امروز صبح زود مامان بیدارمون کرد رفتیم آرایشگاه٬ و من واقعا نمیفهمم چرا باید پول بدم که درد بکشم :( یکی از اهداف سال جدیدم اینه خودم یاد بگیرم که حداقل وقتی دردم میاد بعدش فوری دستمو بذارم روش اروم شه یکم پوستم
برگشتنی تو کوچه بوی کمای میومد انقد هوس کردم که خدا میدونه. ولی فردا داریم میریم روستای خودمون به مامان گفتم بخر همونجا بپزیم.
بعدشم یه جا سمنو سفارش داده بودیم رفتیم گرفتیم. *__* نمیشه یه دختر بیارم اسمشو بذارم سمنو؟
در ضمن ای دوستانی که خراسانی هستید نمیدونید چقد خوشحالم که دو تا همزبون پیدا کردم. ^__^
خب دیگه کم کم هم داریم اماده میشیم برای عید٬ تولد امام علی هم که هست دیگه چه عیدی شده امسال +__+
اهداف سال جدیدمو انشالله بعد از تحویل میام و میگم٬ براتون ارزوی یه سال خوب رو میکنم. نمیخوام براتون اتفاقای خوبی بیفته؛ ارزو میکنم خودتون اتفاقات خوبی رو رقم بزنید!
بپریم تو ۹۸ یوووهووووووووو...
بدون اغراق؛ بهترین کتاب سال ۹۷ بود که خوندم.
و چقدر چقدر احساس میکنم چیزای جدیدی برای «زندگی کردن» یاد گرفتم که از همین لحظه میتونم عملی کنم و چقدر احساس اراده داشتن میکنم.
این کتاب کاملا بر اساس تحقیقات علمی نوشته شده و اینش برا من خیلی جذاب بود ( ویژگی ای که کنابای سری HBR هم داشتند) اما این بسیار مفصل به موضوع «عادت» پرداخته بود.
اینکه عادتها چقدر توی زندگی ما موثرن٬ چطور میتونیم نسبت به عادتهامون آگاهی پیدا کنیم٬ اونا رو تغییر بدیم٬ یا حذف کنیم. صددرصد عملی و گام به گام.
بعد در مورد بازاریابی گفته بود که چجوری تبلیغات از عادتهای مصرف کننده بهره وری میکنن و چطور یه محصول رو جوری تبلیغ میکنند که استفاده ازش تبدیل به عادت بشه برای مشتریها.
از عادتها توی جوامع گفته بود٬ نقششون توی راه انداختن جنبش ها٬ و اینکه چجوری یه چیزی توی جامعه جا میفته. نقش پیوندهای ضعیف در جوامع.
وای خدا فراتر از حد تصورم بود و احساس لبریز بودن دارم.
در اینکه این کتاب جزو «باید بخوانید»ها قرار میگیره شکی نیست؛ اما میخوام بهتون بگم «هرچه زودتر بخوانید»
+ توی پویشی که خانم عاطفه فرجی معرفی کرده بود شرکت کردم و این کتاب رو خوندم؛ اولین بار بود یه کتابو اینجوری همخوانی میکردم؛ خیلی تجربهی خوبی بود و برای فروردین توی سه تا همخوانی مبخوام شرکت کنم.
سلام! میخوام براتون یه داستان تعریف کنم٬ میخوام داستانای محلیمونو کم کم اینجا بنویسم به مرور که میشنوم تا یه جایی ثبت بشه. یکم +۱۸ هست داستانش ولی خب دیگه؛ دلم نیومد ننویسمش. اول به زبون خودمون مینویسم بعد به فارسی معیار.
یک شهری و روستایی بیدن سالهای سال با هم رفیق بیدن و روستاییه هر سال مرفته خنه شهریه. شهریه دو تا پسر داشته به اسم حسن و حسین؛ ای از را که مرسیده مگفته حسنم حسینم کجینین اونام میمادن و یکی او مداده دستش یکی دسمال مداده دستش خلاصه که تحویلش مگریفتن. ولی شهریه هیچ وقت نرفته بیده خنه روستاییه٬ یک سال مگه ای همه سال آشنامان اماده خنه ما امسال بییین ما بریم. مره و در مزنه٬ روستییه دره وا منه و مبینه اینه یکم ترش منه. خلاصه هیچی نمگه٬ وقت ناهار که مره یک تغار شیر میره جلوش مذره٬ مگه ماست ازینه دوغ ازینه کمه ازینه کره ازینه٬ ایره بخور که همه چی ازینه. شهریه ناراحت مره ولی هبچی نمگه٬ برمگرده به دیارشان٬ میسته میسته تا یک روز باز روستاییه پیداش مره. در مزنه مگه حسنم حسینم کجینین بییین دره باز کنین که منم. مرده هم که فرصته مناسب مبینه میه جلوی در دره وا منه٬ سر دولشه نشون مته مگه حسن ازینه حسین هم از اینه٬ برو دگه ما و تو آشنیی ندریم. :))) بالا رفتیم ماست بید٬ پایین امادیم دوغ بید٬ قصه ما دروغ نبید
فارسی :::
دو تا رفیق بودن٬ یکیشون شهری بوده یکیشون روستایی. روستاییه هرسال میرفته خونه شهریه٬ از راه که میرسیده پسرای صاحبخونه رو صدا میزده مبگفته حسن حسن کجایین بیاین. اونام میومدن آب و نون دستش میدادن و خلاصه بهش میرسیدن. یه سال شهریه میگه ابنهمه سال این آشنامون اومده خونمون٬ بیاین امسال ما بریم. میره و در میزنه٬ روستاییه تا درو باز میکنه یکم اخماش میره تو هم. وقت ناهار که میشه٬ یه کاسه شیر میاد میذاره جلوی مهمونش؛ میگه اینو بخور که ماست ازینه دوغ از اینه کمه از اینه کره هم از همینه. شهریه هیچی نمیگه میخوره و برمبگرده خونشون. سال بعد که روستاییه میره خونه شهریه٬ در میزنه میگه حسن حسین کجایین؟ بیاین درو باز کنین که منم. مرده هم که از کار مرد روستایی ناراحت بوده٬ درو باز میکنه شلوارشو پایین میکشه میگه حسن از اینه حسین هم از اینه. برو که بین ما دوستی ای نمونده. این بود قصهی امروزمون :))))))
اسفند عجب ماهی شد ^__^
من هنوز نگران کشت بافتمم که یادم رفته بذارم زیر مهتابی :/ ولی خب امیدوارم بزرگ بشن T_T
خب بریم سر کتاب. این یه کتاب کمیک استریپه. داستان خود طراح کتابه که برای دو ماه کار روی یه انیمیشن میره به کرهی شمالی و یه سفرنامه مصور ازونجا نوشته.
اولین کتابی بود در مورد کرهی شمالی میخوندم. واقعاً انقدر خفقان برام غیر قابل تصوره. چطور ممکنه آخه؟ چطور ممکنه مردم انقدر سکوت کنن؟ :(
حتماً دلم میخواد یه کتاب دیگه در مورد کرهی شمالی بخونم. ولی خب هنوز نمیدونم چی بخونم.
این کتاب مال نشر اطرافه. نشر اطراف هم مال خانم نفیسه مرشدزادهس که من خیلی دوسش دارم. یه مدت سردبیر مجلهی داستان بود و اون زمان شاید بشه گفت اوج مجلهی داستان بود. ازون نشراییه که دلم میخواد همهی کتاباشونو بخونم و این کتابشونو هم خیلی دوست داشتم ( کاش ولی یکم ارزونتر بود T_T )
فکر میکردم خیلی تخصصی باشه و قراره هیچی ازش نفهمم. البته که خیلی از جاهاشو نفهمیدم، ولی همنقدر که کمی فهمیدم منو شگفتزده کرد و چقدر چقدر چقدر خوشحالم که این کتابو خوندم.
عمیقاً به این باور رسیدم که "ساده صحبت کردن" فقط از عهدهی یک "متخصص" برمیاد و استیفن هاوکینگ با اون عظمتی که توی ذهنم داشت چقدر ساده تونسته بود اون مفاهیم بغرنجو بیان کنه. و واقعاً چقدر آدم باهوشیه. حیف که از دستش دادیم :( حالا که مرده در کجای زمان قرار داره، و چطور به عالم نگاه میکنه؟ آیا در برزخ هم به محاسبات ادامه میده؟
دوستانم گفتن به جای واژهی " تیک هوم مسج" از واژهی "خانه برد" استفاده کنیم. حالا میخوام خانه بردمو از این کتاب بگم. ممکنه فضا-زمان یک تکینگی داشته بوده باشه و این یعنی عالم آغازی داشته. در اینصورت، خدایی در کار بوده که بگه باید عالم چجوری آغاز بشه چون فقط در اونصورت منتهی به این عالم میشده و نه هیچ صورت دیگهای. فرضیه دوم اینه که زمان اصلا آغازی نداره و عالم هم احتمالاً از خالق بی نیازه. و به نظر میرسه هنوز نمیشه هیچ کدوم ازینها رو رد یا تایید کرد. و این فرضیات اساس ریاضی دارند، نه فلسفی.
من کوچیکتر از اونیم که نظری بدم، ولی خب ادمم و بهرحال یه فکرایی میکنم. من فک میکنم شاید هردوش درست باشه. وقتی از عالم صحبت میکنیم از چی صخبت میکنیم؟ دنیا؟ برزخ؟ آخرت؟ به نظر میرسه قرآن معتقده دنیا آغازی داشته، اما در مورد جهانهای قبل ازون صحبتی نمیکنه.
دوست دارم در مورد کلمهی "نظم" در قرآن بیشتر بخونم. دلم میخواد بتونم یه جمع بندی داشته باشم نسبت به نظم. اینبار از نگاه بینظمی = آنتروپی بیشتر
امروز عجب ماجرایی شد! میخواستم برم خونمون، بلیط اتوبوس رو هم اینترنتی رزرو کرده بودم برا ساعت یازده صبح؛ دیگه دیشب وسایلامو بستم چمدونمو گذاشتم کنار. خواهرم یه کتاب سفارش داده بود فرصت نکردم تو طول هفته برم بخرم؛ اول گفتم صبح میرم میدون انقلاب، کتابو میخرم از همونجا با بیارتی میرم ترمینال. بعدش دیدم بارم خیلی زیاده؛ هم مزاحم بقیه میشم هم برا خودم سخته. معمولاً هم وقتی چمدون دارم ( چمدونم سایز بزرگه) دربست میگیرم میرم ترمینال. از همون جلوی خوابگاه تاکسی وایستاده همیشه. دیگه هیچی گفتم پس صبح زود میرم انقلاب، کتابو میخرم، برمیگردم خوابگاه، چمدونمو برمیدارم با تاکسی میرم ترمینال. صبح خلاصه رفتم و برگشتم؛ دیگه تا برگشتم خوابگاه ساعت ۹ بود. مسیریابی هم کردم دیدم نیم ساعت طول میکشه برسم ترمینال، یکم وایستادم نه و نیم دیگه اومدم تاکسی بگیرم. چون پنجشنبه بود اون تاکسیایی که همیشه بودن جلوی در نبودن، ولی تاکسی تو خیابون بود هنوز، یکی وایستاد گفتم دربست گفت نه نمیبرم. بعدی اومد، گفت چقد میدی گفتم انقد ( همون قیمت اصلیشو گفتم) گفت باشه بشین. نشستم بعد دیدم همون اول کاری، جهت کاملا برعکس خیابونو داره میره، گفتم من همیشه تاکسی میگرفتم از اونسمت میرفته شما از کجا میخواین برین؟ گفت من از طرح میرم میرم فاطمی و نمیدونم کجا ازونجا میرم. گفتم باشه. رفت یکم بعد دیدم هی داره از کوچهها میره، گفتم آقا فاطمی همین خیابونو بری پایین میرسی کجا داری میری. درو باز کردم گفتم همینجا پیاده میشم. گفت نه و تو مسیرو بلد نیستی و اینا. گفتم من مسیرو بلد نیستم ولی همینجا پیاده میشم. پیاده شدم، حالا اصلا نمیدونم کجام، تو خیابون فرعی بودم همه مسکونی بود؛ یکم نقشه رو نگاه کردم رفتم به یه خیابون اصلی رسیدم، از یکی پرسیدم ایستگاه اتوبوس کجاست، یه اقای میانسالی بود اومده بود زبالههای خشکشو بده غرفهی بازیافت، گفت کدوم خط؟ گفتم نمیدونم فقط میخوام ببینم نزدیکترین ایستگاه کجاست، گفت کجا میری؟ گفتم به خط انقلاب وصل بشه، گفت من میرسونمت تا انقلاب ده دقیقهس، اصرار هم کرد دیگه گفتم نه ممنون. رفتم ایستگاه؛ از همونایی اونجا بودن پرسیدم، اونام گیج ترم کردن. آخرش یه دختره گفت باید اصلا اونطرف خیابون سوار شی، بنده خدا رسوندم خودش نشونم داد ایستگاهو، البته اون گفت خط امام خمینی سوار شو من رفتم دیدم مستقیم به انقلاب داره همونو سوار شدم. یه یه ربعی بعدش رسیدم میدون. ولی دیگه من یه ربع به یازده رسیدم میدون، بی ارتی هم حداقلش ۴۰ ۴۵ دقه طول میکشه تا برسه ترمینال، زنگ زدم مامانم گفت زنگ بزن ترمینال شاید وایسته برات، چون خب میگن یازده ولی یازده هیچ وقت حرکت نمیکنن؛ من زنگ زدم مشغول بود گفتم دیگه خودت زنگ بزن من تو خیابونم، زنگ زده بود گفته بود نه اتوبوس الان چون تکمیله ظرفیتش سر ساعت حرکت میکنه، اینو من نصفشو عودت میدم با اتوبوس بعدی که ساعت ده شبه میتونه بیاد. الانم خب دم عیده شلوغه، همونم شانس آوردم که پیدا شد گفتم باشه با همون میرم. دیگه وسایلمو الان قرار شد برم ترمینال بذارم تو انبار، تا ده شب وقت دارم یه دوری تو خیابون بزنم. شایدم حالا قسمت بود دیرتر برم، چون از اونروزا هی خواستم برم برا مامانم اینا یه جیزی بخرم دست خالی نرم، ولی فرصت نکردم، دیگه گفتم حالا از همونجا چیزی میخرم. ولی الانکه اینجوری شد فرصت دارم یه دوری بزنم. ماجرایی شد ها... خداروشکر به خیر گذشت
امروز از ساعت دوازده و نیم تا یک و نیم بیکار بودم. گفتم برم کتابفروشی. رفتم نشستم به کتاب خوندن. این کتابو تموم کردم ( همش صد صفحه بود) و یه کتاب دیگه رو هم تا وسطاش خوندم. البته بعدش یه حس عذاب وجدانی گرفتم؛ احساس میکنم کار بدی کردم. نمیدونم. ولی بازم مطمئن نیستم کارم درست بوده یا غلط. چیزای زیادی هست که بهشون فک میکنم؛ چیزایی که بهم میگه کارم درست بوده اینه که اولاً خود فروشندهها کتابا رو میخونن معمولاً، دوماً من با احتیاط خوندم و حتی کتابو ۹۰ درجه باز نکردم که صفحههاش آسیب نبینه. چیزایی که بهم میگه کارم بد بوده اینه که خب نویسنده کتابو نوشته که ازش درآمد کسب کنه، اینکه همینجوری خوندم شاید شبیه دانلود غیرقانونیه. ولی خب نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و کتابا رو نخونم، از طرفی اونقدم پول ندارم که هر کتابی دلم میخواد بتونم بخرم.
کتاب قشنگی بود ولی غمگین. نامههای غلامحسین ساعدی به طاهره؛ که بعد از مرگ طاهره پیدا میشن. دو عاشق که هیچ وقت به هم نرسیدن :(
جملات قشنگی داشت. البته یه جاهاییشم ساعدی زور میگه، مثلاً میگه طاهره درستو رها کن. ولی خب بعداً باز میگه بیا از درست برام بگو :D
و چقدر غلامحسین ساعدی تا لحظات اخر امیدوار بود ... میگفت من مطمئنم، یه چیزی تو دلم میگه ما یه روز مال هم میشیم... :(
میگن طاهره وقتی خبر مرگ غلامحسینو میشنوه به محلهشون میره و تمام اعلامیه های فوتو از دیوار جمع میکنه...