منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  نه اعتماد و نه اعتقاد!

    اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید ڪه عصا به‌دست پیاده می‌رود . افلیج از او کمک خواست، مرد سوار دلش به حال او سوخت ، از اسب پیاده شد او را از جا بلند ڪرد و بر روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند! مرد افلیج ڪه اڪنون خود را سوار بر اسب می‌دید دهنه ی اسب را ڪشید و گفت: 

    اسب را بردم ... 

    و با اسب گریخت!
    پیش از آن ڪه دور شود صاحب اسب داد زد: 

    تو تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی، اسب مال تو ؛ اما گوش ڪن ببین چه می‌گویم. 

    مرد افلیج اسب را نگه داشت! مرد سوار گفت: 

    هرگز به هیچ ڪس نگو چگونه اسب را به دست آوردی! می‌ترسم ڪه دیگر "هیچ سواری" به پیاده‌ای رحم نڪند.
    *****************

    حڪایت ، حڪایت روزگار ماست!!
    به قدرتمندان و ثروت اندوزان و ڪاخ نشینان بگویید: شما ڪه با جلب اعتماد مستمندان و بیچارگان و ستمدیدگان ؛ اسب قدرت به‌دستتان افتاده ... شماها ؛ نه فقط اسب ، ڪه ایمان ، اعتماد ، اعتقاد و... نان سفره‌مان را بردید... فقط به ڪسی نگویید چگونه سوار اسب قدرت شدید!!! 

    افسوس... ڪه دیگر نه بر اعتمادها، اعتقادی است و نه بر اعتقادها، اعتمادی!‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  تقلید کورکورانه!

    چوپانی تعریف می کرد، گاهی برای سرگرمی با یک چوب دستی دم در آغل گوسفندان می ایستادم و هنگام خارج شدن گوسفندان، چوب دستی را جلوی پایشان می گرفتم، طوری که مجبور به پریدن از روی آن می شدند.
    پس از آن که چندین گوسفند از روی آن می پریدند، چوب دستی را کنار می کشیدم، اما بقیه گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی می پریدند.
    تنها دلیل پرش آن ها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند!!!!!!
    گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است.
    تعداد زیادی از آدم ها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش می دهند؛ مایل به باور کردن چیزهایی هستند که دیگران به آن باور دارند؛ مایل به پذیرش بی چون و چرای چیزهایی هستند که دیگران قبولش دارند.

    ********
    وقتی خودت را همصدا با اکثریت می بینی، وقت آن است که بنشینی و عمیقاً فکر کنی!!!!
     
    دیل_کارنگی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • چرا عصبانی می شویم؟


    استادى از شاگردانش پرسید: 

    چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

    شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: 

    چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.
    استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
    شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچ کدام استاد را راضى نکرد.

    سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.

    سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.
    استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.

    سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 5 تیر 1399 05:48 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  زیبانگری در هر حال!

    ادیسون در سنین پیری پس از كشف چراغ برق یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می  كرد. این آزمایشگاه بزرگ ترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

    در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً كاری از دست كسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمان ها است . آن ها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.

    پسر با خود اندیشید كه احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سكته می كند . لذا از بیدار كردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند . با کمال تعجب دید كه پیر مرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته  و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند.

    پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش به سر می برد . ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید . با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: 

    پسر !تو اینجایی!  می بینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟ حیرت آور است! من فكر می كنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است!  وای ! خدای من، خیلی زیباست!  كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید! كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت. نظر تو چیه پسرم؟

    پسر حیران و گیج جواب داد: 

    پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می كنی؟ چطـور می توانی؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟

    پدر گفت:  پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمی آید. مامورین هم كه تمام تلاششان را می كنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظره ای است كه دیگر تكرار نخواهد شد !

    در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نوسازی آن فردا فكــر می كنیم. الان موقع این كار نیست .به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت! 

    توماس آلوا ادیسون سال بعد مجدّداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود و همان سال یكی از بزرگ ترین اختراع بشریّت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان کرد. آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع نمود.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 28 خرداد 1399 06:25 ق.ظ نظرات ()
    ڪدام گرگ پیروز می شود؟

    سرخ پوست پیری براے ڪودڪش از حقایق زندگے چنین گفت:
    در وجود هر انسان، همیشه مبارزه ایے وجود دارد...
    مانند؛ مبارزه ے دو گرگ! که یڪے از گرگ ها سمبل بدی ها مثل، حسد، غرور، شهوت، تڪبر، وخود خواهی
    و دیگری سمبل مهربانے، عشق، امید، و حقیقت است.
    ڪودڪ پرسید:
    پدر ڪدام گرگ پیروز می شود؟
    پدرلبخندی زد و گفت؛
    گرگے ڪه تو به آن غذا می دهی!

    سخت است زخم خوردن از نمک پروده ای

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  


    بیاییم چون مداد باشیم!


     عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.
     کودکی پرسید: چه می نویسی؟
     عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم.

     می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی! پسرک تعجب کرد!
    چون چیز خاصی در مداد ندید.
    عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری.

    اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!

    دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد!

    سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!

    چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!

    پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن!

    آخرین ویرایش: سه شنبه 27 خرداد 1399 09:35 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • ﻭﺍتساﭖ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﺷﺪ؟


    ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺟﺎﻟﺐ ﻭاتساﭖ

    ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺳﺎﻝ ۱۹۷۶ ﺣﺪﻭﺩ 44 ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﮐﯿﻒ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺍوﮐﺮﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺴﺮﯼ به دﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺟﺎﻥ
    ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ...
    ۱۶ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ....
    ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺑﺎﺩ ﺳﺮﺩﯼ ﻣﯽ ﻭﺯﯾﺪ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ می آﻣﺪ ﺍﻣﺎ ﻓﻀﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ به دﻟﯿﻞ ﻓﻘﺮ ﻭ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺑﻮﺩ ...
    ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻔﺮﺳﺘﺪ ...ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭ آﻧﺠﺎ ﻣﺎﻧﺪ ﺗﺎ ﮐﺎﺭﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ ...
    ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﻟﯿﻔﺮﻧﯿﺎ ﺩﻭﻟﺖ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺁﭘﺎﺭﺗﻤﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺁن ها ﺩﺍﺩ ﻭ ﺟﺎﻥ ﮐﻪ ۱۶ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ به عنوﺍﻥ ﺭﻓﺘﮔﺮ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﮑﺎﺭ ﺷﺪ ... ﺑﻌﺪﺍ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﺎﺩﺭ ﯾﮏ " ﺩﮐﻪ
    ﻓﺮﻭﺵ ﻣﻮﺍﺩ ﻏﺬﺍﯾﯽ "ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ...
    ﺑﺴﺨﺘﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺍین که ۵ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﭘﺪﺭﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﺍﮐﺮﺍﯾﻦ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺖ ... ﻭ ﻓﺸﺎﺭ ﺭﻭﺣﯽ ﺑﺮ " ﺟﺎﻥ " ﺟﻮﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ
    ﺷﺪ . ﺩﺭ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻧﻮﯾﺴﯽ ﻋﻼﻗﻤﻨﺪ ﺷﺪ . ﺑﻌﺪﺍ ﺍﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ آﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺩﻭﺍﻡ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺮﮐﺖ ﯾﺎﻫﻮ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻧﻮﯾﺴﯽ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ...
    ﺗﺎ ﺍین که ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۲۰۰۹ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍی ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪﺍ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ . ﺍﻭ ﻧﺎﻡ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﮑﻪ ﮐﻼﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ " ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ " ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﮐﻪ ﻫﻤﯿﻦ
    ‏( whats up ‏) ﻭﺍﺗﺴﺎﭖ ﺷﺪ .
    ﻭ ﺑﻪ whatsApp ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪ . ﻣﺪﯾﺮ ﺷﺒﮑﻪ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻭﺍﺗﺴﺎﭖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ۱۹ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺩﻻﺭ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ  ﺟﺎﻥ ﮐﻮﻡ " ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﻻ ﺻﺎﺣﺐ ﺛﺮﻭﺕ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﯼ ﺷﺪﻩ ... ﻭ
    ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ . 

    ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻭﺍﺗﺴﺎﭖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﯿﺸﺮﻓﺘﻪﺗﺮﯾﻦ ،ﺳﺮیع ترﯾﻦ، ﺁﺳﺎن ترﯾﻦ ﻭ ﭘﺮ ﻃﺮﻓﺪﺍﺭ ﺗﺮﯾﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ .
    ﺣﺎﻻ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺗﺮﯾﻦ ﺷﺒﮑﻪ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻗﻠﺐ ﺣﺪﻭﺩ ﯾﮏ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﻣﺘﺼﻞ می کند.
    ﭘﺴﺮ ﻓﻘﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﻧﺎﻥ ﺷﺐ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ رفتگر ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻌﻈﯿﻢ ﻭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ .
    ﺗﻌﺪﺍﺩ ﮐﺎﺭﺑﺮﺍﻥ ﻭﺍﺗﺴﺎﭖ ﺑﻪ ﺣﺪﻭﺩ۸۰۰ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﻧﻔﺮ ﺭﺳﯿﺪﻩ .
    ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺣﺪﻭﺩ ۳۰ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﭘﯿﺎﻡ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .
    " ﺟﺎﻥ ﮐﻮﻡ " ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﺎﭘﺎﯾﺎﻥ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﮐﺎﺭﺑﺮﺍﻥ
    ﺁﻥ ﺍﺯ ﻣﺮﺯ ﯾﮏ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ نفر می گذرد.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • داستان قاضی القضات سودان در شیراز

    مترجم استانداری شیراز تعریف می کرد در زمان استانداری آقای دانش منفرد، قرار بود قاضی القضات کشور سودان به شیراز بیاید من و استاندار به فرودگاه قسمت تشریفات رفتیم! وقتی که هواپیما به زمین نشست، پای پلکان رفتیم! قاضی القضات سودان را به قسمت تشریفات آوردیم! 

    اوایل شهریور ماه میوه های مختلف شیراز رسیده بود! سبدی از انواع میوه در قسمت تشریفات روی میز گذاشته بودند! هرچه تعارف به این مهمان کردیم چیزی نخورد! 

    به استانداری آمدیم، باز انواع میوه ها و تنقلات و غیره آماده بود، استاندار خیلی اصرار کرد ولی باز رییس قوه قضاییه سودان میل نکردند!  

    بالاخره استاندار جلسه داشت، مترجم همراه رییس قوه قضاییه سودان برای سرکشی پر بازدید به دانشکده حقوق می روند! مترجم از او می پرسد: 

    چرا با این که زیاد به شما تعارف شد ولی چیزی نخوردید!؟ 

    می گوید: من از کشور سودان آمده ام که مردم آن فقیر هستند و دسترسی به انواع میوه را ندارند، اگر من از این میوه ها بخورم از عدالت ساقط می شوم و در برگشت و مراجعت به سودان، دیگر عادل برای قضاوت بین مردم آن سرزمین نیستم! بنابراین حق خوردن از این میوه ها را ندارم! 

    استاندار کلی هدیه به او داد که قبل از حرکت همه را نوشت که متعلق به دانشکده حقوق سودان است! استاندار گفت که: 

    ما این هدیه ها را به خودتان داده ایم! 

    گفت: من الان خودم نیستم، من الان رییس قوه قضاییه سودان هستم، بنابراین هرچه شما به من به عنوان هدیه داده اید نمی توانم برای خودم قبول کنم! 

    اگر مسئولان ما همین متن را سرلوحه زندگی کاری و اجتماعی خود قرار دهند نه تنها یک ریال اختلاس نمی بینیم، بلکه هر روز شاهد آبادانی و پیشرفت این مملکت می شویم!

    آخرین ویرایش: یکشنبه 25 خرداد 1399 08:28 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • چی را برای چی آتش زدم!

    فردی هنگام راه رفتن پایش به سکه ای خورد. تاریک بود، فکر کرد طلاست. کاغذی را آتش زد تا آن را ببیند. دید دو ریالی است. بعد دید کاغذی که آتش زده، هزار تومانی بوده. گفت: چی را برای چی آتش زدم!
    و این حکایت زندگی خیلی از ماهاست که چیزهای با ارزش را برای  چیزهای بی ارزش آتش می زنیم و خودمان هم خبر نداریم. آرامش امروزمان را فدای چشم و هم چشمی ها و مقایسه کردن های خود می کنیم و سلامتی امروزمان را با استرس ها و نگرانی های بی مورد به خطر می اندازیم...

    لینک join

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 21 خرداد 1399 04:44 ب.ظ نظرات ()

    خشم یعنی تنبیه خویش

    داستان زیبا

    ﺷﺒﻲ ﻣﺎﺭ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻛﺎﻥ ﻧﺠﺎﺭﻱ می شوﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍ.
    همین طوﺭ ﻛﻪ ﻣﺎﺭ گشت می زﺩ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺍﺭﻩ ﮔﻴﺮ می کند ﻭ ﻛﻤﻲ ﺯﺧﻢ مس شوﺩ.
    ﻣﺎﺭ ﺧﻴﻠﻲ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ می شوﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺭﻩ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ می گیرﺩ ﻛﻪ ﺳﺒﺐ ﺧﻮﻧﺮﻳﺰﻱ ﺩﻭﺭ ﺩﻫﺎﻧﺶ می شوﺩ. ﺍﻭ نمی فهمد ﻛﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ
    ﻭ ﺍﺯ ﺍین که ﺍﺭﻩ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ می کند ﻭ ﻣﺮﮔﺶ ﺣﺘﻤﻲ اﺳﺖ ﺗﺼﻤﻴﻢ می گیرﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺷﺪﻳﺪﺗﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﻨﺪ .اﻭ بدنش را ﺩﻭﺭ ﺍﺭﻩ ﭘﻴﭽﺎﻧﺪ ﻭ ﻫﻲ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ .
    ﻧﺠﺎﺭ ﺻﺒﺢ ﻛﻪ ﺁﻣﺪ، ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ به جاﯼ ﺍﺭﻩ ﻻﺷﻪﺀ ﻣﺎﺭﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺧﻢ ﺁﻟﻮﺩ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ به خاﻃﺮ بی فکرﻱ ﻭ ﺧﺸﻢ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .

    **************
    ﺍﺣﻴﺎﻧﺎ ﺩﺭﻟﺤﻈﻪ ﺧﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺠﺎﻧﻴﻢ. ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ می شوﻳﻢ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻧﺠﺎﻧﺪﻩ ﺍﻳﻢ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﻲ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ می کنیم ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻳﺮ ﺷﺪﻩ ...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 124 ... 6 7 8 9 10 11 12 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات