برایم نامه بنویس

جمعه چهارم بهمن 1392  12:01 ق.ظ

خیلی وقت است که چای غلیظ ننوشیده ام،در یک هوای بارانی توی ایوان با یک لیوان چای روی صندلی زهوار در رفته ای نشسته ام.به اناری که روی درخت حیاط خشکیده است نگاه می کنم و تلخی و داغی چای را آرام آرام مزه می کنم.امروز خیلی شبیه آن روزی است که رفته بودیم لب دریا،زمستان بود؛مثل امروز.شبیه روز دیگری هم هست که زیر بارن توی بازار کوچک شهر با هم خیس شدیم،شبیه آن شنبه ی اولی است که تو را دیدم،زیر باران جلوی در خانه تان خیس خالی شده بودی،یادت هست همسایه تازه واردمان بودید و من را نمیشناختی؟یادت هست ازت خواستم بروی خانه ما تا کسی برسد و در را برایت باز کند؟هیچوقت فراموش نمی کنم،خوب یادم است،انگار که همین الان و همینجا گفته باشی:
«باران را باید دید
بی پروا و بی حجاب
رویا که خیال محال نیست
زلال می شود چشم ها
زیر باران بی انتها »
دستت را آرام باز کردی و دسته کلیدت را نشانم دادی و من محو تماشای تمام تو شدم.آن روز را،تمامش را زیر باران ماندم.
هوا خیلی سرد است و گرمای لیوان چای حسی مثل آوای صدایت را روی پوست دستم می دواند،دقیقا مثل اولین قرار مقالات در کافی شاپی که هیچوقت اسمش را ندانستم،تو آب پرتقال خواستی و من چای،تا وقتی که گفتی:«چاییتو نمیخوری؟» لیوان چای را محکم در دستانم گرفته بودم و خودم هم نمیفهمیدم که چه می گفتم.اما مهم این بود که گفتم و تو از بین تمام ناگفته هایم آنچه را که باید می شنیدی شنیدی.
سرد است نازنین،خیلی سرد است.پتوی کهنه ام را دور خودم میپیچم و خودم را توی خاطرات گذشته،توی تک تک نفس های بخارآلود زمستانیمان،بد جور دارم پیچ و تاب می خورم لابه لای پیچ و تاب جاده هایی از جنس قدم هایت،همان قدم هایی که به عمد توی گودال های پر از آب می کردی و می گفتی:«بگذاریم که جوراب بد بو هم کمی شیطنت بکند» و بعدش هر چه آب و گل و لای بود را توی صورتم پرت می کردی و می دویدی و من را تا آخر رودخانه شهر،تا لب ساحل دنبال خودت می کشیدی تا زیر باران و سرما در ساحلی که هیچکسی نبود لب های یخ کرده ام را ببوسی.
رودخانه ای که سالهاست ندیدمش،پلی که هزاران بار با هم برای پرنده ها خورده نان می ریختیم و پرنده ها دور و برمان می چرخیدند و تو می خندیدی،چقدر قشنگ می خندیدی،تو همیشه جوری میخندیدی که احساس می کردم تمام شادیهای دنیا توی دل کوچکت لانه کرده،مرغ دریایی ها تو را بیشتر از من دوست داشتند،حتا وقتی که توی دست هایت چیزی نبود دور و برت را شلوغ می کردند،راستش را بخواهی اصلا دوست نداشتم کسی دور و برت باشد حتا مرغ های دریایی.
حیاطمان دو درخت کیوی دارد که شاخ و برگ هایشان روی هم لغزیدند و با عشوه و ناز به هم تنیده شدند و رفته اند تا آنطرف دیوار خانه،نهال پرتقالم بزرگ شده،خیلی بزرگ تر از آنوقتی که با هم خریدیمش،چند تایی پرتقال هم دارد.اما خیلی مانده تا قدش به آنطرف دیوار برسد.خیابان باریک کنار پل را همیشه دوست داشتی،شاخه های آویزان پرتقال و کیوی و عشق چیدن یواشکی میوه ها و خوردن کیوی با پوست.چقدر لاقید و راحت بودیم.
چقدر زود همه چیز رنگ گذشته ها را به خودش گرفت،کوله صورتی تو،بارانی مشکی من.جمله های تو،نگاه های من.لبخندهای تو،شیطنت های من.چقدر دنیا زود عوض شد و رنگ باخت،چقدر آدم های جدید آمدند توی زندگیمان،دیگر از آن آدم های آن موقع خبری نیست،از هیچکدامشان،نرگس،پژمان،امین،فاطمه،الناز،اسفندیار...بیچاره اسفندیار؛نه از پدرش خیری دید نه از ناهید.نبودی روزی که اسفندیار را به خروارها خاک سپردیم و با اندوه هایش تنهایش گذاشتیم،خوب شد که نبودی.نیستی که ببینی خودم را زنده زنده زیر خروارها خاک مدفون کرده ام و پیله ای دور خودم تنیده ام که رهایی اش نیست و نخواهد بود،خوب شد که نیستی.
در زمانه ی ارتباطات و اینترنت و چه و چه حتما خیلی مضحک به نظر می رسد یکی توی کاغذ کاهی نامه بنویسد و بعد هم با کلی تمبر بسپاردش به پست و ماه ها و روزها و ساعت ها را بنشیند به انتظار جواب نامه اش،بگذار مسخره باشد من این انتظار را دوست دارم،این انتظار که الان به بیشتر از دو سال رسیده است را دوست دارم،این انتظار خیلی بهتر از تحمل عذاب دیدن صفحه ای از تو است که مدام وضعیتrelationship اش تغییر میکند،آن هم با آدم های متفاوتی که تمامشان برای من غریبه هستند.شاید برای تو هم غریبه هستند که با هیچکدامشان آشنا نمیمانی.
تنها افسوست از رفتن این بود که گفتی:«اینجا زیاد بارون نمیاد» و بعد از آن نه چیزی گفتی و نه دیگر دوست داری که چیزی بگویی.وقتی توی فرودگاه برای آخرین بار توی آغوشم بودی فکرش را نمی کردم می روی تا تغییر کنی،گفته بودی میروی تا دنیایت را تغییر دهی اما نگفته بودی دنیایمان را خراب میکنی،دم از ساختن رویاهایت می زدی اما یکبار هم نگفتی رویاهایمان را ویران میکنی،کاش می دانستم رویاهای تو ریاهای توست و رویاهای من رویاهای ما نیست...
برایم نامه بنویس،دلم می خواهد روی کاغذی که فکرهای تو جاری است کمی قصه بنویسم،مثل یک پاورقی برای داستان اصلی،راستی اینجا هم خیلی وقت بود باران نمی آمد اما امروز با یادت همه چیز بارانی شد از چشم های من بگیر تا دل صاف آسمان.

عرض دیگر:دوستی بود و هست که بیشتر از دو سال است تمام شکایت هایم از روزگار،تمام تلخی ها،تمام کج رفتاریها،تمام غرهای یک پسر غرغرو را شنید و تحمل کرد،دوست داشت همراه شود و کمک کند،دوست داشت از تمام خودش مایه بگذارد و گاهی هم دوست داشت نصیحت کند که این یکی را خوب بلد نبود و نیست...القصه این مطلب ناچیز را با تمام وجودم در حالی که به احترامش مدام لبخند میزنم و تشویقش میکنم تقدیمش میکنم؛ممنونم مستانه عزیز
یک عرض دیگر و تمام:واقعا دلم می خواهد کسی برایم نامه بنویسد،در کاغذ کاهی با تمبرهای زیاد


نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:پنجشنبه سوم بهمن 1392 | نظرات() 


شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات