امشب به بر من است و آن مایه ناز
جمعه بیست و هفتم تیر 1399 10:42 ب.ظدست تو را در دستم داشتم و شب داشت به عمق چشم هایت می نگریست، نرمی خواب روی طرمه پلک هایت سنگینی کرد، شبنم سکوت طراوتی داشت پر از هیاهوی باران، چقدر زیبایی، چقدر زیبایی، چقدر زیبایی ، مثل صدای رودخانه ی گرما خورده از آغاز فصل تابش خورشید، نگاهت می کردم، آنقدر عمیق که انگار از پس قرن ها انتظار دیده باشمت، چشمم جز به جز تو را می کاوید و دلم به هزار رنگ و نقش رویا می ساخت.
دوست داشتم شب تمام نشود، دستم داشت توی دست هات شکل می گرفت و از خامی سالهای زندگیش رها می شد، آن حجم ظریف پر از آرامش دستت، به وضوح دلم را در دلش در آغوش کشیده بود، محو تماشایت بودم و دلم میخواست تنگ در آغوش بگیرمت. این آغاز شب ها و روزهای پر آرامش آینده بود...
دلم میخواست سیر نگاهت کنم اما من هرگز سیر «تو» نشدم، موسیقی وسیع خلقتی که شگفتانه در پهنه هستی زندگی می نوازی، حسی چون نسیم صبحگاهی در دل شرجی تابستان، یک رهایی نرم مثل پرواز سنجاقک های رنگ به رنگ زیر سایه ی بوته های کنار رودخانه ای، آفرینشی یگانه، شگرف و آرامش بخش، هیچوقت سیر «تو» نشدم نازنینم.
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:جمعه بیست و هفتم تیر 1399 | نظرات()