فصل خرمالو

یکشنبه سی ام مهر 1396  07:30 ب.ظ

قت قدم زدن در خیابان های تهران را ندارم، چون می دانم که تا مدت ها فرصت سفر رفتن را نخواهم داشت تصمیم میگیرم که یک روزه بروم شمال، صبح خیلی زود میرسم، هوا خیلی خنک است، پاییز دارد خودش را به رخم می کشد، لباسم مناسب نیست و سرما به تنم رخنه می کند، میلرزم، مثل چند روز گذشته، مثل روزهای آینده. پاییز دارد خودش را به رخم می کشد.
وارد حیاط می شوم، خرمالوهایی که کاملا نرسیده اند و نارنجی کم رمق هستند دلم را به بازی می گیرند، خواهرم می خندد، در آغوشم میگیرد، بغض بیخ گلویم را می فشارد، هوا گرگ و میش است، باد سردی می وزد، و از لا به لای برگ های درخت خرمالو خودش را به صورتم می رساند، توی گوشم می پیچد و نشان می دهد، این پاییز سخت تر از زمستان خواهد بود.
مامان متعجب نگاهم کرد، بیخبر بود. نگران بود و خوشحال. سه شب را تقریبا با بی خوابی گذرانده بودم، توان ایستادن نداشتم، خزیدم زیر پتو، تمام خودم را زیرش مچاله کردم، سردم بود، سردم بود.
بچه ها برگشته اند، می روم سراغشان، نگاهم می کند، نمیشناسدم اما لنگ لنگان میاید توی بغلم، نگرانش می شوم، دستش را آرام میگیرم، چشمش را از درد می بندد، دلم خیلی زیاد برایش تنگ شده بود، تحمل دیدن دردش را ندارم، هیچوقت نداشتم ، اما گویا درد از آغازین لحظه ی تولدش همزادش بود. هر دو را در آغوش میگیرم و سه تایی زیر نور خورشید به خلسه می رویم، در آوشم به خواب می روند و من مدام نوازششان می کنم.
خرمالوها زیر نور خورسید نگاهم می کنند، قرارم را یادشان مانده، پر از تمنا که به دست تو برسانمشان. 

متن اصلی: دلم خیلی برایت تنگ شده نازنینم

 

نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:دوشنبه یکم آبان 1396 | نظرات() 

  • تعداد کل صفحات:4  
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4  

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات