چه فرمان یزدان چه فرمان سلطان!
قصه شهر هرت.قصه 103
#شفیعی_مطهر
روزی اعلی حضرت هردمبیل، شرلی مستشار سیلگنایی را به حضور طلبید و به او گفت:
شرلی
جان! درست است که من هر فرمانی می دهم،همه به ضرب و زور عوامل دربار خواه
ناخواه کم و بیش انجام می شود.ولی معلوم است هیچ کس با میل و رغبت نه مرا
دوست دارد و نه فرمانم را اطاعت می کند. سازمان های اطّلاعاتی خارجی
محرمانه به من هشدار داده اند که ملّت دارند به سرعت رو به نافرمانی مدنی و
براندازی نظام سلطنتی ما پیش می روند ! حالا چه کنیم؟
شرلی
پاسخ داد: قربان! تنها راه و بهترین شگرد استمرار حکومت و اطاعت کورکورانۀ
مردم از سلطان، مایه گذاشتن از دین و مذهب است. مردم سخن خدا و سخن هر کس
را که نمایندۀ خدا بپندارند، کورکورانه اطاعت می کنند. بنابراین باید شعاری
بسازیم با رنگ و لعاب مذهبی و در آن موضوعِ اطاعت از سلطان را به مثابه
اطاعت از خدا جابیندازیم.
هردمبیل پرسید: چطوری؟ چه کسانی می توانند این برنامه را اجرا کنند؟
شرلی گفت: علمای دینی فقط!
هردمبیل
گفت: تا آنجایی که من می دانم علمای راستین دین گوش به حرف ما نمی دهند.
فقط سخن خدا و معصومان برایشان حجّت و لازم الاجراست.
شرلی
گفت: اعلی حضرتا! من هم می دانم این را؛ ولی ما باید یک آخوند درباری پیدا
کنیم و با پروپاگاندای خودمان موقعیّت او را در اذهان مردم جا بیندازیم.
بعد از او فتوا بگیریم که اطاعت از سلطان،اطاعت از یزدان است.
هردمبیل گفت: پس هر چه زودتر چنین آخوندی را برایم پیدا کن. هر چه هم پول و امکانات خواست برایش مهیّا کن.فعلاً مرخّصی!
شرلی
از خدمت هردمبیل مرخّص شد و سه ماه بعد به همراه یک آخوند ریش دراز با
عمّامه ای بزرگ وارد دربار شد.وقتی به حضور سلطان باریافت،به عرض رسانید:
قربان!
مشدی شعبانعلی از چوپانان روستای زورآباد است. ظرف سه ماه گذشته درس های
لازم را آموخته و حالا کاملاً می تواند نقش یک ملّای واقعی را بازی
کند.بنابراین دستور فرمایید فردا طیِّ مراسمی از ورود ایشان به عنوان یک
عالم ربّانی استقبال کنیم و کم کم موقعیّت او را در اذهان مردم جابیندازیم
تا فتوایش در ذهن مردم عین فرمان خدا پذیرفته شود و ما بتوانیم حکم
«السّلطانُ ظلّ الله» را از زبان ایشان منتشر کنیم و بر کرسی بنشانیم!
بدین
ترتیب دربار هردمبیل با بهره گیری از همۀ امکانات تا توانستند با بوق و
کرنا از یک چوپان،شخصیّت یک ملّای قُلّابی و انقلابی ساختند. همۀ عوامل زور
و زر و تزویر تا توانستند در بادکنکِ شخصیّتِ کاذبِ آخوندِ درباری
دمیدند،تا موسم بهره برداری از این ملّای دروغین فرارسید. هر روز به بهانه
های گوناگون سخنانی کوتاه از قول این آخوند تصنّعی را بر در و دیوار شهر می
نوشتند و می کوشیدند تا از او شخصیّتی کاریزماتیک بسازند.
سرانجام
روزی در مراسمی با حضور همۀ درباریان و نظامیان و خانواده هایشان این
آخوند سفارشی بر فراز منبر رفت و حکم «السّلطانُ ظلّ الله»را به عنوان
اصلی اساسی و دینی مطرح کرد و اطاعت مطلق از سلطان را تنها راه ورود به
بهشت دانست. او هر گونه پرسش و انتقاد از سلطان را گناه و موجب خشم خدا
معرّفی کرد و اصل «چه فرمان یزدان چه فرمان سلطان» را بالاترین قانون
کشور دانست.
سال ها بر این
منوال گذشت. کم کم مشدی شعبانعلی هم که حالا برای خودش کسی شده بود و دم و
دستگاه و کاخ و گارد ویژه و حرمسرایی راه انداخته بود،هوای قدرت طلبی بر
سرش زد و گاه حرف های گُنده تر از دهان خود می زد.
روزی
در کاخ مهمان هردمبیل بود. نگاهش به دختر زیبای سلطان افتاد!نه یک دل که
صد دل عاشق او شد. فردای آن روز از طریق صدراعظم از دختر شاه خواستگاری
کرد! هردمبیل از این درخواست گستاخانه برآشفت و گفت:
دختر من کجا و این چوپان بی سروپا کجا؟ این ما بودیم که بر بادکنک او دمیدیم. حالا کارش به جایی رسیده که داماد سلطان شود؟
به او بگو که تو همۀ دم و دستگاه خودت را از ما داری. اگر ما بر بادکنک تو ندمیده بودیم ، تو الان همان چوپان دهاتی بودی.
وقتی
صدراعظم پیام سلطان را به شعبانعلی رسانید،او هم در پاسخ گفت: اگر من برای
تجلیل دروغین تو حدیث جعلی نمی ساختم،مردم تا کنون تو را سرنگون کرده
بودند.
وقتی هردمبیل این پاسخ گستاخانه را شنید،با صدراعظم مشورت کرد که حالا که این چوپان برای ما شاخ شده با او چه کنیم؟
صدراعظم پاسخ داد:
اعلی حضرتا! حالا اگر او وامدار ماست،ما هم وامدار او هستیم. باید به گونه ای با او کنار بیاییم.هر دو به همدیگر نان قرض داده ایم.
صدراعظم سپس این تمثیل قدیمی را برای سلطان خواند که:
بازرگانی
اموال زیادی از مردم را بالاکشیده و خورده بود. طلبکاران برای وصول طلب به
او فشار می آوردند. روزی با وکیلی مشورت کرد. وکیل به او گفت:
من شگردی به تو یاد می دهم تا از شرِّ همۀ طلبکاران نجات یابی. ولی به شرطی که ده میلیون دینار به من حقّ الوکاله بدهی.
بازرگان
پذیرفت. وکیل به او یاد داد از فردا هر طلبکاری از تو طلب خود را مطالبه
کرد،تو در جوابش بگو:بع!بع!! آنان تو را دیوانه می پندارند و دست از سر تو
می کشند.
بازرگان چنین کرد و در مدت کوتاهی همۀ طلبکاران نومیدانه از دریافت طلب خود منصرف شدند و او را رها کردند.
حالا نوبت حقّ الوکالۀ وکیل بود. وکیل نزد او رفت و گفت :
جالا که با این شگرد من از شرّ همۀ طلبکاران نجات یافتی ،حقّ الوکالۀ مرا بده!
بازرگان در پاسخ گفت: بع بع!!
وکیل گفت: با همه بع بع! با من هم بع بع؟!
بازرگان گفت: با تو هم بع بع!!
وکیل گفت :من تو را از این مهلکه نجات دادم.
بازرگان گفت: بع بع!
وکیل ناگزیر دست از پا درازتر برگشت و با خود گفت:
خودم کردم که لعنت بر خودم باد!
حالا
اعلی حضرتا! ما در بادکنک او دمیده ایم .او هم در بادکنک ما! حالا راهش
ستیزه نیست. باید این درخواستش را بپذیریم و گرنه ما را رسوا می کند.
هردمبیل
ناگزیر با وجود مخالفت همسر و دخترش او را به زور به خانه مشدی شعبانعلی
فرستاد.پس از چند روز دختر گریه کنان برگشت و نزد پدر رفت و گفت :
من نمی توانم این چوپان بی سروپا را تحمّل کنم.
هردمبیل گفت: دخترم!چاره ای نداریم! خودم کردم که لعنت بر خودم باد!
کانال رسمی گاه گویه های مطهر
https://t.me/amotahar