آینه ام باش
پنجشنبه بیست و هشتم دی 1391 04:10 ب.ظپیش نوشت:اگر حوصله ی خواندن مطلب را ندارید، خواهش می كنم حتما لطف كنید و پی نوشت ها را بخوانید،اصل مطلب در پی نوشت هاست
روی نیمكت انتهای حیاط نشسته بود، دستش را زیر چانه اش گذاشته بود و به نقطه ای خیره شده بود، بدون اینكه نزدیكش شوم متوجه حال و روزش شدم.رفتم و بالای سرش ایستادم، چشمانش هم بغض داشت، با اینكه جواب سوالم را می دانستم پرسیدم:«چرا اومدی بیرون؟حالت خوبه؟».چشمان غم بارش را به چشمانم دوخت و گفت:«نمی تونم، نمی تونم اون تو باشم».با اینكه در دلم غوغایی بود لبخندی زدم و گفتم:«اومدیم اینجا كه بتونیم، اگه قرار به نتونستن بود نباید می اومدیم»، به نظر كمی از حرفم دلخور شد و گفت:«دست خودم نیست، نمیتونم».مجبور بودم متقاعدش كنم تا به خودش بیاید بنابراین گفتم:«معلومه تجربت كمه،اینجور جاها زیاد نرفتیا» و ادامه دادم «من می رم تو حالت بهتر شد تو هم بیا».
كمی كه از او فاصله گرفتم بغضی را كه آزارم می داد آرام كردم، نفس عمیقی كشیدم و وارد سالن شدم.با لبخند وارد شدم و شروع كردم به همنوایی با بقیه و دست زدن.تا می توانستم انرژیم را برای خندان،خواندن و دست زدن و بالا و پایین پریدن خرج كردم.به اطرافم نگاه كردم، همه داشتند از نهایت توانشان برای ایجاد محیطی شاد و دوست داشتنی استفاده می كردند.
سرم را برگرداندم، چشمكی زدم تا ورودش را، تا لبخندش را، خواندنش را، تلاشش را و از همه مهم تر غلبه بر خودش را تشكر كنم.آمد كنارم، تقریبا در وسط سالن.گفت:«بتركونیم؟» با صدای بلند خندیدم و گفتم:«بتركونیم».
هر كداممان دست هایی را گرفته بودیم كه وسعت سادگیشان از آسمان آبی تمام زمین بزرگتر بود، با لبخندهایی به عرش می رفتیم كه خود عرش تاب زیباییشان را نداشت، آوازهایی را می شنیدیم كه مملو بود از دلبری های قطرات باران بهاری.رقص هایمان از رقص فراتر بود و شاید به سماع رسیده بودیم.نگاهش كردم غرق در لبخندهای خدایی شده بود و می گفت و می شنید و خودش را هر لحظه به منشا لبخندها نزدیك تر می كرد.
كسی كه دستش را گرفته بودم گفت:«اسمت چیه؟»، جوابش را دادم و گفتم:«طاها».كمی متعجب شد و گفت:«چی؟».این بار اسمم را بخش بندی كردم و گفتم:«طا،ها».سرش را به علامت تفهیم تكان داد و گفت:«اسم من كبری اس».گفتم: «اسم قشنگی داری»، یكی دیگر از كسانی كه كنارم بود اسمش را گفت و این تسلسل معرفی برای تمام كسانی كه اطرافم بودند ادامه پیدا كرد، با اشتیاق تمام سعی در معرفی خودشان داشتند و از اینكه من اسم تك تكشان را بدانم لذت می بردند و می خندیدند.
دست دیگریشان را گرفتم، به محض اینكه دستش را گرفتم گفت:«من عید میرم خونه،میتونی زنگ بزنی بیان منو ببرن؟».سعی كردم احساسش را درك كنم اما نه آن موقع و نه هیچوقت دیگر توانایی درك این احساس را نداشتم و نخواهم داشت، گفتم:«الان كه عید نیست!»،گفت:«تو زنگ بزن،می خوام برم خونمون»؛دندان بر دلم گذاشتم، دلی كه هر آن منتظر انفجار بود، دلی كه بغض به سختی عنانش را گرفته بود و نمی گذاشت تا با فریادش لبخند را شكار لحظه های آسمانی كند.
گفتند زمان تمام شده و باید برویم، دست های مهربان همه با هم به سمت آسمان بلند شدند، همه با هم با دستور پرستارشان دست تكان دادند و گفتند:«خدافظ،خدافظ ...».لبخندهایی كه پر بود از كودكی، پر بود از سادگی، پر بود از لبخند،پر بود از اشك و پر بود از ناراحتی ماندن و تماشا كردن كسانی كه باز رفتند.
به او گفتم:«خوب آقا م دیدی تونستی»،آهی كشید و جوابم را نداد...
پ.ن:به لطف دوست عزیزمان آقای علی منتخبی باز هم برنامه ی رفتن و كمك به بهزیستی دخترانه ریحانه را داریم تا از خودمان عیادتی بكنیم و لبخندهایشان را آینه ای شویم و لبخندهایمان را زینت سادگی ببخشیم.
پ.ن بعدی: قرار این قرار دل؛روز جمعه ششم بهمن ماه نود و یك.برای اطلاعات بیشتر لطفا به این لینك تشریف ببرید:
یك پ.ن دیگر:كسانی كه فرصت ندارند تشریف ببرند لطف كنند اگر می توانند كمك های نقدیشان را به حساب آقای منتخبی واریز كنند.
آخرین پ.ن: از آقای منتخبی كه همواره برای انجام امور خیر پیش قدم هستند تشكر می كنم.
این پست را تقدیم می كنم به خانوم مریم انصاری عزیز كه نوای زیبای وبلاگشان در طول نوشتن این سطور یاری گر ذهن بی تابم بودند
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:پنجشنبه بیست و هشتم دی 1391 | نظرات()