منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺠﺰ ﻋﺸﻖ!

    ﺩﺭ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺍﺯ ﭼﯿﺰی بکشند که ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ .

    ﺍﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ می کرﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺘﻤﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺑﻮﻗﻠﻤﻮﻥ ﻭ ﻣﯿﺰ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ می کشند .
     ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺩ , ﻣﻌﻠﻢ ﺷﻮﮐﻪ ﺷﺪ.

    ﺍﻭ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩ؟ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ می کنم ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ به ما ﻏﺬﺍ می رﺳﺎﻧﺪ . ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﻨﺪﻡ می کاﺭﺩ . 

    ﻣﻌﻠﻢ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ؟

    ﮐﻮﺩﮎ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺧﺠﺎﻟﺖ می کشید گفت:خانم این دست شماست.

    ﻣﻌﻠﻢ به یاﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺩﮎ، ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﭘﯿﺶ ﺍﻭ می آﻣﺪ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺩﺳﺖ ﻧﻮﺍﺯﺷﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺑﮑﺸﺪ . 

    ویکتور هوگو می گوید: ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﮐﻮچک ترین محبت ها ﺍﺯ ضعیف ترﯾﻦ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﮎ نمی شوﺩ . .
    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺫﺭﻩ ﻛﺎهی است ، ﻛﻪ ﻛﻮﻫﺶ ﻛﺮﺩﯾﻢ
    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺎﻡ ﻧﮑﻮﯾﯽ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺎﺭﺵ ﻛﺮﺩﯾﻢ
    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺠﺰ ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻬﺎﺭ ،
    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺠﺰ ﺩﯾﺪﻥ ﯾﺎﺭ ،
    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺠﺰ ﻋﺸﻖ ،
    ﺑﺠﺰ ﺣﺮﻑ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﻛﺴﯽ

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  کتاب سوزان!

    ﺍﻋﺮﺍﺏ ﺑﺎ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﮐﺎﺥ ﮐﺴﺮﯼ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻏﺎﺭﺕ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
    ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻓﺮﻕ ﺑﯿﻦ ﻧﻤﮏ ﻭ ﮐﺎﻓﻮﺭ ﺭﺍﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ .ﺣﺘﯽ ﺑﻌﻀﯽ ﻓﮑﺮ می کرﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﻘﺮﻩ ﺍﺯ ﻃﻼ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ .
    ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﻋﺮﺑﯽ ﯾﺎﻗﻮﺗﯽ ﺑﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﻓﺮﻭﺧﺖ. ﮔﻔﺘﻨﺪ:
    ﭼﺮﺍ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﻓﺮﻭﺧﺘﯽ؟ 

    ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﻫﺰﺍﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﮔﺮ می دﺍﻧﺴﺘﻢ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ.
    ﻓﺮﺵ ﻣﻬﺴﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﻓﺮﺵ ﺩﺭ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﻣﮑﺎﻧﯽ ﯾﺎﻓﺖ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻓﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﯿﻦ ﺳﺮﺍﻥ ﻗﻮﻡ ﺗﻘﺴﯿﻢ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﻗﺴﻤﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﯿﺴﺖ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﻓﺮﻭﺧﺘﻨﺪ .
    ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﻋﺮﺍﺏ ﺑﻪ ﻋﻤﺮ ﻧﺎﻣﻪ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﭼﻪ ﮐﻨﯿﻢ؟ ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺖ : ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺍﻓﮑﻦ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﮐﺘﺎب ها ﻫﺴﺖ ﺳﺒﺐ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ،ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻗﺮﺁﻥ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁن ها ﺭﺍﻩ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﻩ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺁﻥ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎ ﺟﺰ ﻣﺎﯾﻪ ﮔﻤﺮﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺷﺮ ﺁن ها ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
    ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺒﺐ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺁﺏ ﯾﺎ ﺁﺗﺶ ﺍﻓﮑﻨﺪﻧﺪ .

    #ابن_خلدون
    ﺩﻭ ﻗﺮﻥ ﺳﮑﻮﺕ - ﻋﺒﺪﺍﻟﺤﺴﯿﻦ ﺯﺭﯾﻦ ﮐﻮب

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • به عمل کار برآید به سخندانی نیست

    سلطان محمود و پیرزن
    ــــــــــــــــــــــــــ
    در اخبار سلطان محمود غزنوی مذکور است که پیر زنی به درگاه او آمد و از دزدان کوچ و بلوچ که کالای او را برده بودند ،شکایت کرد و گفت: 

    « یا کالای من از ایشان بستان یا عوض آن بده»! 

    سلطان گفت : « به کجا بردند ؟» 

    پیرزن جواب داد : « به دیر کجین » .

    سلطان گفت : ؛« دیر کجین کجا باشدـ؟» 

    زن گفت: « ای ملک ،مملکت چندان بگیر که بدانی چه داری و نگاه توانی داشت ، دعوی کدخدایی جهان کنی و در ملک خویش تصرف نتوانی کرد؟و شبانی کنی و میش از گرگ نتوانی داشت ؟

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  لحظه ای تفکر 

    وقتی مال،وبال می شود !

    ثروتمندترین مرد لبنانی به نام (ایمیل البستانی) قبری رابرای خودش تهیه دید که در بهترین جای لبنان و بسیار باصفا و مشرف برشهر زیبای بیروت بود.تا پس از مرگش در آنجا دفن شود.
    این شخص صاحب هواپیمای شخصی بود و با همان هواپیما به دریا سقوط کرد.اطرافیانش میلیون ها هزینه کردند تا جسدش را از دریا بیرون کشیده و در اینجا دفن کنند.هرچه گشتند لاشه هواپیما پیدا شد اما جسد آقای ثروتمند لبنانی (البستانی) هرگزپیدا نشد که نشد.

    ثروتمندترین مردانگلیسی یک یهودی بود به نام (رودتشلد) به خاطر ثروت فراوانش به دولت انگلیس هم قرض می داد.
    این آقای بسیار غنی گاوصندوقی داشت بسیاربزرگ به اندازه یک اطاق بزرگ .یک روز وارد این خزانه پولی خود شد و به صورت اتفاقی درب این گاو صندوق بسته شد. هرچه با صدای بلند داد و فریادکرد به خاطربزرگ بودن کاخش کسی صدایش را نشنید.چون عادت داشت همیشه ازخانه و خانواده به مدت طولانی دور می شد .این بار هم خانواده فکر کردند چون طولانی شده حتما به مسافرت رفته.
    این مرد آن قدرفریاد زد که احساس کرد خیلی گرسنه وت شنه هست .
    یکی از انگشتان خود را زخمی کرد و با خون آن روی دیوار نوشت:

    ثروتمندترین انسان در جهان از شدت گرسنگی و تشنگی مرد.
    فکرنکنیم  :   
       ثروت تنها چیزیه که همه خواسته های ما برآورده می کند.

     درزندگی در جست وجوی آرامش باشیم
    گلایه

    راننده گفت:
    این چراغ لعنتی چقد دیر سبز میشه!

    در همین زمان...
    دخترك گل فروش به دوستش گفت:
    سارا بیا الان سبز میشه؛

    سارا نگاهی به چراغ انداخت و گفت:
    اه این چراغ چرا اینقد زود سبز میشه، نمی ذاره دو زار كاسبی كنیم...

    و این حکایت زندگی ماست که به خاطر سختی رانندگی از هوای بارانی شاکی هستیم و کشاورزی در دور دست به خاطر همین باران لبخند می زند.

    یادمان باشد
    خداوند؛ فقط خدای ما نیست
    بندگان دیگری هم دارد..
    .

    https://chat.whatsapp.com/JjUSw55rFLAEAzwDVvfGlz

    آخرین ویرایش: شنبه 3 خرداد 1399 10:49 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  یادشون بخیر....

    ⚜ یاد شهید بابایی بخیر که طلاهای همسرش را فروخت و به افسران و سربازان متاهل داد و گفت: 

    مایحتاج عمومی گران شده و حقوق شما کفاف خرج زندگی رو نمیده!!

    ⚜یاد شهید رجبی بخیر که پول قرض الحسنه به دیگر نیروها می داد و می گفت وام است و وقتی می گفتند دفترچه قسطش را بده می گفت کسی دیگر پرداخت می کند.

    ⚜یاد شهید بابایی بخیر که یکی از دوستانش تعریف می کرد که: دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده که معلوله ... شناختمش و رفتم جلو که ببینم چه خبره که فهمیدم پیرمرد رو برا استحمام می بره!!

    ⚜یاد شهید حسین خرازی بخیر که قمقمه آبش را در حالی که خودش تشنه بود به همرزمانش می داد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت که کامش از تشنگی به هم نچسبه!!

    ⚜یاد شهید مهدی باکری بخیر که انبار دار به مسئولش گفت: میشه این رزمنده رو به من تحویل بدهید، چون مثل سه تا کارگر کار می کنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باکری هست که صورتشو پوشونده کسی او را نشناسد و گفت چیزی به انباردار نگه!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  حسینی واقعی!

    بزرگواری تعریف می کرد:
    پدرم در سال چهل از دنیا رفت و من شش ماه بعد از وفاتش به دنیا آمدم .

     در شش سالگی که کمی خواندن و نوشتن آموختم تازه فهمیدم که آن شعری که پدرم وصیت کرده بود تا بر سنگ قبرش بنویسند مفهومش چیست:

    ( در بزم غم حسین مرا یاد کنید )

    بعدها و در جوانی همیشه کنجکاو بودم که آیا پدرم حقیقتا حسینی بوده ؟؟

    روزی در سن حدوداً بیست سالگی در کوچه می رفتم که مردی حدوداً پنجاه ساله که نامش حسین بود و فهمیده بود من پسر حاج عباسعلی هستم ناگهان مرا در آغوش گرفت و سر بر شانه ام گذاشت و گریست و گریست !!!
     
    وقتی آرام شد  راز گریستن خودش را برای من  این گونه تعریف کرد :

    در جوانی چند روز مانده به ازدواجم  گرچه آهی در بساط نداشتم ولی دلم را به دریا زدم و با نامزد و مادر زنم به مغازه زرگری پدرت رفتیم و یواشکی به پدرت ندا دادم که پولم کم است لطفا سرویسی ارزان و کم وزن به نامزدم نشون بده طوری که مادر زن و همسرم متوجه نشوند.

    از قضا نامزدم سرویس زیبا و‌ بسیار گرانی را انتخاب کرد ،

     من که همین طور هاج و واج مانده بودم که چکار بکنم ناگهان  پدرت گفت :

     حسین آقا ،قربان اسمت ، با احتساب این سرویس طلایی که نامزدت برداشت  الباقی بدهی من به شما از بابت اجرت بنایی که در خانه مان کردی صد تومان است و سپس (به پول آن زمان ) صد تومان هم از دخل در آورد و به من داد.

    من همین طور هاج و واج پدرت را نگاه می کردم و در دلم به خودم می گفتم کدوم بدهی؟ کدوم بنایی ؟ من طلبی از حاجی ندارم !!

    بالاخره  پدرت پول طلا را نگرفت که هیچ ، بلکه صد تومان خرج عروسی ام را هم داد و مرا آبرومندانه راهی کرد.

    گذشت و گذشت تا این که بعد از مدت ها شنیدم حاجی عباسعلی در سن چهل و یک سالگی پس از آمدن از سفر کربلا از دنیا رفته.
     
    آمدم خانه خیلی گریه کردم و برای اولین بار به زنم راز خرید طلای عروسیمان را تعریف کردم.
     
    وقتی همسرم شنید که حاجی طلاها را در موقع ازدواجمان مجانی به او داده  زد زیر گریه و آنقدر ناله کرد که از حال رفت.
    وقتی زنم آرام شد از او پرسیدم :تو چرا این قدر گریه می کنی؟ 

      همسرم با هق هق این گونه جواب داد :

    آن روز بعد از خرید طلا  چون چادر مادرم وصله دار بود حاجی فهمید که ما هم فقیریم ، شاگردش را به دنبال ما فرستاد تا خانه ما را یاد گرفت و چون شب شد دیدیم حاجی به در خانه ما آمده و در می زند ، من و مادرم رفتیم و در را باز کردیم و حاجی بی آن که به ما نگاه کند که مبادا ما خجالت بکشیم پولی در پاکت به مادرم داد و گفت خرج جهاز دخترتان است. حواله ی آقا  امام حسین  علیه السلام  است ،لطفا به دامادتان نگویید که من دادم !!

    تا همسرم این ماجرا را تعریف کرد باز هر دو به گریه زار زدیم که خدایا این مرد چه رفتار زیبایی با ما کرده ، به گونه ای که آن روز  پول طلا و خرج عروسی مرا طوری داد که  زنم نفهمید و خرج جهاز زنم را طوری داد که من نفهمیدم !!!

    وقتی این ماجرا را در سن بیست سالگی از زبان حسین آقای کهنه داماد شنیدم فهمیدم که پدرم همان گونه که در عزای امام حسین بر سر می زده  دست نوازش بر سر یتیمان هم می کشیده ، همان گونه که در عزاء بر سینه می زده مرهمی به سینه درد مندان هم بوده ، و همان گونه که برای عاشورا سفره نذری می انداخته  هرگز دستش به مال مردم و بیت المال آلوده نبوده و یک حسینی راستین بوده است  .....


    اللهم ارزقنا توفیق خدمة الحسین علیه السلام فی الدنیا والاخره.
     دل مردم در تلاطمه اگر کاری از دست تو این روزگار سخت بر اومد به خاطر خدا و امام حسین انجام بده که حتما نتیجشو تو همین دنیاخواهی دید.یاعلی مدد

    اگر لذت بردید نشرش دهید
    التماس دعا

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 29 اردیبهشت 1399 08:36 ق.ظ نظرات ()

    تغییر دنیا یا تفییر نگاه؟

    می گویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی می کرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت . برای مداوای چشم دردش انواع قرص ها و آمپول ها را به خود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
     وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند.
     وی به راهب مراجعه می کند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد می کند که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.

      وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمان خود دستور می دهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با رنگ سبز رنگ آمیزی کنند.
     همین طور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض می کند.
     پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمان و هر آنچه به چشم می آید ،همه را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر می دهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.
     بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می کند.
     راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد و متوجه می شود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش می رسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته؟
      مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و می گوید :

    " بله . اما این گران ترین مداوایی بود که تا کنون داشته ام."

     مرد راهب با تعجب به بیمارش می گوید: 

    بالعکس این ارزان ترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام.
     برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.

     برای این کار نمی توانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم انداز(نگرش) می توانی دنیا را به کام خود درآوری.
     تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزان ترین و موثرترین روش است.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  درختی که پیوسته بارش خوری....

    روزی کفّاشی در حال تعمیر کفشی بود. ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش
     فرو رفت. از شدت درد فریادی زد. سوزن را چند متر دور تر پرت کرد .

    مردی حکیم که از آن مسیر عبور می کرد، ماجرا را دید. سوزن را آورد به کفاش
     تحویل داد و شعری را زمزمه کرد:

    درختی که پیوسته بارش خوری
     تحمل کن آن گه که خارش خوری .

    این سوزن منبع درامد توست. این همه فایده حاصل کردی، یک روز که از آن دردی برایت آمد ان را دور می اندازی؟!  

    نتیجه این که:
     اگر از کسی رنجیدیم، خوبی هایی که از جانب آن شخص به ما رسیده را به یاد آوریم,آن وقت تحمّل آن رنج آسان تر می شود.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  چقدر کتاب می خوانیم؟!

    یک دانشجوی خاورمیانه ای می گفت: 

    زمان تحصیلم در سوئیس با یکی از اساتید دانشگاهمون رفتیم کافه نزدیک دانشگاه تا قهوه بخوریم؛ حرف از حکومت و اوضاع بد خاورمیانه شد که استادم حرف جالبی زد که همواره توی ذهنم نقش بست.

    استادم گفت: فکر نکن برای کشورها قرعه کشی کرده اند و مردم سوئیس به خاطر شانس خوب این حکومت گیرشون اومده و مردم خاورمیانه بد شانس بودن و به این روز افتادند.

    بلکه هر ملتی حکومتی که سزاوارش هست رو می سازه و مردم سوئیس شایسته داشتن حکومتی این چنینی هستن و مردم خاورمیانه هم لیاقتشون بیشتر از اینی که دارند، نیست!

    دوستم می گفت: کمی احساس تحقیر کردم، به همین خاطر پرسیدم: 

    ما باید چه کاری انجام دهیم تا تغییر کنیم؟

    استاد فنجون قهوه رو از کنار دهانش پایین آورد و لبخندی زد و گفت:

     هر سوئیسی در سال ۱۰ کتاب می خواند، تو اگر کسی را از خاورمیانه دیدی، از طرف من بگو چنانچه مردم کشورت سالی یک کتاب بخوانند کشورت تغییر خواهد کرد.
    @Democracyy

    آخرین ویرایش: شنبه 27 اردیبهشت 1399 04:40 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • دل را به خدا بده 

    حسن رفعتی
    چقدر"مسیح رشت" را می شناسید؟


    در شهر رشت  در خیابان سعدی، منطقه ای هست که متعلق به هموطنان ارمنی است.
     در آن  مزاری هست که متعلق به یک انسان آزاده به نام  "آرسن‌ میناسیان" .

    آرسن در شهر رشت زاده شد.
     دوران ابتدایی را در همان شهر سپری نمود ...
    در ایامی که فقر در ایران همه گیر شده بود،  روزی مادرش برای آرسن پالتویی خریداری می‌کند و در هنگام عزیمت به مدرسه به وی می پوشاند...
     اما در برگشت آرسن پالتو را به همراه نداشت. وقتی با سوال مادر روبه رو می شود می‌گوید یکی از همکلاسی های مسلمانش لباس مناسب نداشته و پالتو را به وی بخشیده است ...

    بعدها آرسن به داروسازی تجربی روی می آورد و شهرت آرسن از همین جا شروع می شود.
     آن مرد بزرگ متعدداً مشاهده می کرد که افرادی هستند که هزینه داروهای خود را ندارند یا به دلیل فقر اصلا دسترسی به دارو ندارند و آن‌زمان هم ایران دچار فقری فراگیر بود.

    آرسن با هزینه خودش شب ها نیمه شب به سمت تهران راه می افتاد .
    صبح هنگام در تهران داروهای مورد نیاز نیازمندان را خریداری یا مواد آن را تهیه می کرد و سپس ظهر هنگام خودش را به رشت می رساند،
      بعد از ظهر داروهای مورد نیاز مردم فقیر را به یک سوم قیمت واقعی بین آن ها توزیع می کرد.

     در ابتدا عده ای کوته فکر علیه آن ابرمرد دست به اتهام سازی و شایعه پراکنی زدند و با تاکید بر ارمنی بودن وی، داروها را حرام و... می‌دانستند و چند مرتبه آرسن به خاطر همین ناجوانمردی‌ها و اتهامات به زندان افتاد اما آن آزاده مرد عزم داشت که "مسیح رشت" شود.

     زندگی خود را فروخت و داروخانه ای راه انداخت کم کم مردم رشت و نواحی اطراف آن به نیات آن آزاده مرد اعتماد کردند داروخانه آرسن تبدیل شد به قبله و ماوای بی‌پناهان و مستضعفان رشت.

     اما آرسن خسته نشد،
     آنقدر پیش رفت و بزرگ مردی به خرج داد که داروخانه او تبدیل شد به اولین داروخانه شبانه روزی ایران  .

    مردم فقیر خطه گیلان از هر دین و مذهب به داروخانه آرسن هجوم می آوردند .

    آرسن میناسیان برای سر و سامان دادن سالمندان بی سرپرست اولین سرای سالمندان ایران را در شهر رشت و با هزینه شخصی و کمک بازاریان رشت تاسیس نمود، بدون حتی یک ریال کمک از دولت وقت،  پذیرای سالمندان بیمار و بی کس و کار از سراسر ایران شد.

    پس از رشت آرسن تلاشی وافر برای تاسیس سرای سالمندان در تهران مبذول داشت و توانست با زحمت و مرارت زیاد سرای سالمندان کهریزک را بنا نهد .
     هر سه بنای خیر آرسن تا کنون به فعالیت خود ادامه می دهند.

    هم داروخانه شبانه روزی رشت
     و هم سرای سالمندان رشت
     و هم سرای سالمندان کهریزک

    در سال ۱۳۵۶ آن آزاده مرد در حالی که در سرای سالمندان رشت در حال خدمات رسانی بود در هنگام کار درگذشت و مردم خطه گیلان را در عزای فراق خود گذاشت .

    روز بعد شهر رشت از هجوم جمعیت به صحرای محشر تبدیل شد. جا برای سوزن انداختن نبود.
     مردم گیلان از هر فرقه و‌ آیین آمدند و عظمتی خلق شد به نام "تشییع‌ مسیح‌ رشت".

    جنازه ساعت ها روی دست مردم بود و امکان دفن پیدا نمی‌کرد.
     بر روی تابوت یک مسیحی چندین عمامه سادات بزرگ گیلان گذاشته شده بود.
    مردم تکبیر گویان و با  فرستان صلوات جنازه یک ارمنی را تشییع می کردند.
     در ابتدا مسلمانان اجازه دفن آن ابرمرد در قبرستان ارامنه را نمی‌دادند و می‌خواستند او را در قبرستان مسلمانان دفن کنند.
     اما با میانجی گری علما و صرف وقت زیاد جنازه به کلیسای رشت رسید.
     ساعت ها مردم رشت کلیسا را مانند کعبه ای در برگرفتند.

      آن روز مسلمان و ارمنی ها یه کعبه داشتند و آن هم کلیسای کوچک رشت بود.
     نهایتا جسد آن آزاده مرد را در همان جا دفن کردند.

    آری آرسن میناسیان عنوان "مسیح رشت" را پیدا کرد و در هنگام مرگ سر سوزنی مال یا اموال در این دنیا نداشت.
     اما دنیایی را در سوگ خود نشاند.

    آزادگی به دین و مذهب نیست .همین که در خدمت خدا و خلق خدا باشی کافی است.

     انسانیت دین نمی شناسد .

    بد نیست در پایان این مقال را با شعر پروین اعتصامی حُسن ختام بخشیم.

    واعظی پرسید از  فرزند خویش
    هیچ می دانی مسلمانی به چیست؟

    صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
    هم عبادت ، هم کلید  زندگی است

    گفت  زین  معیار  اندر  شهر  ما
    یک مسلمان هست ،آن هم ارمنی است

    آخرین ویرایش: جمعه 26 اردیبهشت 1399 08:42 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 124 ... 7 8 9 10 11 12 13 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات