...تمام
پنجشنبه بیست و هفتم آذر 1393 12:08 ب.ظالان خانه ی خودمان نیستم،شاید اوضاع از چند روز پیش کمی بهتر شده اما نگرانی ها هنوز ادامه دارد.موقعیتی که به شدت آزاردهنده است،نگرانم،خیلی زیاد.نمی دانم؛تنها چیزی که می دانم همین نمی دانم هاست.اینجا خیلی سوت و کور است،سرما با تمام وجودش دارد تمام وجودم را می بلعد.احساس می کنم جایی بین برزخ و جهنم گیر کرده ام،شبیه مریخ شدم.شبیه به حیات و بدون علائمی از زندگی.نمی دانم از پنجره کوچک و سرد کافه بگویم یا از نگاه معنا داری که هرچقدر سعی کرد نتوانست حرف دلم را روی لبهایم بنشاند،فکر کنم خواب بودم،شاید هم نرسیده به بیداری بودم.نگرانم،خیلی نگرانم.آنقدر با دوستم حرف زدم که تعجب کرده بود،راستش حرف نزدم فقط چرت و پرت گفتم و بی درو پیکر.مثل همین حالا.گفتم؟نه تا حالا نگفته ام،شاید هم گفته باشم.مهم نیست،هیچ مهم نیست.چرا مهم است،خیلی مهم است.اصلا بیخیال،همین بیخیالی خیلی خوب است،بیخیال می شوم و می روم روی ابرها می نشینم،از آن بالا به زمین نگاه می کنم و مردمانش،البته امیدوارم از آن بالا بتوانم همه را ببینم.مخصوصا کسانی را که نگرانشان هستم.آن ها که نمی فهمند من دارم نگاهشان می کنم،به خیالشان من را بی خبر گذاشتند،اسمم را روی گوشیشان نگاه کنند و ابروهایشان را در هم بکشند و سری تکان بدهند و گوشی را با حرص و عصبانیت توی جیبشان غرق کنند و باز هم مرا بی خبر بگذارند.اما خب نمی دانند که من دارم از آن بالا نگاهشان می کنم و لبخندی می زنم و می گویم:«همین که هنوز اسمم توی گوشی هایشان هست خوب است».اما با این بیخیالی باز هم نگران می شوم،آخر من از آن بالا توی دلشان را که نمی بینم،می بینم؟!
سعی کردم عادی باشم،جواب ایمیل ها را دادم،وبلاگ ها را خواندم.کامنت نوشتم.جواب کامنت ها را دادم.کمی اخبار خواندم،قیمت نفت و دلار و داعش و امریکا و عراق و ضریح و پنج به علاوه یک و شوت و گل و سینما و قتل و مرگ و مخدر و زندان و زجر و بدبختی و بیچارگی و آوارگی و هزاران عکس و فیلمی که تمامش می رسید به درماندگی،به این روزها،به تک تک ثانیه هایی که تمامی ندارند.حالا اینجا هم همان درماندگی را دارم توی پیچ و خم حروف به خورد صفحه سفید و مخاطبان می دهم.
«روز درماندگی و معزولی
در دل پیش دوستان آرند»
اما این ها که گفتم مصیبت نامه بود و خودم هم نمی دانم که چه می گویم،راستش این روزها بخواهم هم نمی توانم بگویم.حالا معنای نتوانستن را درک کردم و فهمیدم همیشه خواستن توانستن نیست،بعضی وقت ها خواستن عین ناتوانی است.چقدر اینجا سرد است،دارم یخ می کنم،انگار زمان هم می خواد منجمد شود و همینطور نگرانی ها را کشدار و کشدار و کشدار ادامه دهد،شاید بخوابم،شاید بروم و برای اولین بار سیگار بکشم،شاید بروم تاب بازی،شاید بروم شیرجه بزنم توی آب یخ،شاید هر چه که نوشتم را به آتش بسپارم،شاید بروم مجاور شوم،شاید بروم پی صیاد و ...تمام.
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:پنجشنبه بیست و هفتم آذر 1393 | نظرات()