شب لب چشمه
سه شنبه بیست و هفتم مرداد 1394 11:46 ب.ظسرم را خم کردم تا کمی آب بنوشم.همیشه نفر آخر صف چشمه بودم.چشمه ای که به لطف سایه ی درخت بالای سرش همواره آب خنکی داشت.حتی در آن غروب تابستان گرم و شرجی.بعد از اینکه تمام بچه ها آب می نوشیدند کمی صبر می کردم و آرام لبهایم را به چشمه می رساندم،آن روز بیشتر از همیشه صبر کردم، همینکه سرم را بالا آوردم دستی را روی شانه ام حس کردم،دستی که لباسم را به بدن خیسم چسباند.دستی که سنگینی خاصی داشت،سرم را چرخاندم،ناخن ها با حنا رنگ شده بودند،زیبا و کشیده.به چهره اش نگاه کردم،زن جوانی بود که به رسم لباس های محلی خودمان دهانش را با چارقد سپیدش پوشانده بود،موهای مشکیش را فرق وسط باز کرده بود،ابروهای زیبایش سپری بودند تا از گزند چشمان درشت و گردش در امان ماند.اما من در امان نماندم،منی که ده سال بیشتر نداشتم.
چارقدش را از جلوی دهانش کنار کشید،لبخند زد.خالی که کنج لبش بود توی خطِ لبخند صورتش طنازی کرد و ردیف مرواریدهایش شروع کردند به خودنمایی.با صدای آرام گفت:«پسر آ سِد آقا شمس الدینی؟» من مات لباس های محلی زیبایش بودم که انگار رنگین کمان را روی زمین آورده بود.با تعجب نگاهش کردم و گفتم:«سید شمس الدین؟!»
سرم را روی پایش گذاشتم و دراز کشیدم،چارقدش را برداشت و کشید روی من،موهای گیس شده اش را روی شانه ی راستش آویزان کرد و شروع کرد به نوازش سرم.نمی دانم چرا آنقدر آشنا بود،هوا کم کم داشت تاریک می شد،چشم هایم را بستم،یادم آمد،سید شمس الدین را یادم آمد،نگاهش کردم،همچنان لبخند به صورت داشت و مشغول نوازش موهایم بود،گفتم:«سید شمس الدین پدربزرگِ باباست».دست هایش خشک شد،لبخند به صورتش ماسید و گفت:«یعنی شما نتیجه ی آ سِد شمس الدینی؟».سرم را به علامت تایید تکان دادم و به چشم هایش که حالا غم بزرگی را منزلگاه خودش کرده بود خیره شدم.آرام زیر لبش گفت:«مگه چقدر گذشته؟!»
بعد از چند دقیقه ای که ساکت بود دوباره خندید؛خم شد و پیشانیم را بوسید.دستش را توی جیب جلیقه اش کرد و دو تا نقل کف دستم گذاشت و گفت:«اینارو یه عزیزی از مشهد برام آورده،همین دو تا مونده که قسمت تو شد».دوباره شروع کرد به نوازش سرم و این بار شروع کرد به خواندن لالایی،لالایی که هر گز نشنیده بودم،چشمانم آرام آرام سنگین شد،توی گوشم چیزی گفت و گونه ام را بوسید و با بوسه اش خواب من را از صدای مهربانش جدا کرد.
سرم درد می کرد و به شدت سنگین بود،چشم هایم را به سختی باز کردم،مامان بالای سرم بود.توی رخت خواب خودم بودم.سرم را کمی چرخاندم تقریبا تمام اعضای فامیل را دیدم که دور تا دور اتاق نشسته بودند،مادر با دیدن چشم هایم اشک هایش جاری شد، سرم را در آغوشش گرفت.بهت زده بودم،نمی دانستم چه اتفاقی افتاده بود!کمی که به خودم آمدم گفتم:«اون خانم کجاست؟» مادر نگاهی غم انگیز به چهره ام انداخت و پرسید:«کدوم خانم؟!».
ماجرا را تعریف کردم،بعد از اینکه همه ی اتفاقات را گفتم.چارقد سپید را نشانم دادند و گفتند که مرا توی زمین بازی بیهوش پیدا کرده بودند با همان چارقدی که رویم کشیده شده بود.من هر چقدر مشخصات می دادم و هرچه می گفتم کسی باور نمی کرد،می گفتم من فقط خوابیدم و اتفاقی نیافتاده اما همه فکر می کردند که جن زده شده ام،مادر کارش شده بود دعاهای عجیب غریب گرفتن و بقیه هم هر یک دستور کارهای عجیب و غریب می دادند تا از شر به قول خودشان این مصیبت راحتم کنند.
حرف و حدیث اتفاق آن شب توی روستا پیچیده بود و هرجا می رفتم انگشت نمای این و آن بودم،برایم مهم نبود.اما اینکه همیشه یکی مراقبم بود اذیتم می کرد.تا اینکه یک روز بالاخره خواهرم را که حکم محافظم را داشت قال گذاشتم و رفتم خانه ی عمه ی رقیه،کسی همه عمه صدایش می کردند.عمه با من بسیار مهربان بود،می دانستم تنها کسی که به حرف هایم توجه می کند خود عمه است،به علت پیری و کهولت سن دیگر از خانه بیرون نمی رفت و از آنجایی که آدم رک و صریحی بود کمتر کسی دوست داشت با او معاشرت کند.
داستان آن شب را برایش تعریف کردم،بغضش گرفت،قطره اشکی را گوشه ی چشمش دیدم.با چارقد سپیدش اشکش را پاک کرد و گفت:«با اون خالی که گفتی شناختمش» آهی کشید و گفت:«اما متعجبم تو چطوری دیدیش؟! آ سد شمس الدین،پدربزرگ پدرت مهاجر بود،اهل اینجا نبود.یه غریبه بود.جوون خوبی بود،اون موقع ها هشت-نه سال بیشتر نداشتم که اومدش اینجا،یه حجره کوچیک تو میدون داشت و کاسبی می کرد،به جز یه پسر کوچیک چهار-پنج ساله کسی رو نداشت،منظورم پدربزرگته،بعد یه سالی که اینجا بود عاشق دختری شد با یه خال کنج لبش،دختری که از بچگی عقدش رو تو آسمون با پسر عموش بسته بودند،اما حکم دل همیشه همه چیز رو تغییر می ده،دل دختر لرزیده بود،آ سد آقا رو دوست داشت. اما نمیدونم چی شد که کی چی گفت و حرف و حدیث پشت هم ردیف شد و دخترک بی نوا دو تا نقل خورد و دیگه بیدار نشد» اشک های عمه سرازیر شد و گریه امانش را برید، باور نمی کردم کسی را که دیده بودم،خیلی وقت پیش ها زندگی کرده،باورم نمی شد آن صدای مهربان،آن دست های حنا شده،آن گیسوان بلند،آن لبخند،آن خال زیبا،وجود نداشته باشند.سرم گیج می رفت،تمام آن شب جلوی چشمم مجسم می شد،آن نقل ها،نوازش،لالایی و بوسه ی آخر مدام داشت تکرار می شد.عمه متوجه حال و روزم شد و در آغوشم گرفت و آرام توی گوشم گفت:«می دونی اسمش چی بود؟» گفتم:«فرخنده همیشه زنده بود،تو دل آ سد شمس الدین»؛دقیقا آخرین جمله ای که توی گوشم زمزمه کرده بود.
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:چهارشنبه بیست و هشتم مرداد 1394 | نظرات()