لبخند میزنم :)

مامانش سه ماهه حدودا برگشته سرکار، و به نظر من خیلی تنش بزرگی براش بوده و روش تاثیر گذاشته. البته مهد نمیره و مامانبزرگش میاد خونه‌شون و پیشش می‌مونه. مامانشم ساعت کاریش زیاد نیست، ۳ و ۴ خونه‌ست. میگه چارشنبه که اومدم خونه، گفته مامان میشه پیشم بمونی؟ 

بعد امروز نشسته بودیم برنامه کودک می‌دیدیم، یه اردک کوچیک بود که گریه میکرد. به حرفایی که میگن گوش نمیده، فقط تصویرا رو نگاه میکنه، اگه یه کلمه رو چندبار تکرار کنن تکرار میکنه. بعد میگه مامانش رفته گریه میکنه. گفتم نه مامانش اونجاست کنارشه. میگه نه مامانش رفته سرکار گریه میکنه. گفتم مامانش از سرکار برمیگرده، نباید گریه کنه. میگه مامانش برمیگرده از سرکار. گفتم آره. 
ولی دلم براش میسوزه. مشخصه همه‌ی فکرش همینه. پیش خودم فک میکنم شاید اگه از اول رفته بود سرکار و مرخصی نگرفته بود این دوسال شاید تنش کمتری به بچه وارد میشد. نمیدونم بازم. منکه خودم دلم میخواد بچه‌مونو ببرم سرکار با خودم. مگه چه اشکالی داره؟ :( 

آهنرباهای رو یخچالشونو برمیداره بازی میکنه. بعد باهم رفتیم جاهای مختلفو امتحان کردیم ببینیم به کجاها می‌چسبه. بهش یاددادم از دو قطب موافق به سمت هم بگیره اون نیروی وسطشون که نمیذاره به هم بچسبنو حس کنه. میخواستم بگم آقا غوله دستشو گذاشته این وسط که اینا به هم نچسبن باز گفتم بچه رو نترسون D: هنوز ولی تو دلم مونده اینو بگم. 

خیلی ولی بچه‌ی بدی شده نسبت به قبل. خیلییییی الکی و زود گریه می‌کنه. نسبت به تغییر مقاومت بیشتری نشون میده. مثلاً آجربازی میکردیم، هی میخواستم چیزای جدیدی درست کنم نمیذاشت. بعدم که یه چیزی درست میکردم باز نمیذاشت خرابش کنم. 

مامانشو که دیوونه میکنه. تا بنده خدا میشینه میگه مامان اینو بده اونو بده. بهش میگم بیا بهت بدم میگه نه مامان بده :/ 

یکم زمینه‌های وسواس هم داره D: تا دستاش یه ذره نوچ یا کثیف میشه میگه دستامو بشور. میگم خب تا اخر بخور غذاتو بعد میشورم. دیگه حالا خداروشکر راضی میشه. ولی هردفعه میگه. 

میخواست توت فرنگی بخوره بعد قبلش این برگاشو جدا کنه. گفتم اینجوری بگیر دستت بخور، وقتی تموم شه خودش کنده میشه. گوش کرد بچه، هر یه دونه‌ای هم که میخورد ذوق میکرد میگفت خودش کنده شد. خیارو ولی با پوست نمیخوره. هرچی هم میخوام بهش بفهمونم چیزایی که برمیداره باید تا آخر بخوره قبول نمیکنه. یه چیزی یاد گرفته فقط میگه سیرم. من بچه‌م غذا رو اینجوری حیف و میل کنه خودشو با غذا میندازم تو سطل آشغال D: واقعا چجوری باید به بچه یادداد یه دونه برنج هم ارزش داره، زحمت کشیده شده براش، گناه داره دور بریزی. هنوز دارم فک میکنم چه متودی رو بچه خودم اجرا کنم 

ماشین بازی هم کردیم، ماشینش ازوناییه که میکشی عقب چرخای عقبش کوک میشن بعد ول میکنی سرعت میگیره میره جلو. ولی موفق نشدم بهش یاد بدم اینکارو کنه. کلاً مثل اینکه کار سختیه. اون یکی بچه‌مون هم که ۵ سالشه هرکار کردیم یاد نگرفت. اشتباه میکرد آخر. 

تو پرتاب کردن هم مشکل داره. دو دستی پرتاب میکنه. فقط فعلا تونستم بهش یاد بدم اگه یه دستی پرت کنه دورتر میفته. ولی نمیتونه به جسم شتاب بده و رهاش کنه. همش قبل از رها کردن یه توقف میره دستش. نمیدونم حالا طبیعیه یا نه. آخه پرتاب کردن به نظر کار ساده‌ای میومد. با شوت کردن هم امتحانش کردم، پاهاشم نمیتونه زیاد شتاب بده، ولی از حرکت دستش بهتره. کلاً به نظرم توپ یکی از اون اسباب‌بازیهای ضروریه برا بچه‌ها. ولی این توپ نداره. حالا دفعه بعد بیام یکی براش میخرم. 

تو گرفتن هم مشکل داره. هرچی باهم پرتاب بازی کردیم نتونست عروسکایی که میندازم به سمتش رو بگیره. البته اینو ازش توقع هم ندارم. فقط وایمیسته دستاشو به حالت گرفتن نگه میداره ولی هیچ حرکتی به سمت جسم نمیره. 

و نگم که براش یه سی‌دی ترانه‌های ناصر نظر خریده بودم و لحظه‌ی آخر گذاشتم رو میز یادم رفته تو کیفم بذارم :/ ولی یه کتابی براش پنج شیش ماه پیش خریده بودم، ایندفعه که اومدم بهم نشون داده میگه اینو تو آوردی.

 مفاهیم خاله‌بازی خیلی کمرنگی هم دیده میشه تو کاراش. مثلاً میگه این خرس بزرگه مامان خرس کوچیکه‌ست. یا میگه عروسکا برن بخوابن. باز ده دقه بعد میگه عروسکا بیدار شدن. همشم گیر میده میگه این عروسک چرا نگاه میکنه؟ میگم خب چشم داره نگاه میکنه دیگه. فک کنم توقع داره چشماشون باز و بسته بشه. ولی کلاً هم یه چیزی یاد گرفته میگه نگاه نکن. مثلاً داره یه کاری میکنه به مامانش میگه منو نگاه نکن. نمیدونم علت این کارش چیه. غریبه هم میبینه صورتشو اونوری میکنه که نگاش نکنن. در مورد این کارش هنوز به نتیجه‌ای نرسیدم




2 خرداد 98 ساعت 14:02 | حسنا :) | نظرات

با اینکه شاید هیچکس یادش نیاد فک میکنم یکی از سخت ترین دوران رندگی آدم زمانیه که بچس، میفهمه بقیه چی میگن ولی هنوز نمیتونه کلمات رو ادا کنه، به مامانت میگی مامان اون بشقابه که اونجاس شبیه این بشقابیه که داریم توش غذا میخوریم، بعد مامانت میگه الان بابا میاد خونه. خیلی باید سخت باشه! دلم میخواد به این کوچولوها کمک کنم زودتر بتونن صحبت کنن. باید یه راهی باشه نه؟ 
----
در کابینتا رو باز میکنه، بهش میگم نگاه کن این کاسس این بشقابه این فنجونه ولی بهشون دست نزن. در قندونو برداشتم بهش نشون دادم. بعد دیده دو تا در هست که رو قندون نیس، هی در قندونا رو میذاره روشون و برمیداره. 
----
کلاغ پر باهاش بازی میکنم ولی به جای انگشت اشاره انگشت شستشو میاره ، با اینکه بلده انگشتاشو جمع کنه و اشاره رو فقط بیرون نگهداره ولی نمیدونم‌چرا اینکارو میکنه!
----
کتاب شعراشم خودش میاره براش بخونی وقتی میخونی ذوق میکنه. یعنی چون وزن داره خوشحال میشه؟ 
---
یه چیزی از رو زمین برداشته بود میخواست بذاره تو دهنش، بهش میگم بده به مامان ، بعد داد به من ؛ احتمالاً معنی بده و مامان رو جدا جدا میدونه ولی نمیدونه بده به مامان یعنی چی ! 
----



19 بهمن 96 ساعت 11:42 | حسنا :) | نظرات