منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال چهارشنبه 29 فروردین 1397 04:16 ب.ظ نظرات ()
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 14 فروردین 1397 11:09 ب.ظ نظرات ()
    چینوا آچه به (Chinua Achebe) نویسنده نیجریه ای رمانی دارم به اسم Things Fall Apart که توش مراحل زوال مردمش رو به تصویر کشیده. رمان سه فصل داره. فصل اول وقایع پیش از استعمار اروپایی ها به بلژیک رو به تصویر میکشه. حوادث داستان از پنجره ی زندگی اکونکو (Okonkwo) روایت میشن. 
    توی فصول اول خواننده مردم نامتمدنی (Uncivlized, Barbarian) رو میبینه که برای خدایان چندگانه شون انسان قربانی میکنن و توی تمام کارهاشون گوش به حرف جادوگرای قبیله شون میدن. آچه به به زیبایی رسوم از دست رفته مردمش رو به تصویر میکشه. تا اینجا همه چیز به خوبی و خوشی داره سپری میشه تا اینکه ...

    توی فصل دوم استعمارگران اروپایی وارد داستان میشن. یک اروپایی با دوچرخه وارد یک قبیله میشه و سیاه پوست ها اون رو میکشن و حیوان شیطانیش (دوچرخه) به درخت میبندن. این کار به منزله اعلان جنگ به اروپایی هاست. یک عده شون حمله میکنن و روستا رو با خاک یکسان میکنن. این اتفاق باعث میشه که نیجریه ای ها علیه اروپایی ها گارد بگیرن. دراین بین یک مروج مذهبی سیاستمدار وجود داره که با نرمی سعی میکنه با سیاه پوست ها دوست بشه. اول از همه اون میره دنبال اون عده ای که به چشم خود افریقایی ها هم نمیان و از حیوون هاشونم پست ترن. اون ها رو جذب خودش میکنه. بهشون غذا میده و سعی میکنه باسوادشون کنه. قحطی اون روزها باعث میشه که رفته رفته مردم بیشتری دور این مبلغ جمع بشن. این یعنی «شک». جوون ها به اعتقاداتون شک میکنن. پدرها و پسرها از هم جدا میشن و اینجاست که افول تمدنشون رقم میخوره.

    فصل سوم که بخش های پایانی کتاب رو دربرمیگیره مربوط میشه به لحظات پایانی زندگی اکونکو (Okonkwo) که خودش رو حلق آویز میکنه در حالی که پسرش رو از دست داده (پسرش مسیحی شده)؛ زمین هاش ازش گرفته شده و میبینه تمام اون چیزاهایی رو که با سال ها تلاش به دست آورده از دستش رفته، حتی لقبش.

    توی فصل اول ما سرزندگی مردمی رو میبینیم که با بیخیالی دارم زندگیشون رو سپری میکنن. فصل دوم آغاز شک و تردیده. و 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 20 آذر 1399 08:22 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 14 فروردین 1397 08:28 ق.ظ نظرات ()
    خواب دیدم که برای امتحان رفتم و رفتم و رفتم تا رسیدم سر یه زمین کشاورزی .
    بعدش گفتن برید سر کلاس هاتون تا سوالات رو بیارن. نمی دونستم چه درسی رو امتحان دارم (فقط می دونستم استادش آقای «ب» هست: ادبیات معاصر یا ادبیات جهان). در به در دنبال یه نفر میگشتم که تلفن همراش data داشته باشه تا بتونم از تو سایت کلاس و شماره صندلیم رو پیدا کنم . یهو مادرم رو دیدم! هر کاری میکردم سایت باز نمیشد: ( نیم ساعت از وقت امتحانم گذشته بود. 
    گفتن برو از تو سیستم دفتر صندلیت رو پیدا کن ؛ (دفتر وسط یه زمین کشاورزی با چند تا خونه خرابه؟!) هر چقدر تقلا کردم سایت چیزی بهم نشون نداد؛ یک ساعت از وقت امتحان گذشته بود و من هنوز داشتم دور خودم میچرخیدم. 
    هیییییییچ کس نبود. 
    هیچ کس ...
    آخرین ویرایش: سه شنبه 14 فروردین 1397 08:38 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • ؟

    معلوم الحال دوشنبه 6 فروردین 1397 02:29 ب.ظ نظرات ()
    بلاک کرد و وبش رو بست و رفت
    آخرین ویرایش: دوشنبه 6 فروردین 1397 02:30 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 5 فروردین 1397 01:59 ب.ظ نظرات ()
    چهار سال پیش که داشتم زبان رو شروع میکردم حاجی قبل از پروازش بهم زنگ زد و گفت: "من الان دکتراش رو دارم. خوب فکرات رو بکن. اگه نمیخوای یکی دو سال صبر کن و باز کنکور بده و برو سمت پزشکی. قیدش رو بزن. اگه مجبوری تمومش کنی هم به ادامه دادنش فکر نکن. من سال هاست که دارم این رشته رو میخونم. این رشته اونی نبود که فکر می کردم. هیچ پایانی هم براش تعریف نشده. الان برای من خیلی دیره اگه بخوام از نو شروع کنم. اما تو جوونی و هنوز فرصت داری. اگه میتونی ۶ ۷ ترمه تموم کن که خیلی عقب نیفتی ...؛ برگرد و کنکور سراسری بده. نمون توی سیستم مزخرف انسانی که دیوونه ت کنن!" گفت و گفت و من فکر کردم اگه خوب باشم، اگه خوب بخونم، نیازی نیست که بخوام از اول کاری رو شروع کنم.
     باز بیام زیست و شیمی و فیزیک و ادبیات بخونم به امید کنکور مجدد ... چهارسال از دوستام عقب بیفتم به امید روزهای روشن. دیگه متنفر بودم از کنکور، از اونهمه بدبیاری ...


    تا دیروز ..
    چند وقتیش یکی از دوستام بهم زنگ زد و گفت دانشگاه تربیت مدرس فراخوان جذب استعداد درخشان داده. برو تو سایتش و یه خبر هم به من بده که اوضاع از چه قراره. من فرآیندهای ثبت نام رو انجام دادم و کارام رو روبراه کردم. وجه واریز کردم. اما یهو ورق برگشت و گفتند: "شما صلاحیت ورود به این دانشگاه رو نداری"! 
    دلیلشون دانشگاه محل تحصیلم بود. 
    بهشون گفتم من دانشجوی روزانه یه دانشگاه زیرمجموعه وزارت علومم. توی سه سال ۱۲۰ واحد پاس کردم. جزو ۱۵% برتر ورودی و رشته م شدم. طرح پژوهشی دادم. مقاله نوشتم و مقاله ارائه کردم. چرا نمی تونم؟؟؟
    گفتن: دانشگاه شما جزو دانشگاه هایی نیست که بخوایم ازشون دانشجو جذب کنیم!


    الان رسیدم به حرف حاجی که میگفت: برگرد و از صفر شروع کن. 
    یه زمانی (کنکوری که بودیم) یه عده میگفتن: «کنکور سرنوشت آدم رو مشخص میکنه.» 
    بعدش هم یه عده برای دل خوش کردن ما به فرداهایی نیومده اومدن گفتن: «نه، بعد از اون هم جای کار هست.»
     من الان با گروه اول موافقم. میدونید چرا؟
    چون خنگ بودن و بی استعدادی مون با همون رتبه چند رقمی کنکور سراسری مشخص شد و بعد از اون دیگه با همون رتبه شناخته شدیم. اون رتبه و دانشگاه قبولی مون مثل یه داغ کوبیده شد روی پیشونی مون و بعد از ازون هیچ راه فراری نداشتیم.
    چهار سال از تمام لذاتم زدم. نه جوونی کردم نه ... . با قوانین مسخره آموزشی شون مدام از این اتاق به اون اتاق دووندنم.
    روز و شب درس خوندم و خودم رو حبس کردم که بتونم خودم از این مخمصه رهایی بدم.
    گروه و شورای آموزشی نذاشت ۷ ترمه جل و پلاسم رو جمع کنم و برم. موندم. 
    خرج اضافه کردم برای طرح پزوهشی و مقاله و شرکت توی این سمینار و اون همایش و فلان کارگاه و بسان دستگاه ...
    و الان رسیدم به نقطه ای که میگن: تلاش هات هیچ ارزش و اعتباری برای ما نداره.
    حق با استاد «د» بود. یه بار که رفته بودم اتاقش خیلی رک و پوست کنده گفت: من حتی اگه تئوری جدیدی هم وارد حوزه علمم بکنم باز هم شناخته نخواهم شد. چون دانشگاه من برندی هست که من رو نشون میده. و دانشگاه ما این ظرفیت براش تعریف نشده. تا زمانی که تهران و فردوسی و .. هستن ماها شناخته نخواهیم شد، حتی اگر از اون ها هم پیشی بگیریم.  


    + ناتانیل هاثورن (Nathaniel Hawthorne) اثری داره به اسم (The Scarlet Letter) که توسط سیمین دانشور تحت عنوان "داغ ننگ" چاپ شده. توی این داستان زنی رو به خاطر گناهی که مرتکب شده محکوم میکنند که که نشانی رو تا ابد با خودش حمل کنه (حرف A به معنای شخصی که مرتکب Adultery شده). الان این داستان، داستان ماست. اگه همون سال اول رتبه زیر هزار بودیم و عضو بنیاد ملی نخبگان جامون اینجا نبود. حتی اگه معدلمون ۱۵ بود.!

    ++ یک ماه تا ارشد! :(
    آخرین ویرایش: یکشنبه 5 فروردین 1397 02:40 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات