لبخند میزنم :)

دو ساعت تایپ کردم همش پاک شده... نمیدونم چرا... مهم نیست

فقط این شعر مونده

از برون  شادم ولی از اندرون افسرده‌ام
خنده‌ای از پنجره‌‌‌، و اشک پشت پرده‌ام
ترس دارم از سقوط، هرروز می‌بینم مرا
زیر این دیوار در پشت هیاهو مرده‌ام


11 خرداد 98 ساعت 15:08 | حسنا :) | نظرات

اینستاگرام را باز میکنم و بالا و پایین و چپ و راست می‌روم. عن اللغو معرضون. می‌بندم. می‌خواهم فیلم ببینم، دلم فیلم کره‌ای یا یک سریال می‌خواهد که زمان را از یاد ببرم. به صفحه نگاه می‌کنم، ۴ دقیقه مانده، منتظر مینشینم تا دانلودش تمام شود. بعد دوباره میچرخی توی ذهنم. عن اللغو معرضون. دانلود را متوقف میکنم. می‌روم توی خودم. دلم اصلاً از همین کارهای بیهوده می‌خواهد. می‌خواهم هم کاری کنم هم کاری نکنم. اما تو میپری وسط وقت‌گذرانی‌ها و بساط همه را جمع می‌کنی. ور دلیل بیاورم می‌گوید اصلاً هم این کارها بیهوده نیست. پس یعنی آدم نباید فیلم و سریال نگاه کند؟ بفرمایید اینترنت را هم قطع کنند. اصلاً برو کار باهوده بکن ببینم کارهای دیگرت چقدر باهوده اند! به باهوده گفتنش میخندم. کسی جوابش را نمی‌دهد. تمام ورهای دیگر می‌دانند، حتی خودش هم می‌داند که اصلاً منظورم این نبوده. فقط نگاه عاقل اندر سفیهی به او می‌اندازند و برمیگردند سر کارشان. تو دوباره تمام روز توی سرم میچرخی. چرخ نه، برخورد میکنی، میپری، ازین کار به آن کار، ازین لحظه به آن لحظه، به دیواره‌های جمجمه‌ام میخوری و تق تق صدا می‌دهی. دلم میخواهد سرم را تکان بدهم و با شتاب بیشتری به مغزم ضربه بزنی. آنقدر محکم که پژواک برخوردت به تک تک سلول‌های بدنم برسد. با اینکه زده‌ای وسط خوشی‌ها خیلی دوستت دارم. جسارتت را دوست دارم. اینکه سکوت میکنی و فقط میگویی نه. این یکی نه. همه میفهمند چرا. کسی شکایت نمی‌کند. تو هم هیچ توضیحی نمی‌دهی. فقط از درون به جمجمه‌ام ضربه میزنی. عن اللغو ... 

7 خرداد 98 ساعت 16:54 | حسنا :) | نظرات

بعضی تصاویر تو را متوقف می‌کنند
از چشمانت فرو می‌روند و در تک تک سلولهای تنت نفوذ می‌کنند
بعد نامرئی می‌شوی، محو ، صفحه‌ای که خودت را در آن می‌بینی...

از تماشای این عکس سیر نمیشم... گاهی آخر شب یهو گوشیمو باز میکنم و بهش زل میزنم. دلم میخواست عکس باکیفیت واقعیشو از عکاسش که معروف هم نیست بخرم و قاب کنم روی دیوار اتاق. وقتی بریم خونمون حتماً اینکارو می‌کنم. الان که نمیشه... خوابگاه لعنتی. 

نقاشی ، عکس، هنرهای تجسمی... با تو حرف می‌زنند. نه حرفی از نقاش، نه حرفی از نقاشی، بلکه ندایی از درون توست که صدا می‌زند. 

به عکس خیره می‌شوم و فکر میکنم. به این دو نفر که انگار بخشی از نقاشی‌اند. باور نمی‌کنم که از نقاشی بیرون باشند و باور نمیکنم که این عکس است نه نقاشی. به موهای طلایی دختر که نزدیک طلایی‌های نقاشی قرار گرفته نگاه کن، و به موهای تیره‌ی پسر که در تیرگی‌ها فرورفته است. به دست‌ها و حالت سر دختر نگاه کن، که خودش را به سمت تیرگی‌ها کشانده و تو احساس میکنی حالا رنگ‌ها چقدر بیشتر کنار هم نشسته‌اند با اینکه در هم مخلوط شده‌اند و از مرزخودشان فراتر رفته‌اند. اصرارش را بر بودن در زمینه‌ی همرنگ پسر حس میکنی؟ اصرار را در دست‌ها و انحنای گردنش میبینی؟ اصراری که با ترس از دست دادن آمیخته است. 

تو هم فکر میکنی بعد از اینکه از سالن بیرون بروند از هم خداحافظی می‌کنند؟ و برنمی‌گردند که اشک‌های هم را نبینند؟ الکی مثلاً قرار است دوباره خیلی زود در نیویورک همدیکر را ملاقات کنند. خب می‌بینمت. فعلاً. ادامه‌اش را نگو. دست‌هایش را محکم نفشار. خیلی زود میبینمت. مثلا همین ... ادامه نده. برگرد. قبل از آنکه فکر کنی مثلاً همین یکسال بعد‌‌... یا خدا میداند کی...

 تو هم فکر میکنی پسر به اصرار دختر به موزه آمده؟ کمی اخم کرده. ترجیح می‌داد در خیابان قدم بزنند و بی وقفه حرف بزنند. اما حالا سرش را تکیه داده است. می‌تواند تا ابد بایستد و در حالی که به هیچ چیز نگاه نمی‌کند از نیمه‌ی چپ به نیمکره‌ی راست پیام بفرستد. پیام خیلی دوستت دارد. پیام اخم‌هایت را باز کن. پیام در لحظه‌ها غرق شو...

من با این عکس اشک می‌ریزم. دلم میخواهد نیلوفر‌آبی مونته را از آنجایی که این دو نفر دیده‌اند ببینم. رنگها بی‌خیال بازی می‌کنند، اما تکان نمی‌خورند. 

عکس :::: 

آدرس عکس : اینجا 



باد
از تو نخواند
با خاطره‌های تو رفت
در دغدغه‌های درخت
هر شاخه که خواست بشکند
هرس شده بود

آه
ابر سیاه
از دشت تا دشت گریه کرد














31 اردیبهشت 98 ساعت 17:08 | حسنا :) | نظرات

تو رفته‌ای.
مسیرها هنوز
نرفته‌اند

تو رفته‌ای و شهر
ایستاده است
بین چشم‌های ما
که خیره در خودند

مرور بودنت
مرور بودنت
مرور بودنت
تمام پرده‌ها تو را به صحنه می‌برند

درون لحظه‌ها
غرق می شوم
به خاطرات چنگ می‌زنم
نگاه می‌کنم
که محو می‌شوی‌ 
تو می‌روی
لحظه‌ها، می‌روند
درون یک کویر، نشسته‌ام
هنوز زنده‌ام

#لبخند_نوشت




20 اردیبهشت 98 ساعت 13:31 | حسنا :) | نظرات

احساس "نبودن" داشتم. اگر اتفاقی برایم می‌افتاد یا می‌مردم چه کسی خبردار میشد؟ هیچکس نمیدانست کجا هستم. حس میکردم نامرئی‌ام، مرده‌ام و در این دنیا وجود ندارم. چون وجودم ثبت نشده بود. نمی‌توانستم به کسی بگویم کجا هستم. تلفنم توی اتبارداری بود. و بدتر از آن حتی ساعت هم نداشتم. ساعت نداشتن هم این احساس نبودن را بیشتر تقویت می‌کرد. نمی‌دانستم در چه زمانی هستم. فقط می‌دانستم آخرین بار ساعت ده بوده است. معلق در مکان و زمان...

خودم را به خوابگاه رساندم. کارت اتوبوس توی جیبم بود. اگر میمردم می‌توانستند بفهمند من کارتم را آخرین بار چه ساعتی کجا زده‌ام؟ به خوابگاه که رسیدم خیالم کمی راحت شد. فقط از نظر بی‌مکان نبودن. منتظر بودم بروم توی اتاق و به هم اتاقی‌هایم بگویم " سلام! من هستم! " فقط همین. اما در قفل بود. هیچ کدام نبودند. نمی‌دانستم کجا رفته‌اند، ولی خب آنقدر بزرگ شده‌ام که مطمئن باشم مرا ترک نکرده‌اند و بالاخره برمی‌گردند. عجیب است که آدم در کودکی گمان می‌برد پدر و مادرش ممکن است هر لحظه او را ترک کنند. گریه نکردم ولی بدم نمی‌آمد گریه کنم. لپتاپم هفته‌هاست خراب شده و کمکی به ثبت من نمی‌کرد. فقط خوشحال شدم که لپتاپ دوستم را دیدم و می‌توانستم بفهمم ساعت چند است. ساعت یازده نشده بود. 

نشستم چای خوردم شعر گفتم شاملو خواندم... نه خب! نشستم تخمه خوردم، فکر کردم، "رود" می‌خواندم. اما اینها چیزی نیودند که به من بگویند تو هستی. با من حرفی نمی‌زدند. و حرف‌هایم توی دلم تلنبار شده بود. عجب که من هیچ وقت حرف زیادی برای گفتن نداشتم. 

برگشتم سر آزمون. زودتر از موعد. دوازده و نیم رسیدم و بچه‌ها را دیدم که کیف دستشان است. دوان دوان رفتم تا انبار. تلفنم را گرفتم. آقای انباردار گفت خاموش کن بذار تو جیبت کسی چیزی نمیگه. فقط یک پیام داشتم. زنگ زدم و هزارسال حرف داشتم. حالا بودم‌. من هم توی این دنیا وجود داشتم. و اگر می‌مردم می‌توانستند بگویند آخرین بار چه گفت و چگونه بود و چه احساسی داشت. می‌توانستم راحت بمیرم. 

دردناک‌ترین قسمت مرگ شاید همین باشد که از دنیا قطع می‌شوی. نمی‌توانی با کسی حرف بزنی و خبر از خودت بدهی. نظرت اهمیتی ندارد و حرف‌هایت نمی‌توانند جایی ثبت شوند. ذهنت فکر می‌کند و این فکرها همینجور روی هم تلنبار می‌شوند. هیچ ساعتی وجود ندارد. فقط می‌دانی روزی قیامت می‌رسد و همینجور توی برزخ باید منتظر بشینی. یک شاعری بود که میگفت " تمام ترس من از روز آخرت این است ، که روی مردم دنیا دوباره باید دید ". اما فکر کنم او هرگز حس قطع شدن از دنیا را تجربه نکرده بود. وگرنه تمام دلخوشی آدم باید همین باشد که حداقل مرده‌های دیگر باشند و او بتواند با آنها حرف بزند. الهی آمین‌. 


13 اردیبهشت 98 ساعت 09:09 | حسنا :) | نظرات