خود تو ز عشقش زاده ای
جمعه پانزدهم فروردین 1399 12:16 ق.ظچند روز پیش به سختی صدایم در می امد، و بعدش خستگی بود و نفس نفس زدن و سرفه های مکرر، تمام اینها ماحصل یک سرماخوردگی بود، اما من دیگر حتی توان مقابله با یک سرماخوردگی را هم ندارم، اتفاق عجیبی نبود، اتفاق عجیبی همینی است که دنیا دریگیرش شده، و من بیشتر از هیشه دوست دارم صدای کسانی که دوستشان دارم را بشنوم و شاید برای آخرین بار بگویم دوستشان دارم، صدای تو را بیشتر دوست داشتم بشنوم، اما دنیا هیچوقت روی دوست داشتن من نچرخیده، دوست داشتم صدای نفس کشیدنت را بشنوم، حتی صدای سکوتت را، دوست داشتم بگویم دوستت دارم، و خودم هم نمیدانستم که اینقدر دوستت دارم، دقیقا نه به اندازه ای که تو، اما تو اندازه خودت را می دانستی و من نمیدانستم که دوست داشتنت تنها دوست داشتنی است که قلبم می فهمدش، بیشتر از فهم خودم، میدانستم بیشتر از ظرفیت قلبم دوستت دارم، میدانستم سرشارم از بی صبری دیدنت، شنیدنت، نفس کشیدنت، بوییدنت، اخمت، آه از آ ن اخمت که دلم را تنگ اما درگیر گره کمرنگ پیشانیت می کرد، نگفته بودم، نه هیچوقت نگفته بودم که چقدر اخمنازی، می دانستم نه نمی دانستم که روزی چنین سرگشته خواهم شد، مثل یک قایق بی پارو میان اقیانوس بزرگ، مثل یک جوجه گنجشک جدا افتاده از لانه، مثل بهار گرفتار در آخرین نفس زمستان، راستش شکستم، آنقدر که دیگر توان ایستادنم نیست، راست گفته بودم آنقدر بزرگ بود که نه در غزلی جا میگرفت و نه در این دل بیقرار در به در، اگر روزی اینجا را خواندی و به این قسمت رسیدی احتمالا با خودت می گویی: گمان نمیکنم، من هم گمان نمیکردم، به چنین سخت دل داده شدن.
با خودت کنار می آیی، می پذیری، آرام میشوی، بعد طوری فراموش میکنی که انگار چنین کسی نبوده!!!!! تمامش حرف های بیهوده ای است که مفت نمی ارزد، تا کسی نخواهد فراموش نمیکند، و خواستن از دل برمی آید. تو را به یاد نمی آورم، تو را همیشه گرم به خاطر دارم، از خاطر نمی روی که به یاد بیارمت، خوش اقبال ترین آدم روی زمین من هستم که چنین خاطری ذارم، جهان من کوچک است و وسیع، به اندازه حصار دستهای مسحور کننده ات، به ژرفای مهربانْ نگاهِ نی نی چشمانت.
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:جمعه پانزدهم فروردین 1399 | نظرات()