منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 22 اردیبهشت 1399 10:25 ق.ظ نظرات ()

     اثر صبوری و مهربانی

     یادی کنیم از شهید چمران با این خاطره زیبا و عبرت آموز:

    رضا سگ باز!!! یه لات بود تو مشهد.هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!!

    یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا و غذا خوردن! که دید
    یه ماشین با آرم ”ستاد جنگ های نامنظم“ داره تعقیبش می‌کنه.

    شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: 

    ”فکر کردی خیلی مردی؟!“

    - رضا گفت: بروبچه ها که این جور میگن.....!!!

    - چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!!

    به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......!

    مدتی بعد....

    شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد!

    چند لحظه بعد با دست بسته، رضا رو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: 

    ”این کیه آوردی جبهه؟!“

    رضا شروع کرد به فحش دادن.
    (فحشای رکیک!)
    اما چمران مشغول نوشتن بود!

    وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد:
    ”آهای کچل با تو ام! “

    یک دفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت:
    بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟

    - رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!

    چمران: ”آقا رضا چی می کشی؟!! برید براش بخرید و بیارید!“

    چمران و آقا رضا تنها تو سنگر.....

    - رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! كشیده‌ای، چیزی؟!!

    - شهید چمران: چرا؟!

    - رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....!
    تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و این طور برخورد کنه!!

    - شهید چمران: اشتباه فکر می کنی!!!!
    یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده!
    هِی آبرو بهم میده.....
    تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می‌کردی ولی اون بهت خوبی می‌کرده!
    منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم!
    تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!

    رضا جا خورد!....رفت و تو سنگر نشست.

    آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی‌رفت، زار زار گریه می‌کرد!

    تو گریه هاش می‌گفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟

    اذان شد.

    رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت.

    سرِ نماز،موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!!

    وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد.
    پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد.....

    رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد......!
    (فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش)

    یه توبه و نماز واقعی........

    (به نقل از کتاب خاطرات شهید مصطفی چمران)

    ******************

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  کوک چهارم

    بعد از پایان کلاس شرح مثنوی، استاد علامه محمد تقی جعفری گفت:
    من خیلی فکر کردم وبه این جمع بندی رسیده ام که رسالت ۱۲۴هزار پیغمبر در عبارتی خلاصه می شود و آن کوک چهارم است.

    مریدان پرسان بودند که "کوک چهارم"چیست؟
    علامه با آن لهجه شیرین در تمثیل شرح می دهد که: 

    کسی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش می برد. کفاش با نگاهی می گوید:
    این کفش سه کوک می خواهد و هر کوک مثلا ده تومان و خرج کفش می شود سی تومان.
    مشتری هم قبول می کند. پول را می دهد و می رود تا ساعتی دیگر برگردد و سوار کفش تعمیر شده بشود.
    کفاش دست به کار می شود.
    کوک اول، کوک دوم و در نهایت کوک سوم و تمام...
    اما با یک نگاه عمیق درمی یابد اگر چه کار تمام است، ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر می شود و کفش، کفش تر خواهدشد.
    از یک سو،قرار مالی را گذاشته و نمی شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر، دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزند!!!

    او میان "نفع و اخلاق"، میان "دل و قاعده ی توافق"، مانده است. یک دو راهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست.
    اگر کوک چهارم را نزند، هیچ خلافی نکرده، اما اگر بزند، به "رسالت" هزار پیامبر تعظیم کرده. اگر کوک چهارم را نزند، روی خط توافق وقانون راه رفته، اما اگر بزند، صدای لبیک او ،آسمان اخلاق را پر خواهد کرد.

    دنیا پر از فرصت "کوک چهارم" است، و ما کفاش های "دو دل"...

    برایتان دعا می کنیم که "کوک چهارم" رابزنید، شما هم برای ما دعاکنید.
    دنیایی سراسر "خیر و نیکی" خواهیم داشت اگر با هم "مهربان" باشیم.
    دنیایی مملو از عشق و نیكی و مهربانی و امید...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 17 اردیبهشت 1399 10:32 ق.ظ نظرات ()

    حلوای زعفرانی

    دو ساعتی به افطار مانده بود
    حاج رستم همان طور که هندوانه سوا می کرد،گوشی تلفن همراهش زنگ خورد .....
    -بله بفرمایید ؟
    -سلام حاجی حالت خوب؟
    -ممنون شما خوبی ؟
    -قبول باشه حاج رستم!
    -سلامت باشی آقا مرتضی!

    - ببخشید حاج رستم، ۱۳۰ تا ظرف حلوا زعفرونی که خواسته بودید آماده ست ،کی میاید ببرید؟
    - تو میوه فروشیم الان کارم تمام میام،تا قبل اذون خودم رو می رسونم.
    - باشه حاجی منتظرم ،خداحافظ....

    حاج رستم هر سال ماه رمضون چند بار تو مسجد افطاری می داد و حالا امشب برای افطار ۱۳۰ تا ظرف حلوا زعفرونی به قنادی محله سفارش داده بود ..

    سوار ماشین شد رفت سمت خونه،لباس عوض کرد وضو گرفت،حرکت کرد سمت قنادی.

    - سلام آقا مرتضی
    - سلام حاجی مخلصم،حاجی تنهایی ؟
    -آره.
    - بزار بگم بچه ها بیان کمکت ...
    - نه،نیاز نیست..
    -حاجی این دو تا کارتن خودش، هر کارتن ۶۵ تا ظرف !
    - دستت درد نکنه ،چند شد؟
    - قابل نداره حاجی ،با مشتری ظرفی ۵ هزار تومن حساب می کنیم شما ۴۵۰۰ بده ،میشه :
    ۵۸۵ هزار تومن،قابل شما نداره...
    ......
    حاج رستم داشت سوار ماشین می شد، چشمش به دختر بچه ای افتاد که مادرش بغلش کرده بود و داشت تو سطل زباله شهرداری دنبال چیز به درد بخوری می گشت....!
    حاج رستم رفت سمت صندوق عقب ماشین ،چند تا ظرف حلوا برداشت که بده دختر بچه و مادرش....
    - خواهر ،خواهر ،بیا این حلوا بگیر ،نذر افطار اینم سهم شما!

    زن بدون برگشتن به عقب دخترک رو زمین گذاشت و برگشت تا ظرف های حلوا رو بگیرد که حاج رستم سر جا خشک شد...!
    خواهرش عصمت بود...!
    (عصمت خواهر حاج رستم ۵ سال بود شوهرش رو تو تصادف از دست داده بود)

    ظرف های حلوا از دست حاجی افتاد و عصمت دخترک رو بغل کرد و سریع از اونجا دور شد!

    حاج رستم موند و ی کوله بار غم!
    *ده سال پیش وقتی پدر حاج رستم فوت شد،حاجی با وکالتی که از دو تا خواهرش و مادرش گرفته بود تمام اموال پدرش رو به نام خودش کرد،مادرش رو گذاشت خانه سالمندان ،که بعد از ۴ سال فوت شد،عصمت و اعظم دو تا خواهرش هم از اون روز باهاش قطع رابطه کردن.....*

    عصمت و دخترک که رفتند،حاج‌ رستم موند و حلواها و یک‌ عمر عذاب !!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 15 اردیبهشت 1399 08:19 ق.ظ نظرات ()

     لزوم نقدپذیری انسان

    می گویند:چند نفر در فصل زمستان به خدمت منصور حلاج رفته ،و از او طلب سیب کردند تا کرامات او را به چالش بکشند.
    حلاج دست در هوا برد و سیبی به آن ها داد.چون سیب را دو نیم کردند،کرمی در درون آن بود.از حلاج علت وجود کرم را جویا شدند.
    حلاج گفت:این سیب از عالم باقی(بهشت)آمده.و چون وارد عالم فانی(این دنیا)شده،دچار نقص گردیده.

    *******************
    این داستان،چه حقیقت داشته باشد،و چه نداشته باشد به ما می گوید که ،هر چیزی در این جهان هستی وجود دارد، و داشته بی عیب و نقص نیست.که شامل انسان هم می شود.
    نتیجه این که انسان کامل هم دروغی بیش نیست.و ایجاد خط قرمز ،برای به نقد کشیده نشدن افراد و عقاید،فقط و فقط برای پنهان کردن ضعف و نقص آن هاست.
    اشخاص و باورهایی که نقص و ایراد بیشتری دارند،از خط قرمز بیشتر و سخت تری برخوردارند.
    ،هیچ انسانی آنقدر بزرگ نیست که نشود او را نقد نکرد.
    در یک محیط و جو عقلانی همه انسان ها را می توان نقد کرد.تنها در یک محیط جهل پرور هست که نقد را ممنوع می کنند ،و افراد پرسشگر را منکوب.

    می گویند:چند نفر در فصل زمستان به خدمت منصور حلاج رفته ،و از او طلب سیب کردند تا کرامات او را به چالش بکشند.
    حلاج دست در هوا برد و سیبی به آن ها داد.چون سیب را دو نیم کردند،کرمی در درون آن بود.از حلاج علت وجود کرم را جویا شدند.
    حلاج گفت:این سیب از عالم باقی(بهشت)آمده.و چون وارد عالم فانی(این دنیا)شده،دچار نقص گردیده.

    *******************
    این داستان،چه حقیقت داشته باشد،و چه نداشته باشد به ما می گوید که ،هر چیزی در این جهان هستی وجود دارد، و داشته بی عیب و نقص نیست.که شامل انسان هم می شود.
    نتیجه این که انسان کامل هم دروغی بیش نیست.و ایجاد خط قرمز ،برای به نقد کشیده نشدن افراد و عقاید،فقط و فقط برای پنهان کردن ضعف و نقص آن هاست.
    اشخاص و باورهایی که نقص و ایراد بیشتری دارند،از خط قرمز بیشتر و سخت تری برخوردارند.
    ،هیچ انسانی آنقدر بزرگ نیست که نشود او را نقد نکرد.
    در یک محیط و جو عقلانی همه انسان ها را می توان نقد کرد.تنها در یک محیط جهل پرور هست که نقد را ممنوع می کنند ،و افراد پرسشگر را منکوب.

    آخرین ویرایش: دوشنبه 15 اردیبهشت 1399 08:19 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  زمانى كه معلم عزت و احترام داشت!

    خاطره «محمد قاضی» مترجم نامدار و یکی از دبیران بازنشسته آموزش و پرورش

    سال تحصیلی ۵۵ - ۵۴ دو سال بود .به عنوان معلم استخدام شده بودم.
    محل خدمتم یکی از روستاهای دور افتاده سنندج بود و حقوق خوبی می‌گرفتم.
    بلافاصله پس از استخدام به صورت قسطی یک ماشین پیکان خریدم.
    در مسیرم از سنندج تا روستا و برعکس گاهی افرادی را که کنار جاده منتظر ماشین بودند سوار می‌کردم. بعضی‌ها پولی می‌دادند.

    یک‌روز که به دبستان رسیدم، مدیر سراسیمه و وحشت‌زده من را به جای خلوتی برد
    و یک نامه به من داد که رویش دو تا مهر محرمانه خورده بود.
    من و مدیر تعجب کردیم که این چه نامه‌ی محرمانه‌ای است. من که کاری نکرده‌ام.
    مدیر گفت :نامه را باز کن ببینم.
    نامه را باز کردم متن نامه:
    «جناب آقای ... آموزگار دبستان روستای ....شهر سنندج
    بنا بر گزارشات رسیده از اهالی روستا شما اقدام به مسافرکشی نموده و از اهالی پول دریافت می‌کنید.
    اگر حقوق و مزایای دریافتی شما برای گذران زندگی کافی نیست باید به اطلاع وزارت فرهنگ برسانید.
    جناب عالی با انجام مشاغلی [ مسافرکشی‌ ] که برخلاف شأن معلم و قشر فرهنگی اجتماع است، شأن و جایگاه فرهنگ و فرهنگیان را خدشه‌دار می‌نمایید.
    اگر پس از دریافت این نامه همچنان به شغل دوم ادامه دهید، استعفای خود را بنویسید.
    امضا: مدیرکل استان... »

    نفس راحتی کشیدم و به مدیر قول دادم که هرگز از مسافرانی که در بین راه سوار می‌کنم پولی نگیرم و مسئله نامه محرمانه هم حل شد.

    زمانى كه معلم عزت و احترام داشت...

    بیایید تاریخ ایران را بخوانیم

    آخرین ویرایش: شنبه 13 اردیبهشت 1399 05:00 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  سلیمان و هیزم شکن

    بسیار زیبا و آموزنده
    پیرمردی در دامنه ی کوه های دمشق هیزم جمع می کرد ودر بازار می فروخت تا ضروریات خویش را رفع کند.
    یک روز حضرت سلیمان (ع) پیر مرد را درحالت جمع آوری هیزم دید دلش برایش بسیار  سوخت.
    تصمیم گرفت زندگی پیرمرد را تغییر دهد یک نگین قیمتی  به پیرمرد داد که بفروشد تا  زندگی اش بهبود یابد.
    پیرمرد ازحضرت  سلیمان (ع) تشکر کرد وبسوی خانه روان شد و نگین قیمتی را به همسرش نشان داد. همسرش بسیار خوشحال شد و نگین را در نمکدانی گذاشت. یک ساعت بعد بکلی فراموشش شد که نگین را کجا گذاشته بود.

    زن همسایه نمک نیاز داشت به خانه ی آن ها رفت و زن نمکدان را به او داد.
     زن همسایه همین که چشمش به نگین افتاد نگین را پیش خود مخفی کرد.

    پیر مرد بسیار مایوس شد و از دست همسرش بسیار ناراحت و عصبانی شد
    و خانم پیرمرد هم گریه می کرد که چرا نگین را گم کردم.

    چند روز بعد پیرمرد به طرف کوه رفت در آنجا با حضرت سلیمان (ع) روبرو شد جریان گم شدن نگین را به حضرت سلیمان (ع)  گفت . حضرت سلیمان (ع) یک نگین دیگری به او داد و گفت :احتیاط کن که این را  گم نکنی.

    پیرمرد ازحضرت  سلیمان (ع) تشکری کرد و خوشحال بسوی خانه روان شد در مسیر را ه نگین را ازجیب خود بیرون کشید و بالای سنگ گذاشت و خودش چند قدم  دور نشست تا نگین را خوب ببیند و لذت ببرد.
    دراین وقت ناگهان پرنده ای نگین را در نوکش گرفت و پرید.
    پیرمرد هرچه که دوید و هیاهو کرد فایده نداشت.

    پیرمرد چند روز از خانه بیرون نرفت همسرش گفت برای خوراک چیزی نداریم تا کی در خانه می نشینی؟
    پیرمرد دوباره به طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد که صدای حضرت  سلیمان (ع) را شنید دید که حضرت  سلیمان (ع) ایستاده است و به حیرت بسوی  او می نگرد.
    پیر مرد باز قصه نگین را تعریف کرد که پرنده آن را ربود. حضرت سلیمان (ع)  گفت می دانم که تو به من دروغ نمی گویی. این نگین  از هر دو نگین قبلی گرانبهاتر است بگیر و مراقب باش که این را گم نکنی و حتما بفروش که در حال زندگیت تغییری آید.

    پیر مرد وعده کرد که به قیمت خوب می فروشد. پشتاره خود را گرفت بسوی خانه حرکت کرد .خانه پیر مرد کنار دریا بود.
    هنگامی به لب دریا رسید خواست که کمی نفس بگیرد و نگین را از جیب خود کشید که در آب بشوید نگین از دستش خطا رفت به دریا افتاد.
    هرچه که کوشش  و شنا کرد. چیزی به دستش نیآمد .

    با ناراحتی و عجز تمام به خانه برگشت. از ترس سلیمان (ع) به کوه نمی رفت.
    همسرش به او اطمینان داد صاحب نگین هر کسی که است ترا بسیار دوست دارد. اگر دوباره او را دیدی تمام قصه برایش بگو من مطمئن هستم به تو چیزی نمی گوید.

    پیرمرد با ترس به طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد .به طرف خانه روان شد که تخت حضرت سلیمان (ع) را دید پشتاره را به زمین گذاشت دوید و گریخت .
    حضرت سلیمان (ع) می خواست مانعش شود که فرستاده خدا جبرئیل امین آمد که ای سلیمان خداوند می گوید که: 

    تو کی هستی که حال بنده مرا تغییر دهی و مرا فراموش کرده ای ! 

    سلیمان (ع) باسرعت به سجده رفت و از اشتباه خود مغفرت خواست.
    خداوند بواسطه جبرییل به حضرت سلیمان گفت که تو حال بنده مرا نتوانستی  تغییر دهی حال ببین که من چطور تغییر می دهم.

    پیرمرد که به سرعت بسوی قریه روان بود با ماهی گیری روبرو شد.
    ماهی گیر به او گفت: 

    ای پیر مرد من امروز بسیار ماهی گرفتم بیا چند ماهی به تو بدهم.
    پیرمرد ماهی ها را گرفت و برایش دعای خیر کرد و به خانه رفت.
    همسر ش شکم ماهی ها را پاره کرد که در شکم یکی از ماهی ها نگین را یافت و به شوهرش مژده داد.
    شوهرش با خوشحالی به او گفت: 

    تو ماهی را نمک بزن من به کوه می روم  تا هیزم بیاورم.
    هنگامی که زن پیرمرد نام نمک را شنید نگین اول به یادش آمد که در نمکدانی گذاشته بود. سریع به خانه همسایه رفت. وقتی که زن همسایه زن پیرمرد را دید ملتمسانه عذر خواهی کرد گفت نگینت را بگیرمن خطا کردم. خواهش می کنم به شوهرم چیزی نگویی چون شخص پاک نفس است اگر خبردار شود من را از خانه بیرون خواهد کرد.

    پیرمرد در جنگل بالای درختی رفت که شاخه خشک را قطع کند، چشمش به نگین قیمتی در آشیانه پرنده خورد .
     نگین را گرفت به خانه آمد زنش ماهی ها را پخت و شکم سیر ماهی ها را خوردند.
    فردا پیرمرد به بازار رفت هر سه نگین را به قیمت گزاف فروخت .حضرت سلیمان (ع) تمام جریان را به چشم دید و یقین یافت که بنده حالت بنده را نمی تواند تغییر دهد تا که خداوند نخواهد  .
    به خداوند یقین و باور داشته باشید.

    منْ یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ  أَمْرِهِ ۚ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا (3)
    و هر کس بر خدا توکل کند پس او برایش کافی است؛ در حقیقت خدا کارش را (به انجام) می رساند.(طلاق آیه3)

    حق غنّی است، برو پیش غنی
    نزد مخلوق، روزی مخواه

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • روش آموزش صحیح


    در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و‌ گفت: سلام استاد! آیا منو می‌شناسید؟

    معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم، فقط می‌دانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.

    داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟!

    یادتان هست سال‌ها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچه‌ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانش‌آموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را می‌برید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیه‌ی دانش‌آموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سال‌های بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.

    استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانش‌آموزان چشم‌هایم را بسته بودم.

    تربیت و حکمت معلمان، دانش‌آموزان را بزرگ می‌نماید!

    ******************

    درود بفرستیم به همه معلم هایی كه با روش درست و آموزش صحیح هم بذر علم و دانش را در دل و جان شاگردان می كارند و هم تخم پاكی و انسانیت و جوانمردی را.

     12 اردیبهشت روز معلم مبارک ❤️❤️

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 8 اردیبهشت 1399 07:30 ق.ظ نظرات ()

     از خدای بزرگ چیزهای بزرگ بخواهید

    حکمت

    روزی مردی در بیابان در حال گذر بود که ندائی را از عالم غیب شنید: 

    « ای مرد هر چه همین الان آرزو کنی، به تو داده می شود.»

    مرد قدری تأمل کرد، به آسمان نگاه کرد و گفت: 

    می خواهم کوهی که روبه رویم قرار گرفته، به طلا تبدیل شود.

    در کمتر از لحظه ای کوه به طلا تبدیل شد.
    ندا آمد: « آرزوی دیگرت چیست؟ »

    مرد گفت: کور شود هرکه آرزو و دعای کوچک داشته باشد.

    بلافاصله مرد کور شد!

    ****************

    آری وقتی منبع برآورده کردن آرزوهایت خداست، حتی خواستن کوهی از طلا نیز کوچک است.

    خدا بزرگ است،
    از خدای بزرگ چیزهای بزرگ بخواهید.
    از او خودش را بخواهید

    آخرین ویرایش: دوشنبه 8 اردیبهشت 1399 07:31 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  برگ های کلم و گلبرگ های کلام!

    شخصی گرسنه  بود برایش  کلم آوردند.
    اولین بار بود که  کلم  می دید .
    با خود گفت :  حتما میوه ای  درون این برگ ها است ‌.
     ‌
    اولین برگش را کند تا به میوه برسد؛
    اما زیرش به برگ دیگری رسید . و زیر آن برگ یک برگ دیگر و...

    با خودش گفت : حتما میوه ی ارزشمندی است  که این گونه در لفافه اش نهاده اند !
    گرسنگی اش افزون شد و  با ولع بیشتر برگ ها را می کند و دور می ریخت .

    وقتی برگ ها تمام شدند متوجه شد  میوه ای در کار نبود!
    آن زمان بود که دانست کلم مجموعه ی  همین برگ هاست!

    ما روزهای زندگی را تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده که باید هرچه زودتر به آن برسیم.

    در حالی که همین روزها آن چیزی است که باید دریابیم و درکش کنیم .

    و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم ،
     نه خوردنی و نه پوشیدنی بود  
     فقط دور ریختنی بود !

    زندگی ، همین روزهایی است که منتظر گذشتنش  هستیم بنابراین قدر فرصت ها را ثانیه به ثانیه و ذره به ذره  بدانیم .

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 4 اردیبهشت 1399 06:53 ق.ظ نظرات ()

    کیفر افشاکنندۀ فساد!

    "ابن هرمه" شاعر مدح سرای حجازی به نزد منصور، خلیفه عباسی آمد. منصور وی را عزیز داشت و تکریم کرد و پرسید: 

    چیزی از من بخواه! 

    ابن هرمه گفت: به کارگزارت در مدینه بنویس که هر گاه مرا مست گرفتند، مرا شلاق نزنند !

    منصور گفت: باید حد جاری شود، راهی نیست، چیز دیگری بخواه !

    او اصرار کرد. اما ابن هرمه بیشتر اصرار کرد !
    سرانجام منصور گفت به کارگزار مدینه بنویسند : 

    هر گاه "ابن هرمه" را مست نزد تو آورند، وی را هشتاد تازیانه بزنید و آورنده اش را صد تازیانه !!

    از آن پس ابن هرمه مست در کوچه ها می رفت و کسی از ترس شلاق خوردن معترضش نمی شد !

    این حکایت ما را به یاد نحوه برخورد با افشا کنندگان مفاسد اقتصادی در مملکت خودمان می اندازد !!



    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 124 ... 8 9 10 11 12 13 14 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات