منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال پنجشنبه 1 آذر 1397 10:39 ق.ظ نظرات ()
    دیشب با فرشاد راجع به ازدواج صحبت کردیم. از نامزدش گفت. اینکه خواستگار داشته و میخواستدش. به همین خاطر با اینکه نه درسش تموم شده بود، نه وضعیت خدمتش مشخص بوده نه کار داشته و نه هیجی میره خواستگاری ...
    به منم گفت برو حرف دلت رو بزن. قبل از اینکه دیر بشه.

    بهش گفتم: من استاد "نه" شنیدنم و اصلا هم بلد نیستم زبان رمزآمیز زنان این مرز و بوم رو درک کنم! از وقتی چشم باز کردم و یادم میاد دوستش داشتم ولی حاضر نیستم زندگیش رو خراب کنم. هر بار هم شنیدم خواستگار براش اومده و پدرش ردش کرده ناراحت شدم. از این بابت که بازم باید تحمل کنم و ببینم که هنوز تنهاست ... مثل خودم! من هییییچ مزیتی ندارم که بخوان اون رو بهم بدن برای همینم منتظرم که یه روز خبر عقد و عروسیش رو بهم بدن. اون روز مسلما منم خوشحال خواهم بود چون خوشبختیش رو میبینم. دوست ندارم آینده‌ش تباه باشه ... نمیخوام ببینم آینده‌ش مبهمه ... میخوام شادیش رو  ببینم. ببینم که از ته دل میخنده! دلم برای خنده‌هاش تنگ شده ... خیلی وقته که ندیدمش .. خیلی وقتی که برام نخندیده .. دوست دارم بخنده ... دوست دارم زودتر ازدواج کنه .. دیگه تاب و توان بار سنگین عشقش رو ندارم .. انتظار آدم رو پیر میکنه ...

    پی نوشت: اومدن کامنت گذاشتن که برو بگو نهایتا تهش "نه" میگه :)
    خب من اگه تاب و توان نه شنیدن داشتن که عین باقی دیوونه بازیام میرفتم و حرفای دلم رو میزدم. (نه شنیدن برای من چون رفتن جان از بدنِ) در ضمن انقدرها هم خوش بین نباشید. عشق و وصال مال قصه هاست. این روزها همه غم نان دارن. همین که یکی رو بدبخت تر نکنی خودش خیلیه!
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 1 آذر 1397 05:01 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 21 مرداد 1397 10:05 ق.ظ نظرات ()
    چهارشنبه هفته پیش بالاخره بعد ازز مدت ها دل رو به دریا زدم و به مدیر گروهمون پیام (SMS) دادم. اولش کلی تایپ کرده بودم که شرایطم رو توی واتس آپ یا تلگرام براش بفرستم، اما بعدش یهو رگم عصبانیتم زد بالا و بهش پیام دادم: «سلام. وقتتون آزاده؟»
    به ثانیه نکشیده بود که جواب داد: «بله، بفرمایید»
    فورا بهش زنگ زدم و از شرایط جدیدی که برام به وجود اومده گفتم. گفتم من مصاحبه رفتم و اونهمه جون کندم، اما آخرش بخاطر ایشون از پذیرش سراسری انصراف دادم! چون حتی حاضر نبود جواب بده که را من رو انداخته و من هم نمی تونستم اینهمه راه شهریور بیام که از اونور برگردم برم یه دانشگاه دیگه ثبت نامم رو تکمیل کنم. گفتم که بیخیال آزمون MSRT (آزمون زبان وزارت عتف) شدم و الانم که نتایج استعداد اومده موندم چه کنم؟! انصراف بدم یا ...
    برگشت گفت:« من که از همون اولش بهت گفتم نیازی نیست انصراف بدی. و ای کاش انصراف نمیدادی! حیف بود با اون رتبه نری دانشگاه ... در ثانی ما اصلا درس معرفی به استاد رو برای دانشجوهای با شرایط خاصی مثل شما گذاشتیم. شما که از دانشجوهای خوبمون هستی و اصلا نمیدونم را ایشون با شما لج کرده. به هر حال اصلا جای نگرانی نیست چون ما درس معرفی به استاد رو به استاد مدعو نمیدیم و هیئت علمی های گروه ازت امتحان میگیرن ..»
    که گفتم: « من به دکتر ا* و ق8 و .. صحبت کردم. هیچ کدوم هفته اول دوم شهریور نیستن که ازم امتحان بگیرن»
    - «اصلا جای نگرانی نیست. من خودم سوالات رو ازشون میگرفتم و ازت امتحان میگرفتم
    + «حالا میفرمایید چه کار کنم؟»
    - «الان به نظرم با توجه به اینکه راهت دوره نیازی نیست بیای دانشگاه. بزار من به آقای دکتر ب* زنگ بزنم و بگم که یک نمره نه کسی رو باسواد میکنه، و نه بی سواد و با توجه به اینکه شما شرایطت خاص هست و جای دیگه ای قبول شدی نمره رو بهت بده که دیگه نخوای بیای اینجا و تمرکزت رو بزاری روی دانشگاه مقصدت»
    + «یعنی از اونجا انصراف ندم؟»
    - «نه پسر خوب. من خودم صحبت میکنم. شما هم نگران نباش.»

    بعد از نیم ساعت استاد زنگ زد و گفت: «ایشون گفتن که از پروژتون راصی نبودن و برای همین باید یه پروژه دیگه براش ایمیل کنید تا نمره تون رو بدن»
    منم گفتم: «چشم! سمعا و طاعتا. ولی استاد این اصلا منصفانه نیست که خیلیا بدون پروژه نمره بگیرن ولی من ...»
    - «بیخیال این حرفا بشید. یک پروژه بهشون بدین که کارتون راه بیفته و راحت بشین»
    + چشم ؛ تشکر از لطفتون. ببخشید باعث زحمت شما هم شدم.»


    بعد از دو ساعت استاد مجددا پیامک فرستادن که:
    «آقای *** گفتن باید دو تا پروژه بفرستید تا نمره رو بهتون بدن»
    + «چشم» [بخاطر یک نمره آدم رو به چه خفت و خواری میندازه! :| ]


    دیروز بالاخره پروژه رو ارسال کردم و یک نسخه رو هم به مدیر گروه دادم. آنا تماس گرفت و گفت: پروژه تون کم نیست. هر کدوم یک صفحه ست و ..
    گفتم: حقیقتش ایشون اصلا فرمت خاصی اعلام نکردن و همه همینطور تحویل دادن. 
    گفت: باشه. الان باشون تماس میگیرم که ایمیلشون رو چک کنن.

    اومدم این جمله رو تایپ کنم که چقدر یه نفر میتونه بیشعور باشه که بخاطر یه نمره اینهمه یه دانشجوی سال آخر رو معطل کنه که نوتیفیکیشن ایمیلش برام اومد (ساعت ۱۱:۳۰). دیدم نوشته: من فقط یک پروژه ت رو اعمال کردم ( یک نمره!) و پروژه دومی رو که فرستادی اصلا ترتیب اثر ندادم!!!در ضمن همون مشکلات قبلی رو توی پروژه ت داشتی و ...

    خواستم بهش بگم: بی انصاف تو خودت گفتی دو تا چروژه بفرست. حالا زدی زیر حرفت؟ بیخیالش شدم. 
    به یکی دو تا دیگه که افتادنم گفتم چک کنن. (اونا هم اصلا پروزه نداده بودن و نمره منو گرفته بودن!). به اونا هر دو درس رو داده بود ۱۲ :| 
    به هر حال خدایا! مصبتو شکر ... این نیز بگذرد 


    + در حین نوشتن این پست ایمیل بزرگوار رسید و من بالاخره امروز فارغ شدم! وای از این زایمان. خیر سرمون خواستیم سزارین کنیم (زودتر دانشگاه رو تموم کنیم)؛ نشد که نشد! همون زایمان طبیعی مونم با کلی درد و بدبختی به اتمام رسید.
    آخرین ویرایش: یکشنبه 21 مرداد 1397 12:20 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 16 مرداد 1397 10:07 ب.ظ نظرات ()
    گفتم که ارشد قبول شدم. فقط مونده اون امتحان لعنتی که باید تا قبل از دهه اول شهریور درخواستش رو بدم و برم امتحان بدم تا نمره ش رو استاد وارد کنه. من باید دهه دوم ثبت نام دانشگاهم رو انجا بدم و عدم ثبت نام هم به منزله انصراف و محرومیت یک ساله ست! (دو سال بایدبشینم پشت کنکور ارشد)
    به چند تا از استادای گروه ادبیات پیام دادم و با چند تاشون تماس گرفتم. هیچ کدوم راضی نمیشن اون تاریخ ازم امتحان بگیرن.
    باید هر چه زودتر برم توی نوبت عمل و دوره نقاهت اون هم تقریبا دو هفته ست. همین الانشم کلی عقبم از همه چیم و اگه برای امتحان هم تعلل کنم کارم به ناکجا کشیده میشه!

    وسط اینهمه بدبختی به چند نفر پیام دادم. همه هم از جماعت اناث! یکی از دیگری پرروتر؛ انگار نه انگار که اونهمه کار بی مزد و منت برای همشون کردم. همشون طلبکارانه جوابم رد به درخواستم دادن و گفتن: "برید از همونایی کمک بخواید که کمکشون می کردید"، "به ما چه! مشکل شما به ما مربوط نمیشه!"، "شمام سطح توقعاتتون خیلی بالاست، یاد بگیرید سطح توقعاتتون رو بیارید پایین تا ما هم در صورت توان بتونیم براتون کاری انجام بدیم." (کاری که میخواستم برام بکنن اصلا بزرگ نبود. در مقایسه با اونهمه کاری که براشون کردم هیچ بود!)
      باز من موندم حوضم! 
    چه کنم؟ هر چقدر بیشتر برای عمل تعلل کنم فرصتم کمتر خواهد بود. تا اخر این ماه بیشتر فرصت ندارم. از اونور اگه عمر بیمه م به سر برسه هزینه  همین عمل چند میلیونی چندین برابر میشه!!! 
    آخرین ویرایش: سه شنبه 16 مرداد 1397 10:14 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • واقعا هر بار که من حرف میزنم فکر میکنن دستشون میندازم؟ :/

    آخرین ویرایش: جمعه 29 تیر 1397 08:23 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 16 خرداد 1397 12:19 ق.ظ نظرات ()

     یا مَنْ حَیْثُ ما دُعِىَ اَجابَ

     اى کسى که هر زمان بخوانندش اجابت کند

    «دعای مشلول»

    + خدایا منو ببخش؛ بخاطر دور شدنم، بخاطر همه بدیام، همه غر زدنام، همه ی ... 

    آخرین ویرایش: چهارشنبه 16 خرداد 1397 12:52 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 5 اردیبهشت 1397 10:15 ب.ظ نظرات ()
    فردا ساعت ١٤:٣٠ و پس فردا ساعت ٧:٣٠ قراره کنکور بدم. 
    اما چه کنکوری؟  
    خسته تر از همیشه. هیچی نخوندم. امیدی هم به قبولیم ندارم. یعنی میدونم که اگه قبول بشم جای خوبی قبول نمیشم. اما یک سال موندن هم برام به صلاح نیست. 

    دو به شکم که قید سهمیه استعداد درخشانم رو بزنم یا اینکه تیری در تاریکی رها بندازم.

    نمیدونم میخوام چی بگم. محتاج دعا هم نیستم .فقط خواستم حال نامعلوم امشبم رو اینجا ثبت کنم. خسته م از تلاش و نرسیدن. اما با همه ی خستگیم ایمان دارم به خدایی که با حکمتش هوای همه رو دارم؛ یکی کم، یکی زیاد. 
    مثل همیشه راضیم به سهمم. چون هیییچ تلاشی برای کارم نکردم. امسال فقط برای استادا و انجمن و یه آدم بی ارزش دویدم. کاریم ندارم که آخرش هیچی بهم نرسید .

    اومدم خونه بچه ها که ظهر فردا و صبح پس فردا با هم بریم سرجلسه. برای امتحان فردا ح. صندلی جلوییمه و توی امتحان پس فردا م. صندلی عقبیم. 


    آخرین ویرایش: چهارشنبه 5 اردیبهشت 1397 10:26 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 1 اردیبهشت 1397 02:06 ب.ظ نظرات ()
    دیگه بریدم و میخوام قید درس خوندن رو بزنم
    امروز رفتم آموزش و فهمیدم که جزو 10% برتر ورودی و کلاسمون هستم. این یعنی که میتونم طبق قانون «استعداد درخشان» درخواست پذیرش بدون شرکت در کنکور رابه دانشگاه هایی که فراخوان دادن بفرستم. 
    احتمالا یکی از دانشگاه های اطراف را انتخاب کنم و مدارکم را بفرستم.
    امتحان های پنجشنبه (مجموعه ربانشناسی) و جمعه (مجموعه زبان انگلیسی) هم منتفی هستن برام. فوقش برم بشینم سر جلسه و کیک و ساندیسم رو بخورم و پاشم بیام بیرون. 
    دیگه حالم بهم میخوره از درس و هر چی که بوی درس و علم و دانش بده.

    +امروز کاملا اتفاقی استاد ق. را دیدم و خیلی خوشحال شدم.
    ++ دیروز فعالان فرهنگی (پاچه خواران) پسر را به اردو بردن. 
    +++ پریروز هم فعالان فرهنگی (پاچه خواران) دختر به اردو رفتن. معنی کار فی سبیل الله دبیر انجمن را وقتی فهمید که عکس خندانش را مشغول باد زدن جوجه ها دیدم (کانال دانشگاه).
    آخرین ویرایش: شنبه 1 اردیبهشت 1397 02:12 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 5 فروردین 1397 01:59 ب.ظ نظرات ()
    چهار سال پیش که داشتم زبان رو شروع میکردم حاجی قبل از پروازش بهم زنگ زد و گفت: "من الان دکتراش رو دارم. خوب فکرات رو بکن. اگه نمیخوای یکی دو سال صبر کن و باز کنکور بده و برو سمت پزشکی. قیدش رو بزن. اگه مجبوری تمومش کنی هم به ادامه دادنش فکر نکن. من سال هاست که دارم این رشته رو میخونم. این رشته اونی نبود که فکر می کردم. هیچ پایانی هم براش تعریف نشده. الان برای من خیلی دیره اگه بخوام از نو شروع کنم. اما تو جوونی و هنوز فرصت داری. اگه میتونی ۶ ۷ ترمه تموم کن که خیلی عقب نیفتی ...؛ برگرد و کنکور سراسری بده. نمون توی سیستم مزخرف انسانی که دیوونه ت کنن!" گفت و گفت و من فکر کردم اگه خوب باشم، اگه خوب بخونم، نیازی نیست که بخوام از اول کاری رو شروع کنم.
     باز بیام زیست و شیمی و فیزیک و ادبیات بخونم به امید کنکور مجدد ... چهارسال از دوستام عقب بیفتم به امید روزهای روشن. دیگه متنفر بودم از کنکور، از اونهمه بدبیاری ...


    تا دیروز ..
    چند وقتیش یکی از دوستام بهم زنگ زد و گفت دانشگاه تربیت مدرس فراخوان جذب استعداد درخشان داده. برو تو سایتش و یه خبر هم به من بده که اوضاع از چه قراره. من فرآیندهای ثبت نام رو انجام دادم و کارام رو روبراه کردم. وجه واریز کردم. اما یهو ورق برگشت و گفتند: "شما صلاحیت ورود به این دانشگاه رو نداری"! 
    دلیلشون دانشگاه محل تحصیلم بود. 
    بهشون گفتم من دانشجوی روزانه یه دانشگاه زیرمجموعه وزارت علومم. توی سه سال ۱۲۰ واحد پاس کردم. جزو ۱۵% برتر ورودی و رشته م شدم. طرح پژوهشی دادم. مقاله نوشتم و مقاله ارائه کردم. چرا نمی تونم؟؟؟
    گفتن: دانشگاه شما جزو دانشگاه هایی نیست که بخوایم ازشون دانشجو جذب کنیم!


    الان رسیدم به حرف حاجی که میگفت: برگرد و از صفر شروع کن. 
    یه زمانی (کنکوری که بودیم) یه عده میگفتن: «کنکور سرنوشت آدم رو مشخص میکنه.» 
    بعدش هم یه عده برای دل خوش کردن ما به فرداهایی نیومده اومدن گفتن: «نه، بعد از اون هم جای کار هست.»
     من الان با گروه اول موافقم. میدونید چرا؟
    چون خنگ بودن و بی استعدادی مون با همون رتبه چند رقمی کنکور سراسری مشخص شد و بعد از اون دیگه با همون رتبه شناخته شدیم. اون رتبه و دانشگاه قبولی مون مثل یه داغ کوبیده شد روی پیشونی مون و بعد از ازون هیچ راه فراری نداشتیم.
    چهار سال از تمام لذاتم زدم. نه جوونی کردم نه ... . با قوانین مسخره آموزشی شون مدام از این اتاق به اون اتاق دووندنم.
    روز و شب درس خوندم و خودم رو حبس کردم که بتونم خودم از این مخمصه رهایی بدم.
    گروه و شورای آموزشی نذاشت ۷ ترمه جل و پلاسم رو جمع کنم و برم. موندم. 
    خرج اضافه کردم برای طرح پزوهشی و مقاله و شرکت توی این سمینار و اون همایش و فلان کارگاه و بسان دستگاه ...
    و الان رسیدم به نقطه ای که میگن: تلاش هات هیچ ارزش و اعتباری برای ما نداره.
    حق با استاد «د» بود. یه بار که رفته بودم اتاقش خیلی رک و پوست کنده گفت: من حتی اگه تئوری جدیدی هم وارد حوزه علمم بکنم باز هم شناخته نخواهم شد. چون دانشگاه من برندی هست که من رو نشون میده. و دانشگاه ما این ظرفیت براش تعریف نشده. تا زمانی که تهران و فردوسی و .. هستن ماها شناخته نخواهیم شد، حتی اگر از اون ها هم پیشی بگیریم.  


    + ناتانیل هاثورن (Nathaniel Hawthorne) اثری داره به اسم (The Scarlet Letter) که توسط سیمین دانشور تحت عنوان "داغ ننگ" چاپ شده. توی این داستان زنی رو به خاطر گناهی که مرتکب شده محکوم میکنند که که نشانی رو تا ابد با خودش حمل کنه (حرف A به معنای شخصی که مرتکب Adultery شده). الان این داستان، داستان ماست. اگه همون سال اول رتبه زیر هزار بودیم و عضو بنیاد ملی نخبگان جامون اینجا نبود. حتی اگه معدلمون ۱۵ بود.!

    ++ یک ماه تا ارشد! :(
    آخرین ویرایش: یکشنبه 5 فروردین 1397 02:40 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 19 اسفند 1396 11:36 ب.ظ نظرات ()
     
    آخرین ویرایش: شنبه 19 اسفند 1396 11:37 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 6 دی 1396 11:28 ق.ظ نظرات ()
    دیشب که رفتیم شام بگیریم دیدم که دو نفر دارن برانکارد رو میکشن و رفتن توی بلوک C. میخواستم به مجید بگم زود بریم شام رو بزاریم بیایم ببینیم چه خبره. 
    بعدش گفتم بیخیال! لابد باز بچه ها چیزی کشیدن و اوردوز کردن ..

    ساعت ۱۰ مجید از طبقه پایین اومد. بهم ریخته بود؛ گفتم: چته؟ 
    گفت: یه پسر *****ی خودکشی کرده!
    تا این حرف رو زد از جام پریدم. ۳ ۴ تا پسر بیشتر نداشتیم. یکی شون عرفان بود. اتاقش هم بلوک C!
    اومدم بهش پیام بدم، دیدم دیلیت اکانت کرده !!!
    همه چی مثل برق از جلوی چشمام پرید ...

    - سه شب پیش آوردیمش توی اتاق و جشن پتوی ستاری براش گرفتیم؛ چقدر مقاومت کرد !!! 
    آخرش که فهمید میخوایم چی کارش بکنیم خودش هم استقبال کرد :))

    - دیروز، توی سلف دیدمش که یه گوشه تنها غذا می خورد. رفتم بغلش وایسادم و نگاش کردم. منو که دید دست داد و خوش و بش کردیم. بعدش هم خداحافظی کردم ازش و گفتم بازم پیش ما بیا ...

    شبش قرص میخوره و تا ساعت ۵ ۶ عصر بیدار نمیشه. دوستاش که میرن صداش کنن چند صفحه وصبت نامه میبینن و شماره داییش که گفته به اون خبر بدن! ...
    کاش با مجید یه سر بهش میزدیم. شاید با مسخره بازیامون منصرف میشد از کارش
    نمی خوام قضاوتش کنم 
    هر کس یه ظرفیتی داره ... ولی کاش به ما سر میزد

    برای عرفان 

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 20 آذر 1399 08:22 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 5 1 2 3 4 5
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات