منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • امشب بخاطر یک دقیقه بیشتر همه دارن خودشون رو پاره میکنن !
    همه هم اتاقیا رفتن پیش خانواده و تنها دارم برای میان ترم تستینگ فردا میخونم! 
    اونم چه خوندنی؟... نیم ساعت روی یک جمله خیره میشم و هی میخونم و میخونم و میخونم . . . غرق تو رویاهامم. 
    این روزا اینقدر که غرق در وهم و خیالم توی دنیای واقعی نیستم. دارم از خودم بیزار میشم. 
    پنجمین یلدای خوابگاهیم رو دارم میگذرونم. 
    پارسال با مهدی بودم. 
    سالهای قبل رو یادم نمیاد !

    دلتنگم . نمیدونم دل تنگ چی؟ 
    دل تنگ خونه وخانواده که نیستم ... یعنی فکر نمی کنم باشم، چون تا زنگ نزنن و هبر نگیرن من زنگ نمیزنم و پیام نمیدم. زنگم میزنن هم کوتاه و سریع جواب میدم که زود مکالمه م تموم بشه .

    ...

    لعنت به این گوشی که به عمر زندگی دانشجوییمه و نمیذاره دو کلام با شماها هم حرف بزنم . عمر من و این گوشی دیگه سراومده
    آخرین ویرایش: جمعه 30 آذر 1397 11:23 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 19 آذر 1397 05:54 ب.ظ نظرات ()
    شنبه گذشته سر کلاس بودم که دیدم تلفنم داره زنگ میخوره. به شماره نگاه کردم و تعجبم بیش از پیش شد! استاد مترجمی دوره لیسانسمون بود. جواب ندادم. استاد درسش رو داد و با عصبانیت کلاس رو ترک کرد  چون هر چی میگفت ما نمیفهمیدیم! و گفت واقعا فک میکنم اشتباهی سرکلاس اومدم. 
    منم منتظر کلاس بعدی مون شدم که تنکولوژی بود و گروه پسرا تنها گروه پیروز میدان بود که با اصلاحات جزئی مجوز حضور در کارگاه هفته پژوهش رو داشت. 
    برگشتم خوابگاه و به استاد دوره لیسانس زنگ زدم. بوق دوم گوشی رو برداشت و: معلوم بی معرفت چطوره؟! تو نباید یه خبری از خودت به ما بدی؟! من امروز اسمت رو دیدم که زدن ارشد قبول شدی. من فکر میکردم هنوز یک سال دیگه درس داری :/ و منم باهاش یک سری حرف زدم و ایشونم باز همون نصیحت های سابقش رو شروع کرد و تهش با تبریک مجدد به من و خانوادم خداحافظی کرد. 

    آخرین ویرایش: دوشنبه 19 آذر 1397 06:06 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 15 آذر 1397 09:11 ق.ظ نظرات ()
    رشته ی پیجت اگر بگسست معزولم بدار 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 15 آذر 1397 09:07 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 8 آذر 1397 04:27 ب.ظ نظرات ()
    میفرماد:
    در را به روی حضرت پاییز وا کنید

    [http://www.aparat.com/v/vPRph]
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 8 آذر 1397 04:37 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 5 آذر 1397 11:44 ب.ظ نظرات ()
    برگشت گفت: هر وقت به این نتیجه رسدی که هممون عین هم نستیم حق داری پیام بدی، در غیر این صورت بیخیال

    برای من همه‌تون عین همید .. عجیب !!!
    هیچ وقت درکتون نکردم. 


    حق با استاد محمدی بود ...
    همین!
    آخرین ویرایش: دوشنبه 5 آذر 1397 11:43 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 4 آذر 1397 11:25 ق.ظ نظرات ()
    بعد سالها یه ذره اعتماد به نفس پیدا کردم و یه عکس با افاصله دور از خودم گذاشتم روی پروفایل واتس اپم. کنار یه کلبه جنگلی دلبر :)
    دقایقی پیش دیدم استاد سابقم دوره لیسانسم (همکار پژوهشی) بدون سلام و احوال پرسی پیام داد:
    «عکس پروفایل شما شبیه کلبه جنگلی پارک *** در *** است.»
    بعد از سلام و احوال پرسی بهش گفتم چه عجب یک نفر درست حدس زد! همه پیام میدادن که **** حسابی داری خوش میگذرونی. خوش به حالت :) و منم میگفتم بابا این همون شهر دانشجویی سابقه!!!!
    ایشونم گفت: «حداقل من *** رو خوب میشناسم.»
    آخرین ویرایش: یکشنبه 4 آذر 1397 11:26 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • من همیشه هستم
    تا آخرش
    من همون علی کوچولوی قصه‌هام
    آخر همه قصه‌ها من می مونم و حوضم!
    آخرین ویرایش: جمعه 2 آذر 1397 10:55 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 1 آذر 1397 10:39 ق.ظ نظرات ()
    دیشب با فرشاد راجع به ازدواج صحبت کردیم. از نامزدش گفت. اینکه خواستگار داشته و میخواستدش. به همین خاطر با اینکه نه درسش تموم شده بود، نه وضعیت خدمتش مشخص بوده نه کار داشته و نه هیجی میره خواستگاری ...
    به منم گفت برو حرف دلت رو بزن. قبل از اینکه دیر بشه.

    بهش گفتم: من استاد "نه" شنیدنم و اصلا هم بلد نیستم زبان رمزآمیز زنان این مرز و بوم رو درک کنم! از وقتی چشم باز کردم و یادم میاد دوستش داشتم ولی حاضر نیستم زندگیش رو خراب کنم. هر بار هم شنیدم خواستگار براش اومده و پدرش ردش کرده ناراحت شدم. از این بابت که بازم باید تحمل کنم و ببینم که هنوز تنهاست ... مثل خودم! من هییییچ مزیتی ندارم که بخوان اون رو بهم بدن برای همینم منتظرم که یه روز خبر عقد و عروسیش رو بهم بدن. اون روز مسلما منم خوشحال خواهم بود چون خوشبختیش رو میبینم. دوست ندارم آینده‌ش تباه باشه ... نمیخوام ببینم آینده‌ش مبهمه ... میخوام شادیش رو  ببینم. ببینم که از ته دل میخنده! دلم برای خنده‌هاش تنگ شده ... خیلی وقته که ندیدمش .. خیلی وقتی که برام نخندیده .. دوست دارم بخنده ... دوست دارم زودتر ازدواج کنه .. دیگه تاب و توان بار سنگین عشقش رو ندارم .. انتظار آدم رو پیر میکنه ...

    پی نوشت: اومدن کامنت گذاشتن که برو بگو نهایتا تهش "نه" میگه :)
    خب من اگه تاب و توان نه شنیدن داشتن که عین باقی دیوونه بازیام میرفتم و حرفای دلم رو میزدم. (نه شنیدن برای من چون رفتن جان از بدنِ) در ضمن انقدرها هم خوش بین نباشید. عشق و وصال مال قصه هاست. این روزها همه غم نان دارن. همین که یکی رو بدبخت تر نکنی خودش خیلیه!
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 1 آذر 1397 05:01 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات