منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال دوشنبه 2 مرداد 1396 04:39 ب.ظ نظرات ()

    یکی از معضلاتی که من زیاد باهاش روبرو شدم لوکیشنی هستش که بچه ها ازش میان. درسته بعضیا مثل خود من حضورشون توی چندتا منطقه محل اختلاف هست اما این عده خاصی که میگم دیگه نوبرن واقعا!

    نمی دونم چرا بعضی ها برای اینکه بگن خیلی باکلاسن، خودشون رو بچه تهران معرفی می کنن. بعد که ریز میشی و ذره بین دستت می گیری می بینی از اکبرآباد، اسلامشهر، پَرَند، چَرَند، رباط جعفر، شهر ری، ورامین، کرج، اراک، قم، یا حتی کاشان سر در آوردی.

    یه عده هم میگن ما بچه تهرانیم بعدا کاشف به عمل میاد که مشهد، ارومیه، اصفهان، شیراز یا حتی بندرعباسن! مثل بچه آدم بگید کجایی هستید، ما هم قول میدیم نیایم خونتون : ) اینجوری برای خودتون خوب نیست، فردا میگن حرفش دو تا شد!


    + با تشکر و عرض معذرت از همه اهالی مهمان نواز و غیور تهران و حومه!

    آخرین ویرایش: دوشنبه 2 مرداد 1396 05:00 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 18 تیر 1396 08:29 ب.ظ نظرات ()
    پارسال من با همکلاسی هام یه مشکل پیدا کردم. از این بچه های سال اولی ها که روز اول ترم بریم دانشگاه و لوازم التحریر بخریم و ...
    این میون یکی از دخترای مثلا همشهری های من هم آتیش بیار معرکه بود. اما این وسط یه پسر هم بود که اون هم از با اینکه میدونست حق با منه برای چهار تا لواشک و ... من رو به دختر ها فروخت 
    تمام این یک سال رو باهاش سرد بودم. البته من یک بار بعد از توهین هایی که بهم از طرف اونا بهش شد بهش پیام دادم ولی اون هیچ جوابی بهم نداد. و همین خودش یه نشونه بود برای مخالفتش با من.

    اوایل سال تحصیلی هم یکی دیگه از هم اتاقی هام رو واسطه کرده بود که توی قرار کافی شاپی شب های جمعمون علت قهر من رو بدونه و اینکه چرا دیگه باهاشون رفت و آمد نمی کنم واینهمه سرد شدم. اما من تمام مدت یه لبخند ملیحی روی لب هام بود و هیچی نگفتم. خودش خوب میدونست اشتباهش کجا بود. اما حتی حاضر نشد بیاد بگه معذرت میخوام. حتی موقع رفتن از خوابگاه هم شب قبلش تا دیر وقت اتاق ما بود اما هیچی نگفت و با همه خداحافظی کرد و رفت. 

    دیشب باز یه گروه تلگرامی زدن که بجه ها باز با هم در ارتباط باشن. 
    امشب اومد PV و این پیام رو داد:

    Aghaye ***** maro Halal Kon....roze akhar gheybet zad Nashod khodafezi konim o halal bodi betalanim

    (البته نمی خواستم پیامش رو باز کنم. نوتیفیکیشن تلگرام بغل لپ تاپم بالا اومد و دیدم که ی نفر اسم من رو نوشت. بازش که کردم دیدم اونه!)
    من هم روی حساب رفاقت و اینکه گذشته ها گذشته با یه استیکر تلویحا گفتم که باشه. که اینجوری جواب داد:

    Vali alaki ghahr karde bodi

    نمی دونم چرا همیشه همه از من طلبکارن !!!
    آره تو خوبی و دوستات ...
    آخرین ویرایش: یکشنبه 18 تیر 1396 08:43 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 6 مرداد 1395 11:00 ب.ظ نظرات ()
    بعد از حذف و اضافه ترم یک دیده بودمش. سر کلاس فارسی عمومی. کلاس ۷ دانشکده. از اون کلاس های درندشت که مثل یه اتوبوس بود. تا دلت بخواد پَت و پَهن بود که گاهی استاد هم نمی دونست چطور کنترل کنه اون همه جمعیت رو. البته اون زمان هنوز توی حس و حال بقیه نبودم که با ورود به دانشگاه خیلی زود عاشق و شیدا بشم! یکی از دوستام بهش اشاره کرد. گفت: "نگاه کن! هر هفته همون جا میشینه. ساکت و آروم. مثل خودت. هیچ کس هم نمیشناسدش." راست میگفت. هر هفته صندلی دوم ردیف اول سمت چپ کلاس مال خودش بود. آروم و سر به زیر. خیلی معمولی. 

    من از همون اول سرم به کارم خودم بود. نشون به این نشونه که حتی همکلاسی هام رو به اسم، فامیل یا شهرشون نمیشناختم و حتی گاهی توی تشخیص اینکه کدوم دختر آموزش زبان هستش و کدوم یکی ادبیات هم می موندم. یک بار ترم دو دختری رو در کتابفروشی دانشگاه دیدم که کتابی مشابه کتاب کورس ما داشت و وقتی سلام کردم و گفتم که شما هم زبانید گفت بله که خوشحال شدم و گفتم آموزش دیگه؟ که نگاهش یجوری شد و گفت: نخیر، ادبیات ... و درست یک ساعت بعد اون دختر رو سر کلاسمون دیدم و تازه فهمیدم که همچین همکلاسی هم داشتم و بی خبر بودم! 

    من به دلیل علاقم به فارسی عمومی هر هفته دو بار توی این کلاس شرکت می کردم. پنجشنبه ها و یکشنبه ها. یکشنبه ها همراه با دوستانم که آموزش زبان میخوندن. هر هفته همون ساعت و همون صندلی. بعد از اتمام کلاس هم مستقیم میرفتم خوابگاه. هیچ فکری نمی کردم. اما ... یک روز حس فضولیم گل کرد. از چند نفر پرسیدم که اون دختر رو میشناسن و همه سری به نشانه ی "نه" می تکوندن و لبخندی به نشانه ی "تو هم آره؟" :/ میزدن و رد میشدن. تا اینکه یک روز یکی از بچه های زیست شناسی رو دیدم. از قضا اون دختر از جلومون رد شد و اون رد نگاهم رو گرفت و گفت: زیست میخونه. توی بعضی کلاس های ما هست. که نگاهم به طرفش برگشت. گفتم: چه گرایشی؟ گفت: نمی دونم. بدبختی اینجا بود که دانشگاه تمام گرایش های زیست شناسی رو داشت و از قضا کلاس های هر یکی دو گرایش هم به دلیل داشتن دروس مشترک با هم بود. یعنی مثلا جانوری و سلولی، عمومی و گیاهی و دریا، ...! نمی دونم چرا برام مهم شدم بود اما یه حس دیگه ای بهش داشتم. عشق نبود. دوست داشتنی هم در کار نبود. اما هر چه که بود سخت مشغولم کرده بود. گفتم اگه سلولی باشه کارمون در اومده. شب توی خوابگاه از پسرهای گرایش های مختلف پرسیدیم. هر کسی میگفت نه این دختر همکلاسی ما نیست. مگه میشد؟ عمومی ها وجودش رو انکار میکردن و جانوری ها هم گردن نمی گرفتن. گیاهی و دریا و سلولی هم که نبود. بالاخره چی میخوند؟... اسمش؟ فامیلش؟ ... فقط یک فامیل از حضور و غیابای کلاسی دستم رو گرفته بود: "ب" ...

    ترم یک تموم شد و من همه چیز رو فراموش کردم تا اینکه باز ترم دو شروع شدم. من به خاطر سردی هوا حوصله رفتن توی محوطه رو نداشتم و همش توی راهروهای ساختمون مرکزی دور میزدم تا وقت کلاس بعدی بشه و برم سر کلاس بشینم. نه عاشق بودم و اونقدر داغ که توی همچین هوایی برم بیرون و نه اون قدر هم باحوصله! تا اینکه مقابل سایت دیدمش! بی توجه رد شدم. دوست زیستیم هم راهرو بعد به من ملحق شد و دوتایی شروع کردیم به سیر کردن در راهروها. سر هر راهرو که میخواستیم بپیچیم همین دختر رو میدیم. دفعه اول ... دوم ... سوم ... دفعه چهارم دیگه دخترک هم خنده ش گرفت. همینجور می رفتیم و باز هم به هم میرسیدیم. دوستم هم خنده اش گرفته بود. میگفت از این طرف بریم و دوباره همون دختر ... و دوباره از طرفی دیگه و مجددا همون دختر ...عجیب بود! عجیب! یاد این شعر فاضل نظری افتادم: "به روز وصل چه دل بسته ای؟ که مثل دو خط / به هم رسیدن ما نقطه ی جدایی ماست"

    اون شب توی خوابگاه مثل همیشه روی تخت دراز کشیده بودم و لپ تاپم روشن بود و کتابم باز. خیره شده بودم به کتابم و فکر می کردم. دوست زیستیم وارد اتاق شده بود و من حتی متوجه نشده بودم. بعد که دیدم هم دارن یه جوری بهم نگاه میکنن تازه دوزاریم افتاد که یه اتفاقی افتاده! و دیدم که بلعه ایشون همه چیز رو به بقیه گفتن و اینکه معلومی که همه رو نصیحت می کرد که عاشق نشین و بشینین و سرت به درستون باشه عاشق شده! عاشق یه دختر بی نام و نشان! حالا مگه میشد انکار کنی؟ من هیچ حسی به اون دختر نداشتم اما برام جالب بود. جالب ... جالب ... جالب ...

    گذشت تا اینکه هم اتاقیم که از قضا دوست***دختر محترمه شان زیستی هستن (بودن) سرخود پاپیش گذاشتن و از طرف من برای اون خانوم درخواست دوستی فرستادن! اون روز سر کلاس مدام گوشیم توی جیبم میلرزید و من بی توجه سرم گرم حرف های استاد بود. کلاس دستور خانوم "ع" .عادتم بود. حتی اگه پدر و مادرم هم زنگ بزنن سر کلاس جواب نمیدم! کلاس تموم شد و دیدم که چند تماس بی پاسخ و چند پیام نامفهوم از دوست زیستیم دارم. پیام های اول برام نامفهوم بودن و به تدریج لحنشون تندتر میشد چون به تماس هاشون جواب نمی دادم. کلاس که تموم شد پشت سر استاد مستقیم رفتم بیرون که دوستم به پستم خورد و فحش که کجایی تو؟ دنبالت می گردیم. اسم اون دختر رو فهمیدیم. اسمش شیداست! و گفت: تمایلی به این دوستی ها ندارم! تعجب کردم: دوستی با کی؟ چی؟ و گفتند که دوست***دختر دوستم از جانب من درخواستی به دوستشون دادن و ایشون هم رد کردن! داغ شدم. آخه چرا بدون اطلاع من؟ من اگه میخواستم خودم میرفتم جلو. چرا سر خود؟! تا شب عصبی بودم. بی توجه به همه دوستام. همه فکر می کردن به خاطر جواب "نه" شنیدن هستش اما اصل قضیه این کار زشت اون ها بود.کم رو بودن من به خودم مربوط میشد و دلیلی نداشت برای من کاری بکنن. اون هم این کار زشت و بی شرمانه. 

    گذشت و گذشت تا اینکه یکی از ترم بالایی هام هم از قضیه بو برد. و از قضا اون دختر رو میشناخت چون یک بار براش کاری انجام داده بود! از دست دوستام و هم اتاقی هام خلاص شده بودم و گرفتار امیرحسین شده بودم. هر روز از عشق می گفت و تفاسیر خودش. آدمی بود که با حرفاش موم رو ذوب می کرد و حتی می تونست ماست رو سیاه جلوه بده. من همیشه انکار می کردم. بحث رو عوض می کردم. ولی اون باز از چیزهای دیگه میگفت. از اون پسرهای هفت خط بود. پسر بدی نبود اما هر جور بود تفکر خودش رو به بقیه القا می کرد. برای همین ازش فاصله می گرفتم اما اون هم کارش رو بلد بود.

    اردیبهشت اومد. اردیبهشتی که برام اردی جهنم شد. نزدیک امتحانات ترم دو بود و کلاس ها هم تق و لق! سری زدم به محوطه که دوستم امیرحسین (ترم بالاییم. البته گرایش آموزش نه ادبیات. چون ترم چهار ادبیات هیچ پسری نداشت!) رو دیدم. نشستیم روی یکی از نیمکت ها که باز سر بحث رو باز کرد و از این گفت که چرا حرف دلت رو بهش نمیزنی؟ چرا میخوای ساکت باشی؟ چرا و چرا و چرا ... اگه حرف دلت رو بزنی حتی اگه جوابش نه هم باشه مطمئن باش خیالت راحت میشه که حداقل تو سعی خودت رو کردی. گفت و گفت و گفت و من هم فقط شنیدم و سری به نشانه ی تایید تکون دادم. کار همیشگیم بود. وقتی از فهمیدن کسی قطع امید می کردم در ظاهر تاییدش می کردم و خودم رو از شرِّ حرف هاش خلاص می کردم. می خواستم برگردم خوابگاه که دستم رو گرفت بیا بریم قدم بزنیم. حوصله نداشتم اما هر جور بود راضیم کرد. چند قدم نرفته بودیم که فهمیدم چه نقشه ای داره. همون دختر بود. داشت با تلفن صحبت می کرد. دوستش هم کنارش ایستاده بود. پاهام سنگین شد که امیرحسین بازوم رو گرفت و با خودش من رو کشید و من هم برای حفظ آبرو راه افتادم. گفت وایسا یه لحظه. سریع رفت پیش دوست اون خانوم و باهاش صحبت کرد و اشاره ی به من کرد و پشت درخت ها گم شد! من ساکت ایستاده بودم. حس می کردم که تمام دنیا ایستادن و به من نگاه می کنن. صدای گرومب گرومب قلبم رو میشنیدم. پاهام اونقدر سنگین بود که نمی تونستم برگردم. خدایا این چه ورطه ای بود؟! چرا من؟! من چی بگم؟! اصلا من تا به حال با دخترهای همکلاسیم هم صحبتی نداشتم. من موقع حرف زدن با دختر خاله هام هم گل های قالی رو میشمرم. چی بگم؟ بگم اشتباه شده؟... یهو به خودم اومدم. دیدم که داره به سمت من میاد. هر قدم که جلوتر میومد بیشتر گُر می گرفتم. خدا لعنتت کنه امیر! این چه کاری بود؟! 

    لحظات گذشت و بعد از چند ثانیه اون خانوم رو جلوی خودم دیدم: "ببخشید، کاری داشتین؟" هنوز آواز صداش توی سرمه! لکنت زبان گرفتم. نمی دونستم چی بگم: "ببخشید ... من ... من یه لحظه یه کاری باهاتون داشتم ... می خواستم ... می خواستم یه پیشنهادی بهتون بدم ... که ببینم موافقید یا نه" جون به لب شد تا این چند کلمه رو شکسته از حلقومم فرستادم بیرون.گلوم خشکِ خشک شده بود و مدام آب گلوم رو پایین میفر ستادم. ادامه دادم: "اگه موافقید که ....... (مکث کردم) و اگه نه هم که نه!". نمی دونستم چطور اون همه حرف رو بهش بزنم! اما ... خودش همه چیز رو فهمید. گفت: "اون حرفی که به فلانی زده بودین؟" و من اومدم بگم که من توی اون قضیه بی تقصیر بودم! که گفت: "من به اون خانوم هم جوابم رو گفتم." و من گفتم: "یعنی نه؟!" و ایشون هم گفتند: "بله ... ببخشید" که گویی زلزله اومد و کوه شکست. من دست و پا شکسته در جواب گفتم: "ممنون" و او هم یک: "مرسی و خدانگهدار" گفت و رفت سراغ دوستش. و من هنوز ایستاده بودم. انگار کفش های آهنی پام کرده بودن. نفس هام به شماره افتاده بود. به سختی راه می رفتم که دیدم امیرحسین از پشت درخت ها پیداش شد و بدو بدو اومد سمتم و محکم بازوهام رو گرفت و لرزوند و گفت: "اینهههههه! دیدی گفتم راحت میشی. حالا شیری یا روباه؟" ... و من بی تفاوت نگاهی کردم و گفتم: "نه" .. سریع راه افتادم به سمت خوابگاه. امیرحسین پشت سرم بود و خودش رو بهم رسوند. اون دوستم که زیست شناسی میخوند هم گویا از پنجره طبقه بالا من رو دیده بود و تمام حرکاتم رو زیر نظر داشت. همش باهام حرف میزدن. اما نمیفهمیدم چی میگن. فقط صداهاشون توی گوشم می پیچید. مستقیم رفتم توی اتاقم و افتادم روی تختم. تمام شب به سقف زل زده بودم. اشتباه ... بزرگترین اشتباه عمرم. صدام میکردن که "معلوم شام بگیر" "معلوم شام نگرفتی به درک. لااقل بیا شام بخور. اینجوری می میری." "معلوم چته؟" ... روز بعد بیدار شدم. باز هم همون معلوم سرد و بی احساس سابق بودم. کسی که نسبت به همه کس و همه چیز بی تفاوت بود. به من چه که کی عاشق شده و کی با کی دوست شده و کجا رفتن و چی کار کردن؟ به من چه! نمی خواستم با کسی حرف بزنم. باز راه افتادم به سمت دانشگاه ...

    یک سال از اون اتفاق میگذره و بالکل فراموشش کرده بودم. تا اینکه باز دیشب یادم اومد. باز هم به خودم لعنت فرستادم که چرا جسارت همچین کار زشتی رو به خودم دادم؟ چرا همچین اشتباهی کردم؟ من که از همون اول مطمئن بودم همچین دختری جوابش نه ست چرا رفتم جلو؟ اصلا من که این کاره نبودم! دنبال این کارها نبودم! چرا من ...؟! این بدترین کاری بود که در تمام عمرم کرده بودم. بدترین و بزرگترین اشتباه عمرم ... لعنت به من ... لعنت ... . الان یک سالِ که رفته و من فقط هنوز درگیر همون یک دقیقه صحبتم. چرا حرف زدم؟ میمردم و لال میشدم؟ 

    چه غریب ماندی ای دل
    نه غمی نه غمگساری
    نه به انتظار ِ یاری
    نه زِ یار، انتظاری ...
    غم اگر به کوه گویم
    بگریزد و بریزد
    که دگر بدین گرانی
    نتوان کشید یاری 
    معلوم ترین حال           
    ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۴ -  ساعت ۱۵:۲۳
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:23 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • ۱. پیش از واقعه (!):
    یادش بخیر زمان ما ... طرف کنکور داشت نصف محله رو آذین بندی می کردن و روز کنکورم طرف رو از زیر قرآن رد می کردن که بره آینده خودش و مملکت رو بسازه و بیاد ... الان مورد داریم طرف نمی دونه کدوم گروه (های) آزمایشی شرکت کرده و کد داوطلبی و فلان و بهمانش چی هست، چه برسه به اینکه حوزه آزمونش کدوم قبرستونی تشریف داره! خوشبحالشون بخدا :( همینان که زندگی می کنن

    ما از کل دوران کنکور یه دونه جناب توکلی رو یادمون میاد که اگه بخوایم این قانون «یکسان سازی امکانات برای همه دانش آموزان کل کشور» در نظر بگیریم هنوز هم هستن و دو روز مونده به کنکور هی میان تیلیویزیون (!) و میگن: «داوطلبان عزیز پاک کن و مداد نرم فراموششون نشه»! یجوری میگفت مداد نرم انگار مداد سخت هم داریم! لابد فکر کردن مثل اجداد غارنشینمون میخوایم با قلمای آهنی و مته و دریل تویپاسخ نامه هنرنمایی بکنیم. جالب ترش این بود که اصلن حرفی از «تراش» بنده خدا نمی زدن که جا داره بنده از همین جا از جامعه «مدادتراشان» عذر بخوام و بهشون قول بدم که انشاء الله به یاری خدا استاد مشایخی رو در اسرع وقت جهت دلجویی خدمتشون بفرستیم (نیست بنده خدا یه سفر دور دنیا در ۸۰ روز نصیبشون شده و هی از اینور باید بره اونور -آرژانتین- و از اونجا بره یه جا -ینگه دنیا- و ....)

    ۲. حالا از خاطرات پیشا کنکوری اگه بخوایم بگذریم که الحق و الانصاف نمیشه گذشت میرسیم به خاطرات حین کنکوری:

    ما مثل همه رفتیم سر جلسه که بشینیم، دیدم که ای بابا! صندلی خاردار هم به شکنجه هاشون اضافه شده. اومدیم به مراقب گفتیم: «میگم منو دور بریام که هیچی نخوندیم، وضع صندلیاتونم که اینه اگه اجازه بدین دور همی روی زمین بشینیم و یه و امرهم شورا بینهم بکنیم» که یه چش غره ای رفت که منصرف شدیم و گفتیم: «شوخی کردم گُلَم» و به هر نحوی بود نشستیم روی صندلی مون. حالا که برای کنکوریا مبل میارن که مبادا اونجاشون خسته بشه یه وقت خراب کنن. مراقبا هم که همه ماشالله بزنم به تخته ...مال ما مثل دراکولا بودن بخدا، از دهن یکی خون سرازیر بود، یکی دهنش کف کرده بود، یکی چشاش زده بود بیرون، یکی ...

    یکی دیگه از موارد این بود که مسئول آزمون هی می گفت «داوطلبان عزیز» «داوطلبان عزیز»! اینقدر که اوشون ما رو «عزیز» خطاب کرد ننه بابامون توی خونه عزیز صدامون نکرده بودن. ینی تمام کمبود محبت های بیست سال اول زندگی مون جبران شد. حالا بماند بنده خدا فکر می کرد ما از پشت کوه بلند شدیم اومدیم و هی میگفت برگه رو چطوری پر کنیم و ببینیم واقعا پاسخنامه مال خودمونه یا نه و این که لامصبا چشاتون اینور اونور نچرخه سوالاتون متفاوته و ...

    ده دقیقه مونده به شروع فرآیند آزمون هم برای محکم کاری -همین جناب «عزیز»- برگشت گفت: «داوطلبان عزیزی که دستشویی دارن بگن تا ما بریم براشون! ینی ترتیب کاراشون رو بدیم! نه ینی ببریمشون کاراشون رو بکنن» و یهو همه برگشتن گفتن» «من» «مو» «مه» «بع» «بععععع» «صدای شیهه اسب» «صدای قارقار کلاغ» «صدای سوسک» و این وسط هم بعضیا بودن که مثه ماهی دهنشون رو باز و بسته میکردن که: «ما هم دستشویی دوست و ازین صوبتا»! (هنوزم نمی دونم ماهیا برای دستشویی کجا میرن؟! به سوالای ما سر جلسه کنکور جواب نمیدن همین میشه دیگه) بماند که بنده خدا فهمید چه اشتباهی کرده و اومد درستش کنه گفت: «داوطلبان عزیز بتمرگید سر جاهاتون و اونایی دَششوری داره دستاشونُ ببرن بالا» و ما هم یک صدا و همراه تمامی عزیزان حاضر در سالن دستامون رو بردیم بالا! یعنی شما سرت یه دور ۱۴۶ درجه ای میزد متوجه میشدی که ۱۰۸ ٪ افراد حاضر در سالن دستاشون رو بردن بالا که ما دستشویی داریم. بنده خدا پرسنل حوزه آزمونم استرس کنکور وجودشون رو فرا گرفته بود.
     حالا دیگه اجازه بدین از دستشویی ها نگم که برق نداشتن و ما مجبور بودیم فرآیند دفع رو -گلاب به روتون البته- از حفظ انجام بدیم و میدیدم که آب هم نیست و اینکه ویزززز و ووووز و چلپ (!) عه پامو کجا گذاشتیم ؟!... :|

    یکی دیگه از آپشنای زمان ما موقع کنکور این بود که بهمون یه آب معدنی جوش (دقت کنید گرم نه ها جووشششش) میدادن به انضمام یک عدد بیسکویت ساقه طلایی (که اعلام کردن علت خشکی دریاچه ارومیه ایشون هستن؛ نگو یه نفر رفته بیسکوییتش رو خیس کنه زده دریاچه رو خشک کرده) و یه آبمیوه که معلوم نبود دقیقا از کجای میوه گرفته بودن که مزه زهرمار میداد. خیل بچه اعیان بودی یه شکولاتی با خودت میبردی همزمان با هورت کشیدن آبمیوه ت مینداختی بالا (به عنوان مزه) که اثر اون آبمیوه زهر ماری رو بشوره ببره ..... حالا زمونه عوض شده! آب معدنی نیمه یخ شده میدن بچه هاشون به اضافه شکولات تلخ ۷۷٪‌ فرمند و رد بول -استغفرالله- یا هااایپ یا بوم بوم  که متاسفانه فقط اسمش رو شنیدیم و هنوز به شخصه با چشم رویت نکردیم! 

    ۳. زیادی سرتو رو درد آوردم. دیگه با اجازتون زود سر و ته قضیه رو هم بیارم و برم دنبال کار و زندگیم. خاطرات پسا کنکوری:

    زمان ما به ازای هر ۱۳ داوطلب یه صندلی برای ورود به دانشگاه موجود بود. یعنی بلاتشبیه شبیه این بازیه شده بود که آهنگ میزارن و یهو قطع میکنن و همه هول هولکی میرن سمت صندلی که بشین و بعد میبینی قشنگ ۵ نفر روی هر صندلی نشستن (این فرآیند جاسازی خواهر برادری رو ما موقع سوار خودرو شدن هم میتونیم ملاحظه بکنیم. ینی بعضا دیده شده یه پراید اندازه ظرفیت خاور مسافر زده. از نیسان چیزی نگم بهتره! )
    حالا عوض شده اوضاع. به ازای هر داوطلب ۴ تا صندلی موجود هستش ینی شما رفتی دانشگاه روی یکی میشینی (۱) ، روی صندلی دیگه جزوه و چایی تو میزاری که سرد بشه! (۲) ، صندلی دیگه رو هم به کیفت اختصاص میدی (۳) (البته الان بعضیا به یه دفتر ۴۰ برگ برای رفتن به دانشگاه اکتفا میکنن که باید بهشون افتخار کنیم! ما فامیل داشتیم چهارسال رفته و برگشته از دانشگاه، نتونسته این دفترو پر بکنه! بقیشو گذاشته برای ارشد و دکتری) ، صندلی چهارم رو هم می تونید به خواهرزاده یا برادرزاده شیطونتون اختصاص بدید و با خودتون ببریدش دانشگاه تا با یه تیر سه نشون بزنید: یک. اینکه ننه باباش نفس راحتی بکشن! دو. اینکه بچه با محیط آموزش عالی آشنا بشه! سه. اینکه به بقیه همکلاسی ها یه حالی بدید! بالاخره کلاس همیشه نباید توش استاد بگه و درس بده، یه روزم بگیم و بخندیم ...

    پ. ن.۱: عمر جناب توکلی مستدام و خدا حافظ و نگهدارشون باشه. اگه ایشون نبودن ما بچه دهاتی ها به چه امیدی میرفتیم سر جلسه واقعا! ایشون بودن که هی امید میدادن نگران بچه های شهر و کلاس کنکوراشون نباشید بیاید برید بشینید بقیه ش با من ...
    پ. ن.۲: حوصله PROOFREAD کردن ندارم! اگه اشکال و اشتباه تایپی بود به بزرگواری خودتون ببخشید.
    % این پست صرفا جهت حاضری زدن بوده و هیچ ارزش قانونی و غیرقانونی دیگری ندارد! (به بیان همه فهم تر: فقط اومدم بگم زنده م :) )

    یخورده بعد تر نوشت: الان کنکوری ها رو جدا جدا و به تفکیک درس دعا میکنن! شما که غریبه نیستید ماها خودمونم نمی دونستیم کنکور چی چیه برسه به ننه باباهامون ... 
    بعد از یخورده بعدتر نوشت: قابل توجه خوانندگان محترم! نویسنده جفنگیات فوق کنکوری سال های ۹۲ و ۹۳ بوده و با اینکه به صورت بالفعل یک دهه ۷‍‍۰ی می باشد، به صورت بالقوه در دهه ۶۰ می زیید !

    مخلص کلام: خوش بگذرونید! نگران نتیجه کنکورم نباشید! همه قراره برن سر جای خودشون
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:23 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 3 تیر 1394 03:05 ق.ظ نظرات ()
    خب ترم دوم هم به سلامتی و میمنت که نه ولی به هر حال گذشت و ما همچنان در انتظار نمرات پربار دو درس خواندن 2 و دانش خانواده و جمعیت (تنظیم سابق!) هستیم. و از همین جا برای جفتشون التماس دعا داریم ... اولی که استاد محترم 70 % ترم 4ی ها رو انداخته که بسی جای خوف و وحشت دارد و دومی هم که کم سر کلاس شیطنت نکردیم که ... علی ای حال خدا به راه راست هدایتمون کنه و خودش به دادمون برسه ...

    مطابق ترم گذشته این ترم هم با خاطرات خوب و بدی همراه بود که خاطرات بد رو سپردیم به گوش باد و شن های ساحل (الکی مثلا خیلی روشن فکرم ) و خاطرات خوب هم که اهم ... بگذریم! اما یه جاهایی هم بود که دست به دوربین شدیم و یه چیزایی رو ثبت کردیم که البته به علت نسیان و کهولت سن فراموش کردیم کجا گذاشتیم و جاهایی هم بود که فی الفور خفتمان نموده و عکس ها رو درسته از حافظه گوشی کِـخ کردند و گوش مالی ای نیز به ما دادند که باز خدا ازشون نگذره !!! و اینکه تتمه ای از عکس ها باقی موند که خدمتتون ارائه میشه ... نیست که این روزا همه یا عکاسن یا مدل گفتیم حالا نه اینکه همچین هیکلمون توانایی و استعدادش یه خورده خسته س حداقل چهارتا عکس بزاریم ...

    1.اول از همه خاطرات کلاس فنون که روزگاری داشتیم با استادش ... بنده خدا 10 نمره مفت و مجانی رو بهمون داده بود و از اونجایی که ما هم برای نمره درس نمی خوندیم و کلا هدفمون یادگیری بود هی از این هفته به اون هفته موکول می کردیم تا اینکه ترم تموم شد و به خاک سیاه نشستیم ... یعنی یک امتحان 10 نمره ای داده بود در حد بنز! نصف بچه ها که کف کرده بودن سوالات از کجا اومده  و یک عده قلیل شب دانشجو (!) هم که به تعریف از سوالات و از اینجور چیرا می پرداختن (که صد البته ما این ها رو از خودمون نمی دونیم!) ... 
    سر کلاسم همه چیز داشتیم ... از هشدار مبنی بر اینکه تکرار نشه و جان عزیزاتون بیاید 10 نمره مفت و مجانی بگیرید ... تا مباحث عاشقانه 1 - 2  - 3 که از حق نگذریم چقدرم مشتری داشت ... و اینکه جا داره از استاد گرامی تشکر کنم به جهت نقاشی های جذابشون 1 - 2 و اینکه متاسفانه ینده با توجه به لوکیشنم سر کلاس امکان عکس برداری نداشتم و اینکه یک بار هم استاد گرام متوجه شدند و فرمودن: جناب معلوم الحال هم ثبت کردن به عنوان سند و مدرک که فردا دبه در نیارین (که گمونم دبه توافق ژنوم آخرش افتاد گردن ما !!!) و اینکه یکی از خانوم ها اومدن تصویری ثبت کنند من باب یادگاری که صدای شاتر دوربینشون استاد که هیچ، نصف دانشگاه رو مطلع کرد و اینکه استاد این بار فرمودن پاکش کنید لطفا وگرنه ...

    2. خاطره دوم هم از جشنواره درون دانشگاهی حرکت بود که به دانشکده های مختلف سر زدیم و دستاوردهاشون رو دیدیم ... توی دانشکده کشاورزی و منابع طبیعی که خودم به شخصه چند تا ویروس گیاهی (فکر کنم البته) کشف کردم که زحمت جایزه نوبلش ارزونی خودشون و اینکه یک سری مرغ و خروس بچه های رشته های دام و طیور  آورده بودن که واقعا ما رو به حیرت وا داشتن با فعالیت های online (بر خط)شون . مرغاشون  تخم  گذاشته بودن منتها نمی دونم آخر سر تخم بی نوا کجا رفت! خیلیا چششون دنبال همون یه دونه تخم مرغ بود! ... یه مجسمه گچی هم بود که یه زنگوله ازش آویزون بود و منم عشق اینجور شیطنتا رفتم دلنگ و دولونگ راه انداختم که دیدم دارن بد نگاه می کنن فلذا بساطم رو جمع کردم که برم که یهویی یکی از معاونین دانشگاهی در حال سرکشی گذارش افتاد به سمت این غرفه و راست اومد سراغ زنگوله گوسفنده و اونم دلنگ و دولونگی راه انداخت که بسی موجبات خرسندی عومل غرفه رو در پی داشت ... اما نمی دونم چرا همین که مسئول محترم تشریفشون رو بردن و من رفتم که دوباره دلنگ و دولونگ راه بندازم یا چشم غره من رو به سمت در خروج هدایت کردن !!! خداوند به همه عزیزان اعصاب کافی عنایت بفرمایند ... انشاء الله

    3. البته اینم بمونه (در رابطه با جشنواره حرکت فوق ذکر) که تنی چند از عزیزان همکلاسی با نام ما (یعنی درحقیقت فامیل ما !!! بازم خوبه آبرو داری کردن اسممون رو عوض کردن ولی نمی دونم هم زمان چرا تغییر جنسیت هم رومون اعمال کردن) اینجا و اونجا نظرات و یشنهادات گران بها از خودشون تراوش می کردن که خدا بازم به راه راست هدایشتون کنه ... واقعا ما داریم به کجا میریم؟! آخه چرا من؟! پاسخ به این سوال و ده ها سوال دیگر امشب راس ساعت 22:45 دقیقه سر کوچمون ...

    4. البته غرفه ما هم توی جشنواره جذابیت داشت منتها زیاد نه ... آخه یه عکسایی از بزرگان ادبیات کشیده بودن و گذاشته بودن که تنشون توی گور می لرزید ... بنده خدا چخوف رو چجوری کشیده بودن (!) شکسپیر رو که نگو ... بخش نظراتم جالب بود ... البته یه کتابایی هم بود که واقعا مفید و جالب بود و اینکه قیمتشون اندازه یه فلافل (!) بیشتر نمی شد که جا داره از اینجور تخفیفات استقبال بکنیم ...
    توضیح اضافه: گویا عزیزان اشاره می  کنن که  نه اینکه اسم جشنواره حرکت بود، عکس ما هم در حال حرکت (اون هم با سرعت نوری!) رفته روی سایت دانشگاه ... حالا این  مصیبت رو کجای دلم بزارم؟ دیگه زنم بهمون نمیدن 

    5. در حاشیه ی تعطیلی زود هنگام سریال «در حاشیه» هم جا داره بگم که هم قطارامون (بچه های خوابگاه) از دیالوگ های جناب مدیری نهایت بهره رو بردن ... چه روی دمپایی هاشون و چه موقع گم کردن وسایلشون !!!

    6. این اطلاعیه که لیست یک سری از اشیاء گمشده ی پیدا شده (!) در دانشکده بود هم در نوع خودش جالب بود که ...
    «
    هانسفری» Hands free: یاد هانسل  و گرتل افتادم ؛ نمی دونم چرا؟! ... البته نه اینکه ما از اینجور چیزا نگاه کنیما !!! حالا گیریم نگاهم کردیم؛ مگه ما دل نداریم؟ ... باقی چیزا هم نکات قابل توجه خودش رو داره که به ما مربوط نمیشه !!!

    7. این اطلاعیه هم در نوع خودش جالبه و حکایت از فرهیختگی دانشجوهای دانشگاهمون داره! هنوز دقیقا نمی دونیم کلاس های چه هنری هست که باید ثبت نام کنیم منتها چون گفته بودن بیاین ما هم دعوتشون رو رد نکردیم ... البته شاید هم نرفتیم

    8. یکی دیگه از آپشنای دانشگاهمون هم از این استاد دون (جایگاه استاد) ها هستش که فکر کنم دیگه آپشن اختصاصی دانشگاه خودمونه علی الخصوص این که همیشه هم پشتشون یه سری پریز و سیم لخت و درهم برهم هستش که احتمال شهادت اساتید در راه علم وجود داره ... باشد که رستگار شوند

    9. و در آخر هم این موجود عزیز که این اواخر توی خوابگاه و این ور و اون ور باهاش محشور بودیم ... نامرد در طول روز خودش رو به موش مردگی می زد اما موقع غذا که می شد تا از هر کسی یه تیکه گوشتی چیزی نمی گرفت ول کن نبود که ... گربه هم گربه های قدیم! جوری بهشون لگد می زد که صدای جیغشون تا 6 کوچه اون طرف تر شنیده میشد نه این گربه ها که به چشم طلبکار بهت نگاه می کنن !!!

    10. و ما بعد آخر هم که مجددا هنر دست خانم ها در کلاس ... نمی دونم چرا دو دقیقه ما دیر میایم سر کلاس اینا سوء استفاده می کنن !!!

    می دونم خیلی از تصاویر جالب نبود ... تصاویر جالب تری هم بود که به دلیل حفظ حریم شخصی و ترس از گوش مالی عزیزان توی حافظه کامپیوترمان جا خوش کرده تا ببینیم کی میشه که مثله سایت ویکی*لیکس یهویی شروع کنیم به افشاگری


    توضیح واضحات: قسمت های درشت یا همون بولد (Bold) دارای لینک تصاویر مرتبط با هر موضوع هستند.

    پ.ن.1: خدمتتون عرض شود که این پست قرار بود 2 3 روز پیش فرستاده بشه کف دنیای مجازی که به دلیل نداشتن حال افتاد به امروز ...
    پ.ن.2: برای عکس گرفتن بنده سر کلاس کلی مشکل داشتم چون که جام مشخص بود و اینکه همیشه هم جلو پر از کلیپس ... دیگه به بزرگوازی خودتون ببخشین ... ایشالا توی شادیاتون جبران کنیم
    پ.ن.3: سفارشات جهت مجالس با قیمت بازرگانی و نقد و اقساط پذیرفته می شود ... فیلم بردار و عکس بردار (!) آقا و خانم
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:03 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 31 خرداد 1394 05:03 ب.ظ نظرات ()
    سلام
    بالاخره برگشتیم ... یعنی امتحانات که به یاری آموزش و دانشگاه 28م تموم شد اما دو روزی رو هم مازاد بر ظرفیت خوابگاه موندیم ... بعدشم بعد از دو روز ایرانگردی برگشتیم ولایت ... ایشالا به زودی از عباداتمون (خواب) دست می کشیم خدمت می رسیم جهت پست گذاری ... من برم به بقیه عباداتم برسم !!! التماس دعا
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:03 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 05:19 ب.ظ نظرات ()

    منو جون پناه خودت کن برو

    بزار پای این آرزوم وایستم

    به هرکی بهم گفت ازت رد شده

    قسم میخورم من خودم خواستم

    منو جون پناه خودت کن برو

    من از زخم هایی که خوردم پرم

    تو باید از این پله بالا بری ، توبالا نری من زمین میخورم

    ♫♫♫

    درست لحظه ای که تو باید بری،اسیر یه احساس مبهم شدیم

    ببین بعد یک عمر پرپر زدن،چه جای بدی عاشق هم شدیم

    برای تو مردن شده آرزوم

    یه حقی که من دارم از زندگی

    نگاه کن تو این برزخ لعنتی

    چه مرگی طلب کارم از زندگی

    به هرجا رسیدم به عشق تو بود

    کنار تو هرچی بگی داشتم

    ببین پای تاوان عشقم به تو

    عجب حسرتی تو دلم کاشتم

    اگه فکر احساسمونی برو ، اگه عاشق هردومونی برو

    تو این نقطه از زندگی مرگ هم ، نمیتونه از من بگیره تورو

    ♫♫♫

    ترانه سرا : روزبه بمانی



    فعلا فرصت و مجال و حال قال و مقال نیست؛ امتحانات شفاهی شروع شده؛ امروز با یه سری اتفاق خوب و بد به صورت همزمان برام اتفاق افتاد اما همونطور که گفتم وقتش رو ندارم که توضیح بدم؛ 

    خیلی تاوان حرف نزدن هام رو دادم ... فعلا فرصت توضیح ندارم اما نمی دونم کاری که امروز کردم درست بود یا نه! اما به هر حال هیچ وقت فراموشش نمی کنم؛ شاید تلخ باشه و به روی خودم نیارم اما ...

    فردا امتحان دارم و فعلا چیزی هم نخوندم ...

    امتحان سخت خر است؛ استاد سخت گیر هم بالطبع ... نه!!! استاد سخت گیر باحال جیگر و به معنای کلی مشتی است ... و من الله التوفیق ...

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 15 اردیبهشت 1394 02:56 ب.ظ نظرات ()
    یعنی یک مشت جلبک رو دور هم جمع کرده بودن برای زندگی مفیدتر بودن تا همکلاسی های ما. ساعت دوم لابراتوار خانوما گفتن آقای معلوم الحال بیاید کلاس رو تعطیل کنیم و ما هم نه نگفتیم و رفتیم به مراسم جشنی که توی دانشگاه بود و اینکه هنوز کامل از مراسم مستفیض نشده بودیم که زنگ زدن بدویید بیاید سر کلاس استاد اومده عصبانیه که چرا سر خود کلاس رو تعطیل کردین و وقتی من این جملات رو به خانم های حاضر در صحنه ابلاغ کردن گفتن که نه ما نمیریم شما هم نرید. فلذا ما هم با خیال تخت رفتیم خوابگاه که استراحت کنیم (آخه ساعت 7 صبح هم اتاقیم بلندم کرده که آهنگ فلان رو داری؟ آخه یکی نیست بگه نامسلمون من ساعت 3 خوابیدم توی سر و صداتون حالا هم آهنگ ... از من میخوای؟) خلاصه رسیدیم خوابگاه هنوز بساطمون رو زمین نذاشته بودیم که زنگ زدن بیا که استاد تهدید کرده که فلان می کنم و بسان و از اینجور تشکیلات که منم باز بدو بدو خودم رو رسوندم دانشگاه و لابراتوار و در نفس نفس زنان نشستیم که در طرح آزمون سازی یکی از ترم بالایی هامون شرکت کردیم.
    حالا داریم بیرون میایم که یکی از خانومای عشق تعطیلی (جیغ جیغوی سابق!!!) از شما انتظار نداشتم! گفت: عه من خب چی کار می کردم؟

    حالا بماند که توی سلف یک مشت ابله گمان بد بردن و کلی خزعبلات نثارم کردن ... هر کی ندونه انگار از کثافت کاری هاشون خبر ندارم. اصلا نمی دونم چرا همکلاسی های ما اینقدر دو رو هستن. چون آقای A با B مشکل دارم اگه B کنار من بشینه یعنی من رفیقشم و ... حالا بماند که خودم نمی خوام سر به تنه جناب B باشه و به خونش تشنم از ترم بالایی های زبان که میپرسم میبینم روابطشون حسنه ست نمونه ش همینه همسایه هامون اما همکلاسی های ما که یکی اینوریه یکی اونوریه آخرشم هیچی ... نشد یه بار یه تصمیم درست و حسابی بگیرن! بماند از این زیرآب زنی هاشون و پشت سرهم حرف زدناشون و قر و فر و عشوه هایی که جلوی هم میان !!!

    امروز با دکتر ا صحبت کردم. از نظر اون برای رفتن مشکلی ندارم و اگه درخواست بدم هم با آشنایی که از این دانشگاه رفته به دانشگاه مقصد من به راحتی با درخواستم موافقت میشه اما هنوز هم مرددم ... چهار سال بمونم و با آدمایی زندگی کنم که مدام قبلشون عوض میشه یا برگردم به یه جای نزدیک تر. جایی که مردمش از نظر فرهنگی تفاوت زیادی با خودم ندارم هر کس به فکر خودشه و می خواد یجوری زیرآب اون یکی رو بزنه.


    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 13 اردیبهشت 1394 01:22 ب.ظ نظرات ()

    امروز بعد از مدت ها دوندگی بالاخره طی یک اقدام خودجوش صبح علی الطلوع  به دفتر معاون فرهنگی و دانشجویی رفتم و درخواست جابجایی رو مستقیما به منشیش تحویل دادم اما همین که بیرون اومدم گفتم کار از محکم کاری عیب نمی کنه این همه به این و اون شکایت کردی و درخواست دادی مستقیم برو سراغ رییس دانشگاه. فایل word نامه توی فلشم بود. اسم و فامیل رییس دانشگاه رو جایگزین اسم و فامیل معاون محترم کردم و صاف رفتم دفتر ریاست. جناب رییس جلسه تشریف نداشتن اما منشیش منو حواله رییس دفتر رییس کرد و جناب رییس دفتر هم با خوندن نامه اول بسم الله از این دانشجوی محترم زبان و ادبیات انگلیسی یک غلط املایی گرفت و من شدم 19 !!! عه ببخشید ... هیچی چون مجلس بی ریا بود منم گفتم بابا من دانشجوی زبان و ادبیات انگلیسیم و انگلیسیا یه دونه Z  بیشتر ندارن (البته غلط املایی از فامیلی یکی از مسئولین محترم بود که اسمشون توی نامه ذکر شده بود؛ تازه به من چه فامیلشون اینقدر سخته! علاوه بر اون از نامه اداری ای که ساعت 2:30 شب نوشته شده باشه دیگه چه انتظاری میره. البته خودمونیما، خودمم فکر نمی کردم نامم اینقدر بُرش داشته باشه)
    جناب رییس دفتر هم بعد از اظهار فضل نسبت به بنده گفتن همین جا بشین و به منشی رییس دستور دادن که فورا شماره مسئول خوابگاه ها رو بگیر و مستقیما زنگ زدن که الان میفرستما کارش رو راه بنداز. به چیزایی هم زیر نامه نوشت و مهر و امضا کرد. اما رسیدن ما همانا و جیم شدن مسئول همانا ... نمی دونم چی شده بود که رفته بود توی شهر اما ظهر وقتی از سلف برمیگشتم دیدمش و گفتم جناب س منو آفای ج فرستاده. که گفت بله بله ... نیازی به نامه نبود از این به بعد مشکلی چیزی پیش اومد بگین خودم حلش می کنم و اون هم با یه مهر و امضای دیگه منو به مسئول شب حواله کرد که امشب برم سراغش و اتاقم رو از اون بخوام. می ترسم آخرش اونم منو بفرسته اتاقک نگهبانی ورودی دانشگاه بگه برو اونجا درساتو بخون عمویی !!!
    خدا کنه جوری نشه که از چاله بیرون بیام و زارتی بیفتم توی چاه! اما ساختمون مذکور جای آرومیه نسبت به بقیه جاها آخه اکثرا برو بچه های ارشد و دکترا توش هستن و جوونیاشون رو به موقع کردن

    به هر حال نمردیم و یه بار تونستیم حقمون رو نصفه نیمه بگیریم. البته هنوز ندادن(حق رو میگم) اما این بار حقم مثل مهریه ست ندادن به زور می گیرم ظهرم مجددا جناب ج (رییس دفتر محترم) رو دیدم که جویای احوال شد و گفت نتیجه رو بهم اطلاع بده و اگه نشد مجددا بیا پیش خودم.

    پ.ن.1: دیروز با یکی از بچه ها بحث شد البته اوشون بحث کرد و روابط ما تیره و تار شد ... من مسئول حرفایی هستم که میزنم نه مسئول تفسیرهای غلط و نادرست بقیه ...
    پ. ن.2: نمایشگاه کتاب نزدیکه و موسم بن و بن گیری ... یکی از بن های ثبت نامی ما هم به نام ایشونه ... به نظرتون چجوری خفتش کنم؟

    ---------------------------

    * بعدا نوشت1: بالاخره یه اتاق دو نفره جور شد. موقعیتشم بد نیست و اون اتاق از اون اتاقاییه که یک ترم و خورده ای یکی از ساکنانش رو مسخره می کردم.(آدمی مثل من از هر چی بدش بیاد سرش میاد ولی بازم خدا رو شکر)
    * بعدا نوشت 2 (22 اردیبهشت 94): یجورایی با هم اتاقی جور شدم. البته زیاد نمی بینمش چون یا سر کاره یا دانشگاه ... بینابینش هم خواب اما در کل بد نیست! یه دانشجوی ارشد تقریبا باحال و خسته ... سلیقه شعریش هم عینهو خودمه
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 8 اردیبهشت 1394 09:50 ب.ظ نظرات ()
    بودن، یا نبودن، مسئله این است
    آیا شایسته تر آن است که به تیر و تازیانه ی تقدیر جفاپیشه تن دردهیم،
    و یا تیغ بر کشیده و با دریایی از مصائب بجنگیم و به آنان پایان دهیم؟
    بمیریم، به خواب رویم - و دیگر هیچ.
    و در این خواب دریابیم که رنج ها و هزاران زجری که این تن خاکی می کشد، به پایان آمده.
    این سر انجامی ست که مشتاقانه بایستی آرزومند آن بود.
    مردن، به خواب رفتن، به خواب رفتن، و شاید خواب دیدن ...
    ها! مشکل همین جاست؛ زیرا اندیشه اینکه در این خواب مرگ
    پس از رهایی از این پیکر فانی، چه رویاهایی پدید می آید
    ما را به درنگ وا می دارد: و همین مصلحت اندیشی است
    که این گونه بر عمر مصیبت می افزاید.
    وگرنه کیست که خفّت و ذلّت زمانه، ظلم ظالم.
    اهانت فخر فروشان، رنج های عشق تحقیر شده، بی شرمی منصب داران
    و دست ردی که نااهلان بر سینه ی شایستگان شکیبا می زنند، همه را تحمل کند،
    در حالی که می تواند خویش را با خنجری برهنه خلاص کند؟
    کیست که این بار گران را تاب آورد.
    و زیر بار این زندگیی زجر آور، ناله کند و خون دل خورد؟

    «هملت»


    بالاخره اردیبهشت ماه شد و بازگشایی سایت وزارت علوم به جهت انتقالی و میهمانی دانشجویان ... و من که هنوز درگیر یه حس تردیدم ... بعد از اون شاهکاری که در انتخاب رشتم انجام دادم و تبعید به جایی که الان توش مشغول تحصیل هستم خیلی از دوستام دیگه تحویلم نگرفتن، معلم هام منو به حساب نیاوردن موندم تنهای تنهای تنها توی یک شهر غریب ... شهری که واقعا از محل زادگاهم دوره؛ شهری با مردم آروم و مهربون اما دوستایی که دورویی ازشون می بارید؛ جلوت قربون صدقت میرفتن و پشت سرت صدتا حرف ناجور راجع بهت میزدن ... 
    استادا که در کل بد نبودن ... یکی دوتا استاد واقعا شیوه تدریسشون و رفتارشون منو جذب خودش کرد مثلا فارسی عمومی؛ با اینکه توی حذف و اضافه برداشته بودم اما فکر می کنم بیشتر از بقیه سر کلاسش رفتم؛ کلاس اصلی من پنجشنبه هابود اما یکشنبه ها هم با بچه های تیچینگ میرفتم و پنجشنبه ها هم اگر وقت میشد در دو نوبت سر کلاسش حاضر بودم! هر بار یه چیز تازه سر کلاسش مطرح میشد، حرفایی که واقعا به دل می نشست ... تا جایی که این ترم هم پنجشنبه ها 8 صبح (علی رغم حرف برخی بزرگان مبنی براینکه کلاس 8 صبح *جیگر* است) خودم رو ملزم کردم سر کلاسش باشم و همیشه هم حاضرم؛ با اینکه جزوه عوض شده اما بازم حرفای جدید و خاطراتش دلنشینن! یه استاد به تمام معنا تووووپ !!!
    - این سری که منو دید گفت: خسته نشدی از کلاس ما؟! 
    - منم گفتم: نع !!! هستیم در خدمتتون ایشالا ...
    استاد دستور هم یه خانم مسن باسواد بود و هست که علاوه بر انگلیسی تسلط کامل به زبان فرانسه داره؛ استادی که با وجود شیطنت بعضیا (اعم از ذکور و نفوس) و جلف بازیاشون باز هم با یه تذکر یا یکی دو جمله کلاسو آروم می  کنه!!! اونم بدون  اینکه عصبانی بشه.
    و یا یکی دیگه ازاستاد خوش قلب جناب "ق" که شاید بعضیا به خاطر لهجه بریتیشش ازش خوششون نیاد یا بگن بی سواده اما در واقع یه استاد به تمام معنا مسلطه که با انرژی زیادش کلاس رو به وجد میاره و با خودش همراه می کنه. یعنی احساس توی صداش موج می زنه. نقاشیش هم بدک نیست، یعنی بهتر  شده! سعی می کنه با  کشیدن تصاویر مختلف مطلب رو بهم ملتفت کنه. خلاصه ایشونم خدا حفظش کنه و ایشالا این ترم یه نمره خوب ازش  بگیرم.
    * تصویر مرتبط هم ایشالا متعاقبا قرار خواهد گرفت !!!
    و اما دوستان ... اول بگم که هنوز نرسیده دو سه حرف آخر فامیل ما پرید !!! خیلیا باهام صمیمی شدن توی خوابگاه اما من طبق اصول خودم همیشه سعی کردم فاصلم رو باهاشون حفظ کنم و اینکه واقعا هم شناختمشون !!!  عزیزان همکلاسی رو هم هنوز ازشون خبر ندارم، ولی هستن حضراتی که رشته ما و ورودی مون رو  با اونا میشناسن بس که ....ن !!!
    اما یه دوست واقعی هم پیدا کردم! از اونایی که متحول می کنن  .. نمی دونم اون من رو به عنوان دوست قبول داره یا نه اما من حاضرم جونم رو هم فداش بکنم!!! [نمی دونم چرا از این دوستا کمن و حتی یکی دوتاشون مجازین! اما به هر حال حرفاشون که حقیقیه و ...] 
    خب اینا چه ربطی داشت به جملات شکسپیر؟ چی بگم والا ... تو عالم واقع حرفم نمیاد (I am dumb as an Ox) اما اینجا میاد .. حالا هر  چند یخورده ولی بازم  خودش کفایت می کنه.
    مبحث انتقالی رو چند تا از ترم بالایی ها و  هم ترمی ها (!) باز انداختن توی کلم که بیا برو ... اگه قرار به رفتنه که فکر کنم کلاس خالی بشه  ... نمی دونم چی بگم، اختلاف فرهنگی، بعد مسافت، هم کلاسی های تفلون (نچسب)، بی محلی بعضیا و ... باعث شد خودمم به فکر انتقالی یا میهمانی بیفتم. اما اون استادا و اون رفیق گرام خودشون یه جورایی دلیلمن برای موندن. هنوز موقع انتخاب رشته رو فراموش نکردم؛ خودم به خدا گفتم: لطف آن چه تو اندیشی، حکم آن چه تو  فرمایی ... هر جا و هر رشته ای قبول بشم میرم چون جزوی از تقدیرم بود مثل همون وقایعی که سال کنکور برام افتاد و غیره و اگه خدا اون خداییه که یوسف رو از قعر چاه به اوج رسوند، میتونه دست منو هم بگیره ... و اینکه جالبه بر اساس پیش بینی سامانه انتخاب رشته سازمان سنجش هم اولین پیشنهاد همین دانشگاه مذکور بود (با این توضیح که  هر چی جلوتر میرفتی احتمال قبولی بیشتر میشد) و اینکه من خاک بر سر کافر چرا با این همه نشانه ایمان نمیارم؟؟؟!!!!!
    نمی خوام بگم اون قدرا هم مذهبیم ... اما اون قدرا هم بی وجدان نیستم! از همون اول سرم به کار خودم گرم بود و حریم خودم رو حفظ کردم. شاید بیش از حد مجاز  ... اما خوبیش اینه که لااقل هیچ دلخوری پیش نیومد! نه مثل بعضیایی که دوستیشون به یه آدامس و اس ام اس بنده !!! ولی بازم در نوع خودش یه نیمچه اعتبار داریم پیش همه عزیزیم !!!
    * به قول دوست گرام: خوبی تنها موندن و آدمای تنها (من) اینه که اگه کسی () بیاد سمتشون واقعا به خاطر خودشون اومده جلو. منم گفتم: بدیش اینه که اصلا کسی نمیاد سمتت 

    اما باز دغدغه اصلیم شده "رفتن یا نرفتن؟!" برگردم به جایی که شاید بخاطرش کمی به اعتبارم برگرده یا بمونم و بسوزم و بسازم؟!!

    پ. ن.: ناقلان اخبار و طوطیان شکر شکن ندا در دادند که به مناسبت ماه مبارک رمضان امتحانات پریده عقب ... بدبخت شدیم رفت  بعضی استادا هم شلنگی داره میرن که رفته باشن و خلاصه یه جورایی کورسشون رو تموم کنن. ولی نباید فراموش کنیم که: "دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه"
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 2 1 2
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات