لبخند میزنم :)

آدم ذره ذره پیر میشه. خیلی آروم آروم. از اونجایی که اولین خط زیر چشمم افتاد. از اونجایی که بیشتر از یه شیرینی خامه‌ای نتونستم بخورم. از اونجایی که گوشام شروع کرد به خاریدن. ولی وقتایی که استرس دارم مثل اینروزا، این علامتا خیلی سریعتر میان. ترم قبل یادمه یه روز پاشدم دیدم پلک راستم افتادگی پیدا کرده. دیگه تو آینه خودمو نگاه نکردم. گوگل میگفت بخاطر نگاه زیاد به اسکرین و خستگی پلک میتونه باشه. نمیدونستم باید چیکار کنم. جراحی؟ من همونیم که میگفتم کاش ادما هم تخمگذار بود. ( البته بعداً فهمیدم زایمان بچه از زایمان تخم راحت‌تره ). بعد از چند روز خودش خوب شد. ولی حسابی منو ترسوند. تو زمستون بخاطر کفشام انگشت پام میخچه زد. اولش توجه نکردم گفتم خوب میشه. ولی خوب نشد. و دردش برام عادت شد. چسب میخچه خریدم. کامل از بین نرفت. دیگه اون کفشا رو نپوشیدم. گفتم کم کم خوب میشه. چند هفته پیش یه روز حس کردم پشت پلکم یه زبری حس میکنم. تو آینه نگاه کردم دیدم پشت پلک راستم یه لایه‌ شبیه پوست اضافه اومده. اول فک کردم قارچه. گوگل گفت بهش میگن درماتیتیس. حساسیت پوستی. ولی من خوب میدونم هرچیزی که نمیدونن دلیلش چیه اسم حساسیت روش میذارن. تازه حساسیت به چی؟ منکه حتی ضدآفتاب به زور به پوستم میز‌‌نم. بود و هست. فقط حواسم هست تو مکانای عمومی دست به چیزی نزنم و اگر هم دست زدم بعدش به صورتم دست نزنم. چیکارش باید می‌کردم؟ کمتر به آینه نگاه می‌کنم. امروز متوجه شدم یه میخچه‌ی کوچیک دیگه کنار میخچه‌ی قبلی در حال رشده. حس می‌کنم دارم پیر میشم. حس خوبی نیست اینکه آدم مرگ تدریجی خودش رو نظاره گر باشه. و درد‌ها روی هم جمع بشن. ذره ذره...

22 خرداد 98 ساعت 11:00 | حسنا :) | نظرات



اولین باره تو این وقت سال میام خونه‌مون، و اولین باره بالطبع که از وقتی رفتم دانشگاه میتونم توت تازه بخورم. هرچند از درخت نچیدم خودم، ولی همنقد هم شکر ^__^ یادش بخیر تو حیاط بابابزرگم خدابیامرز یه درخت توت خیلی بزرگ بود که شاخه‌هاش تا روی زمین میرسید، از وقتی یادم میاد حتی وقتی خیلی کوچیک بودم میرفتیم دسته جمعی توت میخوردیم تا جایی که دیگه یه دونه بیشتر هم نمیتونستیم بخوریم. البته من هیچ وقت جرات نمیکردم برم بالای درخت و در عین حال چون نمیخواستم از بقیه‌ی دخترا و پسرا جا بمونم میرفتم بالا، از تنه که میخواستم برم رو شاخه گیر میکردم، ترس از ارتفاع با دست و پا چلفتی بودن ترکیب می‌شد، بعد با ننه من غریبم (علیلم!) و "پاتو اینجا بذار" ، "بپا نیفتی" ، " من این پایین میگیرمت " دست از پا درازتر برمیگشتم روی زمین. هنوزم حسرت اون بالا رفتن تو دلم مونده. یکی از برنامه‌هام برای بچه‌هام اینه که از درخت بالا رفتنو یاد بگیرن حتماً. اون درخت همین چند سال پیش خشک شد. 

درخت توت بعدی توی حیاط اون یکی پدربزرگم بود. خیلی بلندتر. بود. حداقل توی ذهن کودک من خیلی بلند بود. بیشتر از توت‌هاش، از باد انداختن رو شاخه‌هاش خاطره دارم. بادی که طنابش خیلی بلند بود و وسط اون حیاط بزرگ انگار تا بی‌نهایت میرفت بالا و برمیگشت. بادی که برای کوچیکترا طنابشو بلندتر میکردن و برای بزرگترا طنابشو کوتاه‌تر تا پاهاشون به زمین برسه و نرسه. من ولی باز هم از ارتفاع میترسیدم. میگفتم آروم منو تاب بدن. بزرگتر که شدم گفتم اصلاً منو تاب ندن. خودم بلدم. اینجوری سرعتم دست خودم بود. بزرگتر که شدم نبود. خیلی زودتر از اونکه لذتش ته نشین بشه قطعش کردن. بخاطر چوب. بخاطر پول. انگار هیچ کس راضی نبود اما پدربزرگم درختو فروخته بود. یادش بخیر ظهر های داغ عروسی زیر سایه‌ش تخت میزدن برای داماد. فک کنم توی عکسای عروسی مامان و بابا هم باشه عکسش. شاید هم من دلم میخواد اینطور تصور کنم. 

درخت‌های توت بعدی پشت بهاربند بودن. یادمه توی دوران کودکی یه زمانی بود که من تازه اونا رو کشف کردم. و خیلی خوشحال بودم. پنج تا درخت بودن. دو تا توت سفید، دو تا توت قرمز، و یکی پیوندی بود. نصفش سفید و نصفش قرمز. خوشحال بودم چون تنها درخت توت قرمزی که میشناختم ( که در واقع توت سیاه بود) روبروی خونه‌ی پدربزرگم بود. شبیه بید مجنون شاخه‌هاش خمیده بود. اما به نظر من شبیه عجوزه‌ای بود که قامتش خم شده باشه. عجوزه‌ای ترسناک که همیشه زیر شاخه‌هاش، درست وسط درخت یه لونه‌ی بزرگ زنبور بود. با احتیاط جلو میرفتم، یواشکی یه توت قرمزو نشونه میگرفتم، و اگه زنبوری نمیدیدم بدو بدو میرفتم میکندم و به همون سرعت از درخت دور میشدم. هیچ وقت نیشم نزدن. اما همیشه میترسیدم. یه زنبور ملکه اونجا بود. شاید هم ملکه نبود، اما خیلی بزرگتر از زنبورهای عسل فس فسی بود. وقتی درختای پشت بهاربندو کشف کردم خیلی خیلی خوشحال بودم. توت قرمز بدون زنبور. درختا جوون بودن. راحت میتونستم ازشون بالا برم. اما دور بودن و نمیشد تنهایی برم. تا پارسال که دوباره پدربزرگم همه‌شونو فروخت. به اضافه‌ی درخت گلابی جنگلی. 

درخت توت بعدی کنار خونه پدربزرگم بود. مال عموی بابا بود اما شاخه‌هاش توی کوچه بود و میوه‌ی توی کوچه حلاله. اون موقعا تازه اینو یاد گرفته بودم. البته که حتی اگه داخل خونه‌شون هم میرفتیم توت خاضع‌تر از اونیه که حتی صاحبش نگران خورده شدن میوه‌ها باشه. اگه نخوری تیک تیک میریزه رو زمین و زیر پاها له میشه و حیاطا رو کثیف میکنه. همه ترجیح میدن توتاشون خورده بشه تا روی زمین بریزه. البته مامانم یه وقتایی میگفت " نه خود خورد نه کس دهد گنده کند مگس دهد ". منظورش مادربزرگم خدابیامرز بود. وقتایی که بهمون چکیده و تخم‌مرغ نمی‌داد و خودشون هم نمیخوردن. هرچند وقتی بخاطر چیز دیگه‌ای از دستش عصبانی بود یاد این چیزا میفتاد. این توت هنوز هست. اگرچه نصفه‌ای که داخل خونه بوده تقریباً کاملاً خشک شده، اما شاخه‌های توی کوچه هنوز زنده‌ان. انگار نه انگار داخل خونه اتفاقی افتاده. مثل رفتن عمو و زن‌عمو... اون‌ها هم چه ماجراهایی که نداشتن... 

امشب بابا از قلعه برامون توت آورده. خب ما به روستامون میگیم قلعه. چون اولش یه قلعه‌ی بزرگ گلیه. میگن مربوط به دوران بعد از مغوله. و پناهگاه مردم در زمان حمله‌ی شوروی بوده. به هر کدوممون اندازه‌ی یه مشت توت میرسه. غنیمته. مامان پشت بندش بهمون دوغ میده. هنوز بعد از این سالا فرصت نکردم ازش بپرسم چرا باید بعد از توت دوغ بخوریم. همینجور که مینویسم هی خاطرات بیشتر و بیشتری از توت یادم میاد. اما باشه برای یه فرصت دیگه. 

توت‌ها همینا بودن. دو تا شاتوت هم داریم. داستان اونا هم بمونه برای بعد. برای فصل شاتوت. یکی از افتخارات من توی زندگی همینه که فرق توت سیاه و توت قرمز و شاتوت رو میدونم. شما از توت چه خاطراتی دارین؟ 


17 خرداد 98 ساعت 21:53 | حسنا :) | نظرات

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


12 خرداد 98 ساعت 13:57 | حسنا :) | نظرات

لپتاپم یه ماه بیشتره که خراب شده و حسابی اعصاب و روح و روانمو خط‌خطی کرده. کلی کارامو عقب انداخته. من رفته بودم مهمونی اونجا باهاش کار کردم بعد رو حالت اسلیپ گذاشتم و بستمش گذاشتم تو کیف. بعد که میخواستن منو برسونن، جا نبود رو پاهام نگه دارم گذاشتم تو صندوق. همین. و دیگه روشن نشد.

بعدش میم کمکم کرد و فهمیدیم مشکل از هارده. بدسکتور شده. هرکاری کردیم هر زوری زدیم ویندوز نگرفت که نگرفت. گفت xp امتحان کن نشد. هاردو کلین کردم، از اول پارتیشن بندی کردم، به فرمت gpt ایراد میگرفت تبدیل به mbr کردم، با ضرب و زور ویندوز ۱۰ رو گرفت. ولی فقط ده دقیقه بالا میموند دوباره دون میشد. خواستم با HDD regenerator بدسکتورلشو بگیرم، اونم اصلا کار نکرد. حتی گفتم low level format کنم، بازم نشد. دیروز اوبونتو ریختم رو فلش که لایو بیاره بالا، بعدش badblock هاشو شناسایی کردم. ۲۴ تا بدبلاک داشت. ولی خودش نتوتست رفع کنه. البتع مطمئن نیستم چون بعدش سرعتش خیلی بیشتر شد. بازم ولی هنوز نتونستم ویندوزو بالا بیارم. 

خلاصه که هرروز کارم شده بیام خونه، بشینم به این صفحه زل بزنم که آیا کی درست بشه یا نشه. تقریباً ناامید شده بودم و گفتم هاردو کلاً بدم عوض کنن، ولی دیروز که دیدم فقط ۲۴ تا بدسکتور داره اونم توی یه ناحیه امیدوار شدم. 

اون روز پشت لپتاپو باز کردم که هاردشو در بیارم، با یو‌اس‌بی وصل کنم به لپتاپ. بعد از یکساعت ویدیو دیدن و زور زدن برای باز کردن پشتش؛ دیدم اصلا هاردم usb نیست. هیچی دیگه بستمش. 

ففط امیدوارم این تجربه‌ها یه جایی به دردم بخورن؛ وگرنه که خیلی عذابم داده و هنوزم درست نشده. بعد من هر وقت یه اتفاق اینجوری میفته، همش فک میکنم نکنه یه پول حرومی وارد زندگیم شده که صرف این تعمیرات باید بشه. یا فک میکنم نکنه مامان بابام کاری کردم ازم ناراحت شدن. میم میگه اتفاقه پیش میاد نباید همش اینجوری فک کنی. لب کلام اینکه نیازمند دعای خیرتونیم :( 


29 اردیبهشت 98 ساعت 11:45 | حسنا :) | نظرات

سلام! 
روزه نمازاتون قبول باشه انشالله *__* آخ چقد ماه رمضون حال و هواش خوبه. هرچند هرسال سرد و سردتر میشه. سال اول که اومدیم خوابگاه، پنج نفری سحر بلند میشدیم غذا میخوردیم، سال دوم من برا اینکه دوتا هم اتاقیم اذیت نشن بشقابمو سحری برمیداشتم می‌رفتم سلف همونجا میخوردم، سر راه میشستم ظرفامو و میومدم خونه. ولی شاید سه چار نفر بودن که مثل من میومدن سلف غذا میخوردن. بقیه غذاشونو میبردن تو اتاقشون. بعضی وقتا یکی از دوستامم باهام بیدار می‌شد غذا میخورد. سال اول نماز هم میخوند ماه رمضون، ولی سال دوم نه. امسال دیشب برا اولین بار رفتم سلف و جا برای نشستن نبود. بود ولی تک و توک. همه‌ی چراغای اتاقا رو نگاه کردم خاموش بودن. به جز تک و توک. دیگه هیچ کدوم از دوستام روزه نمیگیرن. البته تو ماه رمضون الکل هم نمیخورن فعلاً. باورم نمیشه به این سرعت چقد همه چی تغییر کرده. واقعا به این سرعت... 

البته این چون ماه رمضون بود اومدم نوشتم. خیلی چیزای دیگه‌ هم عوض شده. اونقدری که بعضیا رو اصلاً دیگه نمیشناسم. 

دو دقه میام خودتونو ببینم هی سر دلم باز میشه یاد غم و غصه‌هام میفتم D: 

آقا خرما و گردو که حذف شده تا اطلاع ثانوی از سفره ماه رمضون ما. D: مونده نون و پنیر و آب‌جوش نبات گلاب. حالا از فردا شب باید به فکر یه آشی سوپی چیزی هم باشم. خدانکنه که به قول امام علی نصیبمون از این ماه فقط گرسنگی کشیدن باشه. 





17 اردیبهشت 98 ساعت 19:53 | حسنا :) | نظرات

گاهی همه چی اونقد خوبه که شک میکنم. به اینکه پایان خوبی در انتظارم باشه... 

خدایا به تو تکیه می‌کنم، منو هدایت کن و بلاها رو از ما دور بدار 




17 اردیبهشت 98 ساعت 00:07 | حسنا :) | نظرات

 انقد اینروزا دانشگاه مشغولم کرده که تا چشم میذارم میبینم شب شده و تازه دو سه تا کاری که باید انجام می‌دادم هنوز تیک نخورده‌. 
از خوبیام بگم که اینروزا چقد دختر خوبی شدم دیروز جایخی برفک زده بود از راه رسیدم شبیه خانومای خونه یخچالو از برق کشیدم، خسته بودم خوابیدم وقتی بلند شدم تمیزش کردم ^__^ انقد به خودم افتخار می‌کنم وقتی مرتب و تمیزم گه خدا میدونه :))))))) 
بعد دیدم تو جایخی خورش قورمه سبزی داشتیم، مامانم خیلی وقت پیش فرستاده بود، کته هم درست کردم با دوستم خوردیم. فقط یادم رفته بود نمک بزنم تو کته ولی غیر اون بزنم به تخته خوب شده بود. نه شل بود نه خشک، یه لایه ته‌دیگ هم شده بود برنج ولی اصلا نسوخته بود *__* حالا نگین چقد از خودش تعریف میکنه مگه یه کته چیه، برا من خیلی پیشرفت بزرگی محسوب میشه. 

ولی واقعاً اگه مامان بشم، حتماً تو دوران راهنمایی و دبیرستان به بچه‌م آشپزی یاد میدم، حتی بره کلاس آشپزی. خیاطی هم همینطور. به نظر من خیلی بده که آدم گشنه باشه و نتونه حتی چیزی درست کنه که شکم خودشو سیر کنه. حالا مامان من زیاد ما رو کلاسای علمی میبرد، ولی کاش این دو تا رم بهم یادداده بود. الانم آشپزی بد نیستم، یا خیاطی در حد کار کردن با چرخ بلدم؛ ولی فک میکنم مجبورم یه دوره کلاس برم بازم. 

--
در مورد پروژه‌ای که روش کار می‌کردم تا حالا اینجا صحبت نکرده بودم نه؟ من دوست دارم در آینده یه کمپانی عطر داشته باشم تو ایران. رفتم با استادم صحبت کردم. خب قبلش ما داشتیم روی یه پروتیین انسانی کار میکردیم، موضوعش هم انصافاً جذاب بود و من یه ایده‌هایی در موردش داشتم که اگه ثابت میشد درسته شاید مقاله با ایمپکت حداقل شیش و هفت چاپش می‌کرد. ولی خب فک میکردم حالا من ارشد اینکارو کنم، بعدش میتونم برا دکترا یهو موضوعمو عوض کنم؟ یا اصلاً خوبه اینکار؟ چرا الان اینکارو نکنم؟ بعد از طرفی هم من خب کار سلولی مولکولی خیلی دوست دارم، و عطر یه خورده وارد کارای شیمی آلی و سنتز میشه ( هرچند میتونه اینطور هم نباشه). خلاصه رفتم بهش گفتم قضیه رو، گفت من خودم برنامم برا بعد بازنشستگیم همین بوده که وارد فضای اسانس و عطر بشم ( البته قبلاً خودش سر کلاسمون در مورد اینکه بچه‌ها باید وارد صنعت بشن و اینا گفته بود، در مورد عطر هم خودش صحبت کرده بود ) و خلاصه استقبال کرد. بعدش آقا من شروع کردم به خب مقاله خوندن در این مورد. به حدی توی ذوقم خورد که خدا میدونه. انقد که مقالات چاپ شده توی این حوزه سطح پایین بودن و من همش میگفتم وای خدا ما هم قراره ازینکارا کنیم و ده سال بعد بشم یه استاد گیاهی خرفت که پیشینه‌ش پره از بررسی اثر زیره بر سرطان؟ و یهو شل شدم. باز هفته‌ی پیش رفتم که بهش گزارش بدم باهم حرف زدیم و گفتم راستش من خیلی ناامید شدم و یکمم کمپانیای بزرگ دنیا رو دیدم، یه فرمولاسیونای عجیب غریب و معیارایی دارن که من هیچی در موردشون نمیدونم. گفت ببین این مثل داروسازیه، تو میتونی وارد بخش تامین مواد اولیه بشی، میتونی وارد بخش فرمولاسیون بشی. اگه بری تو فرمولاسیون، ممکنه خیلی هم کمپانی بزرگی بشی، ولی همیشه وابسته‌ای، منبع اسانستو ازت بگیرن هیچی نداری، مثل ایران که الان میگه ما داروهامونو خودمون می سازیم، ولی چه ساختنی. ولی اگه بری اون منابعو بتونی تولید کنی، اونوقت به کل دنیا هم میتونی بالکشو صادر کنی. و اینم چیزی نیست که تو مقاله‌ها بنویسن، رازای صنعته کسی به کسی نمیگه. دیگه خلاصه یکم امیدوار شدم؛ یه نکته‌ی مثبت دیگه‌شم برام اینه که ما استاد گیاهی خوب نداریم، و حالا اگه این فیلدو ادامه بدم شانس هیئت علمی شدنم هم زیاد میشه. چون من فضای آکادمی رو دوست دارم و واقعاً یکی از ترسام اینه که یه روزی از دانشگاه جدا بشم. در عین اینکه خیلی هم دوست دارم شرکت و صنعت خودمو داشته باشم. ولی تصمیم قطعی گرفتن خیلی سخته خیلی. یه چیزی قراره بشه تقریباً تمام زندگیت. 
میگم اگه شما بودید چیکار میکردید؟ 

---

این قدمای کوچیک صدروز بهره وری دارن جواب میدن‌. البته برنامه‌مو سبک‌تر کردم، اینجوری نیست که هرروزه باشه، بعضیاشو روز درمیون کردم تایمشو بالاتر بردم، چون مثلا یه بخش کتابو باید تموم میکردم ولی تو یه ربع نمیشد. 

--
درختا رو هرس کرده بودن یه جایی انداخته بودن تو دانشگاه، منم یه تیکه برداشتم، بهش میگم برات یه چیزی آوردم، میگه چی؟، میگم چوب آوردم. خودش میدونه بقیه‌شو که اگه درس نخونه با همین میزنمش :)))))) 
--
چه زود عید شد خدایا من هنوز آمادگیشو ندارم! باورتون میشه؟ خداروشکر خرید عید ندارم. قبلاً به مامانم گفته بودم یه شلوار میخوام ولی فکرشو که کردم دیدم نه لازم ندارم. شاید فقط یه شلوار تو خونه‌ای بخوام. طبیعت هزینه‌ی زیادی داره برای مصرف‌گرایی ما می‌پردازه و باید با احتیاط دست به خرید بزنم.
--
برا امروز بسه دیگه نه؟ سعی میکنم زود به زود‌تر بیام :)




12 اسفند 97 ساعت 01:58 | حسنا :) | نظرات

صفحات قبل : 1 2 3 4 5 6