گاه سوی جفا روی
دوشنبه بیست و پنجم اسفند 1393 01:03 ق.ظدست ها،دست هایم که دارند تایپ می کنند.یادآور خاطرات زیادی هستند،یاد آور سرمای روزهای تنهایی،یادآور روزهای گرم با هم بودن،یاد آور پرسه هایشان روی برجستگی گونه های خندانت،یادآور تیشه کشیدن هایشان روی گونه های خیسم.دست هایم؛همین دست هایم که جلوی چشم هایم دارند روی دکمه های کیبورد دلم را زمزمه می کنند.همین ها یادآور تمام روزگارم هستند.همین دست های غمگین و خسته.
امروز صبح درختی را دیدم پر از شکوفه های سپید،برف بودند انگاری.آخر نمی دانی که امروز صبح چقدر سرد بود،مثل همان زمستانی که آمد و هرگز نرفت.مثل تنها زمستانی که دستانت گرم نبود،سردِ سردِ سرد.یاد آدم برفی افتادم که اسمش را گذاشتی بِمانی،گفتم:چرا بمانی؟ گفتی:زمستان که همیشه نمی ماند،دو روز دیگر آفتاب می تابد و ...حرفت را ادامه ندادی و سکوت کردی،حالا کجایی که ببینی زمستان بمانی شده است؟!
دستانم را تا جایی که می توانستم توی جیب هایم فرو کردم،نفس عمیقی کشیدم و سرما را تا می توانستم بلعیدم.دلم می خواست مثل افسانه ها منجمد شوم و آنگاه منتظر بوسه ای گرم از لبانت باشم تا طلسم زمستان همیشه جاویدان را بشکنی و یخ وجودم را آب کنی.حیف!حیف که دنیای ما دنیای افسانه ها نیست،دنیای ما دنیای حقایقی است از طعم ناب اسپرسو.
دوست دارم کمی به عقب تر برگردم،به آن موقع که تو نبودی،آن موقع هم دنیا زمستان بود،زمستان مدام.زمستان سرد بی روحی که دخترک کبریت فروش را توی خیابان بی رحم با امیدی واهی به کام مرگ فرستاد،بعد ناگهان پیدا شدی و من شروع کردم به کشیدن کبریت هایم،با رقص شعله ها رقصیدیم،زیر نور شمع شام خوردیم،هم مزه شراب به عمق جان هم نفوذ کردیم،توی آغوش نور نرم ماه هم آغوش شدیم.گرم شدیم،شور گرفتیم،به اوج رسیدیم.
از من خواستی تا اسپرسو را امتحان کنم،گفتی:باید طعم تلخ ناب را مزه مزه به عمق وجود سپرد،گفتی:باید تلخ را زیست تا طعم بوسه قند شود،گفتی:باید سیاهی را دید و به جان خرید تا عشوه طلوع را فهمید.اما نگفتی که ممکن است شب ماندگار شود و طعم تلخ دهان به بوسه ای محتاج بماند تا ابد.
دستانم می لرزد،سرما کار خودش را کرده،زمستان تمامی ندارد،مثل کوهنوردی که توی یخ گیر کرده و چاره ای جز تسلیم ندارد،گیر افتاده ام و پلک های سنگینم را به آخرین چوب کبریت توی دستم دوخته ام،نمی دانم حالا که دستهای خودم را توی هم فشرده ام و دارم از سرما می لرزم هنوز دستانت توی گرمای دست دیگری است یا نه؟ من نمی خواهم چیزی بدان اما بدان که همین حالا کبریت آخر را به یادت روشن می کنم...
+برای «آقای خاموش» عزیز.
امروز صبح درختی را دیدم پر از شکوفه های سپید،برف بودند انگاری.آخر نمی دانی که امروز صبح چقدر سرد بود،مثل همان زمستانی که آمد و هرگز نرفت.مثل تنها زمستانی که دستانت گرم نبود،سردِ سردِ سرد.یاد آدم برفی افتادم که اسمش را گذاشتی بِمانی،گفتم:چرا بمانی؟ گفتی:زمستان که همیشه نمی ماند،دو روز دیگر آفتاب می تابد و ...حرفت را ادامه ندادی و سکوت کردی،حالا کجایی که ببینی زمستان بمانی شده است؟!
دستانم را تا جایی که می توانستم توی جیب هایم فرو کردم،نفس عمیقی کشیدم و سرما را تا می توانستم بلعیدم.دلم می خواست مثل افسانه ها منجمد شوم و آنگاه منتظر بوسه ای گرم از لبانت باشم تا طلسم زمستان همیشه جاویدان را بشکنی و یخ وجودم را آب کنی.حیف!حیف که دنیای ما دنیای افسانه ها نیست،دنیای ما دنیای حقایقی است از طعم ناب اسپرسو.
دوست دارم کمی به عقب تر برگردم،به آن موقع که تو نبودی،آن موقع هم دنیا زمستان بود،زمستان مدام.زمستان سرد بی روحی که دخترک کبریت فروش را توی خیابان بی رحم با امیدی واهی به کام مرگ فرستاد،بعد ناگهان پیدا شدی و من شروع کردم به کشیدن کبریت هایم،با رقص شعله ها رقصیدیم،زیر نور شمع شام خوردیم،هم مزه شراب به عمق جان هم نفوذ کردیم،توی آغوش نور نرم ماه هم آغوش شدیم.گرم شدیم،شور گرفتیم،به اوج رسیدیم.
از من خواستی تا اسپرسو را امتحان کنم،گفتی:باید طعم تلخ ناب را مزه مزه به عمق وجود سپرد،گفتی:باید تلخ را زیست تا طعم بوسه قند شود،گفتی:باید سیاهی را دید و به جان خرید تا عشوه طلوع را فهمید.اما نگفتی که ممکن است شب ماندگار شود و طعم تلخ دهان به بوسه ای محتاج بماند تا ابد.
دستانم می لرزد،سرما کار خودش را کرده،زمستان تمامی ندارد،مثل کوهنوردی که توی یخ گیر کرده و چاره ای جز تسلیم ندارد،گیر افتاده ام و پلک های سنگینم را به آخرین چوب کبریت توی دستم دوخته ام،نمی دانم حالا که دستهای خودم را توی هم فشرده ام و دارم از سرما می لرزم هنوز دستانت توی گرمای دست دیگری است یا نه؟ من نمی خواهم چیزی بدان اما بدان که همین حالا کبریت آخر را به یادت روشن می کنم...
+برای «آقای خاموش» عزیز.
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:دوشنبه بیست و پنجم اسفند 1393 | نظرات()