صبح سیزده

پنجشنبه چهاردهم فروردین 1393  01:21 ق.ظ

دختر بی حرکت دراز کشیده بود و آرام آرام نفس می کشید،داشت به روزهای آخر سال فکر می کرد ، به حرف های مادرش،به نصیحت های پدرش به شلوغی و شور و نشاط تمام مردم شهرش.
«امسال نوبتی هم که باشه نوبت توئه،تو خوشگل ترین دختر شهری»
«پارسال هم همینو میگفتی،اما دیدی که هیچ اتفاقی نیافتاد»
«تو الان یه سال بزرگ تر شدی،ماشالله هزار ماشالله خانمی شدی برا خودت،من مطمئنم تو امسال انتخاب میشی،الهی مامان به قربونت بره»
دخترک روبروی آینه نشست و نگاهی به خودش انداخت،صورتش گل انداخته بود و چشم هایش درخشش خاصی داشت،از هم سن و سال هایش کمی بزرگتر جلوه می کرد، رنگ و لعابی که خدا به او داده بود او را کاملا از بقیه متمایز کرده بود.
«بابا چرا فقط سالی یه بار انتخاب اتفاق میافته؟»
«خب آخه فقط یه بار سال شروع میشه و یه بار بهار می آد»
«بابا!یعنی بیرون از اینجا چه شکلیه؟»
«ببین دخترم من که بیرون از اینجا رو ندیدم،نمیدونم دنیای اونور دیوارا چه شکلیه؟اما می دونم همه دوس دارن برن اونور دیوار.هر کی هم رفته دیگه بر نگشته و هیچ خبری نیاورده،مثل برادرت که پارسال رفت»
دختر آهی کشید و به عکس قاب کرده ی برادرش خیره شد،داشت به دنیایی که آن ور دیوارها بود فکر می کرد.به حرف هایی که از آن دنیا شنیده بود،به بهار و دنیایی که نو می شود،به اینکه شاید او هم بتواند مثل برادرش به رهایی برسد به جایی که دیگر دیوارهای بلند مانعش نباشند، به دریا فکر می کرد و تصوراتی که ازاقیانوس داشت،به آبی آسمان و لرزش قطرات باران روی آب.به چیزهایی که فقط در افسانه ها شنیده بود.
«ببین مامان جان باز کم رو بازی درنیاری ها،وقتی که اومدن خودتو  نزدیک دیوار بزرگ برسون تا بتونن ببینت،باز مثل پارسال نری آخر آخرا وایسی ها»
مادرش با دلسوزی خاصی داشت راهنماییش می کرد.دختر سر تا پا گوش بود و هر روز خودش را نزدیک دیوار بزرگ می رساند تا بتواند در روز موعود خودش را به سرعت به دیوار بزرگ برساند.
دختر هنوز دراز کشیده بود و به سختی می توانست خودش را جا به جا کند،مدام چهره مضطرب مادر جلوی چشمانش بود و فریادهای بلند پدر که می گفت:«برو به سلامت،خدا پشت و پناهت باشه دخترم» هنوز توی گوشش طنین می افکند.به یاد ساعت های نزدیک به لحظه انتخاب افتاده بود،یاد حرف های مادرش  که می گفت:«این چند روز آخر سالو با سیزده روز اول سال نو رو اگه تحمل کنی همه چی تمومه»
«اگه تحمل نکنم چی؟»
«به دلت بد راه نده،تو میتونی.یعنی باید بتونی» مادرش این را گفت و در آغوشش گرفت و آرام گریست.
پدرش در حای که داشت نفس نفس می زد وارد اتاق شد و گفت:«عجله کنید،زود باشید باید بریم کنار دیوار بزرگ»
کنار دیوار پر از جمعیت بود،بیشتر جوان هایی بودند که به هر طریقی سعی داشتند خودشان را زیباتر از بقیه جلوه دهند،دختر به سختی خودش را به نزدیک دیوار کرد،پدر و مادرش داشتند از دور تماشا می کردند،مادرش در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به پدرش گفت:«دلم طاقت دوریشو نداره»
«بذار بره،ما که اینجا موندیم کجای دنیا رو گرفتیم؟»
دختر هنوز کنار دیوار بود،چشم در چشم انتخاب کننده ها،متوجه درخشش چشم یکی از انتخاب کننده ها شد،انگشت اشاره به سمت او چرخید،لبخندی بزرگ روی صورتش نشست،او انتخاب شده بود،لحظه رفتن فرا رسیده بود،برگشت و پشت سرش را نگاه کرد،سر مادرش روی شانه ی پدرش بود و هر دویشان برایش دست تکان می دادند،دختر سرش را برگرداند بغضش ترکید و به سمت خروجی دیوار به راه افتاد.
نفس های دختر به شماره افتاده بود،صبح سیزدهمین روز از سال نو آغاز شده بود.دیگر حتا توان فکر کردن هم نداشت،پسر بچه ای نزدیکش شد،بهت زده به دختر نگاه می کرد،با دست چند ضربه به شیشه زد اما دختر هیچ توانی نداشت،دختر صدای پسر بچه را شنید که با بغض می گفت:«مامان،مامان بیا یکی از ماهیام رو آب افتاده و تکون نمی خوره،همون که رنگش با بقیه فرق داره و از همه خوشگل تره...». دختر همانطور که آرام دراز کشیده بود چشم هایش را بست،دیگر نه چیزی می دید و نه چیزی می شنید.


نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:پنجشنبه چهاردهم فروردین 1393 | نظرات() 


شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات