خط خطی
یکشنبه بیست و یکم آبان 1391 11:34 ق.ظابتدای خیابان كارگر جنوبی بودم،میخواستم به خیابان جمهوری بروم تا انتشارات بی نام و نشانی را در كوچه پس كوچه های بی نام و نشان تر پیدا كنم.زیر لب غرولند می كردم كه آخر این انتشارات چرا باید در جایی با این آدرس پیچ در پیچ باشد؟.از سر و صدای خیابان و ترافیك و مردم خسته بودم.به هدفونم و موسیقی پناه بردم. ترجیح دادم مسیر را پیاده طی كنم، همینطور كه داشتم به سرعت راه می رفتم پیرمردی كه كنار خیابان نشسته بود نظرم را جلب كرد، بیشتر از خودش كاغذهایی كه روی زمین پهن كرده وسوسه ام كرد تا بروم به سمتش.هوا تاریك بود و كاغذها به خوبی دیده نمی شد.وقتی نزدیك تر رفتم نقاشی های زیبایی دیدم كه با خودكار كشیده شدند.پیرمرد مشغول نقاشی كردن بود،ریش تقریبا بلندی داشت،لاغر اندام بود و با جدیت تمام در حالی كه روی لبه ی جدول نشسته بود مشغول كشیدن اثری جدید بود،سیمای مهربانی داشت اما به شدت خسته و تكیده به نظر می رسید، چشمهای جستوجوگرش خط هایی كه دستش می كشید را دنبال می كرد.نشستم تا نقاشی هایش را تماشا كنم.از نقاشی كوزه های تو در تو گرفته تا تجمع مردم مقابل سینما.
نمی دانم سبك نقاشیهایش چه بود، اما هر چه بود به زیبایی و با پیچیدگی خاصی رنج دوران و حاصل عمرش را با یك خودكار آبی رنگ و تنها با همان یك رنگ به صفحه ی سفید كاغذ نمایان ساخته بود.
محو زیبایی های هنرش شده بودم و مشغول تماشای زیبایی ها در كنار تمام زشتی صحنه ی فروختن هنر آن هم به این شكل بودم.بعضی ها كمی درنگ می كردند،بعضی ها اصلا توجهی نمی كردند.دختر و پسر جوانی آمدند، دختر از نقاشیها خوشش آمد قیمت را پرسید و با كمی صحبت با پیر مرد دو تا از نقاشیها را خرید.
به دست های پیر مرد نگاه می كردم و اندیشه اش كه كه روی كاغذ منتقل كرده بود.یاد حرف های استادم در جلسه ی اول كلاس خوشنویسی افتادم، كه نه از چگونگی نوشتن الف خبری بود و نه از اینكه ویژگی مركب و كاغذ چگونه باید باشد؛ سخن از عشق بود و رسیدن به جمال،سخن از قدما بود كه به عشق رسیدند و در این راه فقط مشقت كشیدند و مشق كردند و مشق.«در ره منزل لیلی كه خطرهاست در آن، شرط اول قدم آن است كه مجنون باشی».
به صورتش خیره شدم، ذره ای از اینكه این همه وقت آن جا نگاهش می كردم ناراحت نشد.گفتم:«پدر جان چند ساله نقاشی میكنی؟»، خودكارش را از روی كاغذ برداشت و گفت:«چهل و هفت - هشت ساله كار می كنم».گفتم:«فقط با خودكار می كشی؟» در جوابم گفت«نه یه كم رنگ روغن كار كردم اما خوشم نیومد دوس دارم فقط با خودكار بكشم».با خودم گفتم چقدر خوب است كه هنوز آدم هایی هستند كه كاری را كه دوست دارند انجام می دهند حتا اگر وضع زندگیشان چندان مساعد نباشد.پیر مرد در ادامه ی حرف هایش گفت:«یه بار یكی ازم پرسید چرا با مداد نمیكشی؟ منم بش گفتم مداد یعنی پاك كردن،خطی كه میكشی نباید پاك كرد باید درستش كرد».مات و مبهوت به چهره اش خیره شده بودم.میخواستم بگویم من هم در نقاشی و هم در زندگی بر عكس شما هستم، همیشه با مداد نقاشی می كنم و تا دلتان بخواهد پاك می كنم.در زندگی هم كه همیشه مشغول پاك كردن اشتباهاتم بودم تا درست كردنشان.از آن روز همش دارم به این نكته فكر می كنم كه خطی كه در زندگی از خودمان می كشیم پاك كردنی نیست، همیشه اثرش هست و اگر اشتباه است باید درستش كرد.شاید بتوان با خط خطی كردن شكل و شمایل درستی از آن اشتباه را درست كرد، اما پاك كردنش فقط كاغذ زندگی را نازك تر می كند و بس...
از طرحی خوشم آمد،چند كوزه داخل هم و شعری زیبا كه خواستم پیرمرد با صدای خودش برایم بخواند با صدای گرفته و شكسته اش خواند:
این كوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته كه بر گردن او می بینی
دستی است كه بر گردن یاری بوده است
بعد از خواندن گفت:«خیام چقد قشنگه گفته» و من چقدر خوشم آمد از انتخاب این شعر برای طرح زیبایش.نقاییش را خواستم و او با خوش رویی تمام گفت:«بذار پشت نویسیش كنم»،طرح را برگرداند و پشتش نوشت: «تقدیم به عزیزی كه گویی دیریست كه می شناسمش»بعد از نوشتن رو به من كرد و گفت:«واقعا الان همین حسو داشتم»، تاریخ روز را پرسید و اسمش را نوشت:رضا دیگه بلوط
مبلغی را كه برای نقاشیش تعیین كرده بود پرداخت كردم، نقاشیش را به روزنامه ای پیچید و به دستم داد.خدا حافظی كردم و همین كه داشتم می رفتم گفت:«بازم بهم سر بزن»
پ.ن:این طرح نقاشی آن پیرمرد نیست...
پ.ن دوم:این آهنگ از وبلاگ بابك اسحاقی عزیز را گوش كنید مناسب حال و هوای این روزهای تهران است
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:چهارشنبه بیست و چهارم آبان 1391 | نظرات()