امروز با یکی از فامیلا رفتیم پارک چیتگر. اولین بار بود میرفتم. دوتا دوچرخه دونفره گرفتیم و یه جا که من جلو نشسته بودم نزدیک بود تصادف کنیم و نصف راهو فک کنمپیاده رفتیم چون ترسیدیم بمیریم تو سربالاییا و سرپایینیا D: من فک کردم تو زندگی باید دنده عوض کرد، تا بتونی از سربالاییا و سرپایینیا جون سالم بدر ببری. فک میکنم دنده عوض کردن همون تابآوریه. و اینکه خندیدیم حتی وقتی پیاده رفتیم، حتی وقته خسته شدیم، حتی وقتی دوچرخهسوارا رد میشدن و میگفتن قوی باش رکاب بزن! راستی کاش توی زندگی هم کسی بود که بلند بهمون یادآوری میکرد قوی باش رکاب بزن!
من یه جا یه گل شقایق رو از ریشه بیرون آوردم که توی گلدون بکارم. الان هم کاشتمش. ولی یکم پژمرده شده بود. از ته دلم آرزو میکنم گل بده. گلای قرمزی که رنگ بپاشن تو اتاقم. وقتی کلاس اول بودم تو حیاطمون یهو یه گل شقایق در اومده بود. من همش میرفتم نگاش میکردم. میترسیدم روز بعد دیگه نباشه. غیر منتظره اومده بود تو حیاطمون و باور نداشتم واقعا متعلق به ما باشه. باور کردن کار سختیه. حتی وقتی حقیقت داره.
کاش تو خوابگاه به جای بنفشهها شقایق میکاشتن...
روی نیمکت یک جورهایی ولو شدم و سرم را بین دستهایم گرفتم. یکباره انگار تمام خون دوید توی سرم، میتوانستم صورت گرگرفتهام را تصور کنم، چشمهایم را بستم و اجازه دادم خون در رگها طغیان کند. یک سوزش خفیف زیر پوستم حس میکردم، مثل وقتی که پاهایم خواب میروند و بیدار میشوند. و حالا حس میکردم سرم خواب رفته بوده و بیدار شده است. لبخند هم میزد.
دویده بودم. با استرس و ترس دویده بودم و حالا که میتوانستم روی نیمکت روبروی مسجد بنشینم حتی اگر ضعف میکردم و غش میرفتم نگران نبودم. خوابگاه همینجا روبروی مسجد است و وقتی آن دختر و پسر را دیدم که روی نیمکت کناری نشستهاند، بر خلاف قبل اصلاً حسودی نکردم. برعکس آرزو میکردم کاش تمام پیادهروهای این خیابان پر بود از دختر و پسرهایی که دنبال یک گوشه برای خلوت کردن و حرف زدن بودند؛ آن وقت انقدر از ترس نمیدویدم.
حق داری نگرانم باشی و اخم کنی که چرا با آنها رفتهام سینما. نمیدانستم پنجشنبهها اتوبوس تا ساعت ۷ بیشتر کار نمیکند. آنها را هم اتفاقی وسط راه دیده بودم. دلم میخواست مثل بقیه باشم. اما مثل بقیه نبودم و باید این را میپذیرفتم. شاید حقیقت حقیقیتر این بود که میخواستم مثل او و آن و فلان باشم. اما من تنها بودم. تنها در قلبم تو بودی و این مرا از تنهاها هم تنهاتر میکرد. با هم بودن فقط با تو بودن است و وقتی که نیستی تنهاترینم.
حالا که روی تخت دراز کشیدهام و به دختر و پسر روی نیمکت فکر میکنم خیلی حسودیام میشود...
نشر میلکان
اولین کتابی بود که از جوجو مویز میخوندم بخاطر همین یکم اکراه داشتم که بخونم یا نخونم؛ ولی داستان قشنگی داشت و ازش خوشم اومد. کشش داستان هم که خب دقیقاً همونجور که رو جلدش نوشته کتابیه که نمیتونید زمین بذارید.
داستان در مورد یه زن فرانسویه به اسم سوفی که شوهرش رفته جنگ و سوفی با دختر و خواهرش و برادرش توی خونه پدریش که قبل از جنگ یه هتل بوده زندگی میکنه. فرمانده که آلمانیه و دشمنشونه عاشق سوفی میشه و بقیهشو خودتون باید بخونید.
اما داستان در زمان حال هم روایت میشه. لیو دختریه که شوهرشو چهار ساله از دست داده. شوهرش یه معمار بوده و خونهای که لیو توش میشینه هم کار اون بوده. اما بعد از اون دیگه نتونسته به هیچ مرد دیگهای فک کنه.
شوهر سوفی ادوارد یه نقاش بوده و نقاشی سوفی رو کشیده. این نقاشی الان توی خونه لیو قرار داره و این چیزیه که نقطه اتصال گذشته و حال توی داستانه.
بقیهشو نمیگم که اسپویل نشه. داستان پایان خوش داشت. و من دوسش داشتم. اما تصمیم دارم دیگه هیچ کتابی از جوجومویز نخونم چون انگار بقیه کتاباش به این خوبی نیستن و نمیخوام تصورم خراب بشه.
دلم میخواست فیلمشو ساخته بودن میدیدم. من هر لحظه تو ذهنم داشتم فیلمشو تصور میکردم. شمام موقع خوندن کتاب تصور میکنید؟
دلم میخواهد صبح به اشتیاق اتفاقی بیدار شوم. گزارشکارها را خیلی زود بنویسم، برای امتحان بخوانم و همهچیز را مرتب و آماده کنم تا وقتی درون آن "اتفاق" هستم نگرانیای نداشته باشم. اما هیچ اتفاقی قرار نیست بیفتد. تمام روز را برای این کارهای اندک و حوصلهبر فرصت دارم. حتی وقتی به خودم میگویم خب اگر درست را زود بخوانی میتوانی به تفریحات و کارهای جانبیات برسی؛ بعد از دو ثانیه از حرفم پشیمان میشوم. تفریحات و کارهای جانبی واژههای دیگری هستند هممعنی همان حوصلهبرها. همهشان به یک چیز ختم میشوند. خواندن و خواندن و خواندن. از این نمیدانم چند اینچی خستهام. از خوابیدن حالم بد میشود. قدم زدن هم فقط قرار است دود سیگار بقیه را وارد حلقم کند و نتوانم آنطور که میخواهم دستم را توی حلق این سیگاریها فرو کنم تا بمیرند.
بعد شروع میکنم به غر زدن. وقتی میگوید دستههای پروانه آسمان را گرفتهاند با کمی مکث میگویم خوشبحالشان. کاش انقدر گیراییاش بالا نبود که منظورم را بفهمد و ناراحت شود. میگوید متلک ننداز، برای پاهای خودت گفتم نرو. میدانم. اما فقط دلم میخواست برای یک رفتنی اشتیاق داشته باشم...
.
بخشی از توصیف گودریدز در مورد کتاب :
This astonishing memoir reveals how our ideals of masculinity and femininity can make it impossible for a man and a woman to truly know one another - and it captures the beauty that unfolds when one couple commits to unlearning everything they’ve been taught so that they can finally, after thirteen years of marriage, fall in love
داشتم کتاب رو میخوندم. فضای خوبی نداشت ولی به خوندن ادامه دادم. و حرفای بعضی آدما مدام توی سرم میپیچید در حین خوندن. "خارجیا اینهمه الکل میخورن چه مشکلی واسشون پیش اومده؟ " ، " اونا حق انتخاب دارن " ، " اگه قبل ازدواج رابطه نداشته باشی - رابطه نه ارتباط - نمیتونی تو زندگی زناشویی موفق باشی. باید تجربه کسب کنی " و ...
و میخواستم این کتاب که داستان واقعی گلنن ( نویسنده ) بود رو بزنم تو صورتشون
بین کتاب خوندن رفتم اینستاگرام، یکی از کسایی که دنبال میکنم برنی براون نویسنده کتاب موهبت کامل بودنه. دیدم یه پست گذاشته و یه کتاب از یه نویسنده رو معرفی کرده و عکس گرفته با نویسنده. اسم اون یکی ابی وامباخ بود. یه زن بود ولی چهرهی مردونه برا خودش درست کرده بود. منم دنبال اینم که یه دونه ازین موارد ببینم و طرفو تا هفت پشت انفالو و بلاک کنم. رفتم سرچ کردم abby wambach دیدم یه فوتبالیست زنه که با یه زن ازدواج کرده بوده و طلاق گرفته. و سال ۲۰۱۷ با یه زن دیگه ازدواج کرده. گلنن دویله ملتون. اوه خدای من باورم نمیشه! میدونستم آخر این کتاب چیه؛ اخر کتاب نویسنده با کریگ که شوهرشه ( مرد ) به رابطهی خوبی میرسه. کتاب سال ۲۰۱۶ چاپ شده و دقیقا همونسال از کریگ جدا میشه. مغزم تحمل اینهمه تناقض رو نداشت.
با اینحال به خودم گفتم به خوندنش ادامه میدم. چون تا اینجاش یه حرفای خوبی هم داشت. و بعد به خوندن ادامه دادم. توی کمتر از پنج دقیقه به جایی رسیدم که کریگ به گلنن پیشنهاد میده فیلمای پورن ببینن تا رابطهشون بهتر شه. و اصلاً دلم نمیخواد الان به توصیفی که از اون فیلم پورن آورده بود فک کنم. همونجا کتابو حذف کردم ( داشتم رو طاقچه میخوندم ) و نظر منفیمو هم نوشتم.
هنوز نتونستم از شوک این قضیه بیرون بیام. ولی خوندن کامنتای گودریدز باعث شد یکم بخندم و بفهمم تنها نیستم D:
روی تخت دراز کشیدهام و به لحظههایی فکر میکنم که گفته بودم "کاش پام شکسته بود و نمیرفتم ". خب الان پاهایم بهنوعی شکستهاند و نمیدانم تصمیم دارم کجا نروم. نمایشگاه نمیروم. دانشگاه هم امروز نرفتم. شاید کتابفروشی هم نمیرفتم. جای زیادی برای نرفتن ندارم، چون جای زیادی برای رفتن نداشتم.
با کفشهای پاشنهبلند پا به پای فامیلها دو کیلومتر پیادهروی کردم و نگفتم پشتپاهایم تاول زده و بدجور میسوزد. چرا نگفتم؟ چون احساس میکردم در اینصورت مزاحمشان میشوم و برنامههایشان را به هم میریزم. مزاحمشان میشدم؟ بعید میدانم. من شرمسار بودم. شرم توی سکوتم فریاد میزد و آنجا که گفتم " نه نه نگران نباشید" از نونی به نون دیگر میپرید. از خودم و از بودنم شرم داشتم.
حقایقی هست که فقط خودمان میدانیم، اما مثل بچگیهایمان فکر میکنیم همه میدانند. حتی مهم نیست حقیقت داشته باشند یا نه؛ همینکه به آن نقطهی آسیبپذیر فکر میکنم، انگار همه آن لحظه دارند به آن حقیقت شرمآور فکر میکنند. این از درد پا خیلی دردناکتر بود. کفش مناسبی نپوشیده بودم نه چون کفش ورزشی نداشتم، بلکه چون رفته بودم مهمانی و پیشبینی نکرده بودم ممکن است پیادهروی برویم. کفشهایم مناسب نبودند نه چون بیکیفیت بودند یا ارزان خریده بودم، بلکه به این دلیل ساده که کفش مهمانی با پنج سانت پاشنه بودند. بله من اینها را میدانستم اما در زمانی که حقیقت پول نداشتن من در مقابل آنها خونریزی شدیدی کرده است، چه اهمیتی دارد که در مورد کفشهای گران و چرم و باکیفیتم حقیقت چه باشد؟ من فقط نمیخواستم کسی به زخمم دست بزند...
فک میکردم یه کتاب ساده در مورد یه مامان و یه بچه باشه، ولی چقد غمگین بود :( البته که پایان خوشی داشت و اگه پایان خوشی نداشت من تا چند روز دپرس میشدم
داستان یه مادر و پسرش جک که تازه 5 سالش شده. اونا توی یه اتاقن. صبح تا شب. شب تا صبح. پس بابا کیه؟ پس بقیه کجان ؟ هر کلمه ای بعد ازین به زبون بیارم اسپویله!
داستان از زبون جک روایت میشه. با همون عقل 5 ساله که دنیا رو میبینه. و چقدر جملات کودکانه ش و توصیفاتش لذت بخش بود، در عین اینکه مثل مامان جک یه غصه بزرگ در تمام طول کتاب تو دلت بود، واقعا از ته دل لبخند میاورد به لبات.
یه فیلم اقتباسی هم ازش 2015 ساخته شده، که بعد از خوندن کتاب دیدم. فیلم خب مشخصاً خیلی خلاصه بود و نیمهی دومش که کلا حذف شده بود، دایی پال و زنداییای وجود نداشتن. من موقع خوندن کتاب بارها قلبم به تپش افتاد و منتظر بودم خدایا الان چه اتفاقی میفته، ولی توی فیلم اون هیجانو به نظر من نتونسته بود خوب منتقل کنه. غیر از حالا داستان پشت وانت که ذاتا هیجان داشت. خود کتاب از داستانهایی مشابه الهام گرفته. البته متاسفانه اون داستان واقعی از کتاب خیلی دردناکتره :(
میدونم کلی دفترچه دارم، ولی دلم یه دفتر کوچیک میخواد، نه دفترچه. میخوام جمله هایی از کتابا رو خوشم میاد توش بنویسم. و اگه دلم خواست براشون نقاشی هم بکشم.