من او می شوم
شنبه بیست و پنجم مرداد 1393 12:58 ب.ظگفتم:«تو به اون دنیا اعتقاد داری؟» با نگاهی که نشان می داد سوالی را که بلد هستم بیخود پرسیده ام به چشمانم زل زد و گفت:«نه».با تعجب نگاهش کردم و گفتم:«خدا و پیغمبر چی؟».ابروهایش را بالا انداخت و گفت:«نوچ».کم کم داشتم از تعجب شاخ در می آوردم،نمی دانستم من گیج شده ام یا او،یا شاید هر دویمان.لب و لوچه ام را در هم کشیدم و گفتم:«پس الان تو مشهد داری چه غلطی می کنی؟!» در حالی که داشت برای کبوترها دانه می ریخت خیلی بی تفاوت گفت:«اومدم زیارت،اومدم دعا کنم! نپرس برای کی که خودت بهتر از همه میدونی».
برادرش یک ماه پیش تصادف کرده بود،حال و روز خوشی نداشت.برایم سخت بود که قبول کنم دارد برای برادرش دعا می کند.این همه راه را آمده تا مشهد برای شفای برادرش دعا کند،حتا این روزها سعی می کند تا برود حج عمره!
گفتم:«من خرم دیگه؟نه؟».لبخند تلخی زد و گفت:«اون که بله،شما پسرا همتون خرید،البته تو یکی یکم خرتری».برایش کمی ادا درآوردم و سرم را به علامت نفهمیدن خاراندم و گفتم:«حالا من خرتر یا هر چیز دیگه،تو چرا از جواب دادن به من طفره میری؟».این بار خودش را کمی لوس کرد و گفت:«دوس دارم.»
درست هفت روز بعد از مرگ برادرش کنار هم توی ساحل نشسته ایم و داریم آسمان پرستاره را نگاه می کنیم،با دستش ستاره ای را که کم رمق و بی جان است نشانم می دهد و می گوید:«این ستاره من باشه؟».به چشم های پف کرده اش نگاه می کنم و می گویم:«چرا این؟این که خیلی کم نوره؟» سرش را روی شانه ام می گذارد و می گوید:«آخه میگن عمر ستاره های کم نور بیشتره،یادت می آد داداشم چقدر شیطون بود؟اگه مثل این ستاره آروم بود الان زنده بود؟».اشکی که گوشه چشمم حلقه زد را پاک می کنم و می گویم:«داداشت مثل خودت بود،اما چی بگم که فلسفه اومدن و رفتن ما آدما هنوز معماس» برادرش واقعا مثل خودش بود،سرزنده و امیدوار.
به ساعتش نگاه می کند و می گوید:«دیگه نزدیکه اذونه،بیا بریم خونه،میخوام نمازمو اول وقت بخونم و بعدشم دعا کنم».من هنوز از رفتارهایش متعجب هستم اما در این هفت روز چیزی نگفتم،دستش را می گیرم و از زمین بلندش می کنم،خودش را به من می چسباند و آرام زیر گوشم می گوید:«دوست دارم تو ترکم نکن»،دستش را محکم می گیرم،لبخندی می زنم و می گویم:«الانم میخوای برای همین دعا کنی؟».نگاه بغض آلودی به صورتم می اندازد و می گوید:«نه،می خوام برا داداشم دعا کنم»،می گویم:«یعنی اعتقادات عوض شده؟».بغضش را فرو می خورد و می گوید:«نه،هیچی عوض نشده»
می گویم:«من نمیخوام اذیتت کنم»
می گویم:«اما احساس میکنم رفتارات عجیب شده»
می گویم:«البته بهت حق میدم»
می گویم:«واقعا برام مبهم شدی»
می گویم:«آخه اگه اعتقاد نداری پس چرا اینکارا رو میکنی؟»
دستم را آرام می فشارد و می گوید:«من اعتقاد ندارم اما اون که داشت»
برادرش یک ماه پیش تصادف کرده بود،حال و روز خوشی نداشت.برایم سخت بود که قبول کنم دارد برای برادرش دعا می کند.این همه راه را آمده تا مشهد برای شفای برادرش دعا کند،حتا این روزها سعی می کند تا برود حج عمره!
گفتم:«من خرم دیگه؟نه؟».لبخند تلخی زد و گفت:«اون که بله،شما پسرا همتون خرید،البته تو یکی یکم خرتری».برایش کمی ادا درآوردم و سرم را به علامت نفهمیدن خاراندم و گفتم:«حالا من خرتر یا هر چیز دیگه،تو چرا از جواب دادن به من طفره میری؟».این بار خودش را کمی لوس کرد و گفت:«دوس دارم.»
درست هفت روز بعد از مرگ برادرش کنار هم توی ساحل نشسته ایم و داریم آسمان پرستاره را نگاه می کنیم،با دستش ستاره ای را که کم رمق و بی جان است نشانم می دهد و می گوید:«این ستاره من باشه؟».به چشم های پف کرده اش نگاه می کنم و می گویم:«چرا این؟این که خیلی کم نوره؟» سرش را روی شانه ام می گذارد و می گوید:«آخه میگن عمر ستاره های کم نور بیشتره،یادت می آد داداشم چقدر شیطون بود؟اگه مثل این ستاره آروم بود الان زنده بود؟».اشکی که گوشه چشمم حلقه زد را پاک می کنم و می گویم:«داداشت مثل خودت بود،اما چی بگم که فلسفه اومدن و رفتن ما آدما هنوز معماس» برادرش واقعا مثل خودش بود،سرزنده و امیدوار.
به ساعتش نگاه می کند و می گوید:«دیگه نزدیکه اذونه،بیا بریم خونه،میخوام نمازمو اول وقت بخونم و بعدشم دعا کنم».من هنوز از رفتارهایش متعجب هستم اما در این هفت روز چیزی نگفتم،دستش را می گیرم و از زمین بلندش می کنم،خودش را به من می چسباند و آرام زیر گوشم می گوید:«دوست دارم تو ترکم نکن»،دستش را محکم می گیرم،لبخندی می زنم و می گویم:«الانم میخوای برای همین دعا کنی؟».نگاه بغض آلودی به صورتم می اندازد و می گوید:«نه،می خوام برا داداشم دعا کنم»،می گویم:«یعنی اعتقادات عوض شده؟».بغضش را فرو می خورد و می گوید:«نه،هیچی عوض نشده»
می گویم:«من نمیخوام اذیتت کنم»
می گویم:«اما احساس میکنم رفتارات عجیب شده»
می گویم:«البته بهت حق میدم»
می گویم:«واقعا برام مبهم شدی»
می گویم:«آخه اگه اعتقاد نداری پس چرا اینکارا رو میکنی؟»
دستم را آرام می فشارد و می گوید:«من اعتقاد ندارم اما اون که داشت»
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:شنبه بیست و پنجم مرداد 1393 | نظرات()