منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال چهارشنبه 26 اسفند 1394 09:30 ب.ظ نظرات ()
    کسی می داند
    شماره شناسنامه ی گندم چیست؟
    کدامین شنبه
    آن اولین بهار را زایید؟
    یک تقویم بی پاییز را
    کسی می داند از کجا باید بخرم؟
    هیچ کس باور نمی کند که من پسر عموی
    سپیدارم ...
    «بیژن نجدی»
        
    الان که دو سه روز تا سال تحویل مونده هر کسی رو میبنی که یه دغدغه ای داره:
    - یه عده هستن که دارن در به در میگردن یه عکس پیدا کنن سریع با کپشن "بوی عیدی، بوی توپ" بذارن که اثبات کنن نوروز چه حس نوستالژیکی براشون داره.
    - یه عده ی دیگه هستن که منتظرن شب عید بشه بعد ببینن کی یادش میره پیام تبریک بفرسته، سریع بهش پی ام بدن : "به به آقا معلوم! پارسال دوست امسال فلون فلون شده :) " که هم اعتراضشون رو نشون بدن و هم اینکه بگن بگن خیلی با نمکن ماشالا.
    - این دخرتای جوونی که توی مهمونی های عید منتظرن یکی بهشون بگه: " ساناز جون دیگه وقتشه ها" که سرشون رو بندازن پایین و بگن: "اِاِاِاِاِاِاِاِاِ نه خاله، هنوز من میخوام درس بخونم که". اما از ته دلشون از شدت شور و شعف می خوان میخوان به مثابه کریستیانو ورنالدو خوشحالی پس از گل انجام بدن.
    - یا دخترایی که از الان شام نمی خورن، روزها هم نصف کف گیر برنج میخورن تا در اوزان دلخواه پا به میادین بزارن و جمله بالا محقق بشه و یکی بهشون بگه "دیگه وقتشه"!
    - اینایی که منتظرن سال تحویل بشه و واسه اولین بار با استیکر اسم خودشون تبریک بگن و ... : قاسم عید رو بهت تبریک میگه !

    نزدیک دو سال از دانشگاه اومدنم میگذره اما مغزم هر روز خسته تر از دیروز میشه. اونقدر فکر میکنم که ذهنم پر از ناگفته هاست اما زبانم پر از سکوت. گاهی به عدالت دنیا فکر میکنم و گاهی به آدم هاش! و گاهی هم به منطق دنیا ... گاهی هم به خودم که دارم توی دنیا گم میشم، شاید دنیا برام زیادی بزرگه (برای همینم شدم معلوم الحال و مثل چوب لباسی هر لباس که درزی بدوزه برام گشاده) و شایدم خیلی کوچیک، اونقدر کوچیک که افکار بزرگم توش گم میشن.
    با خودم قول گذاشتم که دیگه از غم ننویسم و از غصه نگم، نگم تا اطرافیانم ناراحت نشن! از شادی بگم حتی اگه شاد نیستم.
    شاید هیچ وقت به خودم نگفتم که معلوم زندگی رو اونطور که دوست داری بگذرون! کاش خودم رو پیدا کنم و براش گل بخرم   و ببوسمش   و بهش بگم دیگه ترکم نکن. کجایی که من توی این دنیایِ غریب گم شدم؟!!
    در هر صورت دفتر سال ۹۴ هم کم کم داره بسته میشه. توی سال ۹۴ که سال بُز بود سعی کردیم که "تیز و بُز باشیم!" هنوز نمی دونم موفق بودم یا نه؟ اما زیادم مهم نیست. سال ۹۵ هم سال میمونه. ینی امسال قراه میمون باشیم و بخندونیم؟  باری بهتر از هیچیه! همین که بتونی بقیه رو هم شاد کنی خودش یه نعمته. آروز می کنم که توی سال پیش رو بهترین ها رو تجربه کنین! در کنار عزیزانتون باشین و تمام رؤیاهای قشنگتون محقق بشه.
    پیشاپیش نوروزتون مبارک ...
        
    ,Enjoy the little things in life
    Because one day
    You will look back and realize
    .They were the big things
    توی زندگی از چیزهای کوچیک لذت ببر
    چون یه روزی
    به گذشته نگاه می کنی
    و میفهمی چیزای بزرگی بودند!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:17 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 9 مرداد 1394 08:50 ق.ظ نظرات ()


    نمی دونم این روزها چرا «همه یا عکاس هستن یا مدل»؟! یعنی همیشه ی خدا بین دو گروه از جماعت آویزون بودم و نتونستن منو یجوری مثل بچه آدم رده بندی کنن! می ترسم زیست شناس ها بعدها با تحقیق روی من، من رو توی رده بندی جانوران هم قرار ندن!
    یعنی اینقدر که بعضی ها از خودشون و در و دیوار و فلافلی سر کوچشون و بستنی آلاسکا خوردنشون و چه و چه پست میذارن من پستم نمیاد (!) نمی دونم! شاید علتش مختصر کسالت و خستگی ای هستش که یه عمره توی وجودمه. شاید هم روغن چراغ ذوقمون ته کشیده و فیتیله سوزونده! حکما قدما هم فرمودن که: «عقل سالم در بدن سالم است» و غیره ...
    احتمالا خودمون بی احتیاطی کرده، دم باد نشسته، چاییدیم! لابد عن قریب جوشانده و دم کرده ی گل گاوزبان و سنبل الطیب و قدومه و اسطوخدوس و پر سیاوشان و قس علی هذا به حالمان افاقه نموده و شنگول بشویم و بر خلاف حالا که دو کلمه می نویسیم چهار تا سرفه بکنیم و چه بسا ده جمله بنگاریم بی هیچ سرفه و تپقی!
    البته مظلوم نمایی نمی کنیم. ولی این روزها هر کی ما را دیده، گفته:«بمیرم الهی، گردنت به نازکی «مو» بود، نازک تر شده ... مشمشه نگرفته باشی خوب است!» عجب روزگاری شده. هر کس به جای ما بود، جملات گریه آور می نوشت، ما به حکم وظیفه، حرف های خنده دار می زنیم!
    ختم کلام آن که: حالمان خوش نیست. ناخوشیم! مریض احوالیم!
    البته شاید با یک ب-کمپلکس و قرص زیر زبانی روزبانی و از اینجور قر و فرها هم فشارمون سر جاش بیاد و باز شنگول بشیم!
    عرض قابل عرضی نبود ولی لاکردار دیشب که لپ تاپ رو روشن نمودیم که یه پست الکی ول کنیم توی فضای مجازی مادر فرمودن بریم خونه مادربزرگه و ما هم که از خدا خواسته پریدیم و آماده شدیم و رفتیم که ماجراهای عروسی عمویمان پیش اومد. ولی چون پست طولانی میشه پیش نویس می کنم و فردا پس فردا می ندازمش توی فضای مجازی که جبران کم کاری هام بشه (انگار که می خوان سر برج بهم حقوق بدن از نوشتن این خزعبلاتم!)

    : دیشب یهو یاد مرحوم «دکتر مهدی حمیدی شیرازی» افتادم. یادم اومد سر کلاس فارسی عمومی استاد یه مطلب راجع به سیستم تک همسری قوها خونده بود بعدش هم شعر زیبای «قو»:
    توضیحات:
    قوها پرندگان زیبا و از مخلوقات خارق‌العاده خداوند هستند که به سبب تک همسری در طول عمر (monogamy) به سمبل عشق و وفاداری در بسیاری از فرهنگ‌ها تبدیل شده‌اند. اگر چه پدیده تک‌همسری در بین پندگان تا نود درصد (در برابر هفت درصد در پستانداران) وجود دارد، اما نکته متمایز کننده این دسته از غازیان نظریاتی است که در مورد مرگ‌آگاهی آنها خصوصا گونه قوهای گنگ (Mute Swan) وجود دارد.در افسانه‌های قدیمی آمده که قوی گنگ در طول عمر هیچ صدایی تولید نمی‌کند و تنها در نزدیکی لحظات مرگ، به گوشه‌ای دنج پناه برده و آوازی زیبا به عنوان اختتامیه عمر عاشقانه خود می‌خواند که با اتمام آواز جانش را از دست می‌دهد. در اسطوره‌های قدیمی ذکر شده که قو در لحظات مرگ به محل اولین جفتگیری خود مراجعت کرده و آواز سر می‌دهد. اصطلاح “آواز قو” به معنی آخرین کار باشکوه یک فرد یا یک مجموعه برگرفته از همین افسانه‌ها است.
    [منبع: اینترنت]
    شعر(چون حال نداشتم تایپ کنم تصویرش رو از ویکی پدیا گرفتم و گذاشتم!):

    هفتم فروردین ماه 1320

    و این آهنگ که می تونید دانلودش کنید: دانلود

    -----------------------------------------
    پاپستی: عنوان پست هم شعری از دکتر حمیدی شیرازی هستش که مربوط میشه به معشوقش که قرار ازدواج با هم داشتن و بعد از مدتی بی خبری از معشوق به شیراز برای اطلاع از احوال معشوق برمی گرده که در کمال ناباوری او را ازدواج کرده و حتی با شکم برآمده و آبستن از رقیب عشقی خود می بیند.
    این شعر عجیب بیانگر حال ایشون هست در سال های بعد که عباس کیارستمی (کارگردان معروف) که دیوان حمیدی رو از بر بوده و خودش رو سرزنش می کرده که چرا همچین اشعاری رو حفظ کرده (به تعبیر خودش: مثل کسانی که خالکوبی کرده اند و پشیمان شده اند) ایشون رو توی سفارت ایران در لندن میبینه اون هم در بستر بیماری و این شعر خودشون رو براشون می خونه:
    خسته من، رنجور من، بیمار من بی بال و پر من / تا سحر بیدار من، همدرد مرغان سحر من // پر شکسته من، بلاکش من شیدای کمر من / سوخته من، کوفته من، کشته من اختر ثمن من // دشمنی ها کرد با من طالع من اختر من / وای بر من وای بر من  که اشک از گوشه چشمانشون سرازیر میشه تا جایی که به اینجای شعر میرسه: گفتمت دیگر نبینم باز دیدم باز دیدم / در دو چشم دل فریبت عشق دیدم ناز دیدم // قامت طناز دیدم گونه ی غماز دیدم / برگ گل دیدم، میان برگ گل شیراز دیدم // دیدم آن بیدی که هر روز آمدی آن جا بر من / وای بر من وای بر من . و اینکه وقتی توی شعر به کلمه «شیراز» میرسن اشک دکتر حمیدی بیش از پیش سرازیر میشه ...
    توضیحات تکمیلی و کامل تر رو اگه دوست داشتین می تونین از اینجا و اینجا بخونین ...

    باز هم شرمند بابت پرچانگی ها
    زیاده عرضی نیست!
    معلوم الحال

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:02 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 23 تیر 1394 01:43 ق.ظ نظرات ()
    دو شب پیش یکی از بستگان زنگ زد که یه بسته پستی برات اومده من چون اداره پدرت بود همون جا تحویل گرفتم بیا خونمون ببر. منم ساعت 12 شب رفتم در خونشون و بسته رو گرفتم باز کردم و شروع کرد به وارسی کتاب هام و اولویت بندی که کدوم رو کی بخونم و از اینا تا چشمم افتاد به کتاب «چشم هایش» بزرگ علوی که به تعبیری شاخص ترین اثرش به شمار میره. روایت یکی از دوست داران نقاش معروفی به نام «ماکان» که به دنبال راز مشکوک مرگ اون توی تبعید (به دلیل مبارزات سیاسی قبل از شهریور 20) هستش که پی میبره راز مرگ استاد در یکی از تابلوهاش که با خط خودش در گوشه اون عبارت "چشم هایش" نوشته شده نهفته شده. این ماجرا تا 15 سال بعد از مرگ استاد ادامه پیدا می کنه تا اینکه در سالگرد مرگ اون بالاخره اون زن مذکور (صبح چشم ها) پیدا میشه و ناظم (طرفدار استاد) سعی می کنه به طریقی به راز آشنایی اونها و در نهایت مرگ استاد پی ببره ... داستان جالبی بود که به محض باز کردنش مجذوبش شدم و تقریبا دو روزه با وجود تمام مشغولیت هام تمومش کردم. این داستان از معدود داستان های فارسی ای هستش که یک زن در مرکز اون با تمام عواطف و ارتعاشات روانی و ذهنی قرار گرفته.

    در حین خودندن داستان یاد شعری افتادم که یکی از اساتید سر یکی از کلاس ها خونده بود و آخرین بیتش برام خیلی جالب بود. شعر در قالب مثنوی سروده شده و به طبع طولانی که یه قسمتی از سر و تهش رو خدمتتون ارائه می کنم باشد که مقبول افتد :

    "چشم نامه"

    جنس چشمان تو از شعر و غزل

    رنگ  زیبای  نگـاه  تو  عســــــل

    هــر که بدخــواه تو باشد کـور باد

    چشم بد، از چشم هایت دور باد

    عمر  را در  چشم  تو گم کرده ام

    پیش  چشمان  تو  مثل  برده ام

    پیش  چشمـانت  زبانم  لال  شد

    ذهن من با چشم تو  اشغال شد

    چشـــم  تو  زیباترین  شعر   زمان

    وصف   چشمانت   نیاید  در  بیان

    ...

    باز    امشــب    آه، مــن    تــب    داشتم

    باز    با    خود، قصه ی    شـب    داشتم

    بی   نگاهت   قصـــه های    شــب   دراز

    راه   من   راه    نشیب است  و   فـــــراز

    بی نگـــاهت  من  رسیــــدم  تا سقـوط

    آشــتی  کـردم  عــــزیزم،  با  سقـــــوط

    چین   پیشــانی   من   تقصیـر   توست

    ذهن مغشوشم   فقط   درگیر    توست

    کاشکی  چشمت   فرامــــوشم    شود

    چشـــــــم  تو  از  ذهن  تب  دارم   رود

    چشـــــم هایت  تا  قیامت  با من است

    تا  قیــامت  آتشـم  در  خـــــــرمن  است

    لا  به  لای شعـــــــرهایم    گُم    شدی

    رفتــــــی اما،   قسمت    مردم     شدی

     

    «مهندس عباس علی شاه علی»

    تبریک: به خانم مرا به خاطرت نگه دار که گویا الان وارر چرخه تولدشون شدن؛ با آرزوی بهترین ها
    گم شده (اطلاعیه): یه دوست بلاگفایی دیگه به اسم رها هم بود که گویا از بند بلاگفا رها شدن (وبلاگشون حذف شده) ... آخه چه کاریه؟! سروراتون همین جا جاشون امن بود ... فعلا که ما خیلی هزار میلیارد نسیه به کانادایی ها دادیم و هنزو یمون پس ندادن ... وبلاگ ها و خاطرات ملت رو هم دادین و پروندین رفت ... در هر صورت هر جا هستن موفق باشن و اگه سری به ما زدن اعلام موجودیت کنن. البته گویا خانوم دکتر سودا هم میتونن کمک کنن در راستای پیدا کردن گم شده ها کنن! یاد خانم مارپل افتادم !!! خلاصه مژدگانی هم میدیم
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:02 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394 09:53 ق.ظ نظرات ()
    ترجمه از یه متن روسی بود که برگردان کردیم خدمتتون؛ العهده علی  الراوی 

    خواب دیدم در خواب با خدا گفت و گویی داشتم. خدا گفت: پس می خواهی با من گفت و گو کنی؟ گفتم: اگر وقت داشته دباشید. خدا لبخند زد! 
    - وقت من ابدی ست. چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟
    - چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟ 
    و خدا پاسخ داد: اینکه آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند. عجله دارند زودتر بزرگ شوند و بعد دوباره حسرت دوران کودکی را می خورند. اینکه سلامتشان را صرف به دست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند. آنها آنقدر نسبت به آینده فکر می کنند که زمان حال را فراموش می کنند و آنچنان که دیگر نه در حال زندگی می کنند نه در آینده. اینکه چنان زندگی می کنند که گویی، نخواهند مرد و آنچنان می میرند که گویی هرگز نبوده اند. خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم و سپس پرسیدم: به عنوان خالق انسان ها، می خواهید آنها چه درس هایی از زندگی را یاد بگیرند؟
    - یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد. تمام آنچه می توانند انجام دهند این است که خود را محبوب دیگران سازند. باد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند. با بخشیدن بخشش یاد بگیرند. یاد بگیرند آزردن کسانی که دوستشان داریم بیش از چند ثانیه به طول نمی انجامد؛ ولی سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد. یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد. بلکه کسی است که نیازی کمتری دارد. یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند؛ اما بلد نیستند احساسشان را ابراز کنند. یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند اما آن را متفاوت ببینند. یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند؛ بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.
    با کم رویی گفتم: به خاطر وقتی که برایم صرف کردی متشکرم. آیا هنوز چیزی مانده که بخواهی به فرزندانت بگویی؟
    خداوند لبخند زد و پاسخ داد:
    یاد بگیرند که من اینجا هستم ... همیشه ...
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 05:19 ب.ظ نظرات ()

    منو جون پناه خودت کن برو

    بزار پای این آرزوم وایستم

    به هرکی بهم گفت ازت رد شده

    قسم میخورم من خودم خواستم

    منو جون پناه خودت کن برو

    من از زخم هایی که خوردم پرم

    تو باید از این پله بالا بری ، توبالا نری من زمین میخورم

    ♫♫♫

    درست لحظه ای که تو باید بری،اسیر یه احساس مبهم شدیم

    ببین بعد یک عمر پرپر زدن،چه جای بدی عاشق هم شدیم

    برای تو مردن شده آرزوم

    یه حقی که من دارم از زندگی

    نگاه کن تو این برزخ لعنتی

    چه مرگی طلب کارم از زندگی

    به هرجا رسیدم به عشق تو بود

    کنار تو هرچی بگی داشتم

    ببین پای تاوان عشقم به تو

    عجب حسرتی تو دلم کاشتم

    اگه فکر احساسمونی برو ، اگه عاشق هردومونی برو

    تو این نقطه از زندگی مرگ هم ، نمیتونه از من بگیره تورو

    ♫♫♫

    ترانه سرا : روزبه بمانی



    فعلا فرصت و مجال و حال قال و مقال نیست؛ امتحانات شفاهی شروع شده؛ امروز با یه سری اتفاق خوب و بد به صورت همزمان برام اتفاق افتاد اما همونطور که گفتم وقتش رو ندارم که توضیح بدم؛ 

    خیلی تاوان حرف نزدن هام رو دادم ... فعلا فرصت توضیح ندارم اما نمی دونم کاری که امروز کردم درست بود یا نه! اما به هر حال هیچ وقت فراموشش نمی کنم؛ شاید تلخ باشه و به روی خودم نیارم اما ...

    فردا امتحان دارم و فعلا چیزی هم نخوندم ...

    امتحان سخت خر است؛ استاد سخت گیر هم بالطبع ... نه!!! استاد سخت گیر باحال جیگر و به معنای کلی مشتی است ... و من الله التوفیق ...

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 26 اردیبهشت 1394 02:30 ب.ظ نظرات ()
    جعفر آدم هایی را که در بیابان با آنها آشنا می شد دوست داست. جعفر با چاروادار، ساربان، چوپان، شوفر، ژاندارم، عمله راه، قهوه چی، درویش و  ولگرد، در بیابان کنار چشمه، در دره های سبز، در جاده های خشک، در جنگل و قهوه خانه آشنا می شد؛ چند روز، چند شب و یا چند ساعت، و بعد می رفتند و دیگر پیدا نمی شدند. اینها خودشان را همان طور که بودند نشان می دادند. خوب بودند، یا بد  بودند، همان طوری بودند که خودشان را نشان می دادند. دیگر آدم فرصت نداشت که در زشت خویی یا خوشدلی آنها شک کند.
    در صورتی که آدم های شهری را هیچ وقت نمی شد شناخت. سالها با آنها آمد و شد  دارد، زیر و روی زندگی آنها را می داند، آنها را در وضع های مختلف، در دوران های بحرانی آزمایش کرده، با وجود این گاهی می شود که همان آدم در مواجهه با یک سانحه پیش بینی نشده، سر پول، سر زن، سر مقام قیافه حقیقی خود را نشان می دهد و نقابی را که سالها داشته بر می  دارد و صورت خود  را بدون صورتک جلوه گر می سازد.

    مجموعه داستان "میرزا"، داستان آب، بزرگ علوی 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 13 اردیبهشت 1394 12:00 ق.ظ نظرات ()
    ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون  /  او به منزل ها رسید و ما هنوز آواره ایم



    درست 11 سال پیش توی یه همچین روزی گل آقای بچه ها یا بهتره بگم گل آقای ملت ایران درگذشت. بزرگ مردی که بیماری سرطان خون خودش رو از چشم ها پنهان کرده بود و و اصرار داشت که کسی از این واقعه مطلع نشه که خدایی ناکرده دلی آزرده بشه و یا خاطری اندوهگین ...
    مردی که خودش و مجله ش (که تمام زندگیش بود) رو فدا کرد اما حاضر نشد اصول خودش رو زیر پا بذاره (هنر برای هنر یا هنر برای مردم؟!) ... اون گل آقای ملت بود اما اصول خودش رو داشت و پاش موند ... تا آخرین لحظه ... هیچ کس هم از علت تعطیلی مجله ی اون باخبر نشد و حتی خودش تمام شایعاتی که راجع به تعطیلی مجله ش نقل می شد تکذیب کرد ...
    کاش ما هم می تونستیم تا پای جونمون بایستیم و خودمون رو فدای خواسته های این و اون نکنیم ... کاش ... کاش ... و کاش ...
    خیلی وقت ها دوستام رو خندوندم و شادشون کردم ولی آیا با اون کارم دل کسی رو هم شکستم؟! شوخی ها و انتقاداتم صادقانه و منصفانه بوده یا از روی غرض؟! کاش مثل گل آقا بودم ... مردی که تحصیلاتش رو به تعبیر خودش دست و پا شکسته ادامه داد اما همیشه از اصول خودش توی طنز تبعیت کرد و به گونه ای از همه انتقاد می کرد و کاریکاتورهاشون رو توی مجله ش چاپ می کرد که حتی خود شخصی که از اون انتقاد شده بود هم صادقانه خطا و اشتباهش رو می پذیرفت یا پاسخ مناسبی در قبال انجام اون کار برای مجله ارسال می کرد .

    به هر حال خدایش رحمت کند ...


                  «گل آقا»
    آویخته از صندلی کهنه عصایت
    بر صندلی کهنه کلاه تو و بارانی خیس ات
    بر میز تو آن عینک مبهوت
    چشمان تو پس کو؟
    ***
    تا غنچه خاموش
    از خود به در آید
    تا گل دمد از شاخه و در هلهلۀ عطر
    چتری بگشاید
    یک عمر فقط با قلم سبز نوشتی
    ***
    ای سرو که افتادی و رفتی
    در کوچه ما جای تو سبز است

                                     (عمران صلاحی)

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 29 اسفند 1393 09:45 ق.ظ نظرات ()

    شِكوِه ها را بِنه، خیز و بنگر
    كه چگونه زمستان سر آمد.
    جنگل و كوه در رستخیز است،
    عالم از تیره رویی در آمد

    چهره بگشاد و چون برق خندید.

    توده ی برف از هم شِكافید
    قلّه ی كوه شد یكسر اَبلق.
    مرد چوپان در آمد ز دَخمه
    خنده زد شادمان و موفّق
    كه دگر وقت سبزه چرانی ست.

    عاشقا! خیز كآمد بهاران
    چشمه ی كوچك از كوه جوشید،
    گل به صحرا درآمد چو آتش،
    رود تیره چو توفان خروشید،
    دشت از گُلْ شده هفت رنگه.


    سال 93 هم با همه تلخی ها و شیرینی هاش رو به اتمامه و نمی دونم دیگه چی باید بگم ... برای برخی ها امسال سالی به غایت  سخت و طاقت فرسا بود و عده ای دیگه هم که سوار بر خر مراد* (سال اسب بود ناسلامتی!) ]چهار نعل تازوندن و از هر چی پل و سرعت گیر و کنترل نامحسوس و ... بود گذشتن که ... [مبارکشون باشه]
    سال 93 هم داره رختاش رو جمع می کنه و جاشو تحویل سال 94 عزیز میده که به گفته عزیزان اهل فن (!) سال سالِ «بزه» ... والا دیگه منابع آگاه از محتویات سال (هسته ای و پزشکی و ...ش) چیز دیگه ای رو لو ندادن و بابت ذکر نام سال هم کلی منت سرمون گذاشتن(!) دستشونم درد نکنه!
    امسال هم کما مثل پارسال (!) کلی برنامه دارم که امیدوارم بتونم حالا اگه همشون نشد به اکثرشون برسم ... یه دستی به سر و روی این خرابه (وبلاگ) بکشم ... به برنامه های سیاحتی ضیافتیم (!) برسم ... درس که جای خود دارد (اون گوشه ها یه جای دنج براش گذاشتیم فعلا) ...

    راستی ... زمستون که بساط خودش رو جمع می کنه ما یک سال بزرگتر میشیم و این روزها که همه دور و برمون سرگرم خونه تکونی هستند باید یه تکونی هم به خودمون بدیم (البته نه از اون تکوناش) ... سبک بشیم ... حالمون عوض بشه ...

    و در آخر:
    دعا کنیم ...
    - دعا کنیم امسال دفتر خاطره هامون پر باشه از هر چی که خدا خوشش میاد ...
    - دعا کنیم درخت مهربانی شویم ... که شاخه هایش را تکان دهند و میوه ای بیفتد، گرسنه ای سیر شود ...
    - دعا کنیم حرف های خوب از دهانمان بیرون بریزد، دل کسی نشکند ...
    - و دعا برای مریض ها، پدر و مادرها، کنکوری ها، دانشجوها، بقال سر کوچه، قصاب، تعمیرکار (علی الخصوص حاجی عزیز)، عزیزان استاجر و اینترن و رزیدنت و پزشکان محترم و پرستاران عزیز، و کلیه اصناف و اکناف و بازاریان و آشنایان و فامیل های وابسته و دوستان نزدیک و غیره و غیره و ... و خیلیای دیگه که محتاجن به دعاهامون اونم توی این لحظات مونده به سال تحویل ...

    و در پایان ...
    اگر با کاری، نگاهی، صدایی یا زبانی بر دلتون ترکی انداختم ببخشید و حلال کنید که الان دیگه وقت بخشیدن و صاف کردن دل هاست ...

    سال خوب و خوشی داشته باشید و نوروز مبارک ...



    *: امیدوارم که ذکر نام این «جیگر»! بزرگوار موجبات ناراحتی عزیزان رو فراهم نکنه و ذکر نام اوشون (!) فقط به دلیل علاقه این حقیر به عنصر خر «جیگر» می باشد!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 26 اسفند 1393 08:50 ب.ظ نظرات ()


    باز امشب دلِ من غرق گله شد      بی تاب و بی رمق، بی حوصله شد

    امروز مثلا مراسم تجلیل از کنکوری های 92 و 93 بود (اونم چقدر زود!!!) و من هم از غائبین! دعوت نامه برای رتبه های نجومی (در حد شارژ ایرانسل!) ارسال شده بود و با بعضی ها تماس گرفته شده بود و و پیامک هم که برای اکثرشون ارسال شده بود اما همچنان «دست ما کوتاه و خرما بر نخیل» ...
    دیشب هم از روی اتفاق برخوردی داشتم با یکی از مشاورا ن اسبق! که اوشون بعد از مدت ها پرسیدن چه خبر و کجایی و چه می کنی و ... و بلافاصله چسبیدن به همراه گرامی مون (یکی از دوستان پزشک آینده) که چه می کنی و ... و در حدود نیم ساعت وسط خیابون به یحث و مقاوله پرداختند و در آخر هم کلی از دیدار اوشون مشعوف شدن و ما هم که هیچ (!) با خداحافظی گرمی از جناب ... ما رو ترک کردن !!!

    عیب نداره ... سال ها بخشیدم و فراموش کردم اما حالا دیگه نه می بخشم و نه فراموش می کنم ... گاهی باید بد بود و نبخشید تا ...
    اهل انتقام جویی نبودم و نیستم اما یک روز حتما این روز ها رو به خاطر اون حضراتی میارم که احتمالا گذارشون در آینده به من میفته (انگار نه انگار که زمین گرده و کوه به کوه نمی رسه و ...)

    به رسم عزیزان اینستا گرامی از هشتگ استفاده می کنیم برای عزیزان گروه چارتار که واقعا الان باید بگم نازِ نفستون !!!
    # مرا به خاطرت نگه دار - چارتار

    تبریک: به اینترن فعلی و آقای دکتر آینده جناب آقای دکتر ( آینده)  مهربان بابت قبولی توی آزمون پره و ورودشون به دوره اینترنی و ...

    بعدا نوشت(الحاقیه): روز ملى  مبارزه با  آرامش اعصاب  بر شما  ترقه بازان  عزیز و  عزیزان وابسته  مبارک!
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:56 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 22 اسفند 1393 06:32 ب.ظ نظرات ()


    باید از محشر گذشت

    این لجن زاری که من دیدم سزای صخره هاست

    گوهر روشن دل از کان و جهانی دیگر است


    عذر می خواهم پری ...

    من نمی گنجم در آن چشمان تنگ

    با دل من آسمان ها نیز تنگی می کنند

    روی جنگل ها نمی آیم فرود

    شاخه زلفی گو مباش

    آب دریاها کفاف تشنه این درد نیست

    بره هایت می دوند

    جوی باریک عزیزم راه خود گیر و برو

    یک شب مهتابی از این تنگ نای

    بر فراز کوه ها پر می زنم

    می گذارم، می روم

    ناله ی خود می برم

    دردسر کم می کنم

    چشم هایی خیره می پاید مرا

    غرش تمساح می آید به گوش

    کبر فرعونی و دست سامری ست

    دست موسی (ع) و محمد (ص) با من است

    می روی، وعده ی آن جا که با هم روز و شب را آشتی ست

    صبح چندان دور نیست  ...

                                                                             «محمدحسین شهریار»



     چند روزه که حالم گرفته ست ... اما آخر ساله و وقت گله و شکایت نیست ... ایشالا درست میشه ...

    امیدوارم ...


    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:56 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 2 1 2
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات