله بودن نماید!!!!!!
خدایا توفیق بندگی خودت را عطا کن والا ما باید کشکمان را بسابیم!
اللهمّ ارزقنا توفیق الطّاعه
انسان،درغیاب کرامت!
رفته بودم قصابی ، خیلی هم شلوغ بود.
قصابه ، گوشت هرکی آماده می شد، این جوری صداش می زد:
گوساله کی بود ؟؟
گوسفند بیا جلو !
به یکی هم گفت: تو گوسفندی؟؟
گفت: نه آقا من گاوم !
خوشبختانه من جیگر خواسته بودم،
گفت :جیگر بیاد جلو!!