منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • پریشب بارون شدیدی می بارید. اون قدر شدت بارون زیاد بود که هر ثانیه بیشتر از پیش از رفتن به سلف پشیمون می شدیم. مهدی (دوست و مهمون شیرازی مون) به من گفت: ینی بابک امشبم کیک نمیاره؟

    گفتم: «عمرا تو این هوا کیک برامون بیاره!»

    بابک از بچه های کارشناسیه و سنوات خورده. دو سه ماه پیش تولدش بود و ما مجبورش کردیم ببردمون شهر و بهمون شیرینی بده. ما پسرا از این رسمای مزخرف دخترونه نداریم که سورپرایز کنیم و کادو بدیم! تولد کسی باشه خفتشم می کنیم و بعد غارت جیبش کلی منتم سرش میذاریم د:

    مشغول خوندن بودن که گوشیم زنگ خورد. جواب دادم دیدم بابکه! گفت: ساعت ۷ بیا بغل بانک وایسا کیک رو ازم تحویل بگیر. به مهدی گفتم: مژده بده که بابک با کیک داره میاد :))


    سرتون رو درد نیارم. یه ربع به هفت رفتم بغل بانک و بعد از کلی انتظار و سگ لرز زدن کیک رو گرفتم. در جا آوردمش اتاق و با مهدی رفتیم سلف که فلافل بزنیم. 

    تو سلف که بودیم برق رفت. برای همین خورده نخورده زود جمع کردیم اومدیم خوابگاه. 

    همین که رسیدیم یه نقشه شوم به ذهنوم خطور کرد. کیک رو بخوریم!

    کیک رو باز کردیم و نصفش رو خوردیم. ظرفاشم شستیم تا کسی بویی نبره. در پاکتشم چسب زدیم و کاملا عادی رفتیم سراغ درس و مشق.

    بچه ها ۱۱ ۱۲ شب اومدن اتاق و له له زنان منتظر خوردن کیک بودن. من چون داشتم میخوندم گفتم: بچه ها امشب حسش نیست. بذارید فردا عصر بخوریم. الان دیر وقته. 

    رضا (هم اتاقی) هم با من همراهی کرد و گفت: راست میگه! فردا چایی هم بذاریم و با کیک بخوریم. بعدش باز برگردیم کتابخونه.


    گذشت و گذشت تا دیروز ظهر. من و مهدی باز نقشه شومون رو گسترش دادیم و به فرشید (یکی از هم اتاقی ها) هم گفتیم و اونم موافقت کرد. جعبه کیک رو که باز کردیم جفتمون تعجب کردیم که ای نامررررردا! به ما نارو زدن! قضیه از این قرار بود که ما دل خوشی از رضا نداشتیم چون زیاد سروصدا میکنه و نمیذاره بخونیم. در کنار همه اینا صبح ها هم که پا میشه همه رو بیدار میکنه و میره کتابخونه درس بخونه. برای همین ما نصف کیک رو به چهار قسمت تقسیم کردیم. سه تاش رو خوردیم و یه تیکه ش رو هم برای بابک (صاحب تولد) بردیم و گفتیم بدون اینکه رضا متوجه بشه بیا سلف کیکت رو بخور و هیچ حرفی هم نزن.

    عصر من خوابیدم و بچه ها هم رفتن شهر. رضا اومده بود اتاق داشت به بابک فحش می داد که فلانِ و بسیارِ، منم هیییچ محلش نمی ذاشتم. خلاصه رضا رفت و بچه ها بعد دو ساعت اومدن. گفتن: رضا چیزی نگفت؟ گفتم اعصابش خورد بود فکر کنم بو برده. صداشو در نیارید.

    ساعت ۱۲ شب باز بابک اومد اتاق و مستقیم رفت دوش بگیره. رضا هم رفت دوش بگیره برگرده. بعدش من که بالای تخت بودم گفتم: بابک یه چایی بذار تا با کیک بخوریم. اونم گفتم باشه و رفت چایی گذاشت.

    تا اینجا همه چی خوب پیش میرفت که چایی رسید. من کتابم رو بستم و اومدم پایین. قاشق و چنگال و بشقاب آوردم و گفتم بچه ها جمع شید! رضا مثل اینکه بو برده بود. نیومد جلو. مهدی و فرشیدم تو تختا ولو بودن. من چسبا رو باز کردم و جعبه رو برداشتم. با یه بشقاب خالی که کفش کیک مال شده بود مواجه شدم! خیلی ناراحت  و عصبانی فحش دادم و گفتم: تف تو ذاتتون!

    رضا هم اومد جلو و گفت: ای لاشیا! کی کیک رو خورده؟

    اتاق شلوغ شد. دعوا و سروصدا که مقصر رو پیدا کنن. 

    رضا همینجوری که داشت با عصبانیت حرف میزد نسکافه ش رو باز کرد ریخت تو لیوان و به خیال اینکه تو کتری آب جوش هست محتویات کتری رو توی لیوان سرازیر کرد. وقتی دید چایی با نسکافه قاطی شده دومین فحش بزرگ رو به بابک داد.

    بعدش فرشید وارد میدون شد و گفت نه ما ظهر پا شدیم دیدیم کیک نصفه ست. فکر کردیم تو خوردی برای همین ما هم سهممون رو خوردیم. 

    رضا باز ترش کرد و پرید بهمون که منم چاقو رو برداشتم و کارتن کیک رو پاره کردم :))))

    درگیری بالا گرفت و رضا آب جوش ریخت روی فرشید! فرشید اومد ما رو لو بده من لگدش زدم :))

    رضا یقه بابک رو گرفت که من رو اسکل کردی؟ عصر من کلی منتظرت بودم. آخرش زنگ زدی نمیام. حالام منو اسکل کردی. همه نقشه ها زیر سر تو بوده. بابکم میخندید و میگفت بابا من خودم کیک نخوردم! فرشید یه تیکه برام آورد تو سلف خوردم.

    باز رضا پرید به فرشید و یقه ش رو گرفت که من تو رو میکشم. همه چی زیر سر توئه! اعتراف کن مردیکه بییییییبداغ کیک از داغ اولاد بدتره! من میکشمت. من رو اسکل کردین؟ دو روزه منتظرم یه تیکه کیک بخورم بعد اینجوری سر من شیره مالیدین؟ 

    همینجوری فرشید رو هل داد توی بالکن که چایی بریزه روش. فرشید بچه ننه هم زود زرد شد و گفت: وایسا میگم! میگم! بخدا میگم! کار اینا بود. یه بار به من اشاره میکرد. یه بار میرفت سراغ مهدی. یه بار بابکُ مقصر میدونست. سر و صداها به اوج رسیده بود که رضا فرشید رو ول کرد افتاد دنبال بابک که داشت از اتاق در میرفت. 

    قضیه داشت بیخ پیدا میکشید و ما هم افتاده بودیم وسط اتاق و داشتیم به جمله قصار رضا میخندیدم. داغ کیک از داغ اولاد بدتره. 

    آخر سر راضیش کردیم کوتاه بیاد و بذاره بخونیم.


    تا دو ساعت بعدش هر یه ربع یه فحش خوارمادر به بابک میداد :) میگفت: رفتم حموم به من میگه کاش حموم نمیومدیم. بچه ها منتظر مان که بریم کیک بخوریم! لاشی خبر داشته که کیکی در کار نیست. منو اسکل کرده. 


    در آخر جا داره که بگم: divide and rule - تفرقه بنداز و پاد*شاهی کن!

    + پ. ن.: تلویزیون سالن TV ارشدا رو بردن. امروز وقتی مسئول بلوک بهمون خبر دادن پوکیدیم از خنده. تلویزیون توی قاب فلزی بوده و با قفل کتابی و زنجیر درش رو بسته بودن. موندیم چجوری زدنش!!!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 20 آذر 1399 08:19 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 19 آذر 1397 05:54 ب.ظ نظرات ()
    شنبه گذشته سر کلاس بودم که دیدم تلفنم داره زنگ میخوره. به شماره نگاه کردم و تعجبم بیش از پیش شد! استاد مترجمی دوره لیسانسمون بود. جواب ندادم. استاد درسش رو داد و با عصبانیت کلاس رو ترک کرد  چون هر چی میگفت ما نمیفهمیدیم! و گفت واقعا فک میکنم اشتباهی سرکلاس اومدم. 
    منم منتظر کلاس بعدی مون شدم که تنکولوژی بود و گروه پسرا تنها گروه پیروز میدان بود که با اصلاحات جزئی مجوز حضور در کارگاه هفته پژوهش رو داشت. 
    برگشتم خوابگاه و به استاد دوره لیسانس زنگ زدم. بوق دوم گوشی رو برداشت و: معلوم بی معرفت چطوره؟! تو نباید یه خبری از خودت به ما بدی؟! من امروز اسمت رو دیدم که زدن ارشد قبول شدی. من فکر میکردم هنوز یک سال دیگه درس داری :/ و منم باهاش یک سری حرف زدم و ایشونم باز همون نصیحت های سابقش رو شروع کرد و تهش با تبریک مجدد به من و خانوادم خداحافظی کرد. 

    آخرین ویرایش: دوشنبه 19 آذر 1397 06:06 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 4 آذر 1397 11:25 ق.ظ نظرات ()
    بعد سالها یه ذره اعتماد به نفس پیدا کردم و یه عکس با افاصله دور از خودم گذاشتم روی پروفایل واتس اپم. کنار یه کلبه جنگلی دلبر :)
    دقایقی پیش دیدم استاد سابقم دوره لیسانسم (همکار پژوهشی) بدون سلام و احوال پرسی پیام داد:
    «عکس پروفایل شما شبیه کلبه جنگلی پارک *** در *** است.»
    بعد از سلام و احوال پرسی بهش گفتم چه عجب یک نفر درست حدس زد! همه پیام میدادن که **** حسابی داری خوش میگذرونی. خوش به حالت :) و منم میگفتم بابا این همون شهر دانشجویی سابقه!!!!
    ایشونم گفت: «حداقل من *** رو خوب میشناسم.»
    آخرین ویرایش: یکشنبه 4 آذر 1397 11:26 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 1 آذر 1397 10:39 ق.ظ نظرات ()
    دیشب با فرشاد راجع به ازدواج صحبت کردیم. از نامزدش گفت. اینکه خواستگار داشته و میخواستدش. به همین خاطر با اینکه نه درسش تموم شده بود، نه وضعیت خدمتش مشخص بوده نه کار داشته و نه هیجی میره خواستگاری ...
    به منم گفت برو حرف دلت رو بزن. قبل از اینکه دیر بشه.

    بهش گفتم: من استاد "نه" شنیدنم و اصلا هم بلد نیستم زبان رمزآمیز زنان این مرز و بوم رو درک کنم! از وقتی چشم باز کردم و یادم میاد دوستش داشتم ولی حاضر نیستم زندگیش رو خراب کنم. هر بار هم شنیدم خواستگار براش اومده و پدرش ردش کرده ناراحت شدم. از این بابت که بازم باید تحمل کنم و ببینم که هنوز تنهاست ... مثل خودم! من هییییچ مزیتی ندارم که بخوان اون رو بهم بدن برای همینم منتظرم که یه روز خبر عقد و عروسیش رو بهم بدن. اون روز مسلما منم خوشحال خواهم بود چون خوشبختیش رو میبینم. دوست ندارم آینده‌ش تباه باشه ... نمیخوام ببینم آینده‌ش مبهمه ... میخوام شادیش رو  ببینم. ببینم که از ته دل میخنده! دلم برای خنده‌هاش تنگ شده ... خیلی وقته که ندیدمش .. خیلی وقتی که برام نخندیده .. دوست دارم بخنده ... دوست دارم زودتر ازدواج کنه .. دیگه تاب و توان بار سنگین عشقش رو ندارم .. انتظار آدم رو پیر میکنه ...

    پی نوشت: اومدن کامنت گذاشتن که برو بگو نهایتا تهش "نه" میگه :)
    خب من اگه تاب و توان نه شنیدن داشتن که عین باقی دیوونه بازیام میرفتم و حرفای دلم رو میزدم. (نه شنیدن برای من چون رفتن جان از بدنِ) در ضمن انقدرها هم خوش بین نباشید. عشق و وصال مال قصه هاست. این روزها همه غم نان دارن. همین که یکی رو بدبخت تر نکنی خودش خیلیه!
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 1 آذر 1397 05:01 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 30 آبان 1397 09:54 ق.ظ نظرات ()
    پنجشنبه گذشته بالاخره حاصل 2 سال تلاشم رو توی 16مین کنفرانس بین المللی تلسی (انجمن آموزش زبان و ادبیات انگلیسی ایران) ارائه کردم. از نیم ساعت وقتی که برای همه در نظر گرفته بودن فقط 14 دقیقه به من رسیدم که توی 8 دقیقه تونستم اسلایدهام رو ارائه کنم و 2 3 دقیقه ش هم صرف پرسش و پاسخ شد. بقیه ش هم پرتی بود و صرف مشکلات سیستم و ویدئو پروژکتور شد. 
    انقدر به این و اون رو انداختم که بیان سر جلسه ارائه م لااقل یه عکس یا فیلم ازم بگیرن که خسته شدم. از مجازی و حقیقی کسی نبود که بهش رو ننداخته بودم. هیچ کدوم حاضر نشدن بیان. حالا خوبِ توی اتوبوسای دانشگاه یا روزای قبل بیشتر همکلاسیای دبیرستانم رو دیده بودم و میگفتن هر کاری از دستمون بربیاد در خدمتیم. امان از اون روزی که بهشون زنگ میزدم و پیام میدادم. یکیشونم جواب نمیداد. انقدر زنگ زدم به این و اون که آخرش گوشیم خاموش شد. یعنی حتی دختر خاله‌م هم حاضر نشد دو دیقه بیاد سرجلسه ارائه م (اما از اونور خوب بلده کافه گردی کنه :|)
    موقع رفتن وقتی سوار اتوبوس شدم سرم رو چسبوندم به شیشه ی اتوبوس و همپای آسمون گریه کردم به خاطر تنهایی‌م و اینکه حتی یه دوستم نداشتم که پشتم باشه ...
    تنها عکسی (تو این سه روز فقط یک عکس گرفتم!) که قبل ارائه داشتم رو گذاشتم استوریم و گفتم خداحافظ شیراز و بعدش سیل پیام ها بود که جاری شد که چرا خبر ندادی و میگفتی میومدیم سر جلسه ارائه ت و از بی معرفت و ... :(


    خدایا شکرت ... بابت همه داده‌ها و نداده‌هات ..

    My first great academic achievement held at solitude

    پ. ن.: تو این چند روزی که شیراز بودم کلی پیام دادم به این و اون که لااقل بیاید یه سر ببینمتون. یا بیمارستان رو بهانه کردن یا مهمون یا قرار عکاسی یا باباشون! خدایا خودت شاهد بودی که من هیچ وقت کم نذاشتم ..
    آخرین ویرایش: چهارشنبه 30 آبان 1397 04:16 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 25 مهر 1397 08:38 ب.ظ نظرات ()
    ارشد قبول شدم
    کلی حرف واسه گفتن دارم. اما مجالش نیست. عجالتا همین رو داشته باشین تا چند روز دیگه که برنامه هام خالی بشه و خدمت برسم!
    البته اگه هنوزم کسی باشه که اینجا رو دنبال کنه
    آخرین ویرایش: چهارشنبه 25 مهر 1397 08:36 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • توی اتوبوس بودم و آشفته. راننده رو 2:30 گرفته بودن بخاطر تخلف یه نفر دیگه روی ماشین و عدم توجه این آقا به ایست پلیس. فکرش رو بکنید. بهمون ایست دادن. این آقا هم گازش رو گرفت و رفت چون توجیهش این بود که سرباز تابلوی ایست دستش نبوده!
    60 کیلومتر جلوتر توی ایستگاه راهنمایی رانندگی بعدی ما رو گرفتن و مجبورمون کردن که برگردیم پاسگاه قبل بخاطر تخلفی که داشتیم :|
    60 کیلومتر برگشتیم . اونجا مشخص شده که راننده این ماشین 5/23 بدون گواهینامه و ثبت ساعت در سیستم پلیس ماشین رو راه انداخته و توی جاده ها جولون میداده. برای همین هم پلیس دنبال خوابوندن ماشین بوده. راننده اول که دیشب دفترچه و مدارکش رو گرفته بودن. راننده دومم داشتن دفترچشو از دستش در میاوردن که بعد 2 ساعت عجز و التماس راضی شدن مدارک و  بیمه ماشین رو نگه دارن تا راننده متخلف و صاحب ماشین خودشون رو به پلیس معرفی کنن. بعدش اجازه دادن ما بریم.
    گوشیم داغوووووووون و از همون اول مسیر که از خونه زدم بیرون خاموش شده بود. هی میزدم چاور بانک و هیچی شارژ نمیشد :/
    بالاخره بعد 5 ساعت تو شارژ بودن 23% شارژ شد و یه لحظه گوشی رو روشن کردم. دیدم استاد بهم پیام داده:
    "سلام. داوران نظرشون را عوض کردند و مقاله ما پذیرش گرفت"

    داشتم بال در میاوردم
    فقط یه ای کار میلنگید. من بعد رد مقالم پول شرکت در همایش به عنوان شرکت کننده عادی رو واریز کردم (اینترنتی وجه ها واریز مشن) و فیشم تایید شده. دیگه نمیتونم پول واریز کنم. باید فردا زنگ بزنم دفتر همایش ببینم چه میشه کرد.

    پ. ن.: مردیت جان، شبنم خانوم، خانم آسمان و بهاردخت عزیز مرسی که به یادم بودین :)
    آخرین ویرایش: یکشنبه 8 مهر 1397 07:50 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 22 شهریور 1397 06:10 ب.ظ نظرات ()
    از حموم برگشتم و دیدم چراغ گوشیم آبیه. صفحه رو که روشن کردم دیدم استاد پیام داده:
    «سلام. متاسفانه چکیدمون مورد پذیرش داوران قرار نگرفت.»
    از استاد تشکر کردم و خسته نباشید گفتم. طولی نکشید که باز پیام داد: «متاسفانه انجمن تلسی خیلی باند بازی شده ... در جریان هستم مقالاتی با تقلب علمی پذیرش شده. حتما جای خوب چاپش می کنیم.»
    بازم گفتم مهم نیست. همین که تونستم کنارتون الفبای تحقیق و پژوهش رو یاد بگیرم برام زیادیه. امیدوارم بتونیم برای یه بارم که شده تو شهرمون زیارتتون کنیم (مقاله دومش که تنهایی نوشته بود، پذیرفته شده). 
    در جواب گفت: «لطف داری ***جان. شاید نتونم بیام، هدف من مقاله خودمون بود که متاسفانه رد شد.»

    پ. ن. ۱: خسته م. اونقدر که دیکه حال ندارم راجع به خیلی چیزا بنویسم. یه نمونه ش همین سهمیه ها
    پ. ن. ۲: سه تا همایش تقریبا بزرگ تو سه نقطه کشور (بابلسر، رشت، شیراز) قراره برگزار بشه و موندم که ثبت نام کنم یا نه. 
    پ. ن. ۳: تو کف اون دو نفری هستم که این با این پست مخالف بودن و بقول اصطلاح امروزیا dislikeش کردن 

    آخرین ویرایش: یکشنبه 25 شهریور 1397 08:21 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 21 مرداد 1397 10:05 ق.ظ نظرات ()
    چهارشنبه هفته پیش بالاخره بعد ازز مدت ها دل رو به دریا زدم و به مدیر گروهمون پیام (SMS) دادم. اولش کلی تایپ کرده بودم که شرایطم رو توی واتس آپ یا تلگرام براش بفرستم، اما بعدش یهو رگم عصبانیتم زد بالا و بهش پیام دادم: «سلام. وقتتون آزاده؟»
    به ثانیه نکشیده بود که جواب داد: «بله، بفرمایید»
    فورا بهش زنگ زدم و از شرایط جدیدی که برام به وجود اومده گفتم. گفتم من مصاحبه رفتم و اونهمه جون کندم، اما آخرش بخاطر ایشون از پذیرش سراسری انصراف دادم! چون حتی حاضر نبود جواب بده که را من رو انداخته و من هم نمی تونستم اینهمه راه شهریور بیام که از اونور برگردم برم یه دانشگاه دیگه ثبت نامم رو تکمیل کنم. گفتم که بیخیال آزمون MSRT (آزمون زبان وزارت عتف) شدم و الانم که نتایج استعداد اومده موندم چه کنم؟! انصراف بدم یا ...
    برگشت گفت:« من که از همون اولش بهت گفتم نیازی نیست انصراف بدی. و ای کاش انصراف نمیدادی! حیف بود با اون رتبه نری دانشگاه ... در ثانی ما اصلا درس معرفی به استاد رو برای دانشجوهای با شرایط خاصی مثل شما گذاشتیم. شما که از دانشجوهای خوبمون هستی و اصلا نمیدونم را ایشون با شما لج کرده. به هر حال اصلا جای نگرانی نیست چون ما درس معرفی به استاد رو به استاد مدعو نمیدیم و هیئت علمی های گروه ازت امتحان میگیرن ..»
    که گفتم: « من به دکتر ا* و ق8 و .. صحبت کردم. هیچ کدوم هفته اول دوم شهریور نیستن که ازم امتحان بگیرن»
    - «اصلا جای نگرانی نیست. من خودم سوالات رو ازشون میگرفتم و ازت امتحان میگرفتم
    + «حالا میفرمایید چه کار کنم؟»
    - «الان به نظرم با توجه به اینکه راهت دوره نیازی نیست بیای دانشگاه. بزار من به آقای دکتر ب* زنگ بزنم و بگم که یک نمره نه کسی رو باسواد میکنه، و نه بی سواد و با توجه به اینکه شما شرایطت خاص هست و جای دیگه ای قبول شدی نمره رو بهت بده که دیگه نخوای بیای اینجا و تمرکزت رو بزاری روی دانشگاه مقصدت»
    + «یعنی از اونجا انصراف ندم؟»
    - «نه پسر خوب. من خودم صحبت میکنم. شما هم نگران نباش.»

    بعد از نیم ساعت استاد زنگ زد و گفت: «ایشون گفتن که از پروژتون راصی نبودن و برای همین باید یه پروژه دیگه براش ایمیل کنید تا نمره تون رو بدن»
    منم گفتم: «چشم! سمعا و طاعتا. ولی استاد این اصلا منصفانه نیست که خیلیا بدون پروژه نمره بگیرن ولی من ...»
    - «بیخیال این حرفا بشید. یک پروژه بهشون بدین که کارتون راه بیفته و راحت بشین»
    + چشم ؛ تشکر از لطفتون. ببخشید باعث زحمت شما هم شدم.»


    بعد از دو ساعت استاد مجددا پیامک فرستادن که:
    «آقای *** گفتن باید دو تا پروژه بفرستید تا نمره رو بهتون بدن»
    + «چشم» [بخاطر یک نمره آدم رو به چه خفت و خواری میندازه! :| ]


    دیروز بالاخره پروژه رو ارسال کردم و یک نسخه رو هم به مدیر گروه دادم. آنا تماس گرفت و گفت: پروژه تون کم نیست. هر کدوم یک صفحه ست و ..
    گفتم: حقیقتش ایشون اصلا فرمت خاصی اعلام نکردن و همه همینطور تحویل دادن. 
    گفت: باشه. الان باشون تماس میگیرم که ایمیلشون رو چک کنن.

    اومدم این جمله رو تایپ کنم که چقدر یه نفر میتونه بیشعور باشه که بخاطر یه نمره اینهمه یه دانشجوی سال آخر رو معطل کنه که نوتیفیکیشن ایمیلش برام اومد (ساعت ۱۱:۳۰). دیدم نوشته: من فقط یک پروژه ت رو اعمال کردم ( یک نمره!) و پروژه دومی رو که فرستادی اصلا ترتیب اثر ندادم!!!در ضمن همون مشکلات قبلی رو توی پروژه ت داشتی و ...

    خواستم بهش بگم: بی انصاف تو خودت گفتی دو تا چروژه بفرست. حالا زدی زیر حرفت؟ بیخیالش شدم. 
    به یکی دو تا دیگه که افتادنم گفتم چک کنن. (اونا هم اصلا پروزه نداده بودن و نمره منو گرفته بودن!). به اونا هر دو درس رو داده بود ۱۲ :| 
    به هر حال خدایا! مصبتو شکر ... این نیز بگذرد 


    + در حین نوشتن این پست ایمیل بزرگوار رسید و من بالاخره امروز فارغ شدم! وای از این زایمان. خیر سرمون خواستیم سزارین کنیم (زودتر دانشگاه رو تموم کنیم)؛ نشد که نشد! همون زایمان طبیعی مونم با کلی درد و بدبختی به اتمام رسید.
    آخرین ویرایش: یکشنبه 21 مرداد 1397 12:20 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 16 مرداد 1397 10:07 ب.ظ نظرات ()
    گفتم که ارشد قبول شدم. فقط مونده اون امتحان لعنتی که باید تا قبل از دهه اول شهریور درخواستش رو بدم و برم امتحان بدم تا نمره ش رو استاد وارد کنه. من باید دهه دوم ثبت نام دانشگاهم رو انجا بدم و عدم ثبت نام هم به منزله انصراف و محرومیت یک ساله ست! (دو سال بایدبشینم پشت کنکور ارشد)
    به چند تا از استادای گروه ادبیات پیام دادم و با چند تاشون تماس گرفتم. هیچ کدوم راضی نمیشن اون تاریخ ازم امتحان بگیرن.
    باید هر چه زودتر برم توی نوبت عمل و دوره نقاهت اون هم تقریبا دو هفته ست. همین الانشم کلی عقبم از همه چیم و اگه برای امتحان هم تعلل کنم کارم به ناکجا کشیده میشه!

    وسط اینهمه بدبختی به چند نفر پیام دادم. همه هم از جماعت اناث! یکی از دیگری پرروتر؛ انگار نه انگار که اونهمه کار بی مزد و منت برای همشون کردم. همشون طلبکارانه جوابم رد به درخواستم دادن و گفتن: "برید از همونایی کمک بخواید که کمکشون می کردید"، "به ما چه! مشکل شما به ما مربوط نمیشه!"، "شمام سطح توقعاتتون خیلی بالاست، یاد بگیرید سطح توقعاتتون رو بیارید پایین تا ما هم در صورت توان بتونیم براتون کاری انجام بدیم." (کاری که میخواستم برام بکنن اصلا بزرگ نبود. در مقایسه با اونهمه کاری که براشون کردم هیچ بود!)
      باز من موندم حوضم! 
    چه کنم؟ هر چقدر بیشتر برای عمل تعلل کنم فرصتم کمتر خواهد بود. تا اخر این ماه بیشتر فرصت ندارم. از اونور اگه عمر بیمه م به سر برسه هزینه  همین عمل چند میلیونی چندین برابر میشه!!! 
    آخرین ویرایش: سه شنبه 16 مرداد 1397 10:14 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 10 1 2 3 4 5 6 7 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات