لبخند میزنم :)

بعضی تصاویر تو را متوقف می‌کنند
از چشمانت فرو می‌روند و در تک تک سلولهای تنت نفوذ می‌کنند
بعد نامرئی می‌شوی، محو ، صفحه‌ای که خودت را در آن می‌بینی...

از تماشای این عکس سیر نمیشم... گاهی آخر شب یهو گوشیمو باز میکنم و بهش زل میزنم. دلم میخواست عکس باکیفیت واقعیشو از عکاسش که معروف هم نیست بخرم و قاب کنم روی دیوار اتاق. وقتی بریم خونمون حتماً اینکارو می‌کنم. الان که نمیشه... خوابگاه لعنتی. 

نقاشی ، عکس، هنرهای تجسمی... با تو حرف می‌زنند. نه حرفی از نقاش، نه حرفی از نقاشی، بلکه ندایی از درون توست که صدا می‌زند. 

به عکس خیره می‌شوم و فکر میکنم. به این دو نفر که انگار بخشی از نقاشی‌اند. باور نمی‌کنم که از نقاشی بیرون باشند و باور نمیکنم که این عکس است نه نقاشی. به موهای طلایی دختر که نزدیک طلایی‌های نقاشی قرار گرفته نگاه کن، و به موهای تیره‌ی پسر که در تیرگی‌ها فرورفته است. به دست‌ها و حالت سر دختر نگاه کن، که خودش را به سمت تیرگی‌ها کشانده و تو احساس میکنی حالا رنگ‌ها چقدر بیشتر کنار هم نشسته‌اند با اینکه در هم مخلوط شده‌اند و از مرزخودشان فراتر رفته‌اند. اصرارش را بر بودن در زمینه‌ی همرنگ پسر حس میکنی؟ اصرار را در دست‌ها و انحنای گردنش میبینی؟ اصراری که با ترس از دست دادن آمیخته است. 

تو هم فکر میکنی بعد از اینکه از سالن بیرون بروند از هم خداحافظی می‌کنند؟ و برنمی‌گردند که اشک‌های هم را نبینند؟ الکی مثلاً قرار است دوباره خیلی زود در نیویورک همدیکر را ملاقات کنند. خب می‌بینمت. فعلاً. ادامه‌اش را نگو. دست‌هایش را محکم نفشار. خیلی زود میبینمت. مثلا همین ... ادامه نده. برگرد. قبل از آنکه فکر کنی مثلاً همین یکسال بعد‌‌... یا خدا میداند کی...

 تو هم فکر میکنی پسر به اصرار دختر به موزه آمده؟ کمی اخم کرده. ترجیح می‌داد در خیابان قدم بزنند و بی وقفه حرف بزنند. اما حالا سرش را تکیه داده است. می‌تواند تا ابد بایستد و در حالی که به هیچ چیز نگاه نمی‌کند از نیمه‌ی چپ به نیمکره‌ی راست پیام بفرستد. پیام خیلی دوستت دارد. پیام اخم‌هایت را باز کن. پیام در لحظه‌ها غرق شو...

من با این عکس اشک می‌ریزم. دلم میخواهد نیلوفر‌آبی مونته را از آنجایی که این دو نفر دیده‌اند ببینم. رنگها بی‌خیال بازی می‌کنند، اما تکان نمی‌خورند. 

عکس :::: 

آدرس عکس : اینجا 



باد
از تو نخواند
با خاطره‌های تو رفت
در دغدغه‌های درخت
هر شاخه که خواست بشکند
هرس شده بود

آه
ابر سیاه
از دشت تا دشت گریه کرد














31 اردیبهشت 98 ساعت 17:08 | حسنا :) | نظرات

لپتاپم یه ماه بیشتره که خراب شده و حسابی اعصاب و روح و روانمو خط‌خطی کرده. کلی کارامو عقب انداخته. من رفته بودم مهمونی اونجا باهاش کار کردم بعد رو حالت اسلیپ گذاشتم و بستمش گذاشتم تو کیف. بعد که میخواستن منو برسونن، جا نبود رو پاهام نگه دارم گذاشتم تو صندوق. همین. و دیگه روشن نشد.

بعدش میم کمکم کرد و فهمیدیم مشکل از هارده. بدسکتور شده. هرکاری کردیم هر زوری زدیم ویندوز نگرفت که نگرفت. گفت xp امتحان کن نشد. هاردو کلین کردم، از اول پارتیشن بندی کردم، به فرمت gpt ایراد میگرفت تبدیل به mbr کردم، با ضرب و زور ویندوز ۱۰ رو گرفت. ولی فقط ده دقیقه بالا میموند دوباره دون میشد. خواستم با HDD regenerator بدسکتورلشو بگیرم، اونم اصلا کار نکرد. حتی گفتم low level format کنم، بازم نشد. دیروز اوبونتو ریختم رو فلش که لایو بیاره بالا، بعدش badblock هاشو شناسایی کردم. ۲۴ تا بدبلاک داشت. ولی خودش نتوتست رفع کنه. البتع مطمئن نیستم چون بعدش سرعتش خیلی بیشتر شد. بازم ولی هنوز نتونستم ویندوزو بالا بیارم. 

خلاصه که هرروز کارم شده بیام خونه، بشینم به این صفحه زل بزنم که آیا کی درست بشه یا نشه. تقریباً ناامید شده بودم و گفتم هاردو کلاً بدم عوض کنن، ولی دیروز که دیدم فقط ۲۴ تا بدسکتور داره اونم توی یه ناحیه امیدوار شدم. 

اون روز پشت لپتاپو باز کردم که هاردشو در بیارم، با یو‌اس‌بی وصل کنم به لپتاپ. بعد از یکساعت ویدیو دیدن و زور زدن برای باز کردن پشتش؛ دیدم اصلا هاردم usb نیست. هیچی دیگه بستمش. 

ففط امیدوارم این تجربه‌ها یه جایی به دردم بخورن؛ وگرنه که خیلی عذابم داده و هنوزم درست نشده. بعد من هر وقت یه اتفاق اینجوری میفته، همش فک میکنم نکنه یه پول حرومی وارد زندگیم شده که صرف این تعمیرات باید بشه. یا فک میکنم نکنه مامان بابام کاری کردم ازم ناراحت شدن. میم میگه اتفاقه پیش میاد نباید همش اینجوری فک کنی. لب کلام اینکه نیازمند دعای خیرتونیم :( 


29 اردیبهشت 98 ساعت 11:45 | حسنا :) | نظرات

تو رفته‌ای.
مسیرها هنوز
نرفته‌اند

تو رفته‌ای و شهر
ایستاده است
بین چشم‌های ما
که خیره در خودند

مرور بودنت
مرور بودنت
مرور بودنت
تمام پرده‌ها تو را به صحنه می‌برند

درون لحظه‌ها
غرق می شوم
به خاطرات چنگ می‌زنم
نگاه می‌کنم
که محو می‌شوی‌ 
تو می‌روی
لحظه‌ها، می‌روند
درون یک کویر، نشسته‌ام
هنوز زنده‌ام

#لبخند_نوشت




20 اردیبهشت 98 ساعت 13:31 | حسنا :) | نظرات

سلام! 
روزه نمازاتون قبول باشه انشالله *__* آخ چقد ماه رمضون حال و هواش خوبه. هرچند هرسال سرد و سردتر میشه. سال اول که اومدیم خوابگاه، پنج نفری سحر بلند میشدیم غذا میخوردیم، سال دوم من برا اینکه دوتا هم اتاقیم اذیت نشن بشقابمو سحری برمیداشتم می‌رفتم سلف همونجا میخوردم، سر راه میشستم ظرفامو و میومدم خونه. ولی شاید سه چار نفر بودن که مثل من میومدن سلف غذا میخوردن. بقیه غذاشونو میبردن تو اتاقشون. بعضی وقتا یکی از دوستامم باهام بیدار می‌شد غذا میخورد. سال اول نماز هم میخوند ماه رمضون، ولی سال دوم نه. امسال دیشب برا اولین بار رفتم سلف و جا برای نشستن نبود. بود ولی تک و توک. همه‌ی چراغای اتاقا رو نگاه کردم خاموش بودن. به جز تک و توک. دیگه هیچ کدوم از دوستام روزه نمیگیرن. البته تو ماه رمضون الکل هم نمیخورن فعلاً. باورم نمیشه به این سرعت چقد همه چی تغییر کرده. واقعا به این سرعت... 

البته این چون ماه رمضون بود اومدم نوشتم. خیلی چیزای دیگه‌ هم عوض شده. اونقدری که بعضیا رو اصلاً دیگه نمیشناسم. 

دو دقه میام خودتونو ببینم هی سر دلم باز میشه یاد غم و غصه‌هام میفتم D: 

آقا خرما و گردو که حذف شده تا اطلاع ثانوی از سفره ماه رمضون ما. D: مونده نون و پنیر و آب‌جوش نبات گلاب. حالا از فردا شب باید به فکر یه آشی سوپی چیزی هم باشم. خدانکنه که به قول امام علی نصیبمون از این ماه فقط گرسنگی کشیدن باشه. 





17 اردیبهشت 98 ساعت 19:53 | حسنا :) | نظرات

گاهی همه چی اونقد خوبه که شک میکنم. به اینکه پایان خوبی در انتظارم باشه... 

خدایا به تو تکیه می‌کنم، منو هدایت کن و بلاها رو از ما دور بدار 




17 اردیبهشت 98 ساعت 00:07 | حسنا :) | نظرات

احساس "نبودن" داشتم. اگر اتفاقی برایم می‌افتاد یا می‌مردم چه کسی خبردار میشد؟ هیچکس نمیدانست کجا هستم. حس میکردم نامرئی‌ام، مرده‌ام و در این دنیا وجود ندارم. چون وجودم ثبت نشده بود. نمی‌توانستم به کسی بگویم کجا هستم. تلفنم توی اتبارداری بود. و بدتر از آن حتی ساعت هم نداشتم. ساعت نداشتن هم این احساس نبودن را بیشتر تقویت می‌کرد. نمی‌دانستم در چه زمانی هستم. فقط می‌دانستم آخرین بار ساعت ده بوده است. معلق در مکان و زمان...

خودم را به خوابگاه رساندم. کارت اتوبوس توی جیبم بود. اگر میمردم می‌توانستند بفهمند من کارتم را آخرین بار چه ساعتی کجا زده‌ام؟ به خوابگاه که رسیدم خیالم کمی راحت شد. فقط از نظر بی‌مکان نبودن. منتظر بودم بروم توی اتاق و به هم اتاقی‌هایم بگویم " سلام! من هستم! " فقط همین. اما در قفل بود. هیچ کدام نبودند. نمی‌دانستم کجا رفته‌اند، ولی خب آنقدر بزرگ شده‌ام که مطمئن باشم مرا ترک نکرده‌اند و بالاخره برمی‌گردند. عجیب است که آدم در کودکی گمان می‌برد پدر و مادرش ممکن است هر لحظه او را ترک کنند. گریه نکردم ولی بدم نمی‌آمد گریه کنم. لپتاپم هفته‌هاست خراب شده و کمکی به ثبت من نمی‌کرد. فقط خوشحال شدم که لپتاپ دوستم را دیدم و می‌توانستم بفهمم ساعت چند است. ساعت یازده نشده بود. 

نشستم چای خوردم شعر گفتم شاملو خواندم... نه خب! نشستم تخمه خوردم، فکر کردم، "رود" می‌خواندم. اما اینها چیزی نیودند که به من بگویند تو هستی. با من حرفی نمی‌زدند. و حرف‌هایم توی دلم تلنبار شده بود. عجب که من هیچ وقت حرف زیادی برای گفتن نداشتم. 

برگشتم سر آزمون. زودتر از موعد. دوازده و نیم رسیدم و بچه‌ها را دیدم که کیف دستشان است. دوان دوان رفتم تا انبار. تلفنم را گرفتم. آقای انباردار گفت خاموش کن بذار تو جیبت کسی چیزی نمیگه. فقط یک پیام داشتم. زنگ زدم و هزارسال حرف داشتم. حالا بودم‌. من هم توی این دنیا وجود داشتم. و اگر می‌مردم می‌توانستند بگویند آخرین بار چه گفت و چگونه بود و چه احساسی داشت. می‌توانستم راحت بمیرم. 

دردناک‌ترین قسمت مرگ شاید همین باشد که از دنیا قطع می‌شوی. نمی‌توانی با کسی حرف بزنی و خبر از خودت بدهی. نظرت اهمیتی ندارد و حرف‌هایت نمی‌توانند جایی ثبت شوند. ذهنت فکر می‌کند و این فکرها همینجور روی هم تلنبار می‌شوند. هیچ ساعتی وجود ندارد. فقط می‌دانی روزی قیامت می‌رسد و همینجور توی برزخ باید منتظر بشینی. یک شاعری بود که میگفت " تمام ترس من از روز آخرت این است ، که روی مردم دنیا دوباره باید دید ". اما فکر کنم او هرگز حس قطع شدن از دنیا را تجربه نکرده بود. وگرنه تمام دلخوشی آدم باید همین باشد که حداقل مرده‌های دیگر باشند و او بتواند با آنها حرف بزند. الهی آمین‌. 


13 اردیبهشت 98 ساعت 09:09 | حسنا :) | نظرات

مامان من یه جمله‌ای میگفت از همون بچگیم که واقعاً اویزه‌ی گوشم شده. هر وقت میگفتم فلان چیزو دیدم هوس کردم. این شعر باباطاهرو میخوند و منم قانع می‌شدم. 

ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد 

خب اینجوری شد که من در برابر خوردنیا اراده‌ی قوی‌ای دارم. هیچ وقت نشده برم خیابون چیزی رو هوس کنم و بخرم. اگرم دلم بخواد تو دلم این شعرو میخونم و میگم ببینم چقد قوی‌ای فلانی! 

البته این تکنیک رو خواهر برادرم جواب نداده D: مخصوصاً خواهرم که ذره‌ای نمیتونه در برابر هوسش مقاومت کنه. گاهی فک میکنم دلیلش دورانیه که به دنیا اومدیم. من توی دوره‌ای به دنیا اومدم که وضع مالیمون خوب نبود و از همون بچگی هم هیچ وقت نگفتم برام اینو بخرین. همیشه میگفتم مامان پول داری دستت؟ یا میگفتم هر وقت پول داشتی برام اینو میخری؟ ولی خب خواهر و برادرم توی دورانی به دنیا اومدن که حتی بدون درخواست کردن براشون خرت و پرت میخریدن و من همیشه فک میکردم چقد خوب که من میتونم بی‌پولی رو درک کنم و اعصابم خورد می‌شد از اینکه اونا چقد بی‌ملاحظه‌ان. 

الانکه فکرشو میکنم گریه‌م میگیره. نه برا خودم. من هرچی که میخواستم داشتم. ولی برا مامانم دلم میسوزه. چون خنجر واقعی رو اول خودش به دیده می‌زد. 

دنیا عادی بود و منم دختر خاصی نبودم. تا وقتی توی روستامون و بعد از اون تو یه شهر کوچیک زندگی میکردیم. ولی بعدش که کلاس پنجم اومدیم شهری که الان هستیم. من همیشه با تعجب نگاه کردم. مصرف‌گرایی، خودخواهی، داستان‌های بی‌مزه. چطور ممکن بود یه نفر وسط سیب رو نخوره و بندازه سطل آشغال ؟ اوه خدای من این یکیو ببین حتی نصف لقمه‌ش رو هم نخورده! واقعاً لازمه وقتی که گشنه‌مون نیست هر زنگ تفریح بریم یه چیزی از بوفه بخریم؟ مگه خوردن برای رفع گرسنگی نبود؟ یعنی براشون مهم نیست مادر پدرشون چجوری پول در میارن؟ مگه مدرسه جای یکرنگ بودن نبود؟ مگه مدرسه جای ملاحظه‌ی همکلاسیا نبود؟ مگه نه اینکه نباید چیزای خوشمزه رو بیاری مدرسه چون ممکنه یکی هوس کنه و نداشته باشه؟ جامعه چه معنی‌ای داشت ...

من بهت‌زده‌ بودم. واقعا همنقدر بهت‌زده بودم. تا همین امروز هم بهت‌زده باقی‌مونده‌م. نه میتونم درک‌ کنم چطور نه میتونم بفهمم چرا. البته حالا دوست‌هایی از راه دور دارم که بتونیم با هم خیره بشیم. و کلماتی مثل مصرف‌گرایی، کاپیتالیسم و گلوبالیسم یاد گرفتم. بهم کمک میکنن بتونم اعتراضمو بیان کنم. 

چند روزه خیلی هوس بستنی کردم. بستنی سیب و طالبی. هم‌اتاقیم میگه مامانت عجب شعرای خشنی بهت یاد داده. البته خداروشکر بعدش قرار نیست بگه این شعرا مصداق کودک آزاری بوده. فقط میخندیم و سعی میکنیم تصور کنیم خنجر تو چشم چه شکلیه :)))))) بهش نمیگم که بیشتر از خنجر توی چشمم، خار توی گلوم منو ازار میده. 

غریبی بس مرا دلگیر داره
فلک بر گردنم زنجیر داره
فلک از گردنم زنجیر بردار
که غربت خاک دامنگیر داره



10 اردیبهشت 98 ساعت 19:48 | حسنا :) | نظرات