منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 1 اردیبهشت 1399 10:00 ق.ظ نظرات ()

     «کار خوب» یا «عمل صالح»؟!

    یک نفر در کنار دریا قدم می زد. ناگهان فریادی شنید که یک غریق کمک می طلبد. فوراً به درون دریا پرید و او را نجات داد.

    هنوز چند قدمی نرفته بود که فریاد کمک خواهی غریقی دیگر را شنید. او را هم نجات داد . کمی که جلوتر رفت،فریاد کمک خواهی غریق سوم را شنید. او را هم نجان داد.

    او حسّاس شد و علّت غوطه ورشدن این افراد را پرسید. معلوم شد یک دیوانۀ مردم آزار جلوتر از او حرکت می کند و مردم را یکی یکی به دریا می اندازد!

    حالا این داستان را شما به پایان برسانید!

    نجات افراد غریق کاری پسندیده،انسانی و خداپسندانه است! آیا او همچنان به نجات افراد غریق ادامه دهد؟ یا آن دیوانه را از انداختن مردم به دریا بازدارد؟

    نجات غریق یک «کار خوب» است،ولی بازداشتن دیوانه از این کار بد،«عمل صالح» است.

    ما هر روز و هر لحظه در  برابر این سوال قرار داریم که :

    حالا ما باید «کار خوب» انجام دهیم؟ یا «عمل صالح»؟!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • خوش خدمتی یا دستور از جایی دیگر؟
     
    ✍️مجتبی لطفی

     در خرداد سال ۸۲ آیت الله شیخ صادق کرباسچی تهرانی(پدر غلامحسین کرباسچی شهردار سابق تهران) در قم درگذشت. آیت الله تهرانی از علمای قم و از شاگردان مرحوم آیات بروجردی و حجت بود. وی متولی و امام مسجد جامع و متولی مدسه رضویه قم بود و 300 نفر از مردم فقیر را تحت تکفل داشت. وی نزد امام خمینی اعتبار خاصی داشت و از معدود علمایی بود که وکالت تام و خاص از ایشان داشت. 

    مرحوم تهرانی هر روز ساعت ها در دفتر آیت الله منتظری جلوس داشت به گونه ای که یکی از اعضای دفتر آیت الله منتظری محسوب می شد و علاقه خاصی به ایشان داشت تا جایی که وصیت کرده بود پس از مرگ، از آیت الله منتظری بخواهید نماز میت مرا بخواند و اگر قبول نکردند، اصرار کنید. 

    پس از درگذشت آیت الله تهرانی، ورثه وی، قبری را در یکی از رواق های حرم حضرت معصومه در قم خریداری کردند. وقتی خبر به تولیت وقت حرم رسیده بود که وی وصیت کرده نمازش را آقای منتظری در صحن بخواند، پیغام داده بود در این صورت اجازه دفن در رواق حرم را نمی دهد! 

    خبر به آقای منتظری رسید و ایشان گفتند با این وصف نیازی نیست من نماز بخوانم. بازماندگان، برای رفع این مانع از آیت الله منتظری می خواهند به منزل مرحوم تهرانی آمده و نماز بخوانند تا به وصیت عمل شده باشد. همان روز به همراه مرحوم استاد به منزل مرحوم تهرانی در باجک عزیمت کرده و در معیت چند نفر انگشت شمار، نماز میت را خواندیم. سپس در صحن، آیت الله شبیری زنجانی، با حضور افراد کثیری نماز دیگری بر پیکر مرحوم تهرانی خواندند. 

    اما خبرهای بدی به گوش می رسید! تولیت حرم گفته بود حالا که نماز میت در خانه! توسط آیت الله منتظری خوانده شده، باز هم اجازه دفن داده نمی شود! مدت مدیدی جنازه روی زمین ماند، کم کم جمعیت رفتند، اما رایزنی ها به جایی نرسید و قبر حفر شده توسط خدّام حرم پر شد. مرحوم آیت الله نصرالله شاه آبادی فرزند مرحوم آیت الله شاه آبادی بزرگ که استاد آیت الله خمینی بود همان جا در باره دفن در قبرستان نو قم استخاره می کند و این آیه می آید: 

    «و من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوالله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا» 

    و جنازه مرحوم تهرانی پس از ساعت ها روی زمین ماندن در قبرستان نو قم به خاک سپرده شد!
    معلوم نبود که خواندن یک نماز میت با تعداد اندک آن هم در خانه متوفی چه مشکلی برای نظام ایجاد می کند که به این بهانه دستور پر کردن قبر عالمی با آن سابقه صادر شد؟! آیا تولیت وقت حرم حضرت معصومه، برای خوش خدمتی چنین کرد یا از جای دیگری دستور گرفت؟ چه زمینه ایجاد شده به وی رخصت چنین برخوردی را داد؟
    همه می میریم و چند وجب زمین و چند خروار خاک آخرین مأوای ماست! و میز و خوش خدمتی وفا نمی کند چنان که تولیت حرم پس از چند سالی به دیگری واگذار شد اما، چه خاطره ای از آدم ها به یاد می ماند، این مهم است.
    @Sahamnewsorg

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 27 فروردین 1399 08:56 ق.ظ نظرات ()

    ﺍﻻﻧﻢ همین كار ﺭﻭ می کنم !!!

    یک ﺗﺎﺟﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎیی در ﻣﮑﺰیک ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﺎﻫﯿ ﮕﯿﺮﻯ ﺍﺯ ﺑﻐﻠﺶ ﺭﺩ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻮﺵ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺎﻫﻰ ﺑﻮﺩ !
    مرد امریكایی ﺍﺯ ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻯ؟

    مرد ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﻣﺪﺕ ﺧﯿﻠﻰ ﮐﻤﻰ !

    مرد ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺻﺒﺮ ﻧﮑﺮﺩﻯ ﺗﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﻰ ﮔﯿﺮﺕ ﺑﯿﺎﺩ؟

    ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ام ﮐﺎﻓﯿﻪ !

    مرد ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺍﻣﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻭﻗﺘﺖ ﺭﻭ ﭼﯿﮑﺎﺭ می کنی؟

    مرد ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ می خوﺍﺑﻢ ! ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎهی گیرﻯ می کنم ! ﺑﺎ ﺑﭽﻪﻫﺎﻡ ﺑﺎﺯﻯ می کنم ! ﺑﺎ ﺯﻧﻢ ﺧﻮﺵ می گذﺭﻭﻧﻢ ! ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﺩﻫﮑﺪﻩ می چرﺧﻢ ! ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﺷﺮﻭﻉ می کنیم ﺑﻪ ﮔﯿﺘﺎﺭ ﺯﺩﻥ ﻭ ﺧﻮﺷﮕﺬﺭﻭﻧﻰ! ﺧﻼﺻﻪ ﻣﺸﻐﻮﻟﻢ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺯﻧﺪﮔﻰ !

    ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﻣﻦ ﺗﻮﯼ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ می توﻧﻢ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ! ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎهی گیرﻯ ﺑﮑﻨﻰ ! ﺍﻭن وﻗﺖ می توﻧﻰ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺰﺭگ تر ﺑﺨﺮﻯ ! ﻭ ﺑﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻭﻥ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﺎﯾﻖ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ بخری و به قایقات ﺍﺿﺎﻓﻪ می کنی ! ﺍﻭن وﻗﺖ ﯾﮏ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﺎهی گیرﻯ ﺩﺍﺭﻯ !

    ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺧﺐ ! ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟

    ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : به جاﻯ ﺍین که ﻣﺎﻫﻰﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﻰ، ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎً ﺑﻪ ﻣﺸﺘﺮی ها ﻣﯿﺪﻯ ﻭ یك مغازه بزرگ اجاره می کنی یا می خری و ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺑﺎﺭ  خوبی ﺩﺭﺳﺖ می کنی...

    ﺑﻌﺪﺵ ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﻪ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻯ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪﺍﺗﺶ ﻧﻈﺎﺭﺕ می کنی و ماهی ها رو بسته بندی و به بیشتر سوپرماركت ها می فرستی ، ﺍﯾﻦ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺗﺮﮎ می کنی ﻭ ﻣﯿﺮﻯ ﻣﮑﺰﯾﮑﻮ ﺳﯿﺘﻰ ! ﺑﻌﺪﺵ لس آنجلس ! ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭن جا ﻫﻢ ﻧﯿﻮﯾﻮﺭﮎ... ﺍﻭﻧﺠﺎﺱ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﻯ مهم تر ﻫﻢ می زﻧﻰ و شروع به ساختمان سازی و شاید برج سازی دست می زنی .

    مرد ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺍﻣﺎ ﺁﻗﺎ ! ﺍین کاﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ می کشه؟

    مرد ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﭘﺎﻧﺰﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ !

    ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ میشه ،ﺁﻗﺎ؟

    ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﻫﻤﯿﻨﻪ ! ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﮐﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻭﻣﺪ، ﻣﯿﺮﻯ ﻭ ﺳﻬﺎﻡ ﺷﺮﮐت هات  ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﯿﻠﻰ ﺑﺎﻻ می فرﻭﺷﻰ ! ﺍین کاﺭ ﻣﯿﻠﯿﻮن ها ﺩﻻﺭ ﺑﺮﺍﺕ ﻋﺎﯾﺪﻯ ﺩﺍﺭﻩ !

    ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﻣﯿﻠﯿﻮن ها ﺩﻻﺭ؟؟؟ ﺧﺐ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟

    ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺍﻭن وﻗﺖ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻰ ! ﻣﯿﺮﻯ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﺳﺎﺣﻠﻰ ﮐﻮﭼﯿﮏ ! ﺟﺎﯾﻰ ﮐﻪ می توﻧﻰ ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﻰ ! ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎهی گیرﻯ ﮐﻨﻰ ! ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻧﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺷﻰ ! ﻭ گیتار بزنی و از زندگی ات لذت ببری!

    مرد ﻣﮑﺰﯾﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : 

    ﺧﺐ ﻣﻦ ﺍﻻﻧﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ همین كار ﺭﻭ می کنم !!!

    ﺳﺮﮔﺸﺘﻪ ﭼﻮ ﭘﺮﮔﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺩﻭﯾﺪﯾﻢ
    ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻘﻄﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ

    *****************

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 25 فروردین 1399 09:11 ق.ظ نظرات ()

     شاه عباس و شیخ بهایی

    یک حـــــکایت آموزنده

    روزی شاه عباس به همراه وزیرش شیخ بهایی و چند تن از فرماندهان به شکار می روند.
    در بین راه ، شاه عباس به شیخ بهایی گفت:
     یاشیخ! نقل ، داستان ، یا پندی بگویید که این فرماندهان با ما آمده اند درسی گیرند!
    شیخ بگفتا :این سه تپه خاک را می بینید؟ 

    گفتند: بله!
    شیخ گفت: خاک آن تپه اولی بر سر کسی که راز دلش را به هر کسی بگوید حتی به همسرش!
    گفت: آن تپه وسطی را می بینید؟
    گفتند! بله ، 

    شیخ گفت: خاک آن تپه بر سر کسی که به آدم بی اصل و نسب و بی نام و نشان خدمت می کند.
    شیخ گفت: آن تپه (آخری) سومی را می بینید؟

    گفتند :بله!
    شیخ گفتا :خاک آن تپه بر سر کسی که خود تلاش نمی کند و بزرگ ترها دائم به او خدمت می کنند.
    شاه عباس گفت: آن دو مورد اول بماند ، اما بند سوم به من خطاب شده؟؟ چه بدی به شما کردم؟
    شیخ گفتا :اگر صبر کنید جواب هر سه را یک جا خواهم داد.
    مدتی گذشت شاه عباس آهوی بسیار زیبایی داشت و با اسبش دور آهو می دوید و سرگرم می شد، برای این آهو هر روز وقت کافی می گذاشت.
    تا این که روزی شیخ بهایی آهوی شاه عباس را می دزدد و در جایی مخفی می کند و گوسفندی را سر می برد و در کیسه ای گذاشته و به خانه می برد.
    همسر شیخ بهایی با دیدن کیسه خون آلود جویای محتوای آن می شود که شیخ در جواب می گوید این آهوی شاه عباس است که کشته ام.
    همسر شیخ بهایی شیون کنان بر سر خود می زند و با لحنی تند می گوید:

    متوجه هستی چکاری انجام داده ای؟ شاه عباس اگر متوجه شود گردنت را خواهد زد ، دلیل این کارت چی بوده؟
    شیخ می گوید :من وزیر شاه عباس هستم اما او اصلاً به من و خدمات من توجه نمی کند و بیشتر وقتش را با این آهو سپری می کند ، از ناراحتی این کار را انجام دادم و قرار نیست کسی بفهمد! فقط من و تو می دانیم آن را درگوشه حیاط خاک می کنیم و کسی هم متوجه نمی شود. ممکن است ، رفتار شاه با من بهتر شود ، 

    خبر گم شدن آهو به گوش شاه عباس می رسد ، وی عده ای را مأموریافتن آهو در شهر و بیابان می کند اما هیچ خبری از آهو نیست.
    شاه عباس هزار سکه طلا را برای یافتن آهو جایزه تعیین می کند ، خبر هزار سکه به گوش همسر شیخ بهایی می رسد و بی وقفه به دربار شاه می رود تا خبر کشته شدن آهو را بدهد و هزار سکه جایزه اش را دریافت کند.
    شاه عباس باشنیدن این خبر شیخ را احضار می کند تا دلیل این کارش را بگوید. شاه عباس فریاد می زند: 

    شیخ من چه بدی و چه کوتاهی در حق تو و خانواده ات کرده ام که جوابش این باشد ؟
    شیخ گفت: اعلاحضرت از آن جایی که من وزیر شما بودم ، اما هیچ وقت به من توجه نکردید و بیشر وقت خود  را با بازی کردن با آهو می گذراندید و من هم از سر حسادت آهو را دزدیده و سر بریدم.
     شاه عباس عصبانی شد و جلاد را خبر کرد و به او گفت: 

    سزای اعمال شیخ قطع گردن اوست همین جا حکم را اجرا کن و گردن شیخ بهایی رابزن!
    جـــــلاد شمشیرش را بالا برد و در حین فرودآمدن رو به پادشاه کرد و گفت: 

    اعلاحضرت ،شیخ خیلی به من وخانواده ام لطف داشته و من توان چنین کاری را ندارم. مرا عفو بفرمایید.
     شاه عباس جلاد بعدی و جلادان دیگر را فراخواند.
    اما هیچ کدام راضی نبودند که گردن شیخ بهایی را بزنند.
    شاه عباس گفت: صد سکه طلا به هر کسی می دهم که امروز گردن شیخ را بزند.
    خبر به نگهبان قصر پادشاه رسید.
    به سوی شاه عباس آمد و گفت: صد سکه را بدهید من گردن شیخ را خواهم زد!
    شمشیر را از جلاد گرفت و بالا برد. موقع فرود آمدن شمشیر ، شیخ گفت: 

    دست نگه دارید. آهو زنده است ، من او را نکشته ام.
    شیخ به خدمتکارش دستور داد تا آهو‌ را بیاورد.شاه عباس متعجب شد و دلیل این کارش راپرسید؟
    شیخ گفت:
    زمانی باهم به شکار رفتیم و به من گفتی به این جوانان پندی بیاموز  و من خاک آن سه تپه را مثال زدم که باعث نگرانی شما شد! الان جواب آن پند همین است.
    گفتم:
    خاک آن تپه اول بر سر کسی که راز دلش رابه هر کسی می گوید حتی به همسرش. همسر من که پدر فرزندانش بودم راز نگهدار من نبود و مرا به هزار سکه طلا فروخت. پس خاک آن تپه اول بر سر من که راز دل خودم را برای کسی بازگو کردم!
    شاه عباس حیرت زده از دو تپه خاک بعدی پرسید.
    شیخ گفت :به یاد بیاورید گفتم خاک آن تپه  دومی ، بر سر کسی که به آدم بی اصل و نسب خدمت کند.
    این نگهبان در گوشه شهر گدایی می کرد و شکم زن و بچه اش را نمی توانست سیرکند !من به اوخدمت کردم و او را به قصر آوردم صاحب مال و زندگی پست و مقام کردم و حالا به خاطر صد سکه قصد زدن گردن مرا داشت.
    پس خاک آن تپه دوم هم بر سر من که به آدم بی اصل و نسب خدمت کردم.
    و آن تپه سوم که گفتم خاکش بر سر کسی که روی پای خود نایستد به بزرگ تر از خودش خدمت کند.
    من که وزیر شما بودم سال ها به شما مشاوره دادم و هزاران کار نیک و خیر در شهر و در راه خدمت به شما انجام دادم.
    به خاطر یک آهو می خواستید گردن مرا بزنید که سال ها به شما وفادار بوده ام.

    پس خاک آن تپه سوم هم بر سر من!
    آیا حکایت پندآموزی است؟

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  هر که او بیدارتر پر دردتر!

    یک مهندس کشاورزی نقل می کرد و می گفت:
    روزی در دامنه های سبلان تحقیقی در مورد بعض بذرهای کشاورزی داشتیم و کارمان زیادی طول کشید و خیلی گرسنه شدیم . من از گروه جدا بودم و دیدم چند چوپان سفره ی ناهار پهن کرده و مشغول خوردن هستند و به من هم تعارف کردند . من به دلیل شدت گرسنگی نتوانستم تعارفشان را رد کنم و نشستم از غذایشان که گوشتی کاملا کوبیده و بی نهایت لذیذ بود خوردم . شکمم درد گرفت ولی تمایل و اشتهایم نسبت به خوردن کور نشد و بالاخره غذا تمام شد. 

    پرسیدم: این که خوردیم گوشت چه بود و چگونه پخته بودید که من هم از آن غذا در خانه تهیه کنم؟ 

    تا این سوال را کردم هر سه چوپان بدون جواب، از من دور شدند و به عبارتی فرار کردند . من یکی از آنان تعقیب کردم و اصرار کردم که باید به من بگوید گوشتی که خوردم گوشت چه بود؟ و او به ناچار و همراه با دلهره و ترس گفت که آقا مهندس، گوشت مار بود.
    می گوید تا این جواب را از او شنیدم احساس کردم همه ی سلول های بدنم مار شده و در هم می لولند و حال خیلی خیلی بدی به من دست داد و تا حدود شش ماه از حس و فهم مزه ی غذاها محروم بودم.
    اگر نپرسیده بودم و جواب نشنیده بودم برای همیشه لذت آن غذا بیخ دندانم می ماند ولی وقتی پرسیدم و جواب شنیدم، به حکم تخیل، شش ماه تمام مریض بودم.


     مولانا می‌گوید:
    هر که او بیدارتر پر دردتر
    هر که او آگاه‌تر رخ زردتر

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 21 فروردین 1399 07:47 ق.ظ نظرات ()

    فرمانروایی بر دل ها!
    #فتح_مكه

    بلال: هیچ درى نباید شكسته شود. 

    كسى حق ندارد به اموال مردم, دست درازى كند.
     به كسى توهین نشود.
    هركسى پشت در بسته است, در امان است...
    افراد خانه ى ابوسفیان, در امان هستند.
    افراد داخل كعبه, در امانند...
    ***
    هند: لااقل محمد(ص) به وعده اش وفا كرد. در رو به زور باز نكرد.

    ابوسفیان: محمد(ص), از قلب ها وارد میشه نه از دیوار ها. و این پیروزى, جاودانه است...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 20 فروردین 1399 06:42 ق.ظ نظرات ()

     جرم امنیتی!!

    آورده‌اند:
    سیاست‌مردی که از فضل بزرگان حاصلی نداشت، اما از فضله‌ی آنان حاصل‌ها،دفعتاً رئیس شد.
    چون عمارت نمی‌دانست ویران می‌کرد.
    چون تدبیر نمی‌دانست تدمیر می‌کرد.
    خواستند او را علم و هنر تدبیر آموزند.
    بر او معلّمی گماردند.
    معلم گفت: ای آقای سیاست‌مرد، این ترکیب را فرابگیرید: «ضَرَبَ زید عَمرواً.» ضرب فعل است و زید فاعل است و عمروا مفعول و معنی آن این است که زید عمروا را زد.
    آقای سیاست‌مرد پرسید: «مگر عمرو گناهی کرده بود که بر او حد لازم شده بود؟»
    معلم گفت: «نه، این مثالی است که در علم نحو آورده‌اند تا قاعده‌ی نحوی معلوم گردد نه آن‌که واقعا زدنی صورت گرفته باشد.»
    آقای سیاست‌مرد گفت: «نیروی امنیتی و نظامی و انتظامی را طلب کنید تا بروند و زید را دست‌وپا بسته بیاورند که مردی طالب علم گواهی می‌دهد که او عمرو را زده است.»
    معلم گفت: «ای سیاست‌مرد بزرگ و بزرگ‌زاده این واقعه را واقعیت و حقیقتی نیست.»
    لطفا بی‌خیال زید و عمرو و زدن و خوردن شوید بیهوده‌ غلطی کردم من.
    سیاست‌مرد در قهر و خشم شد و گفت: 

    «حتما تو از این زید رشوت گرفته‌ای و می‌خواهی این مهم را درهم‌ پیچیی».
    دستور داد که معلم را به جرم امنیتی (تضعیف و تخریب وضعیت و ترویج خشونت) به زندان اندازند و از او نیک بازجویی گردد.
    بعد از چندی معلم به جرم خود معترف گشت و عوامل پشت پرده و روی پرده را فاش نمودی.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 18 فروردین 1399 05:17 ق.ظ نظرات ()

     لعنت به جنگ!

    در جنگ جهانی دوم سربازی نامه‌ای با این متن برای فرمانده‌اش نوشت: 

    جناب فرمانده اسلحه‌ام را زیر خاک پنهان کردم، دیگر نمی خواهم بجنگم، این تصمیم به خاطر ترس از مرگ یا عشق به همسر و فرزندانم هم نیست...

    راستش را بخواهی، بعد از آن که یک سرباز دشمن را کشتم، درون جیب‌هایش را گشتم و چیز عجیبی دیدم. روی یک تکه کاغذ آغشته به خون نوشته شده بود:

    پدر، از روزی که تنهایم گذاشتی، هر صبح تا غروب جلوی در چشم به راه تو ام...

    “پدر جان، به خدا اگر این بار برگردی تو را محکم در آغوش می گیرم و اجازه نمی دهم دوباره به جنگ برگردی...” 

    من این کودک را در انتظاری بیهوده گذاشتم. او تا چند غروب دیگر چشم انتظار پدر خواهد ماند؟ لعنت بر جنگی که کودکی را از آغوش مهر پدر بی‌بهره می کند...
    @DASTANSARA_IR

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  در هر نفسی دو نعمت موجود

    بعد از این که یک مرد ۹۳ ساله در ایتالیا از بیمارستان مرخص می شود، به او گفته شد که هزینه یک روز ونتیلاتور (تهویه) بیمارستان را بپردازد. پیرمرد به گریه افتاد. پزشکان به او دلداری دارند تا به خاطر صورتحساب بیمارستان گریه نکند. ولی آنچه پیرمرد در جواب گفت، همه پزشکان را گریه انداخت.
     پیرمرد گفت: "من به خاطر پولی که باید بپردازم گریه نمی کنم. تمام پول را خواهم پرداخت."  گریه من به خاطر آن است که 93 سال هوای خدا را مجانی تنفس کردم، و هرگز پولی نپرداختم. در حالی که برای استفاده از دستگاه ونتیلاتور (تهویه) در بیمارستان به مدت یک روز  باید این همه بپردازم. آیا می دانید چقدر به خدا مدیون هستم؟  من قبلاً خدا را شکر نمی کردم ".

    ******
    اما سخنان آن پیر مرد ارزش تأمل دارد.  وقتی هوا را بدون درد و بیماری آزادانه تنفس می کنیم، هیچ کس هوا را جدی نمی گیرد.  فقط وقتی وارد بیمارستان می شویم می توانیم بدانیم که حتی تنفس اکسیژن با دستگاه تهویه نیز هزینه ای دارد!!

    ********
    متن فوق را که از دوستان خارجی ام دریافت کرده بودم، ناگهان مرا به یاد گلستان سعدی انداخت که فرموده:
    منّت خدای را عزّ و جلّ که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیات است و چون بر می آید مفرّح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمت شکری واجب.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 14 فروردین 1399 10:42 ق.ظ نظرات ()

     جگونه عمان «سویس خاورمیانه»شد؟!

    چه شد که کشوری کوچک در حد عمان شده «سویس خاورمیانه» و ایران و آمریکا برای صلح و مسائل پیچیده سیاسی و هسته ای، به میانجی گری «سلطان قابوس» پادشاه آن و «کدخدای خاورمیانه» پناه می برند؟
    یوسف بن علوی یكی از سه رهبر چریک‌های جبهۀ ظفار در عمان بود كه وقتی شاه قابوس به ظفار لشكر كشید و جنبش ظفار را محاصره كرد دستگیر شدند. رهبران ظفار، حكم اعدام گرفتند و هر سه نفر حكم را پذیرفتند و به پشیمانی روی نیاوردند.
    شاه قابوس که تازه شاه شده بود، خواست تا هر سه جوان چریک را ببیند، از آن ها سوْال کرد: 

    مگر شما عمانی نیستید، پس چرا راه جنگ را انتخاب کرده‌اید؟
    گفتند؛ ما می خواهیم از یک زندگی بدوی و بیابانی به کشوری مدرن با قوانینی مدنی تبدیل شویم.
    قابوس سه راه را پیش پایشان گذاشت :
    1⃣ خروج از عمان و انصراف از شهروندی این کشور ولی تا آخر عمر تمام مخارج زندگی در هر جای جهان مهمان پادشاه

     2⃣ تخفیف حکم اعدام به زندان ابد در عمان

     3⃣ دست از این چریک بازی بردارید و هر کدام یک قسمت از همین مملکت را بگیرید دستتان و آن را همان طور که گفتید، بسازید.

    هر سه نفر راه سوم را انتخاب کردند.
     اولی همین یوسف بن علوی بود، یک دانشجوی علوم سیاسی که در لندن تحصیل کرده و به عمان بازگشته بود، او حالا سال هاست وزیر امورخارجه عمان و چهره‌ای قابل احترام در جهان است که بارها بین دستگاه حاکمه آمریکا و جمهوری اسلامی میانجیگری کرده.

     دومی (عبدالله بن صلاصه) تحصیل کرده اقتصاد در لندن بود که در ٣٠سال گذشته برنامه‌ریزی اقتصادی و سیستم بانکی عمان را مدیریت می کند و طبق برنامۀ دولت عمان ، اقتصاد این کشور را تا سال 2020 به اقتصادی کاملا غیر نفتی بدل می کند که درآمد صنایع دیگر جایگزین نفت خواهد داد.

     سومی هم (علی‌ بن المسعود) وزیر پیشین آموزش و پرورش عمان بود که سیستم آموزش را نوسازی کرد ،به گونه‌ای که هزینۀ تحصیل از دوران ابتدایی تا دانشگاه کاملا رایگان است. همچنین آموزش زبان انگلیسی از همان مقطع ابتدایی در مدارس عمان آغاز می شود و نسل جدید این کشور زبان انگلیسی را همان قدر روان صحبت می کند که زبان مادری‌اشان را.

    سلطان قابوس با مدارا و دوراندیشی تهدید را به فرصت تبدیل کرد تا این سه چریک چپگرا عمان را به کشوری مدرن تبدیل کنند که آن را سوئیس خاورمیانه می دانند..

    #کانالتحلیلزمانه
     @TahlilZamane

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 124 ... 9 10 11 12 13 14 15 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات