من نه خود می روم او مرا می کشد

چهارشنبه یکم آبان 1392  11:09 ب.ظ

سلام،حالم امروز خوب خوب است،امروز یکی از آن سرآغازهای خوب میانه ی پاییز است،خیلی دوست دارم همین حالا ببینمت،جویای احوالت شده ام.هر کس از زبانت چیزی گفته و ذره ذره وجودم به تو نزدیک و نزدیک تر شده،دلم را برده ای،به همین سادگی.حالا که کار به اینجا کشید بگذار کمی با هم گپ بزنیم،یعنی من گپ می زنم و تو مجبوری گوش کنی.از همین ابتدا قرار است سنگ صبور شوی،خوب گوش کن که بعدها نگویی نگفتم.سنگ صبور بودن سخت است،خیلی سخت است.میدانی اینکه کسی را داشته باشی که گوش باشد خیلی لذت بخش است،بعدها حتما این را درک می کنی.منظورم زمانی است که دلت بخواهد و بخواهد.امان از این دل و خواسته هایش،نمونه اش همین که من اینجا نشسته ام و برای تو که فرسنگ ها فاصله داری از من دارم حرف می زنم.دل چیز خوبی است،از درد های معمولی اش گرفته تا سوزها و مچاله شدن ها و شور زدن هایش،کلا قصه ی دل قصه ی عجیبی است،داستانی است افسانه ای از شور عشق و هستی که در کالبد انسان ها به یادگار مانده.این فلسفه بافی ها را بیخیال شویم بهتر است،دل خوب است و تا همینقدرش کفایت می کند.
راستش را بخواهی دلم بیشتر از آن چیزی که فکرش را بکنی برایت تنگ شده،می دانم هنوز خیلی وقت نیست که ندیدمت اما خوب چه کار کنم که دلم هوس باز است و خودمختار.عجیب است از روزهایی که می گویند عاشقانه است،راست می گویند پاییز فصل عشق بازی است.ببین،من را ببین که چگونه دارم با خیالت به رویا می روم.رویای روزی که دستت را سپرده ای به دست من و آرام پا به پایم قدم می زنی،فکرش را بکن یک همچین روز پاییزی باشد و آسمان هم پر باشد از تکه ابرهایی که هر آن منتظرند تا لحظه ای ناب خلق کنند،کمی باد بیاید و برگ های روی زمین را به آسمان ببرد و برگ های روی درختان را به زمین،هیچ نگران آن لحظه نباش،دست های من همیشه گرم هستند و محتاج دستانی خنک،شال آبیت را بپیچم دور گردنت و همینطور که دارم قربان صدقه ات می روم صورت یخ کرده ات را ببوسم.قشنگ است نه؟تصور کن باران ببارد،یک دفعه ای و بیخبر؛مثل تمام کارهای پاییز.
آنوقت با هم بخزیم زیر سقفی کنار خیابان و زل بزنیم به خیابانی که از خیسی برق می زند.مردم حیران و مشتاق به فرار را نگاه کنیم و تو بپرسی باران تمیز است؟من هم بگویم:هرچه از خدا می رسد تمیز است.تو لبخند میرنی و من حض می کنم از خنده ی نمکین و جاودانه ات.
همه چیز پاییز به این زیبایی نیست،مثل خبر فوت یکی از نزدیکان که پاییز را برای رفتن انتخاب کرد.شاید برای او رفتن زیبا بود اما برای نزدیکانش قطعا زیبا نبود.راستش همه چیز دنیا زیبا نیست،اما تو  زیبایی و همین بس است.همین که تو هستی و همین حالا آرام خوابیده ای و وجودت آرامش و دلگرمی است بس است.
شاید روزی اینجا را بخوانی شاید هم نه،شاید حرف هایم را به تمسخر بگیری و شاید هم لبخندی روی لبانت نقش ببندد.اما این را بدان که با آمدنت عشقی همراهت آمده که وصف ناشدنی است،دلم می خواهد خیلی بگذرد و این ها را بخوانی،مثلا روزی که شدی عین حالای من،نمی دانم که آن موقع محیطی این چنینی هست یا نه؟!یا مثلا چیزی شبیه به اینجا.به هر حال هر چه که هست دوست دارم خیلی بگذرد تا اینها را بخوانی.دوست دارم بدانی لحظه ی آمدنت کسی بود که ندیده دوستت داشت و تصوری از تو همه اش را فراگرفته بود،کسی که خودش بود و تنهایی و یک آسمان حسرت،کسی که نبودن هایش تکراری شده است و بودن هایش گاه به گاه.کسی که زیر یک آسمان سیاه نشسته است و غزل زیبای بودنت را ترسیم می کند و به باد می گوید تا قاصدکش را به تو برساند...
دوست دارم روزی مثل همین امروز بنشینی و از عشق بنویسی و بگویی و بخوانی...
دوست دارم روزی مثل همین امروز دستی را بگیری و گرم بفشاری و توی چشمانش زل بزنی و بروی به اعماق سیاهی چشمانش
دوست دارم روزی مثل همین امروز که شادی را به قلبمان آوردی،تمام شادی های دنیا توی دلت لانه کند
دوست دارم روزی مثل همین امروز کنارت باشم و مرا صدا بزنی و نگاهت را بنشانی توی چشم های بی رمقم

راستی یادم رفت بگویم که خیلی دوستت دارم با اینکه هنوز حتا عکسی هم از تو ندیدم...
آرام و ناز بخواب که قصه ات دارد کم کم شروع می شود،به سرای قصه ها خوش آمدی.امیدوارم از اولین قصه ای که «عمو» برایت نوشت خوشت بیاید.
تا بعدتر ها می سپارمت به دست فرشتگانی مثل خودت
 
+امروز پسر برادرم به دنیا آمد،جایی دور و خیلی نزدیک...

++مبارک برادرم و همسرش باشد

+++کلی آرزوی خوب برایش دارم

++++خدایا دوستش بدار



نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:پنجشنبه دوم آبان 1392 | نظرات() 


شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات