منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال یکشنبه 18 تیر 1396 08:29 ب.ظ نظرات ()
    پارسال من با همکلاسی هام یه مشکل پیدا کردم. از این بچه های سال اولی ها که روز اول ترم بریم دانشگاه و لوازم التحریر بخریم و ...
    این میون یکی از دخترای مثلا همشهری های من هم آتیش بیار معرکه بود. اما این وسط یه پسر هم بود که اون هم از با اینکه میدونست حق با منه برای چهار تا لواشک و ... من رو به دختر ها فروخت 
    تمام این یک سال رو باهاش سرد بودم. البته من یک بار بعد از توهین هایی که بهم از طرف اونا بهش شد بهش پیام دادم ولی اون هیچ جوابی بهم نداد. و همین خودش یه نشونه بود برای مخالفتش با من.

    اوایل سال تحصیلی هم یکی دیگه از هم اتاقی هام رو واسطه کرده بود که توی قرار کافی شاپی شب های جمعمون علت قهر من رو بدونه و اینکه چرا دیگه باهاشون رفت و آمد نمی کنم واینهمه سرد شدم. اما من تمام مدت یه لبخند ملیحی روی لب هام بود و هیچی نگفتم. خودش خوب میدونست اشتباهش کجا بود. اما حتی حاضر نشد بیاد بگه معذرت میخوام. حتی موقع رفتن از خوابگاه هم شب قبلش تا دیر وقت اتاق ما بود اما هیچی نگفت و با همه خداحافظی کرد و رفت. 

    دیشب باز یه گروه تلگرامی زدن که بجه ها باز با هم در ارتباط باشن. 
    امشب اومد PV و این پیام رو داد:

    Aghaye ***** maro Halal Kon....roze akhar gheybet zad Nashod khodafezi konim o halal bodi betalanim

    (البته نمی خواستم پیامش رو باز کنم. نوتیفیکیشن تلگرام بغل لپ تاپم بالا اومد و دیدم که ی نفر اسم من رو نوشت. بازش که کردم دیدم اونه!)
    من هم روی حساب رفاقت و اینکه گذشته ها گذشته با یه استیکر تلویحا گفتم که باشه. که اینجوری جواب داد:

    Vali alaki ghahr karde bodi

    نمی دونم چرا همیشه همه از من طلبکارن !!!
    آره تو خوبی و دوستات ...
    آخرین ویرایش: یکشنبه 18 تیر 1396 08:43 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 6 مرداد 1395 11:00 ب.ظ نظرات ()
    بعد از حذف و اضافه ترم یک دیده بودمش. سر کلاس فارسی عمومی. کلاس ۷ دانشکده. از اون کلاس های درندشت که مثل یه اتوبوس بود. تا دلت بخواد پَت و پَهن بود که گاهی استاد هم نمی دونست چطور کنترل کنه اون همه جمعیت رو. البته اون زمان هنوز توی حس و حال بقیه نبودم که با ورود به دانشگاه خیلی زود عاشق و شیدا بشم! یکی از دوستام بهش اشاره کرد. گفت: "نگاه کن! هر هفته همون جا میشینه. ساکت و آروم. مثل خودت. هیچ کس هم نمیشناسدش." راست میگفت. هر هفته صندلی دوم ردیف اول سمت چپ کلاس مال خودش بود. آروم و سر به زیر. خیلی معمولی. 

    من از همون اول سرم به کارم خودم بود. نشون به این نشونه که حتی همکلاسی هام رو به اسم، فامیل یا شهرشون نمیشناختم و حتی گاهی توی تشخیص اینکه کدوم دختر آموزش زبان هستش و کدوم یکی ادبیات هم می موندم. یک بار ترم دو دختری رو در کتابفروشی دانشگاه دیدم که کتابی مشابه کتاب کورس ما داشت و وقتی سلام کردم و گفتم که شما هم زبانید گفت بله که خوشحال شدم و گفتم آموزش دیگه؟ که نگاهش یجوری شد و گفت: نخیر، ادبیات ... و درست یک ساعت بعد اون دختر رو سر کلاسمون دیدم و تازه فهمیدم که همچین همکلاسی هم داشتم و بی خبر بودم! 

    من به دلیل علاقم به فارسی عمومی هر هفته دو بار توی این کلاس شرکت می کردم. پنجشنبه ها و یکشنبه ها. یکشنبه ها همراه با دوستانم که آموزش زبان میخوندن. هر هفته همون ساعت و همون صندلی. بعد از اتمام کلاس هم مستقیم میرفتم خوابگاه. هیچ فکری نمی کردم. اما ... یک روز حس فضولیم گل کرد. از چند نفر پرسیدم که اون دختر رو میشناسن و همه سری به نشانه ی "نه" می تکوندن و لبخندی به نشانه ی "تو هم آره؟" :/ میزدن و رد میشدن. تا اینکه یک روز یکی از بچه های زیست شناسی رو دیدم. از قضا اون دختر از جلومون رد شد و اون رد نگاهم رو گرفت و گفت: زیست میخونه. توی بعضی کلاس های ما هست. که نگاهم به طرفش برگشت. گفتم: چه گرایشی؟ گفت: نمی دونم. بدبختی اینجا بود که دانشگاه تمام گرایش های زیست شناسی رو داشت و از قضا کلاس های هر یکی دو گرایش هم به دلیل داشتن دروس مشترک با هم بود. یعنی مثلا جانوری و سلولی، عمومی و گیاهی و دریا، ...! نمی دونم چرا برام مهم شدم بود اما یه حس دیگه ای بهش داشتم. عشق نبود. دوست داشتنی هم در کار نبود. اما هر چه که بود سخت مشغولم کرده بود. گفتم اگه سلولی باشه کارمون در اومده. شب توی خوابگاه از پسرهای گرایش های مختلف پرسیدیم. هر کسی میگفت نه این دختر همکلاسی ما نیست. مگه میشد؟ عمومی ها وجودش رو انکار میکردن و جانوری ها هم گردن نمی گرفتن. گیاهی و دریا و سلولی هم که نبود. بالاخره چی میخوند؟... اسمش؟ فامیلش؟ ... فقط یک فامیل از حضور و غیابای کلاسی دستم رو گرفته بود: "ب" ...

    ترم یک تموم شد و من همه چیز رو فراموش کردم تا اینکه باز ترم دو شروع شدم. من به خاطر سردی هوا حوصله رفتن توی محوطه رو نداشتم و همش توی راهروهای ساختمون مرکزی دور میزدم تا وقت کلاس بعدی بشه و برم سر کلاس بشینم. نه عاشق بودم و اونقدر داغ که توی همچین هوایی برم بیرون و نه اون قدر هم باحوصله! تا اینکه مقابل سایت دیدمش! بی توجه رد شدم. دوست زیستیم هم راهرو بعد به من ملحق شد و دوتایی شروع کردیم به سیر کردن در راهروها. سر هر راهرو که میخواستیم بپیچیم همین دختر رو میدیم. دفعه اول ... دوم ... سوم ... دفعه چهارم دیگه دخترک هم خنده ش گرفت. همینجور می رفتیم و باز هم به هم میرسیدیم. دوستم هم خنده اش گرفته بود. میگفت از این طرف بریم و دوباره همون دختر ... و دوباره از طرفی دیگه و مجددا همون دختر ...عجیب بود! عجیب! یاد این شعر فاضل نظری افتادم: "به روز وصل چه دل بسته ای؟ که مثل دو خط / به هم رسیدن ما نقطه ی جدایی ماست"

    اون شب توی خوابگاه مثل همیشه روی تخت دراز کشیده بودم و لپ تاپم روشن بود و کتابم باز. خیره شده بودم به کتابم و فکر می کردم. دوست زیستیم وارد اتاق شده بود و من حتی متوجه نشده بودم. بعد که دیدم هم دارن یه جوری بهم نگاه میکنن تازه دوزاریم افتاد که یه اتفاقی افتاده! و دیدم که بلعه ایشون همه چیز رو به بقیه گفتن و اینکه معلومی که همه رو نصیحت می کرد که عاشق نشین و بشینین و سرت به درستون باشه عاشق شده! عاشق یه دختر بی نام و نشان! حالا مگه میشد انکار کنی؟ من هیچ حسی به اون دختر نداشتم اما برام جالب بود. جالب ... جالب ... جالب ...

    گذشت تا اینکه هم اتاقیم که از قضا دوست***دختر محترمه شان زیستی هستن (بودن) سرخود پاپیش گذاشتن و از طرف من برای اون خانوم درخواست دوستی فرستادن! اون روز سر کلاس مدام گوشیم توی جیبم میلرزید و من بی توجه سرم گرم حرف های استاد بود. کلاس دستور خانوم "ع" .عادتم بود. حتی اگه پدر و مادرم هم زنگ بزنن سر کلاس جواب نمیدم! کلاس تموم شد و دیدم که چند تماس بی پاسخ و چند پیام نامفهوم از دوست زیستیم دارم. پیام های اول برام نامفهوم بودن و به تدریج لحنشون تندتر میشد چون به تماس هاشون جواب نمی دادم. کلاس که تموم شد پشت سر استاد مستقیم رفتم بیرون که دوستم به پستم خورد و فحش که کجایی تو؟ دنبالت می گردیم. اسم اون دختر رو فهمیدیم. اسمش شیداست! و گفت: تمایلی به این دوستی ها ندارم! تعجب کردم: دوستی با کی؟ چی؟ و گفتند که دوست***دختر دوستم از جانب من درخواستی به دوستشون دادن و ایشون هم رد کردن! داغ شدم. آخه چرا بدون اطلاع من؟ من اگه میخواستم خودم میرفتم جلو. چرا سر خود؟! تا شب عصبی بودم. بی توجه به همه دوستام. همه فکر می کردن به خاطر جواب "نه" شنیدن هستش اما اصل قضیه این کار زشت اون ها بود.کم رو بودن من به خودم مربوط میشد و دلیلی نداشت برای من کاری بکنن. اون هم این کار زشت و بی شرمانه. 

    گذشت و گذشت تا اینکه یکی از ترم بالایی هام هم از قضیه بو برد. و از قضا اون دختر رو میشناخت چون یک بار براش کاری انجام داده بود! از دست دوستام و هم اتاقی هام خلاص شده بودم و گرفتار امیرحسین شده بودم. هر روز از عشق می گفت و تفاسیر خودش. آدمی بود که با حرفاش موم رو ذوب می کرد و حتی می تونست ماست رو سیاه جلوه بده. من همیشه انکار می کردم. بحث رو عوض می کردم. ولی اون باز از چیزهای دیگه میگفت. از اون پسرهای هفت خط بود. پسر بدی نبود اما هر جور بود تفکر خودش رو به بقیه القا می کرد. برای همین ازش فاصله می گرفتم اما اون هم کارش رو بلد بود.

    اردیبهشت اومد. اردیبهشتی که برام اردی جهنم شد. نزدیک امتحانات ترم دو بود و کلاس ها هم تق و لق! سری زدم به محوطه که دوستم امیرحسین (ترم بالاییم. البته گرایش آموزش نه ادبیات. چون ترم چهار ادبیات هیچ پسری نداشت!) رو دیدم. نشستیم روی یکی از نیمکت ها که باز سر بحث رو باز کرد و از این گفت که چرا حرف دلت رو بهش نمیزنی؟ چرا میخوای ساکت باشی؟ چرا و چرا و چرا ... اگه حرف دلت رو بزنی حتی اگه جوابش نه هم باشه مطمئن باش خیالت راحت میشه که حداقل تو سعی خودت رو کردی. گفت و گفت و گفت و من هم فقط شنیدم و سری به نشانه ی تایید تکون دادم. کار همیشگیم بود. وقتی از فهمیدن کسی قطع امید می کردم در ظاهر تاییدش می کردم و خودم رو از شرِّ حرف هاش خلاص می کردم. می خواستم برگردم خوابگاه که دستم رو گرفت بیا بریم قدم بزنیم. حوصله نداشتم اما هر جور بود راضیم کرد. چند قدم نرفته بودیم که فهمیدم چه نقشه ای داره. همون دختر بود. داشت با تلفن صحبت می کرد. دوستش هم کنارش ایستاده بود. پاهام سنگین شد که امیرحسین بازوم رو گرفت و با خودش من رو کشید و من هم برای حفظ آبرو راه افتادم. گفت وایسا یه لحظه. سریع رفت پیش دوست اون خانوم و باهاش صحبت کرد و اشاره ی به من کرد و پشت درخت ها گم شد! من ساکت ایستاده بودم. حس می کردم که تمام دنیا ایستادن و به من نگاه می کنن. صدای گرومب گرومب قلبم رو میشنیدم. پاهام اونقدر سنگین بود که نمی تونستم برگردم. خدایا این چه ورطه ای بود؟! چرا من؟! من چی بگم؟! اصلا من تا به حال با دخترهای همکلاسیم هم صحبتی نداشتم. من موقع حرف زدن با دختر خاله هام هم گل های قالی رو میشمرم. چی بگم؟ بگم اشتباه شده؟... یهو به خودم اومدم. دیدم که داره به سمت من میاد. هر قدم که جلوتر میومد بیشتر گُر می گرفتم. خدا لعنتت کنه امیر! این چه کاری بود؟! 

    لحظات گذشت و بعد از چند ثانیه اون خانوم رو جلوی خودم دیدم: "ببخشید، کاری داشتین؟" هنوز آواز صداش توی سرمه! لکنت زبان گرفتم. نمی دونستم چی بگم: "ببخشید ... من ... من یه لحظه یه کاری باهاتون داشتم ... می خواستم ... می خواستم یه پیشنهادی بهتون بدم ... که ببینم موافقید یا نه" جون به لب شد تا این چند کلمه رو شکسته از حلقومم فرستادم بیرون.گلوم خشکِ خشک شده بود و مدام آب گلوم رو پایین میفر ستادم. ادامه دادم: "اگه موافقید که ....... (مکث کردم) و اگه نه هم که نه!". نمی دونستم چطور اون همه حرف رو بهش بزنم! اما ... خودش همه چیز رو فهمید. گفت: "اون حرفی که به فلانی زده بودین؟" و من اومدم بگم که من توی اون قضیه بی تقصیر بودم! که گفت: "من به اون خانوم هم جوابم رو گفتم." و من گفتم: "یعنی نه؟!" و ایشون هم گفتند: "بله ... ببخشید" که گویی زلزله اومد و کوه شکست. من دست و پا شکسته در جواب گفتم: "ممنون" و او هم یک: "مرسی و خدانگهدار" گفت و رفت سراغ دوستش. و من هنوز ایستاده بودم. انگار کفش های آهنی پام کرده بودن. نفس هام به شماره افتاده بود. به سختی راه می رفتم که دیدم امیرحسین از پشت درخت ها پیداش شد و بدو بدو اومد سمتم و محکم بازوهام رو گرفت و لرزوند و گفت: "اینهههههه! دیدی گفتم راحت میشی. حالا شیری یا روباه؟" ... و من بی تفاوت نگاهی کردم و گفتم: "نه" .. سریع راه افتادم به سمت خوابگاه. امیرحسین پشت سرم بود و خودش رو بهم رسوند. اون دوستم که زیست شناسی میخوند هم گویا از پنجره طبقه بالا من رو دیده بود و تمام حرکاتم رو زیر نظر داشت. همش باهام حرف میزدن. اما نمیفهمیدم چی میگن. فقط صداهاشون توی گوشم می پیچید. مستقیم رفتم توی اتاقم و افتادم روی تختم. تمام شب به سقف زل زده بودم. اشتباه ... بزرگترین اشتباه عمرم. صدام میکردن که "معلوم شام بگیر" "معلوم شام نگرفتی به درک. لااقل بیا شام بخور. اینجوری می میری." "معلوم چته؟" ... روز بعد بیدار شدم. باز هم همون معلوم سرد و بی احساس سابق بودم. کسی که نسبت به همه کس و همه چیز بی تفاوت بود. به من چه که کی عاشق شده و کی با کی دوست شده و کجا رفتن و چی کار کردن؟ به من چه! نمی خواستم با کسی حرف بزنم. باز راه افتادم به سمت دانشگاه ...

    یک سال از اون اتفاق میگذره و بالکل فراموشش کرده بودم. تا اینکه باز دیشب یادم اومد. باز هم به خودم لعنت فرستادم که چرا جسارت همچین کار زشتی رو به خودم دادم؟ چرا همچین اشتباهی کردم؟ من که از همون اول مطمئن بودم همچین دختری جوابش نه ست چرا رفتم جلو؟ اصلا من که این کاره نبودم! دنبال این کارها نبودم! چرا من ...؟! این بدترین کاری بود که در تمام عمرم کرده بودم. بدترین و بزرگترین اشتباه عمرم ... لعنت به من ... لعنت ... . الان یک سالِ که رفته و من فقط هنوز درگیر همون یک دقیقه صحبتم. چرا حرف زدم؟ میمردم و لال میشدم؟ 

    چه غریب ماندی ای دل
    نه غمی نه غمگساری
    نه به انتظار ِ یاری
    نه زِ یار، انتظاری ...
    غم اگر به کوه گویم
    بگریزد و بریزد
    که دگر بدین گرانی
    نتوان کشید یاری 
    معلوم ترین حال           
    ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۴ -  ساعت ۱۵:۲۳
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:23 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 26 اسفند 1394 09:30 ب.ظ نظرات ()
    کسی می داند
    شماره شناسنامه ی گندم چیست؟
    کدامین شنبه
    آن اولین بهار را زایید؟
    یک تقویم بی پاییز را
    کسی می داند از کجا باید بخرم؟
    هیچ کس باور نمی کند که من پسر عموی
    سپیدارم ...
    «بیژن نجدی»
        
    الان که دو سه روز تا سال تحویل مونده هر کسی رو میبنی که یه دغدغه ای داره:
    - یه عده هستن که دارن در به در میگردن یه عکس پیدا کنن سریع با کپشن "بوی عیدی، بوی توپ" بذارن که اثبات کنن نوروز چه حس نوستالژیکی براشون داره.
    - یه عده ی دیگه هستن که منتظرن شب عید بشه بعد ببینن کی یادش میره پیام تبریک بفرسته، سریع بهش پی ام بدن : "به به آقا معلوم! پارسال دوست امسال فلون فلون شده :) " که هم اعتراضشون رو نشون بدن و هم اینکه بگن بگن خیلی با نمکن ماشالا.
    - این دخرتای جوونی که توی مهمونی های عید منتظرن یکی بهشون بگه: " ساناز جون دیگه وقتشه ها" که سرشون رو بندازن پایین و بگن: "اِاِاِاِاِاِاِاِاِ نه خاله، هنوز من میخوام درس بخونم که". اما از ته دلشون از شدت شور و شعف می خوان میخوان به مثابه کریستیانو ورنالدو خوشحالی پس از گل انجام بدن.
    - یا دخترایی که از الان شام نمی خورن، روزها هم نصف کف گیر برنج میخورن تا در اوزان دلخواه پا به میادین بزارن و جمله بالا محقق بشه و یکی بهشون بگه "دیگه وقتشه"!
    - اینایی که منتظرن سال تحویل بشه و واسه اولین بار با استیکر اسم خودشون تبریک بگن و ... : قاسم عید رو بهت تبریک میگه !

    نزدیک دو سال از دانشگاه اومدنم میگذره اما مغزم هر روز خسته تر از دیروز میشه. اونقدر فکر میکنم که ذهنم پر از ناگفته هاست اما زبانم پر از سکوت. گاهی به عدالت دنیا فکر میکنم و گاهی به آدم هاش! و گاهی هم به منطق دنیا ... گاهی هم به خودم که دارم توی دنیا گم میشم، شاید دنیا برام زیادی بزرگه (برای همینم شدم معلوم الحال و مثل چوب لباسی هر لباس که درزی بدوزه برام گشاده) و شایدم خیلی کوچیک، اونقدر کوچیک که افکار بزرگم توش گم میشن.
    با خودم قول گذاشتم که دیگه از غم ننویسم و از غصه نگم، نگم تا اطرافیانم ناراحت نشن! از شادی بگم حتی اگه شاد نیستم.
    شاید هیچ وقت به خودم نگفتم که معلوم زندگی رو اونطور که دوست داری بگذرون! کاش خودم رو پیدا کنم و براش گل بخرم   و ببوسمش   و بهش بگم دیگه ترکم نکن. کجایی که من توی این دنیایِ غریب گم شدم؟!!
    در هر صورت دفتر سال ۹۴ هم کم کم داره بسته میشه. توی سال ۹۴ که سال بُز بود سعی کردیم که "تیز و بُز باشیم!" هنوز نمی دونم موفق بودم یا نه؟ اما زیادم مهم نیست. سال ۹۵ هم سال میمونه. ینی امسال قراه میمون باشیم و بخندونیم؟  باری بهتر از هیچیه! همین که بتونی بقیه رو هم شاد کنی خودش یه نعمته. آروز می کنم که توی سال پیش رو بهترین ها رو تجربه کنین! در کنار عزیزانتون باشین و تمام رؤیاهای قشنگتون محقق بشه.
    پیشاپیش نوروزتون مبارک ...
        
    ,Enjoy the little things in life
    Because one day
    You will look back and realize
    .They were the big things
    توی زندگی از چیزهای کوچیک لذت ببر
    چون یه روزی
    به گذشته نگاه می کنی
    و میفهمی چیزای بزرگی بودند!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:17 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 14 تیر 1394 07:30 ب.ظ نظرات ()
    خدا از میان روزها جمعه را برگزید ... از شب ها شب قدر ... از ماه ها رمضان ... از میان پیامبران محمد ... و سپس علی را و حسن را و حسین را ...
    صدای شکستن می آید ...اینجا لا به لای واژه های آسمانی دعا با بغضی که در فراق تو خورد می شود و کمی دورتر کودکانی که کاسه های شیر به دست گرفته اند، منتظر و شیشه ی نگاهشان پشت در خانه ی علی تکه تکه می شود تا خبری بگیرند ...

    می خواهم این دو شب عزیز قدر با احتیاط روحم را روی دست هایم بگذارم و برای آن روز دعا کنم ... روزی که صدای شکستن نمی آید.
    چقدر خوب می شود اگر این شب ها که زیر سایه ی کلمات بلند مرتبه ی خدا خودمان را بتکانیم و دوباره متولد شویم . صاف و پاک همچون کودکی تازه متولد شده ...

    راستی قطعه ی آخر ماه زیر چکمه های سیاه آه می کشد، بال های پرنده زخمی ست ... فریاد بزن! فریاد بزن که همین فریاد دیروز چشم های تو امروز جوانه زده ...غصه نخورید این سیاهی روزی خورد می شود ... دور نیست روزی که اصحاب قبلیه ی قابیل در ربودن قبله ی اول من و تو خواهند شکست ... روزهای روشنی می آیند و دستی روی همه ی زخم های چندین ساله ات مرهم می گذارد ... روزی که شاخه های زیتون جوانه می زند و وعده خدا به سرزمین مقدس خواهد رسید ...

    امشب برنامه ریزی یک سالتون رو به خدا بگید. بذارید بدونه ما خیر می خواهیم و برنامه هممون خوشحال کردن هم دیگه ست و به فکر هم بودن و کار هم دیگه رو راه انداختن ...الهی که همیشه سالم باشید و خوشحال و هیچ گرهی توی زندگی تون نداشته باشید.


    التماس دعا ...
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:02 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394 09:53 ق.ظ نظرات ()
    ترجمه از یه متن روسی بود که برگردان کردیم خدمتتون؛ العهده علی  الراوی 

    خواب دیدم در خواب با خدا گفت و گویی داشتم. خدا گفت: پس می خواهی با من گفت و گو کنی؟ گفتم: اگر وقت داشته دباشید. خدا لبخند زد! 
    - وقت من ابدی ست. چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟
    - چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟ 
    و خدا پاسخ داد: اینکه آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند. عجله دارند زودتر بزرگ شوند و بعد دوباره حسرت دوران کودکی را می خورند. اینکه سلامتشان را صرف به دست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند. آنها آنقدر نسبت به آینده فکر می کنند که زمان حال را فراموش می کنند و آنچنان که دیگر نه در حال زندگی می کنند نه در آینده. اینکه چنان زندگی می کنند که گویی، نخواهند مرد و آنچنان می میرند که گویی هرگز نبوده اند. خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم و سپس پرسیدم: به عنوان خالق انسان ها، می خواهید آنها چه درس هایی از زندگی را یاد بگیرند؟
    - یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد. تمام آنچه می توانند انجام دهند این است که خود را محبوب دیگران سازند. باد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند. با بخشیدن بخشش یاد بگیرند. یاد بگیرند آزردن کسانی که دوستشان داریم بیش از چند ثانیه به طول نمی انجامد؛ ولی سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد. یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد. بلکه کسی است که نیازی کمتری دارد. یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند؛ اما بلد نیستند احساسشان را ابراز کنند. یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند اما آن را متفاوت ببینند. یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند؛ بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.
    با کم رویی گفتم: به خاطر وقتی که برایم صرف کردی متشکرم. آیا هنوز چیزی مانده که بخواهی به فرزندانت بگویی؟
    خداوند لبخند زد و پاسخ داد:
    یاد بگیرند که من اینجا هستم ... همیشه ...
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 25 اردیبهشت 1394 11:07 ق.ظ نظرات ()
    خُب به سلامتی و میمنت یه اتاق جدید هجرت نمودیم. اما بعد از اون رفتار همون چند تا دوست و رفیقی که توی خوابگاه و اتاق داشتیم هم عوض شد. هم اتاقی محترم (اونی که ترم یک تقریبا کلا با هم بودیم و ما رو به اسم هم میشناختن) پیدا بود که کمی ناراحته اما بروز نمیده تا اینکه دیروز حوالی ساعت 7 که داشتم از دانشگاه بر می گشتم دیدم که تلفنم صداش در اومد (لرزید البته) و دیدم که خودشه ... بعد از سلام و احوال پرسی گفت امشب میای با هم درس بخونیم؟ و منم: در کمال تعجب گفتم آره و فهمیدم که یه اتفاقی افتاده چون با اینکه اوایل ترم کلی برنامه برای درس خوندن داشت اما دریغ از باز کردن لای کتاب حتی برای امتحانات پایان ترم. به اتاقم که رفتم زنگ زدم که بیاد و نرسیده فهمیدم که باز چی شده ... با هم به هم زده بودن و منم طبق معمول شدم مستمع تا حرفاشو بزنه ... بعدشم رفتم به اتاق بچه ها که شامم رو ازشون بگیرم و همچنان اون داغون و له پشت من بود و سردرگم که چه باید کرد و مدام هم حق رو به خودش می داد ... خلاصه ساعت 10 شد و نه اون دنبال درس بود و نه میزاشت که من درس بخونم ... شماره منزلشون (!) را گیر آوردم که زنگ بزنم ببینم چی شده [ آخه 2 3 هفته پش برای اولین بار روی اصول حاکم توی زندگیم پا گذاشتم و با اوشون و ایشون صحبت کردم تا بالاخره از خر شیطون پیاده شدن و روابط دیسکانکت(Disconnect) شده مجددا به کانکت(connect) تغییر وضعیت داد - البته از نوع دیال آپ؛ هی زارت و زارت قطع میشد در طول هفته های اخیر- ] که دیدم بالاخره بعد از پیام بازی ها و دعواهاشون منزل تماس گرفتن و های های گریه و زاری که ... (این قسمتاش اصلا به من چه) تا اینکه بالاخره یجوری شد که از گریه و زاری خسته شدن و رفتن سر وقت زندگیشون مجددا ... اصلا  در نظرشون یه تراژدی در حد رومئو و ژولیت شده بود !!!
    ... که امروز صبح باز نمیدونم شماره منو کی بهشون داده که سرکار علیه تماس گرفتن که چرا گوشیش خاموشه و نگرانش شدم؟ خب من چی کار کنم؟ بابا من خودم هزارتا بدبختی دارم ... :/ البته هنوز هم برام این سوال هست که شماره منو از کجا پیدا کرده؟! آخه من اصلا عددی نیستم (Not Number) که بخوام به کسی شماره بدم یا کسی شمارمو داشته باشه و اصلا بود و نبودم انگار فرقی براشون (همکلاسی ها و سایر عزیزان) نداره1 ...
    فکر می کنن یادم رفته که ترم یک به خاطر سرکار خانوم آقا تا صبح بیدار بود و اونم هی زنگ می زد که امتحانم رو خراب کردم و فلان و چنان و من بدبخت هم نه می تونستم برم بخونم نه می تونستم بخوابم ...حالا بماند که با چه معدل خفنی ترم رو به پایان رسوندن جوری که وقتی شنیدم انگشت بر دهان کلاغ پر کنان تا ولایت رفتندیدندم !!!

    آخه یکی نیست با اینا بگه ... نه به خودم بگه: «کل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی» ... اگه من قرار بود دفتر مشاوره و مددکاری بزنم که میرفتم کار خودم رو مینداختم روی غلتک نه اینکه اینا تا هی مشکل پیدا می کنین و تقی به توقی میخوره میاین سراغ من! حالا بماند که وسط فرایند جوشکاری روابط چقدر فحش و بدوبیراه نثارم شد ... جناب هم اتاقی 4 سال از بنده بزرگترن و به تعبیر خودشون از اون آدمای ..... بودن که هر کاری کردن جز عشق و عاشقی که آخرش هم عشق و عاشقی رفت توی پاچشون هر چند من هنوزم به روابطشون خوش بین نیستم ... این خط، اینم نشون! البته نه اینکه بگم چون حسودیم میشه و چه و چه ... بنا به یه سری مسائل سوای از سن و سالشون !!!



    اصلا نمی دونم چرا خواجه حافظ شیرازی  گفته «از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر / یادگاری که در این گنبد دوار بماند» آخه سخن عشق که مثل باغ پرندگان نیست که همش جیک و جیغ و ویغ و بگذریم ... والا دل اینایی که من دیدم گاراژیه برای خودش و به تعبیر یکی از اساتید گاراژ هم جای ماشینای خرابه، آدم هیچ وقت ماشینی رو که سالمه تحویل گاراژ نمیده و اونایی که توی گاراژن هر کدوم یه عیب و نقصی دارن برای خودشون (خراب به معنای دارای عیب و نقص نه خدایی ناکرده ...) ... اگه قرار به عشق و عاشقیه که وضعیت مشخصه ... اما ... اگه یه نفر بخواد چند تا هندونه رو همزمان با یه دست بلند کنه که میشه ... بگذریم! توضیحات تکمیلی ایشالا در آینده ای نه چندان نزدیک ...


    هیــچ کی نمی تونه بفهمــه           که دلم  از  چی  گرفته
    هیــچ کی نمی تونه بفهمــه           که صدام از چی  گرفته
    هیچ کی نمی مونه که با من           توی راهم همسفر شه
    آخه    می ترسه   که  با  من           با دل من در به در  شه

    # یگانه_محسنشون # آلبوم_نفس های_بی هدف # هیچ کی_نمی تونه_بفهمه 1

    به قول فامیل دور: آقای مجری!!! نشد ما بیایم با یه نفر درد و دل کنیم و بعدش اون طرف بهمون ثابت نکنه که از ما بدبخت تره!!!
     ما خودمون کلی بدبختی سرمون هوار شده و بعضیا (!) هم یه انتظاراتی ازم دارن که انگار من غول چراغ جادوم ... توی دو هفته گذشته به اندازه کافی خسته شدم ... به اندازه کافی همکلاسی ها رو شناختم ... به اندازه کافی کسایی که ادعای دوستی داشتن رو شناختم و به ذات همشون پی بردم ... هیچ وقت (یعنی کم پیش اومده) عجولانه قضاوت نکردم ولی بعضی ها رو میشه شناخت: از روی ظاهر و رفتار و حرفایی که میزنن؛ اما از همون اول محتاطانه عمل کردم و منتظر موندم تا اینکه خودشون رو نشون دادن ... کسایی که وقتی چیزی ازت میخوان در به در دنبالتن اما بعدش دِ برو که رفتی ... حتی جواب سلام هم نمیدن !!!

    ترم دو داره تموم میشه اما من هنوز تنهام ... بدون هیچ پشتیبانی ... ترم بالایی ها رو که میبینم همه با همن اما همکلاسی های ما هر کدوم ... بگذریم !!!  خبرایی در راهِ ... به قول بعضیا Coming Soon ....


    پ. ن.1: آلبوم جدید هنرمند محبوب کشورمون آقای محسن یگانه هم در اومده اما من فعلا حس و حال آنالیزش رو ندارم ... الکی مثلا خیلی پایبند به اخلاقیاتم و دانلودش نکردم !!! ... ولی بعدا اگه حسش بود نظرم رو میدم ... اگه نشدم ایشالا دو سه سال دیگه که آلبوم بعدیشون رو ارائه کردن راجع به این آلبوم اظهار فضل می کنم ...
    پ. ن.2: نمی دونم چرا سایتای آپلود عکس کار نمی کنن ... احتمالا اونا هم مثل بلاگفا دچار اختلال شدن ... خدا شفاشون بده !!!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 15 اردیبهشت 1394 02:56 ب.ظ نظرات ()
    یعنی یک مشت جلبک رو دور هم جمع کرده بودن برای زندگی مفیدتر بودن تا همکلاسی های ما. ساعت دوم لابراتوار خانوما گفتن آقای معلوم الحال بیاید کلاس رو تعطیل کنیم و ما هم نه نگفتیم و رفتیم به مراسم جشنی که توی دانشگاه بود و اینکه هنوز کامل از مراسم مستفیض نشده بودیم که زنگ زدن بدویید بیاید سر کلاس استاد اومده عصبانیه که چرا سر خود کلاس رو تعطیل کردین و وقتی من این جملات رو به خانم های حاضر در صحنه ابلاغ کردن گفتن که نه ما نمیریم شما هم نرید. فلذا ما هم با خیال تخت رفتیم خوابگاه که استراحت کنیم (آخه ساعت 7 صبح هم اتاقیم بلندم کرده که آهنگ فلان رو داری؟ آخه یکی نیست بگه نامسلمون من ساعت 3 خوابیدم توی سر و صداتون حالا هم آهنگ ... از من میخوای؟) خلاصه رسیدیم خوابگاه هنوز بساطمون رو زمین نذاشته بودیم که زنگ زدن بیا که استاد تهدید کرده که فلان می کنم و بسان و از اینجور تشکیلات که منم باز بدو بدو خودم رو رسوندم دانشگاه و لابراتوار و در نفس نفس زنان نشستیم که در طرح آزمون سازی یکی از ترم بالایی هامون شرکت کردیم.
    حالا داریم بیرون میایم که یکی از خانومای عشق تعطیلی (جیغ جیغوی سابق!!!) از شما انتظار نداشتم! گفت: عه من خب چی کار می کردم؟

    حالا بماند که توی سلف یک مشت ابله گمان بد بردن و کلی خزعبلات نثارم کردن ... هر کی ندونه انگار از کثافت کاری هاشون خبر ندارم. اصلا نمی دونم چرا همکلاسی های ما اینقدر دو رو هستن. چون آقای A با B مشکل دارم اگه B کنار من بشینه یعنی من رفیقشم و ... حالا بماند که خودم نمی خوام سر به تنه جناب B باشه و به خونش تشنم از ترم بالایی های زبان که میپرسم میبینم روابطشون حسنه ست نمونه ش همینه همسایه هامون اما همکلاسی های ما که یکی اینوریه یکی اونوریه آخرشم هیچی ... نشد یه بار یه تصمیم درست و حسابی بگیرن! بماند از این زیرآب زنی هاشون و پشت سرهم حرف زدناشون و قر و فر و عشوه هایی که جلوی هم میان !!!

    امروز با دکتر ا صحبت کردم. از نظر اون برای رفتن مشکلی ندارم و اگه درخواست بدم هم با آشنایی که از این دانشگاه رفته به دانشگاه مقصد من به راحتی با درخواستم موافقت میشه اما هنوز هم مرددم ... چهار سال بمونم و با آدمایی زندگی کنم که مدام قبلشون عوض میشه یا برگردم به یه جای نزدیک تر. جایی که مردمش از نظر فرهنگی تفاوت زیادی با خودم ندارم هر کس به فکر خودشه و می خواد یجوری زیرآب اون یکی رو بزنه.


    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 13 اردیبهشت 1394 12:00 ق.ظ نظرات ()
    ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون  /  او به منزل ها رسید و ما هنوز آواره ایم



    درست 11 سال پیش توی یه همچین روزی گل آقای بچه ها یا بهتره بگم گل آقای ملت ایران درگذشت. بزرگ مردی که بیماری سرطان خون خودش رو از چشم ها پنهان کرده بود و و اصرار داشت که کسی از این واقعه مطلع نشه که خدایی ناکرده دلی آزرده بشه و یا خاطری اندوهگین ...
    مردی که خودش و مجله ش (که تمام زندگیش بود) رو فدا کرد اما حاضر نشد اصول خودش رو زیر پا بذاره (هنر برای هنر یا هنر برای مردم؟!) ... اون گل آقای ملت بود اما اصول خودش رو داشت و پاش موند ... تا آخرین لحظه ... هیچ کس هم از علت تعطیلی مجله ی اون باخبر نشد و حتی خودش تمام شایعاتی که راجع به تعطیلی مجله ش نقل می شد تکذیب کرد ...
    کاش ما هم می تونستیم تا پای جونمون بایستیم و خودمون رو فدای خواسته های این و اون نکنیم ... کاش ... کاش ... و کاش ...
    خیلی وقت ها دوستام رو خندوندم و شادشون کردم ولی آیا با اون کارم دل کسی رو هم شکستم؟! شوخی ها و انتقاداتم صادقانه و منصفانه بوده یا از روی غرض؟! کاش مثل گل آقا بودم ... مردی که تحصیلاتش رو به تعبیر خودش دست و پا شکسته ادامه داد اما همیشه از اصول خودش توی طنز تبعیت کرد و به گونه ای از همه انتقاد می کرد و کاریکاتورهاشون رو توی مجله ش چاپ می کرد که حتی خود شخصی که از اون انتقاد شده بود هم صادقانه خطا و اشتباهش رو می پذیرفت یا پاسخ مناسبی در قبال انجام اون کار برای مجله ارسال می کرد .

    به هر حال خدایش رحمت کند ...


                  «گل آقا»
    آویخته از صندلی کهنه عصایت
    بر صندلی کهنه کلاه تو و بارانی خیس ات
    بر میز تو آن عینک مبهوت
    چشمان تو پس کو؟
    ***
    تا غنچه خاموش
    از خود به در آید
    تا گل دمد از شاخه و در هلهلۀ عطر
    چتری بگشاید
    یک عمر فقط با قلم سبز نوشتی
    ***
    ای سرو که افتادی و رفتی
    در کوچه ما جای تو سبز است

                                     (عمران صلاحی)

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 8 اردیبهشت 1394 09:50 ب.ظ نظرات ()
    بودن، یا نبودن، مسئله این است
    آیا شایسته تر آن است که به تیر و تازیانه ی تقدیر جفاپیشه تن دردهیم،
    و یا تیغ بر کشیده و با دریایی از مصائب بجنگیم و به آنان پایان دهیم؟
    بمیریم، به خواب رویم - و دیگر هیچ.
    و در این خواب دریابیم که رنج ها و هزاران زجری که این تن خاکی می کشد، به پایان آمده.
    این سر انجامی ست که مشتاقانه بایستی آرزومند آن بود.
    مردن، به خواب رفتن، به خواب رفتن، و شاید خواب دیدن ...
    ها! مشکل همین جاست؛ زیرا اندیشه اینکه در این خواب مرگ
    پس از رهایی از این پیکر فانی، چه رویاهایی پدید می آید
    ما را به درنگ وا می دارد: و همین مصلحت اندیشی است
    که این گونه بر عمر مصیبت می افزاید.
    وگرنه کیست که خفّت و ذلّت زمانه، ظلم ظالم.
    اهانت فخر فروشان، رنج های عشق تحقیر شده، بی شرمی منصب داران
    و دست ردی که نااهلان بر سینه ی شایستگان شکیبا می زنند، همه را تحمل کند،
    در حالی که می تواند خویش را با خنجری برهنه خلاص کند؟
    کیست که این بار گران را تاب آورد.
    و زیر بار این زندگیی زجر آور، ناله کند و خون دل خورد؟

    «هملت»


    بالاخره اردیبهشت ماه شد و بازگشایی سایت وزارت علوم به جهت انتقالی و میهمانی دانشجویان ... و من که هنوز درگیر یه حس تردیدم ... بعد از اون شاهکاری که در انتخاب رشتم انجام دادم و تبعید به جایی که الان توش مشغول تحصیل هستم خیلی از دوستام دیگه تحویلم نگرفتن، معلم هام منو به حساب نیاوردن موندم تنهای تنهای تنها توی یک شهر غریب ... شهری که واقعا از محل زادگاهم دوره؛ شهری با مردم آروم و مهربون اما دوستایی که دورویی ازشون می بارید؛ جلوت قربون صدقت میرفتن و پشت سرت صدتا حرف ناجور راجع بهت میزدن ... 
    استادا که در کل بد نبودن ... یکی دوتا استاد واقعا شیوه تدریسشون و رفتارشون منو جذب خودش کرد مثلا فارسی عمومی؛ با اینکه توی حذف و اضافه برداشته بودم اما فکر می کنم بیشتر از بقیه سر کلاسش رفتم؛ کلاس اصلی من پنجشنبه هابود اما یکشنبه ها هم با بچه های تیچینگ میرفتم و پنجشنبه ها هم اگر وقت میشد در دو نوبت سر کلاسش حاضر بودم! هر بار یه چیز تازه سر کلاسش مطرح میشد، حرفایی که واقعا به دل می نشست ... تا جایی که این ترم هم پنجشنبه ها 8 صبح (علی رغم حرف برخی بزرگان مبنی براینکه کلاس 8 صبح *جیگر* است) خودم رو ملزم کردم سر کلاسش باشم و همیشه هم حاضرم؛ با اینکه جزوه عوض شده اما بازم حرفای جدید و خاطراتش دلنشینن! یه استاد به تمام معنا تووووپ !!!
    - این سری که منو دید گفت: خسته نشدی از کلاس ما؟! 
    - منم گفتم: نع !!! هستیم در خدمتتون ایشالا ...
    استاد دستور هم یه خانم مسن باسواد بود و هست که علاوه بر انگلیسی تسلط کامل به زبان فرانسه داره؛ استادی که با وجود شیطنت بعضیا (اعم از ذکور و نفوس) و جلف بازیاشون باز هم با یه تذکر یا یکی دو جمله کلاسو آروم می  کنه!!! اونم بدون  اینکه عصبانی بشه.
    و یا یکی دیگه ازاستاد خوش قلب جناب "ق" که شاید بعضیا به خاطر لهجه بریتیشش ازش خوششون نیاد یا بگن بی سواده اما در واقع یه استاد به تمام معنا مسلطه که با انرژی زیادش کلاس رو به وجد میاره و با خودش همراه می کنه. یعنی احساس توی صداش موج می زنه. نقاشیش هم بدک نیست، یعنی بهتر  شده! سعی می کنه با  کشیدن تصاویر مختلف مطلب رو بهم ملتفت کنه. خلاصه ایشونم خدا حفظش کنه و ایشالا این ترم یه نمره خوب ازش  بگیرم.
    * تصویر مرتبط هم ایشالا متعاقبا قرار خواهد گرفت !!!
    و اما دوستان ... اول بگم که هنوز نرسیده دو سه حرف آخر فامیل ما پرید !!! خیلیا باهام صمیمی شدن توی خوابگاه اما من طبق اصول خودم همیشه سعی کردم فاصلم رو باهاشون حفظ کنم و اینکه واقعا هم شناختمشون !!!  عزیزان همکلاسی رو هم هنوز ازشون خبر ندارم، ولی هستن حضراتی که رشته ما و ورودی مون رو  با اونا میشناسن بس که ....ن !!!
    اما یه دوست واقعی هم پیدا کردم! از اونایی که متحول می کنن  .. نمی دونم اون من رو به عنوان دوست قبول داره یا نه اما من حاضرم جونم رو هم فداش بکنم!!! [نمی دونم چرا از این دوستا کمن و حتی یکی دوتاشون مجازین! اما به هر حال حرفاشون که حقیقیه و ...] 
    خب اینا چه ربطی داشت به جملات شکسپیر؟ چی بگم والا ... تو عالم واقع حرفم نمیاد (I am dumb as an Ox) اما اینجا میاد .. حالا هر  چند یخورده ولی بازم  خودش کفایت می کنه.
    مبحث انتقالی رو چند تا از ترم بالایی ها و  هم ترمی ها (!) باز انداختن توی کلم که بیا برو ... اگه قرار به رفتنه که فکر کنم کلاس خالی بشه  ... نمی دونم چی بگم، اختلاف فرهنگی، بعد مسافت، هم کلاسی های تفلون (نچسب)، بی محلی بعضیا و ... باعث شد خودمم به فکر انتقالی یا میهمانی بیفتم. اما اون استادا و اون رفیق گرام خودشون یه جورایی دلیلمن برای موندن. هنوز موقع انتخاب رشته رو فراموش نکردم؛ خودم به خدا گفتم: لطف آن چه تو اندیشی، حکم آن چه تو  فرمایی ... هر جا و هر رشته ای قبول بشم میرم چون جزوی از تقدیرم بود مثل همون وقایعی که سال کنکور برام افتاد و غیره و اگه خدا اون خداییه که یوسف رو از قعر چاه به اوج رسوند، میتونه دست منو هم بگیره ... و اینکه جالبه بر اساس پیش بینی سامانه انتخاب رشته سازمان سنجش هم اولین پیشنهاد همین دانشگاه مذکور بود (با این توضیح که  هر چی جلوتر میرفتی احتمال قبولی بیشتر میشد) و اینکه من خاک بر سر کافر چرا با این همه نشانه ایمان نمیارم؟؟؟!!!!!
    نمی خوام بگم اون قدرا هم مذهبیم ... اما اون قدرا هم بی وجدان نیستم! از همون اول سرم به کار خودم گرم بود و حریم خودم رو حفظ کردم. شاید بیش از حد مجاز  ... اما خوبیش اینه که لااقل هیچ دلخوری پیش نیومد! نه مثل بعضیایی که دوستیشون به یه آدامس و اس ام اس بنده !!! ولی بازم در نوع خودش یه نیمچه اعتبار داریم پیش همه عزیزیم !!!
    * به قول دوست گرام: خوبی تنها موندن و آدمای تنها (من) اینه که اگه کسی () بیاد سمتشون واقعا به خاطر خودشون اومده جلو. منم گفتم: بدیش اینه که اصلا کسی نمیاد سمتت 

    اما باز دغدغه اصلیم شده "رفتن یا نرفتن؟!" برگردم به جایی که شاید بخاطرش کمی به اعتبارم برگرده یا بمونم و بسوزم و بسازم؟!!

    پ. ن.: ناقلان اخبار و طوطیان شکر شکن ندا در دادند که به مناسبت ماه مبارک رمضان امتحانات پریده عقب ... بدبخت شدیم رفت  بعضی استادا هم شلنگی داره میرن که رفته باشن و خلاصه یه جورایی کورسشون رو تموم کنن. ولی نباید فراموش کنیم که: "دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه"
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 4 اردیبهشت 1394 01:31 ق.ظ نظرات ()
    صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را    /    ولی من باز  پنهانی تو را هم آرزو کردم
                                                                                          " شهریار"

    امشب ناسلامتی شب آرزوها بود. بعد یه کلاس داوطلبانه فوق برنامه (تاریخ تحلیلی) که انصافا کلی خوش گذشت، چون دلم گرفته بود با یکی از دوستان رفتیم داخل شهر و حدودا تا ساعت 9 دور دور کردیم و شام خوردیم و در آخرم برگشتیم. 
    اوضاع اتاق همچنان در شرایط آماده باش بود و چون حوصله هم اتاقی های بی ملاحظه رو نداشتم افتادم رو تخت و خوابم برد تا اینکه باز با سروصداشون ساعت 12 بیدار شدم که این بار به روشون آوردم که در نهایت پرروئی جواب دادن. تصمیمم قطعی شده که دوباره یه  سر به اتاق مدیر دانشجویی و پشت بندش مدیر دانشگاه بزنم! آخه این انصافه که حضرات ... برن توی بهترین اتاقا و ساکت ترین بخش مجتمع اما من آواره با یه سری اخلال گر هم کاسه شم! دیگه تذکرا و حواله های  برو پیگیری می کنیم هم حالیم نمیشه اینبار! 
    خلاصه باز  خوابیدم که  با صدای خنده نکره آقایون ساعت 2:30 بلند شدیم. راسته که میگن دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید؟ (آخه هم دیگه رو نگاه می کنن و پقی میزنن زیر  خنده) - الان حدودا یه ربع به سه شده تازه لامپ رو خاموش کردن که چراغ خاموش بخندن.
    امشب خیر  سرم قرار بود دعا کنم ... برای خودم ... مادرم ... پدرم ... فکر نکنم هنوزم دیر شده باشه ... 

    * پ.ن. : ترم قبل تاریخ رو پاس کردم اون هم با نمره کامل. هر چند اواسط ترم استاد اول بدلیل سکته قلبی کنار  رفت و  یه استاد جدید اومد که انصافا از سطح سواد و اطلاعاتش خوشم اومده و میاد. فلذا با هماهنگی نیمه سر کلاسش حضور بهم میرسونم و بعضا شیرین زبونی هم می کنم.


                                                             دعاهاتون مستجاب و ایام به کام
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 2 1 2
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات