منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال دوشنبه 2 مرداد 1396 04:39 ب.ظ نظرات ()

    یکی از معضلاتی که من زیاد باهاش روبرو شدم لوکیشنی هستش که بچه ها ازش میان. درسته بعضیا مثل خود من حضورشون توی چندتا منطقه محل اختلاف هست اما این عده خاصی که میگم دیگه نوبرن واقعا!

    نمی دونم چرا بعضی ها برای اینکه بگن خیلی باکلاسن، خودشون رو بچه تهران معرفی می کنن. بعد که ریز میشی و ذره بین دستت می گیری می بینی از اکبرآباد، اسلامشهر، پَرَند، چَرَند، رباط جعفر، شهر ری، ورامین، کرج، اراک، قم، یا حتی کاشان سر در آوردی.

    یه عده هم میگن ما بچه تهرانیم بعدا کاشف به عمل میاد که مشهد، ارومیه، اصفهان، شیراز یا حتی بندرعباسن! مثل بچه آدم بگید کجایی هستید، ما هم قول میدیم نیایم خونتون : ) اینجوری برای خودتون خوب نیست، فردا میگن حرفش دو تا شد!


    + با تشکر و عرض معذرت از همه اهالی مهمان نواز و غیور تهران و حومه!

    آخرین ویرایش: دوشنبه 2 مرداد 1396 05:00 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 20 تیر 1396 01:41 ق.ظ نظرات ()
    والا از شما که پنهون نیست. من یه کراماتی دارم که از بد روزگار هر وقت همینجوری اتفاقی اتفاقی دارم راه صاف خودمم میرم با یه سری بلاگر آشنا میشم که بعضا توی دنیای مجازی می خوندمشون. والا به جان خودم قصد و غرضی هم در میون نبوده و نیست ولی خب چه کنم که ...
    این سری که داشتم از شهر دانشجویی برمیگشتم خونه توی یکی از شهرهای بین راه با ریکوئست و دایرکت یه بنده خدایی مواجه شدم که من رو شناخته بود. بعدش که من گفتم آره خودمم. گفت من از 8 9 ماه پیش میشناختمت. صلاح ندونستم بروز بدم. خدا پدر و مادرش رو بیامرزه. حالا نه اینکه همچین شخص مهمی هم باشم ها ... ولی گفتم خدایا این بود تاوان همه اون فضولی هایی که خواسته یا ناخواسته توی زندگی بزرگان بلاگ و بلاگ نویسی کردم.

    امشب (هم اکنون) داشتیم توی یه گروه کتابخوانی بحث راجع به دورهمی مون میکردیم که من یه حرفی رو زدم و خانم دکتر داروساز گروه یاد جوونی هاش افتاد و گفت: من هم یه زمانی مینوشتم تا زمانی که بلاگفا پوکید  بهت زده شدم. آدرس وبشون رو ازش خواستم که خیلی محترمانه بهم داد. 
    وقتی لینک رو باز کردم و افتادم توی وبش متوجه شدم که یه بار خیلی وقت پیشا گزارم به این وب افتاده بود. اماااا با دیدن لینکِ دوستاش بهت زده شدم:
    دکتر ربولی عزیز  که همچنان هستن و خدا سایشون رو از سر بچه هاشون و ما کم نکنه
    پزشک قانونی محترم که دیگه نمی نویسن
    جوراب پاره بزرگوار 
    و چند تای دیگه که گهگاه یه سری به وب هاشون میزنم ...

    خدایا چرا دنیا اینهمه کوچیکه؟!! 
     نیاد اینجا منو بشناسه!
    آخرین ویرایش: سه شنبه 20 تیر 1396 02:01 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • دقیقا 12 روز پیش یکی از دوستان بلاگر پستی گذاشت که باز منو یاد یه موضوع مسخره انداخت که خیلی وقت بود میخواستم راجع بهش بنویسم.

    قضیه از این قراره که من دو تا ایمیل دارم(ایمیل آکادمیکمم هست که همچین کارایی نداره. اگه کسی خواست ذیل همین پست اعلام کنه به بالاترین پیشنهاد میدم بره :دی). یکی یاهو (که خیلی هم رُنده. اما دیگه خیلی وقته ازش استفاده نمیکنم!) و یکی هم با پسوند gmail و کلا حوصلم نمیشه که برم یه دونه جدید بسازم برای روز مبادا یا نمی دونم چی ...

    یه روز داشتم با یکی از دخترکان فامیل صحبت می کردم و گفتم: دیگه حالم از اینستا بهم میخوره. دوست دارم یه اکانت داشتم باشم فقط فقط مال خودم و فقط اونایی که میخوام رو فالو کنم. ایشون هم گفتن: خب برو بساز. اما من همون عذر ایمیلی و گرفتاری هاش رو آوردم (الان قشنگ متوجه شدین که من حوصله کاغذبازی اداری ندارم!). ایشون هم گفتن: من و دوستم یه پیج فیک داشتیم که قبلا (دوران جاهلیت) پسرا رو باهاش اذیت می کردیم (البته همچنان هم اذیت میکنن!)، میخوای مال تو. آدم آستیگمات از خدا چی میخواد؟! -یه پیج فیک ! .. من هم آیدی پیج و رمزش رو ازش گرفتم و پیج های مورد علاقم رو فالو کردم تا هر از گاهی بهشون سر بزنم اونم به دور از show-offهای یه عده معلومه الحال.

    بعد از چند مدت که به پیج سر زدم بین درخواست هایی که برای following من ثبت شده بود یه شخصیت هایی رو دیدم که به تمام معنا کف کردم! من با این همه هیبت () اینهمه این حضرات رو فالو کرده بودم دریغ از یه دونه فالوبک یا یه جواب کامنتی چیزی، اما این پیج فیک که مزین به عکس یک بانوی مکرمه ی شُل حجاب بود فوری دل حضرات رو برده بود  و تازه ریکوئست هم داده بودن. البته ریکوئست ها تنها مختص ادمین اون پیجی که یه زمانی می مردم براش نبود و خیلی های دیگه هم این کار رو کرده بودن و من همچنان مونده بودم که چی کار کنم؟ (حوصله هم نداشتم اون مظهر فساد -عکس خانومه!- رو پاک کنم شرافتا تا اونجایی که من یادمه نمونه عکس های این خانوم های شُل حجاب از زمان های دور توی کابین ماشین های سنگین و بعضا اتوبوس های مسافربری شرکت ایران پیما در زمان های دور موجود بودن!!! تازه همه هم چشم و ابرو مشکی و ابرو کمون و زلف بر باد داده! )

    خلاصه در وهله اول درخواست ادمین پیج مورد علاقم رو اکسپت کردم و برگشتم سراغ پیج اصلی خودم. مدت ها از فکر و خیال پیج فارغ بودم تا یه هفته قبل از انتخاب که دانشگاه ما رو برده بود اردو و توی راه برگشت یادم افتاد که عه من همچین پیجی هم داشتم. یه سری زدم به پیج که دیدم چند دقیقه پیش همون ادمین محترم پیجی که من مدت ها عاشقش بودم بهم پیام داده: سلام و ... ! و من هم چون آدم کنجکاوی هستم و جواب سلام واجبه یه جواب سلام دادم که دیدم به مرور ایشون نزدیک و نزدیک تر شد. کار به جایی رسید که آبدی تلگرامش رو بهم داد و درد و دل کرد و حرف زد و پیشنهاد داد و بقول معروف "چی پوشیدی؟" پرسید و ... که من دیدم دیگه توی پیام اول خیلی تند داره پیش میره و خیلی سریع مکالمه رو قطع کردم که بعدا بیشتر با هم صحبت کنیم. آخه ادمین بزرگوار که خبر نداشت من داداشام لات هستن و اگه بفهمن همچین خبطی کرده کاردیش میکنن .

    اما اون آقای ادمین لاکشریluxury تنها کسی نبود که به من پیام میداد. چند نفر از همکلاسی ها و هم دانشگاهی ها هم نمی دونم از کجا پیداشون شد و دایرکت تشریف آوردن و حرف هایی رو زدن که نباید میزدن . پیشنهادها، حرف ها، عکس ها و چیزهایی که اصلا برام قابل تصور نبود. از اون کثافت ها بگذریم بهتره! 

    از این ها گذشته یه عده بخصوص دیگه هم بودن که واقعا دیگه داشت خونم رو به جوش می آوردن، دانشجوهای پزشکی! بارها گفته ام و بار دگر می گویم که من یه دانشجوی تجربی ناکام هستم که از بد حادثه به علوم انسانی پناه بردم! :دی اما این وسط دوستان بلاگر و مجازی خوبی داشتم و با سختی های رشتشون هم آشنا شدن. این حق رو بهشون میدم که بعضی وقت ها ناراضی باشن از اون چیزی که در میارن و صد البته از رفتار مردمی که همیشه به چشم دزد و طلبکار بهشون نگاه میکنن. از اینها بگذریم اونا زحمت کشیدن و درس خوندن تا رسیدن به این موقعیتی که توش هستن. اما یه عده داغون الحال نخاله هم گویا هستن که به اسم پزشکی و دانشجوی پزشکی ایین حق رو به خودشون میدن که چون ماراتن کنکور رو پشت سر گذاشتن دیگه می تونن به هر کسی هر پیشنهادی دلشون خواست بدن.

    چند سال پیش که دوستان دبیرستان دور هم جمع شده بودیم و داشتیم از رشته هامون حرف میزدیم، یکی از بچه ها از بچه **خون هایی گفت که یه زمانی فقط تست زدن و خوندن و خوندن که بیان دانشگاه و عشق و حال بکنن ! اوایل باورم نمیشد اما به مرور با کیس های کوچیکی که میدیدم و رفتارهایی که بعضی های دیگه در قبالشون انجام میدادن دیه واقعا شک برم داشته بود. خلاصه یه سیل عظیمی از دایرکت های دانشجوهای پزشکی هم به دایرکت های من وارد شده بود که من فقط شنونده (خواننده)شون بودم. کسایی که با بی شرمی این حق رو به خودشون میدادن که جلوتر و جلوتر برن تا ... جایی که Block بشن. حرف هایی که از همچین افرادی دور از ذهن بنظر میرسه. مثلا یکی شون با پررویی تمام حرفی رو بهم زد  که علی رغم اینکه یه پسرم از هم جنس های خودم ترسیدم و حق رو دادم به خانم ها از این باب که از دست مردنماها عاصی هستن (البته این پست نباید دست آویز  بهانه برای کسانی بشه که بگن مظلومیت های قشر ذکور رو از یاد بردی  )

    چند وقت پیش که مجددا اون دخترک فامیل بهم رو انداخته بود برای یک کاری موقع قطع مکالمه گفتم: راستی دیگه پیجت رو نمی خوام. اون برگشت گفت: کدوم پیج؟ و من بهش گفتم: خونه خراب مگه تو چند تا پیج فیک داری؟  و ایشون هم خیلی قشنگ و مجلسی عرض کردن: خیلی :دی. من هم در ادامه به اون کامنت ها و دایرکت ها و پیشنهادها اشاره کردم. یه جایی هم به شوخی بهش گفتم: همچین بدمم نمیاد دختر باشم بس که پیشنهاد های خوب خوب بهتون میدن. مثلا یکی گفته بود که تو بیا تا من ببینمت، بعدش عنان و افسار پیجم رو میدم دست تو اصلا (منم که هیچ چشم داشتی به مال دنیا ندارم!) یا اینکه شمارت رو بده تا برات شارژ بگیریم و صدها پیشنهاد نقدی و غیر نقدی دیگر. البته اون پیشنهادهای منزجر کننده رو هم یجوری به گوشش رسوندم !!! 


    الغرض دیروز ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست در دست هم داده و من رو به یه ایمیل جدید رسوندن (تشویق حضار) که با اون خودم رفتم یه پیج جدید ساختم تا اونایی که میخوام رو فالو کنم. فقط این وسط متوجه شدم که زیاد نباید یه چیزی یا یه شخصی رو دوست داشت. چون به مرور هر چی بهش نزدیک تر میشی میبینی که بیشتر ازش میدونی و کم کمک ازش بدت میاد (زمان حافظ و سعدی نیست که به پای زشتی های معشوق بشینیم و بیت پشت بیت شعر بسُراییم  )
    آخرین ویرایش: دوشنبه 19 تیر 1396 10:33 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 6 مرداد 1395 11:00 ب.ظ نظرات ()
    بعد از حذف و اضافه ترم یک دیده بودمش. سر کلاس فارسی عمومی. کلاس ۷ دانشکده. از اون کلاس های درندشت که مثل یه اتوبوس بود. تا دلت بخواد پَت و پَهن بود که گاهی استاد هم نمی دونست چطور کنترل کنه اون همه جمعیت رو. البته اون زمان هنوز توی حس و حال بقیه نبودم که با ورود به دانشگاه خیلی زود عاشق و شیدا بشم! یکی از دوستام بهش اشاره کرد. گفت: "نگاه کن! هر هفته همون جا میشینه. ساکت و آروم. مثل خودت. هیچ کس هم نمیشناسدش." راست میگفت. هر هفته صندلی دوم ردیف اول سمت چپ کلاس مال خودش بود. آروم و سر به زیر. خیلی معمولی. 

    من از همون اول سرم به کارم خودم بود. نشون به این نشونه که حتی همکلاسی هام رو به اسم، فامیل یا شهرشون نمیشناختم و حتی گاهی توی تشخیص اینکه کدوم دختر آموزش زبان هستش و کدوم یکی ادبیات هم می موندم. یک بار ترم دو دختری رو در کتابفروشی دانشگاه دیدم که کتابی مشابه کتاب کورس ما داشت و وقتی سلام کردم و گفتم که شما هم زبانید گفت بله که خوشحال شدم و گفتم آموزش دیگه؟ که نگاهش یجوری شد و گفت: نخیر، ادبیات ... و درست یک ساعت بعد اون دختر رو سر کلاسمون دیدم و تازه فهمیدم که همچین همکلاسی هم داشتم و بی خبر بودم! 

    من به دلیل علاقم به فارسی عمومی هر هفته دو بار توی این کلاس شرکت می کردم. پنجشنبه ها و یکشنبه ها. یکشنبه ها همراه با دوستانم که آموزش زبان میخوندن. هر هفته همون ساعت و همون صندلی. بعد از اتمام کلاس هم مستقیم میرفتم خوابگاه. هیچ فکری نمی کردم. اما ... یک روز حس فضولیم گل کرد. از چند نفر پرسیدم که اون دختر رو میشناسن و همه سری به نشانه ی "نه" می تکوندن و لبخندی به نشانه ی "تو هم آره؟" :/ میزدن و رد میشدن. تا اینکه یک روز یکی از بچه های زیست شناسی رو دیدم. از قضا اون دختر از جلومون رد شد و اون رد نگاهم رو گرفت و گفت: زیست میخونه. توی بعضی کلاس های ما هست. که نگاهم به طرفش برگشت. گفتم: چه گرایشی؟ گفت: نمی دونم. بدبختی اینجا بود که دانشگاه تمام گرایش های زیست شناسی رو داشت و از قضا کلاس های هر یکی دو گرایش هم به دلیل داشتن دروس مشترک با هم بود. یعنی مثلا جانوری و سلولی، عمومی و گیاهی و دریا، ...! نمی دونم چرا برام مهم شدم بود اما یه حس دیگه ای بهش داشتم. عشق نبود. دوست داشتنی هم در کار نبود. اما هر چه که بود سخت مشغولم کرده بود. گفتم اگه سلولی باشه کارمون در اومده. شب توی خوابگاه از پسرهای گرایش های مختلف پرسیدیم. هر کسی میگفت نه این دختر همکلاسی ما نیست. مگه میشد؟ عمومی ها وجودش رو انکار میکردن و جانوری ها هم گردن نمی گرفتن. گیاهی و دریا و سلولی هم که نبود. بالاخره چی میخوند؟... اسمش؟ فامیلش؟ ... فقط یک فامیل از حضور و غیابای کلاسی دستم رو گرفته بود: "ب" ...

    ترم یک تموم شد و من همه چیز رو فراموش کردم تا اینکه باز ترم دو شروع شدم. من به خاطر سردی هوا حوصله رفتن توی محوطه رو نداشتم و همش توی راهروهای ساختمون مرکزی دور میزدم تا وقت کلاس بعدی بشه و برم سر کلاس بشینم. نه عاشق بودم و اونقدر داغ که توی همچین هوایی برم بیرون و نه اون قدر هم باحوصله! تا اینکه مقابل سایت دیدمش! بی توجه رد شدم. دوست زیستیم هم راهرو بعد به من ملحق شد و دوتایی شروع کردیم به سیر کردن در راهروها. سر هر راهرو که میخواستیم بپیچیم همین دختر رو میدیم. دفعه اول ... دوم ... سوم ... دفعه چهارم دیگه دخترک هم خنده ش گرفت. همینجور می رفتیم و باز هم به هم میرسیدیم. دوستم هم خنده اش گرفته بود. میگفت از این طرف بریم و دوباره همون دختر ... و دوباره از طرفی دیگه و مجددا همون دختر ...عجیب بود! عجیب! یاد این شعر فاضل نظری افتادم: "به روز وصل چه دل بسته ای؟ که مثل دو خط / به هم رسیدن ما نقطه ی جدایی ماست"

    اون شب توی خوابگاه مثل همیشه روی تخت دراز کشیده بودم و لپ تاپم روشن بود و کتابم باز. خیره شده بودم به کتابم و فکر می کردم. دوست زیستیم وارد اتاق شده بود و من حتی متوجه نشده بودم. بعد که دیدم هم دارن یه جوری بهم نگاه میکنن تازه دوزاریم افتاد که یه اتفاقی افتاده! و دیدم که بلعه ایشون همه چیز رو به بقیه گفتن و اینکه معلومی که همه رو نصیحت می کرد که عاشق نشین و بشینین و سرت به درستون باشه عاشق شده! عاشق یه دختر بی نام و نشان! حالا مگه میشد انکار کنی؟ من هیچ حسی به اون دختر نداشتم اما برام جالب بود. جالب ... جالب ... جالب ...

    گذشت تا اینکه هم اتاقیم که از قضا دوست***دختر محترمه شان زیستی هستن (بودن) سرخود پاپیش گذاشتن و از طرف من برای اون خانوم درخواست دوستی فرستادن! اون روز سر کلاس مدام گوشیم توی جیبم میلرزید و من بی توجه سرم گرم حرف های استاد بود. کلاس دستور خانوم "ع" .عادتم بود. حتی اگه پدر و مادرم هم زنگ بزنن سر کلاس جواب نمیدم! کلاس تموم شد و دیدم که چند تماس بی پاسخ و چند پیام نامفهوم از دوست زیستیم دارم. پیام های اول برام نامفهوم بودن و به تدریج لحنشون تندتر میشد چون به تماس هاشون جواب نمی دادم. کلاس که تموم شد پشت سر استاد مستقیم رفتم بیرون که دوستم به پستم خورد و فحش که کجایی تو؟ دنبالت می گردیم. اسم اون دختر رو فهمیدیم. اسمش شیداست! و گفت: تمایلی به این دوستی ها ندارم! تعجب کردم: دوستی با کی؟ چی؟ و گفتند که دوست***دختر دوستم از جانب من درخواستی به دوستشون دادن و ایشون هم رد کردن! داغ شدم. آخه چرا بدون اطلاع من؟ من اگه میخواستم خودم میرفتم جلو. چرا سر خود؟! تا شب عصبی بودم. بی توجه به همه دوستام. همه فکر می کردن به خاطر جواب "نه" شنیدن هستش اما اصل قضیه این کار زشت اون ها بود.کم رو بودن من به خودم مربوط میشد و دلیلی نداشت برای من کاری بکنن. اون هم این کار زشت و بی شرمانه. 

    گذشت و گذشت تا اینکه یکی از ترم بالایی هام هم از قضیه بو برد. و از قضا اون دختر رو میشناخت چون یک بار براش کاری انجام داده بود! از دست دوستام و هم اتاقی هام خلاص شده بودم و گرفتار امیرحسین شده بودم. هر روز از عشق می گفت و تفاسیر خودش. آدمی بود که با حرفاش موم رو ذوب می کرد و حتی می تونست ماست رو سیاه جلوه بده. من همیشه انکار می کردم. بحث رو عوض می کردم. ولی اون باز از چیزهای دیگه میگفت. از اون پسرهای هفت خط بود. پسر بدی نبود اما هر جور بود تفکر خودش رو به بقیه القا می کرد. برای همین ازش فاصله می گرفتم اما اون هم کارش رو بلد بود.

    اردیبهشت اومد. اردیبهشتی که برام اردی جهنم شد. نزدیک امتحانات ترم دو بود و کلاس ها هم تق و لق! سری زدم به محوطه که دوستم امیرحسین (ترم بالاییم. البته گرایش آموزش نه ادبیات. چون ترم چهار ادبیات هیچ پسری نداشت!) رو دیدم. نشستیم روی یکی از نیمکت ها که باز سر بحث رو باز کرد و از این گفت که چرا حرف دلت رو بهش نمیزنی؟ چرا میخوای ساکت باشی؟ چرا و چرا و چرا ... اگه حرف دلت رو بزنی حتی اگه جوابش نه هم باشه مطمئن باش خیالت راحت میشه که حداقل تو سعی خودت رو کردی. گفت و گفت و گفت و من هم فقط شنیدم و سری به نشانه ی تایید تکون دادم. کار همیشگیم بود. وقتی از فهمیدن کسی قطع امید می کردم در ظاهر تاییدش می کردم و خودم رو از شرِّ حرف هاش خلاص می کردم. می خواستم برگردم خوابگاه که دستم رو گرفت بیا بریم قدم بزنیم. حوصله نداشتم اما هر جور بود راضیم کرد. چند قدم نرفته بودیم که فهمیدم چه نقشه ای داره. همون دختر بود. داشت با تلفن صحبت می کرد. دوستش هم کنارش ایستاده بود. پاهام سنگین شد که امیرحسین بازوم رو گرفت و با خودش من رو کشید و من هم برای حفظ آبرو راه افتادم. گفت وایسا یه لحظه. سریع رفت پیش دوست اون خانوم و باهاش صحبت کرد و اشاره ی به من کرد و پشت درخت ها گم شد! من ساکت ایستاده بودم. حس می کردم که تمام دنیا ایستادن و به من نگاه می کنن. صدای گرومب گرومب قلبم رو میشنیدم. پاهام اونقدر سنگین بود که نمی تونستم برگردم. خدایا این چه ورطه ای بود؟! چرا من؟! من چی بگم؟! اصلا من تا به حال با دخترهای همکلاسیم هم صحبتی نداشتم. من موقع حرف زدن با دختر خاله هام هم گل های قالی رو میشمرم. چی بگم؟ بگم اشتباه شده؟... یهو به خودم اومدم. دیدم که داره به سمت من میاد. هر قدم که جلوتر میومد بیشتر گُر می گرفتم. خدا لعنتت کنه امیر! این چه کاری بود؟! 

    لحظات گذشت و بعد از چند ثانیه اون خانوم رو جلوی خودم دیدم: "ببخشید، کاری داشتین؟" هنوز آواز صداش توی سرمه! لکنت زبان گرفتم. نمی دونستم چی بگم: "ببخشید ... من ... من یه لحظه یه کاری باهاتون داشتم ... می خواستم ... می خواستم یه پیشنهادی بهتون بدم ... که ببینم موافقید یا نه" جون به لب شد تا این چند کلمه رو شکسته از حلقومم فرستادم بیرون.گلوم خشکِ خشک شده بود و مدام آب گلوم رو پایین میفر ستادم. ادامه دادم: "اگه موافقید که ....... (مکث کردم) و اگه نه هم که نه!". نمی دونستم چطور اون همه حرف رو بهش بزنم! اما ... خودش همه چیز رو فهمید. گفت: "اون حرفی که به فلانی زده بودین؟" و من اومدم بگم که من توی اون قضیه بی تقصیر بودم! که گفت: "من به اون خانوم هم جوابم رو گفتم." و من گفتم: "یعنی نه؟!" و ایشون هم گفتند: "بله ... ببخشید" که گویی زلزله اومد و کوه شکست. من دست و پا شکسته در جواب گفتم: "ممنون" و او هم یک: "مرسی و خدانگهدار" گفت و رفت سراغ دوستش. و من هنوز ایستاده بودم. انگار کفش های آهنی پام کرده بودن. نفس هام به شماره افتاده بود. به سختی راه می رفتم که دیدم امیرحسین از پشت درخت ها پیداش شد و بدو بدو اومد سمتم و محکم بازوهام رو گرفت و لرزوند و گفت: "اینهههههه! دیدی گفتم راحت میشی. حالا شیری یا روباه؟" ... و من بی تفاوت نگاهی کردم و گفتم: "نه" .. سریع راه افتادم به سمت خوابگاه. امیرحسین پشت سرم بود و خودش رو بهم رسوند. اون دوستم که زیست شناسی میخوند هم گویا از پنجره طبقه بالا من رو دیده بود و تمام حرکاتم رو زیر نظر داشت. همش باهام حرف میزدن. اما نمیفهمیدم چی میگن. فقط صداهاشون توی گوشم می پیچید. مستقیم رفتم توی اتاقم و افتادم روی تختم. تمام شب به سقف زل زده بودم. اشتباه ... بزرگترین اشتباه عمرم. صدام میکردن که "معلوم شام بگیر" "معلوم شام نگرفتی به درک. لااقل بیا شام بخور. اینجوری می میری." "معلوم چته؟" ... روز بعد بیدار شدم. باز هم همون معلوم سرد و بی احساس سابق بودم. کسی که نسبت به همه کس و همه چیز بی تفاوت بود. به من چه که کی عاشق شده و کی با کی دوست شده و کجا رفتن و چی کار کردن؟ به من چه! نمی خواستم با کسی حرف بزنم. باز راه افتادم به سمت دانشگاه ...

    یک سال از اون اتفاق میگذره و بالکل فراموشش کرده بودم. تا اینکه باز دیشب یادم اومد. باز هم به خودم لعنت فرستادم که چرا جسارت همچین کار زشتی رو به خودم دادم؟ چرا همچین اشتباهی کردم؟ من که از همون اول مطمئن بودم همچین دختری جوابش نه ست چرا رفتم جلو؟ اصلا من که این کاره نبودم! دنبال این کارها نبودم! چرا من ...؟! این بدترین کاری بود که در تمام عمرم کرده بودم. بدترین و بزرگترین اشتباه عمرم ... لعنت به من ... لعنت ... . الان یک سالِ که رفته و من فقط هنوز درگیر همون یک دقیقه صحبتم. چرا حرف زدم؟ میمردم و لال میشدم؟ 

    چه غریب ماندی ای دل
    نه غمی نه غمگساری
    نه به انتظار ِ یاری
    نه زِ یار، انتظاری ...
    غم اگر به کوه گویم
    بگریزد و بریزد
    که دگر بدین گرانی
    نتوان کشید یاری 
    معلوم ترین حال           
    ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۴ -  ساعت ۱۵:۲۳
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:23 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 16 مرداد 1394 11:20 ق.ظ نظرات ()
    طی چند روز گدشته که  عزیزان (رئیس) زنگ زدن بیاید کلاس های امداد 160 ساعته و از اینجور چیزا. دست برادرت رو هم بگیر بیار. منم که بیکار گفتم برم یه چیزی یاد بگیرم و یه کمم دلم باز شه (آتیش بسوزونم). حالا 160 ساعتم گفتم حال ندارم بیام. برادرمم تضمین نمی کنم بیاد. به قول خودش کنکور داره ولی دائم توی خیابوناست!
    نمی دونم چه حکمتیه چرا هر جا میرم من نسبت جماعت نسوان به ذکور میچیربه و باز هم ما آقایان در اقلیت بودن (بین 2 تا 5 نفر در نوسان بودیم؛ البته اکثرا همون 2 نفر) که اون برادر گرام هم طرف خانوما(دختر ذلیل) [البته این روزا توی راه دماونده! رفته رکورد بزن ظل تابستونی. خب اگه مردی توی زمستون برو]
    هیچی دیگه همیشه خدا هم که مصدوم کم میومد مربی ها من بدبخت رو به عنوان مصدوم میبردن زیر تیغ جراحان (یعنی دست و پای یه مشت آدم ناشی!!! البته به جامعه محترم جراحان توهین نشه یه وقت) خلاصه خانم ها هم که تا دلت بخواد از ما عکس و فیلم چه یواشکی و چه علنی گرفتن و ما رو بی آبرو کردن؛ یکی نیست بگه مگه من جسد توی پزشک قانونیم باهام سلفی میگیرین

    یکی نمی دونم مادرم رو می شناخت و دیگری خانم همکار پدرم بود و بقیه هم یک مشت دبیرستانی جینگول و دانشگاهی من.... (پایان باز داشت!!! من مسئول جایگذاری های شما نیستم)! خلاصه کشتن من بدبخت رو. با افتخار هم مسخره میکردن و گروهی تشکیل داده بودن و عکسای من بدبخت رو پوزیشن های مختلف به اشتراک میزاشتن و میخندیدن! دنیا کوچیکه. یه روزی تلافیشو سرشون در میارم. مخصوصا خانم های ف. و ا. و ا. و ب. (که متاسفانه همسایه هستن) عمرا فراموش کنم !!!

    بگذریم ...
    ولی مربی ها هم جالب بودن:
     یکی که اصلا منابعش اون قدر در هم بود که آدم نمی دونست از چی میخواد امتحان بگیره. منابع شامل موارد ذیل می باشد: علوم چهارم دبستان، فیزیک سوم راهنمایی (نظام قدیم)، دین و زندگی دوم و سوم متوسطه، زیست دوم و سوم متوسطه، بیولوژی کمپل و سولومون، گریس آناتومی، خاطرات یومیه خودشون (مشتمل بر  30جلد که هنوز در دست چاپه ) و غیره دیگه ....

    اون یکی هم که کارشناس پرستاری و تکنسین اورژانس بود هم کلی چیز ازش یاد گرفتیم. البته اگه خانوم ها همهمه نمی کردن. نمی دونم خانوم ها چرا وقتی از یه نفر سوال میپرسه همه میپرن وسط و اشتراکی جواب میدن اگه توی مدارس اینجوری باشه خدا رو شکر می کنم که معلم نشدم. ولی خداییش کم اذیتش نکردم این مربی رو. ساعات استراحت که میرفت بیرون با لپ تاپش ور میرفتم و یه دوری توی پوشه هاش میزدم و دنبال game میگشتم که نمی یافتم. آخرش گفت توی اون یکی لپ تاپمه ! گفتم با اون یکی توی اورژانس فیفا و ...میزنید یا نه؟!! که اینجوری جواب داد:: خود نشان از بعله داره لابد !!! بماند سر بانداژ و تورنیکه و حمل مصدوم چه بلاهایی که سرم نیاورد. گفتم بابا جلو خانوما لااقل آبرو داری کن گفت نترس به موقعش نوبت اونا میشه؛ که شد. منتها ما عکس نگرفتیم که موضوع غیر اخلاقی نشه. ولی بازم عبرت نگرفتن (فاعتبروا یا اولوالافسار !!) و باز موقع حمل مصدوم ما شروع کردن به عکس گرفتن (لااقل فلاش گوشی هاشون رو خاموش می کردن که مصدوم ما با مخ زمین نخوره و ضربه مغزی بشه)

    سومی هم که نرسیده گفت هر جلسه یه کوئیز داریم. و ما که جلسه بعدش رفتیم و زدیم زیرش و گفتیم نمی دونستیم کوئیز یعنی چی که گفت تو یکی حرف نزن که دانشجوی زبانی (!) نامردا هویت منو لو دادن. کار کاره خانوم ف. هستش! آخرش هم امتحان اشتراکی گرفتن که نتایجش کپی برابر اصل بود. مهم یادگیره و گرنه امتحان که ملاک نیست. البته مباحث ایشون یادگیریش هم مهم نیست. همش تعریفه و دسته بندی و شرح وظایف ....

    خلاصه همچنان کلاس ها ادامه دارد و ما خسته و پیوسته ادامه میدهیم. گفته باشم بدونین اگه برنگشتم کاره خانوم ف. هستش. امتحان عملی قراره بگیرن ولی این بار عمرا من زیر بار مصدومیت یرم. به جاش یه کارتن سرم قندی نمکی تاریخ مصرف گذشته میخرم و میرم به همش سرم میزنم! بالبته با وعده اینکه بستونی بعدش مهمونشون می کنم! عواقبشم گردن رئیس


    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:01 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 12 تیر 1394 07:28 ق.ظ نظرات ()
    صحنه اول:
    دیشب برادرم با بچه ها بیرون رفت و وقتی پرسیدم به کجا چنین شتابان؟ در پاسخ فرمودی: مسابقات "جام رمضان" یادواره شهید فلانی توی سالن نزدیک خونه برگزار میشه با بچه ها میریم تماشا ... ما هم که دیدیم بیکاریم زدیم از خونه بیرون و عزم سالن کردیم ... چه غوغایی بود! البته چند تا بنر خیر مقدم هم بود که گویا مال فردا شبه(فینال) و پیش پیش زدن ...
    اونچه که بیشتر از همه برام جالب بود حاشیه های بازی بود تا متنش
    * یکی از تیم ها که اعضاش ماشالله همه توی کار قطعات جانبی بودن یکی قطعات یدکی اصلی پیکان و دیگری پراید و اون یکی هم قطعات و لوازم جانبی موتور ... وسط بازی بنده خدا در حال دریبله که بلند ازش سوال میپرسن: "مجتبی شمع موتور سی جی چنده؟"
    * توی تیم ها هم تا دلتون بخواد پدیده داشتن ... از مارادونا بگیر تا ...
    * مورد جالب بعدی توصیه هایی با شیب ملایم برای گل شدن بود !!!
    * و اینکه ملت خودشون رو به آب و آتیش میزنن و خودشون رو تو گِل میپلکونن (!) که ثابت کنن گل زدن ما بنده خدایی داشتیم که سه بار  با توپ رفت توی دروازه و هر بار تکذیب می کرد گل زدن خودش رو ... گوی قرار بوده به ازای هر گل 5000 تومان ازشون بگیرن !

    صحنه دوم:
    مسابقه تموم شده و ما (من + برادران + یکی از بچه ها) منتظر وسیله ای بودیم برای دور دور که یکی دیگه از بچه ها با ماشین برادرش اومد و با یه ترمز خفن کنارمون سوارمون کرد و بعد از کلی حرکت نمایشی جالب (بار سرعت nتا دستی می کشیید جوری که به جایی که اون دلش برای خودش و ماشین بسوزه که رفت توی بولوار و میدون ما آخ و اوخ و وای و اینا می کردیم ... در نهایت ما به سر منزل مقصود رسیدیم ....... ادامه سرنوشت ایشون در صحنه چهارم

    صحنه سوم:
    ساعت 3 شب عزم منزل کردیم حالا از بخت بد نه ماشینی توی خیابون پر میزنه نه تاکسی تلفنی های شبانه روزی (؟!) بازن و در حال ارائه خدمات؛ جالبه اونایی هم که رد میشدن یه جوری نگاه می کردن که انگار دزد دیدن!
    الحمدلله یکی از دوستان رو با موتور دیدیم و 5 نفره سوار موتور اوشون تا خونه طی طریق کردیم؛ فقط پاها و اعضا و جوارحمون توی هم گره خورده بود

    صحنه چهارم:
    صبح هم سری به مسجد محل زدیم که بدو ورود دوست صاحب ماشین (در واقع راننده گرامی!) ما رو گرفتن که تقصیر شماها بوده و ماشین یگان ویژه پلیس ماشینم رو توقیف کرده و خودم رو به انضمام ماشین بردن کلانتری محل ...

    صحنه پنجم:
    یکی از پارک های محل ... مبادله و معاوضه آهنگ های مجاز و غیرمجاز توسط بچه ها و تصمیم گیری مبنی برای تفریحات سالم بعد از نماز صبح جمعه

    صحنه ششم:
    هشت نفر موجود محیرالعقول در حال مسابقه دادندر خیابون های خلوت شهر ...  و دقایقی بعد در کوه های اطراف شهر از میوه های کال و نرسیده به عنوان سلاح سرد جهت زخم و زیلی کردن هم استفاده می کردیم . منتها نمی دونم با اینکه ما کنار منبع فشنگ ها بودیم در مقابل اون عده کم (3نفر) که پشت استخر قایم شده بودن و هدف گیری شون هم ردخور نداشت ...

    صحنه هفتم:
    خونه ... بدن های کوفته ... خستگی ... خواااااب

    پ.ن.: گویا صاحب خودرو ضبط شده کسیه که اگه شخصا بره کلانتری ماشین رو با سوئیچ تقدیمشون می کنن اما ایشون تشریف نخواهند برد فلذا پدرشون جهت اقدامات لازم قراره تشریف ببرن ... صبح ساعت 8 هم اوشون رو درب کلانتری رویت کردیم ... ایشالا ماشینه خلاص میشه چون من قول تعلیم رانندگی از ایشون گرفتم آخه حیفه همچین راننده ای رو از دست بدم و برم این آموزشگاه های غیرمجاز
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:02 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 3 تیر 1394 03:05 ق.ظ نظرات ()
    خب ترم دوم هم به سلامتی و میمنت که نه ولی به هر حال گذشت و ما همچنان در انتظار نمرات پربار دو درس خواندن 2 و دانش خانواده و جمعیت (تنظیم سابق!) هستیم. و از همین جا برای جفتشون التماس دعا داریم ... اولی که استاد محترم 70 % ترم 4ی ها رو انداخته که بسی جای خوف و وحشت دارد و دومی هم که کم سر کلاس شیطنت نکردیم که ... علی ای حال خدا به راه راست هدایتمون کنه و خودش به دادمون برسه ...

    مطابق ترم گذشته این ترم هم با خاطرات خوب و بدی همراه بود که خاطرات بد رو سپردیم به گوش باد و شن های ساحل (الکی مثلا خیلی روشن فکرم ) و خاطرات خوب هم که اهم ... بگذریم! اما یه جاهایی هم بود که دست به دوربین شدیم و یه چیزایی رو ثبت کردیم که البته به علت نسیان و کهولت سن فراموش کردیم کجا گذاشتیم و جاهایی هم بود که فی الفور خفتمان نموده و عکس ها رو درسته از حافظه گوشی کِـخ کردند و گوش مالی ای نیز به ما دادند که باز خدا ازشون نگذره !!! و اینکه تتمه ای از عکس ها باقی موند که خدمتتون ارائه میشه ... نیست که این روزا همه یا عکاسن یا مدل گفتیم حالا نه اینکه همچین هیکلمون توانایی و استعدادش یه خورده خسته س حداقل چهارتا عکس بزاریم ...

    1.اول از همه خاطرات کلاس فنون که روزگاری داشتیم با استادش ... بنده خدا 10 نمره مفت و مجانی رو بهمون داده بود و از اونجایی که ما هم برای نمره درس نمی خوندیم و کلا هدفمون یادگیری بود هی از این هفته به اون هفته موکول می کردیم تا اینکه ترم تموم شد و به خاک سیاه نشستیم ... یعنی یک امتحان 10 نمره ای داده بود در حد بنز! نصف بچه ها که کف کرده بودن سوالات از کجا اومده  و یک عده قلیل شب دانشجو (!) هم که به تعریف از سوالات و از اینجور چیرا می پرداختن (که صد البته ما این ها رو از خودمون نمی دونیم!) ... 
    سر کلاسم همه چیز داشتیم ... از هشدار مبنی بر اینکه تکرار نشه و جان عزیزاتون بیاید 10 نمره مفت و مجانی بگیرید ... تا مباحث عاشقانه 1 - 2  - 3 که از حق نگذریم چقدرم مشتری داشت ... و اینکه جا داره از استاد گرامی تشکر کنم به جهت نقاشی های جذابشون 1 - 2 و اینکه متاسفانه ینده با توجه به لوکیشنم سر کلاس امکان عکس برداری نداشتم و اینکه یک بار هم استاد گرام متوجه شدند و فرمودن: جناب معلوم الحال هم ثبت کردن به عنوان سند و مدرک که فردا دبه در نیارین (که گمونم دبه توافق ژنوم آخرش افتاد گردن ما !!!) و اینکه یکی از خانوم ها اومدن تصویری ثبت کنند من باب یادگاری که صدای شاتر دوربینشون استاد که هیچ، نصف دانشگاه رو مطلع کرد و اینکه استاد این بار فرمودن پاکش کنید لطفا وگرنه ...

    2. خاطره دوم هم از جشنواره درون دانشگاهی حرکت بود که به دانشکده های مختلف سر زدیم و دستاوردهاشون رو دیدیم ... توی دانشکده کشاورزی و منابع طبیعی که خودم به شخصه چند تا ویروس گیاهی (فکر کنم البته) کشف کردم که زحمت جایزه نوبلش ارزونی خودشون و اینکه یک سری مرغ و خروس بچه های رشته های دام و طیور  آورده بودن که واقعا ما رو به حیرت وا داشتن با فعالیت های online (بر خط)شون . مرغاشون  تخم  گذاشته بودن منتها نمی دونم آخر سر تخم بی نوا کجا رفت! خیلیا چششون دنبال همون یه دونه تخم مرغ بود! ... یه مجسمه گچی هم بود که یه زنگوله ازش آویزون بود و منم عشق اینجور شیطنتا رفتم دلنگ و دولونگ راه انداختم که دیدم دارن بد نگاه می کنن فلذا بساطم رو جمع کردم که برم که یهویی یکی از معاونین دانشگاهی در حال سرکشی گذارش افتاد به سمت این غرفه و راست اومد سراغ زنگوله گوسفنده و اونم دلنگ و دولونگی راه انداخت که بسی موجبات خرسندی عومل غرفه رو در پی داشت ... اما نمی دونم چرا همین که مسئول محترم تشریفشون رو بردن و من رفتم که دوباره دلنگ و دولونگ راه بندازم یا چشم غره من رو به سمت در خروج هدایت کردن !!! خداوند به همه عزیزان اعصاب کافی عنایت بفرمایند ... انشاء الله

    3. البته اینم بمونه (در رابطه با جشنواره حرکت فوق ذکر) که تنی چند از عزیزان همکلاسی با نام ما (یعنی درحقیقت فامیل ما !!! بازم خوبه آبرو داری کردن اسممون رو عوض کردن ولی نمی دونم هم زمان چرا تغییر جنسیت هم رومون اعمال کردن) اینجا و اونجا نظرات و یشنهادات گران بها از خودشون تراوش می کردن که خدا بازم به راه راست هدایشتون کنه ... واقعا ما داریم به کجا میریم؟! آخه چرا من؟! پاسخ به این سوال و ده ها سوال دیگر امشب راس ساعت 22:45 دقیقه سر کوچمون ...

    4. البته غرفه ما هم توی جشنواره جذابیت داشت منتها زیاد نه ... آخه یه عکسایی از بزرگان ادبیات کشیده بودن و گذاشته بودن که تنشون توی گور می لرزید ... بنده خدا چخوف رو چجوری کشیده بودن (!) شکسپیر رو که نگو ... بخش نظراتم جالب بود ... البته یه کتابایی هم بود که واقعا مفید و جالب بود و اینکه قیمتشون اندازه یه فلافل (!) بیشتر نمی شد که جا داره از اینجور تخفیفات استقبال بکنیم ...
    توضیح اضافه: گویا عزیزان اشاره می  کنن که  نه اینکه اسم جشنواره حرکت بود، عکس ما هم در حال حرکت (اون هم با سرعت نوری!) رفته روی سایت دانشگاه ... حالا این  مصیبت رو کجای دلم بزارم؟ دیگه زنم بهمون نمیدن 

    5. در حاشیه ی تعطیلی زود هنگام سریال «در حاشیه» هم جا داره بگم که هم قطارامون (بچه های خوابگاه) از دیالوگ های جناب مدیری نهایت بهره رو بردن ... چه روی دمپایی هاشون و چه موقع گم کردن وسایلشون !!!

    6. این اطلاعیه که لیست یک سری از اشیاء گمشده ی پیدا شده (!) در دانشکده بود هم در نوع خودش جالب بود که ...
    «
    هانسفری» Hands free: یاد هانسل  و گرتل افتادم ؛ نمی دونم چرا؟! ... البته نه اینکه ما از اینجور چیزا نگاه کنیما !!! حالا گیریم نگاهم کردیم؛ مگه ما دل نداریم؟ ... باقی چیزا هم نکات قابل توجه خودش رو داره که به ما مربوط نمیشه !!!

    7. این اطلاعیه هم در نوع خودش جالبه و حکایت از فرهیختگی دانشجوهای دانشگاهمون داره! هنوز دقیقا نمی دونیم کلاس های چه هنری هست که باید ثبت نام کنیم منتها چون گفته بودن بیاین ما هم دعوتشون رو رد نکردیم ... البته شاید هم نرفتیم

    8. یکی دیگه از آپشنای دانشگاهمون هم از این استاد دون (جایگاه استاد) ها هستش که فکر کنم دیگه آپشن اختصاصی دانشگاه خودمونه علی الخصوص این که همیشه هم پشتشون یه سری پریز و سیم لخت و درهم برهم هستش که احتمال شهادت اساتید در راه علم وجود داره ... باشد که رستگار شوند

    9. و در آخر هم این موجود عزیز که این اواخر توی خوابگاه و این ور و اون ور باهاش محشور بودیم ... نامرد در طول روز خودش رو به موش مردگی می زد اما موقع غذا که می شد تا از هر کسی یه تیکه گوشتی چیزی نمی گرفت ول کن نبود که ... گربه هم گربه های قدیم! جوری بهشون لگد می زد که صدای جیغشون تا 6 کوچه اون طرف تر شنیده میشد نه این گربه ها که به چشم طلبکار بهت نگاه می کنن !!!

    10. و ما بعد آخر هم که مجددا هنر دست خانم ها در کلاس ... نمی دونم چرا دو دقیقه ما دیر میایم سر کلاس اینا سوء استفاده می کنن !!!

    می دونم خیلی از تصاویر جالب نبود ... تصاویر جالب تری هم بود که به دلیل حفظ حریم شخصی و ترس از گوش مالی عزیزان توی حافظه کامپیوترمان جا خوش کرده تا ببینیم کی میشه که مثله سایت ویکی*لیکس یهویی شروع کنیم به افشاگری


    توضیح واضحات: قسمت های درشت یا همون بولد (Bold) دارای لینک تصاویر مرتبط با هر موضوع هستند.

    پ.ن.1: خدمتتون عرض شود که این پست قرار بود 2 3 روز پیش فرستاده بشه کف دنیای مجازی که به دلیل نداشتن حال افتاد به امروز ...
    پ.ن.2: برای عکس گرفتن بنده سر کلاس کلی مشکل داشتم چون که جام مشخص بود و اینکه همیشه هم جلو پر از کلیپس ... دیگه به بزرگوازی خودتون ببخشین ... ایشالا توی شادیاتون جبران کنیم
    پ.ن.3: سفارشات جهت مجالس با قیمت بازرگانی و نقد و اقساط پذیرفته می شود ... فیلم بردار و عکس بردار (!) آقا و خانم
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:03 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 05:19 ب.ظ نظرات ()

    منو جون پناه خودت کن برو

    بزار پای این آرزوم وایستم

    به هرکی بهم گفت ازت رد شده

    قسم میخورم من خودم خواستم

    منو جون پناه خودت کن برو

    من از زخم هایی که خوردم پرم

    تو باید از این پله بالا بری ، توبالا نری من زمین میخورم

    ♫♫♫

    درست لحظه ای که تو باید بری،اسیر یه احساس مبهم شدیم

    ببین بعد یک عمر پرپر زدن،چه جای بدی عاشق هم شدیم

    برای تو مردن شده آرزوم

    یه حقی که من دارم از زندگی

    نگاه کن تو این برزخ لعنتی

    چه مرگی طلب کارم از زندگی

    به هرجا رسیدم به عشق تو بود

    کنار تو هرچی بگی داشتم

    ببین پای تاوان عشقم به تو

    عجب حسرتی تو دلم کاشتم

    اگه فکر احساسمونی برو ، اگه عاشق هردومونی برو

    تو این نقطه از زندگی مرگ هم ، نمیتونه از من بگیره تورو

    ♫♫♫

    ترانه سرا : روزبه بمانی



    فعلا فرصت و مجال و حال قال و مقال نیست؛ امتحانات شفاهی شروع شده؛ امروز با یه سری اتفاق خوب و بد به صورت همزمان برام اتفاق افتاد اما همونطور که گفتم وقتش رو ندارم که توضیح بدم؛ 

    خیلی تاوان حرف نزدن هام رو دادم ... فعلا فرصت توضیح ندارم اما نمی دونم کاری که امروز کردم درست بود یا نه! اما به هر حال هیچ وقت فراموشش نمی کنم؛ شاید تلخ باشه و به روی خودم نیارم اما ...

    فردا امتحان دارم و فعلا چیزی هم نخوندم ...

    امتحان سخت خر است؛ استاد سخت گیر هم بالطبع ... نه!!! استاد سخت گیر باحال جیگر و به معنای کلی مشتی است ... و من الله التوفیق ...

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 25 اردیبهشت 1394 11:07 ق.ظ نظرات ()
    خُب به سلامتی و میمنت یه اتاق جدید هجرت نمودیم. اما بعد از اون رفتار همون چند تا دوست و رفیقی که توی خوابگاه و اتاق داشتیم هم عوض شد. هم اتاقی محترم (اونی که ترم یک تقریبا کلا با هم بودیم و ما رو به اسم هم میشناختن) پیدا بود که کمی ناراحته اما بروز نمیده تا اینکه دیروز حوالی ساعت 7 که داشتم از دانشگاه بر می گشتم دیدم که تلفنم صداش در اومد (لرزید البته) و دیدم که خودشه ... بعد از سلام و احوال پرسی گفت امشب میای با هم درس بخونیم؟ و منم: در کمال تعجب گفتم آره و فهمیدم که یه اتفاقی افتاده چون با اینکه اوایل ترم کلی برنامه برای درس خوندن داشت اما دریغ از باز کردن لای کتاب حتی برای امتحانات پایان ترم. به اتاقم که رفتم زنگ زدم که بیاد و نرسیده فهمیدم که باز چی شده ... با هم به هم زده بودن و منم طبق معمول شدم مستمع تا حرفاشو بزنه ... بعدشم رفتم به اتاق بچه ها که شامم رو ازشون بگیرم و همچنان اون داغون و له پشت من بود و سردرگم که چه باید کرد و مدام هم حق رو به خودش می داد ... خلاصه ساعت 10 شد و نه اون دنبال درس بود و نه میزاشت که من درس بخونم ... شماره منزلشون (!) را گیر آوردم که زنگ بزنم ببینم چی شده [ آخه 2 3 هفته پش برای اولین بار روی اصول حاکم توی زندگیم پا گذاشتم و با اوشون و ایشون صحبت کردم تا بالاخره از خر شیطون پیاده شدن و روابط دیسکانکت(Disconnect) شده مجددا به کانکت(connect) تغییر وضعیت داد - البته از نوع دیال آپ؛ هی زارت و زارت قطع میشد در طول هفته های اخیر- ] که دیدم بالاخره بعد از پیام بازی ها و دعواهاشون منزل تماس گرفتن و های های گریه و زاری که ... (این قسمتاش اصلا به من چه) تا اینکه بالاخره یجوری شد که از گریه و زاری خسته شدن و رفتن سر وقت زندگیشون مجددا ... اصلا  در نظرشون یه تراژدی در حد رومئو و ژولیت شده بود !!!
    ... که امروز صبح باز نمیدونم شماره منو کی بهشون داده که سرکار علیه تماس گرفتن که چرا گوشیش خاموشه و نگرانش شدم؟ خب من چی کار کنم؟ بابا من خودم هزارتا بدبختی دارم ... :/ البته هنوز هم برام این سوال هست که شماره منو از کجا پیدا کرده؟! آخه من اصلا عددی نیستم (Not Number) که بخوام به کسی شماره بدم یا کسی شمارمو داشته باشه و اصلا بود و نبودم انگار فرقی براشون (همکلاسی ها و سایر عزیزان) نداره1 ...
    فکر می کنن یادم رفته که ترم یک به خاطر سرکار خانوم آقا تا صبح بیدار بود و اونم هی زنگ می زد که امتحانم رو خراب کردم و فلان و چنان و من بدبخت هم نه می تونستم برم بخونم نه می تونستم بخوابم ...حالا بماند که با چه معدل خفنی ترم رو به پایان رسوندن جوری که وقتی شنیدم انگشت بر دهان کلاغ پر کنان تا ولایت رفتندیدندم !!!

    آخه یکی نیست با اینا بگه ... نه به خودم بگه: «کل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی» ... اگه من قرار بود دفتر مشاوره و مددکاری بزنم که میرفتم کار خودم رو مینداختم روی غلتک نه اینکه اینا تا هی مشکل پیدا می کنین و تقی به توقی میخوره میاین سراغ من! حالا بماند که وسط فرایند جوشکاری روابط چقدر فحش و بدوبیراه نثارم شد ... جناب هم اتاقی 4 سال از بنده بزرگترن و به تعبیر خودشون از اون آدمای ..... بودن که هر کاری کردن جز عشق و عاشقی که آخرش هم عشق و عاشقی رفت توی پاچشون هر چند من هنوزم به روابطشون خوش بین نیستم ... این خط، اینم نشون! البته نه اینکه بگم چون حسودیم میشه و چه و چه ... بنا به یه سری مسائل سوای از سن و سالشون !!!



    اصلا نمی دونم چرا خواجه حافظ شیرازی  گفته «از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر / یادگاری که در این گنبد دوار بماند» آخه سخن عشق که مثل باغ پرندگان نیست که همش جیک و جیغ و ویغ و بگذریم ... والا دل اینایی که من دیدم گاراژیه برای خودش و به تعبیر یکی از اساتید گاراژ هم جای ماشینای خرابه، آدم هیچ وقت ماشینی رو که سالمه تحویل گاراژ نمیده و اونایی که توی گاراژن هر کدوم یه عیب و نقصی دارن برای خودشون (خراب به معنای دارای عیب و نقص نه خدایی ناکرده ...) ... اگه قرار به عشق و عاشقیه که وضعیت مشخصه ... اما ... اگه یه نفر بخواد چند تا هندونه رو همزمان با یه دست بلند کنه که میشه ... بگذریم! توضیحات تکمیلی ایشالا در آینده ای نه چندان نزدیک ...


    هیــچ کی نمی تونه بفهمــه           که دلم  از  چی  گرفته
    هیــچ کی نمی تونه بفهمــه           که صدام از چی  گرفته
    هیچ کی نمی مونه که با من           توی راهم همسفر شه
    آخه    می ترسه   که  با  من           با دل من در به در  شه

    # یگانه_محسنشون # آلبوم_نفس های_بی هدف # هیچ کی_نمی تونه_بفهمه 1

    به قول فامیل دور: آقای مجری!!! نشد ما بیایم با یه نفر درد و دل کنیم و بعدش اون طرف بهمون ثابت نکنه که از ما بدبخت تره!!!
     ما خودمون کلی بدبختی سرمون هوار شده و بعضیا (!) هم یه انتظاراتی ازم دارن که انگار من غول چراغ جادوم ... توی دو هفته گذشته به اندازه کافی خسته شدم ... به اندازه کافی همکلاسی ها رو شناختم ... به اندازه کافی کسایی که ادعای دوستی داشتن رو شناختم و به ذات همشون پی بردم ... هیچ وقت (یعنی کم پیش اومده) عجولانه قضاوت نکردم ولی بعضی ها رو میشه شناخت: از روی ظاهر و رفتار و حرفایی که میزنن؛ اما از همون اول محتاطانه عمل کردم و منتظر موندم تا اینکه خودشون رو نشون دادن ... کسایی که وقتی چیزی ازت میخوان در به در دنبالتن اما بعدش دِ برو که رفتی ... حتی جواب سلام هم نمیدن !!!

    ترم دو داره تموم میشه اما من هنوز تنهام ... بدون هیچ پشتیبانی ... ترم بالایی ها رو که میبینم همه با همن اما همکلاسی های ما هر کدوم ... بگذریم !!!  خبرایی در راهِ ... به قول بعضیا Coming Soon ....


    پ. ن.1: آلبوم جدید هنرمند محبوب کشورمون آقای محسن یگانه هم در اومده اما من فعلا حس و حال آنالیزش رو ندارم ... الکی مثلا خیلی پایبند به اخلاقیاتم و دانلودش نکردم !!! ... ولی بعدا اگه حسش بود نظرم رو میدم ... اگه نشدم ایشالا دو سه سال دیگه که آلبوم بعدیشون رو ارائه کردن راجع به این آلبوم اظهار فضل می کنم ...
    پ. ن.2: نمی دونم چرا سایتای آپلود عکس کار نمی کنن ... احتمالا اونا هم مثل بلاگفا دچار اختلال شدن ... خدا شفاشون بده !!!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 13 اردیبهشت 1394 01:22 ب.ظ نظرات ()

    امروز بعد از مدت ها دوندگی بالاخره طی یک اقدام خودجوش صبح علی الطلوع  به دفتر معاون فرهنگی و دانشجویی رفتم و درخواست جابجایی رو مستقیما به منشیش تحویل دادم اما همین که بیرون اومدم گفتم کار از محکم کاری عیب نمی کنه این همه به این و اون شکایت کردی و درخواست دادی مستقیم برو سراغ رییس دانشگاه. فایل word نامه توی فلشم بود. اسم و فامیل رییس دانشگاه رو جایگزین اسم و فامیل معاون محترم کردم و صاف رفتم دفتر ریاست. جناب رییس جلسه تشریف نداشتن اما منشیش منو حواله رییس دفتر رییس کرد و جناب رییس دفتر هم با خوندن نامه اول بسم الله از این دانشجوی محترم زبان و ادبیات انگلیسی یک غلط املایی گرفت و من شدم 19 !!! عه ببخشید ... هیچی چون مجلس بی ریا بود منم گفتم بابا من دانشجوی زبان و ادبیات انگلیسیم و انگلیسیا یه دونه Z  بیشتر ندارن (البته غلط املایی از فامیلی یکی از مسئولین محترم بود که اسمشون توی نامه ذکر شده بود؛ تازه به من چه فامیلشون اینقدر سخته! علاوه بر اون از نامه اداری ای که ساعت 2:30 شب نوشته شده باشه دیگه چه انتظاری میره. البته خودمونیما، خودمم فکر نمی کردم نامم اینقدر بُرش داشته باشه)
    جناب رییس دفتر هم بعد از اظهار فضل نسبت به بنده گفتن همین جا بشین و به منشی رییس دستور دادن که فورا شماره مسئول خوابگاه ها رو بگیر و مستقیما زنگ زدن که الان میفرستما کارش رو راه بنداز. به چیزایی هم زیر نامه نوشت و مهر و امضا کرد. اما رسیدن ما همانا و جیم شدن مسئول همانا ... نمی دونم چی شده بود که رفته بود توی شهر اما ظهر وقتی از سلف برمیگشتم دیدمش و گفتم جناب س منو آفای ج فرستاده. که گفت بله بله ... نیازی به نامه نبود از این به بعد مشکلی چیزی پیش اومد بگین خودم حلش می کنم و اون هم با یه مهر و امضای دیگه منو به مسئول شب حواله کرد که امشب برم سراغش و اتاقم رو از اون بخوام. می ترسم آخرش اونم منو بفرسته اتاقک نگهبانی ورودی دانشگاه بگه برو اونجا درساتو بخون عمویی !!!
    خدا کنه جوری نشه که از چاله بیرون بیام و زارتی بیفتم توی چاه! اما ساختمون مذکور جای آرومیه نسبت به بقیه جاها آخه اکثرا برو بچه های ارشد و دکترا توش هستن و جوونیاشون رو به موقع کردن

    به هر حال نمردیم و یه بار تونستیم حقمون رو نصفه نیمه بگیریم. البته هنوز ندادن(حق رو میگم) اما این بار حقم مثل مهریه ست ندادن به زور می گیرم ظهرم مجددا جناب ج (رییس دفتر محترم) رو دیدم که جویای احوال شد و گفت نتیجه رو بهم اطلاع بده و اگه نشد مجددا بیا پیش خودم.

    پ.ن.1: دیروز با یکی از بچه ها بحث شد البته اوشون بحث کرد و روابط ما تیره و تار شد ... من مسئول حرفایی هستم که میزنم نه مسئول تفسیرهای غلط و نادرست بقیه ...
    پ. ن.2: نمایشگاه کتاب نزدیکه و موسم بن و بن گیری ... یکی از بن های ثبت نامی ما هم به نام ایشونه ... به نظرتون چجوری خفتش کنم؟

    ---------------------------

    * بعدا نوشت1: بالاخره یه اتاق دو نفره جور شد. موقعیتشم بد نیست و اون اتاق از اون اتاقاییه که یک ترم و خورده ای یکی از ساکنانش رو مسخره می کردم.(آدمی مثل من از هر چی بدش بیاد سرش میاد ولی بازم خدا رو شکر)
    * بعدا نوشت 2 (22 اردیبهشت 94): یجورایی با هم اتاقی جور شدم. البته زیاد نمی بینمش چون یا سر کاره یا دانشگاه ... بینابینش هم خواب اما در کل بد نیست! یه دانشجوی ارشد تقریبا باحال و خسته ... سلیقه شعریش هم عینهو خودمه
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 2 1 2
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات