خواستیم که فقط نوشته باشیم
پنجشنبه بیست و چهارم مرداد 1392 01:23 ق.ظساعت دو و بیست و چهار دقیقه ی بامداد است،از عروسی برادر یکی از بهترین دوستانم تازه برگشتیم،جای همه ی کسانی که نبودند خالی،خوش گذشت.در لیست مسنجرمان فقط یک نفر آن بود که بعد از کمی گفتگو آن یک نفر هم بیخبر رفت.حوصله ی انجام کاری را ندارم،بد جور دلم میخواهد تا با یک نفر گپ بزنم؛نه از این صحبت های مختصر.می گویم گپ یعنی گپ اساسی.
گفتم بیایم اینجا تا کمی بنویسم،اما وقتی ایده نیست نوشتن مثل جویدن آدامس می ماند،دست می نویسد اما ذهن چیزی عایدش نمی شود.عروسی هم چیز خاصی نداشت،خیلی ساکت بود و بدون رقص و پایکوبی.البته برای من نوع عروسی ها چندان رقی نمی کند،ماهیتش مهم است که خوب آن هم دیگر این روزها برای من که به دنبال فلسفه ای برای هر واقعه ای هستم هنوز گنگ است و مبهم.
موقع برگشتن در اتوبوس بی آر تی نوجوانی کنارم نشست،نمی دانم این وقت شب بیرون از خانه چه می کرد؟!سر و وضع چندان روبراهی نداشت.نمی دانم اصلا خانه ای داشت یا نه؟رفتارش کمی بزرگتر از سنش بود.چند جمله ای گفت،جوابش را فقط با لبخند دادم.اشتباه کردم باید سر صحبت را با او باز می کردم،منتظر بود تا چیزی بگویم و کمی صحبت کند،شاید کسی را نداشته باشد،یا اگر هم کسی را دارد کسی را ندارد که به صحبت دهایش گوش کند.به هر حال فرقی نمی کند مهم این است که من اشتباه کردم،اشتباه نکنید من عذاب وجدان ندارم،فقط دارم به رفتارم فکر می کنم.قرار نیست تمام بار غصه ی بشریت را تنهایی به دوش بکشم اما شاید وظیفه ام بیشتر از یک چند لبخند بود،راستش جملاتش درباره ی راننده خنده دار هم بود،بیخودی نمی خندیدم.
آقای فیلم بردار مجلس عروسی عجب موهای زیبای بلند مشکی داشت،موهایش را عین سامورایی ها از بالای سرش بسته بود.دنباله ای از موها صاف و یکدست پشت سرش ریخته بود.از آن فیلمبردارهای الکی ژست بگیر هم نبود.حساب کنید ده یا بیست سال بعد این فیلم را ببینم.احتمالا از تغییراتی که زمان بر سر بازیگران فیلم آورده متعجب خواهم شد،خودم را ببینم که قطعا می گویم:«جوانی کجایی که یادت بخیر»؛همین حالا هم این جمله را زیاد می گویم.الان دلم خواست به دستی که یکدفعه محضر مبارکش را از مسنجر گم کرد فحش بدهم،یعنی فحشی هم نثار روح گور به گوریش کردم اما خوب نمی خواهم اینجا بنویسمش.کجا بودم؟ها از فیلم عروسی می گفتم و از آینده؛از اینکه ماه داماد و عروس خانم صاحب فرزند یا فرزندانی خواهند شد و با نشان دادن این فیلم به آن ها خاطراتی را زنده خواهند کرد از دوران عدم فرزندانشان.مثل همان خاطراتی که مادرم با نشان دادن عکس های عروسیشان برای ما تعریف می کرد،مادرم عروس زیبایی بود،خیلی زیبا.پدرم جوانی بود ترکه ای با ظاهری مطابق مد روز آن زمان.هر دو خیلی جوان بودند و آماده ی مواجهه با زندگی.مطمئنا زمانی که آن عکس ها ثبت می شد یک درصد هم فکر نمی کردند در چنین روزی زندگیشان این ریختی شود،چشم های پر از امید عکس هایشان کجا و چشم های همیشه نگران این روزهایشان کجا؟!
عروس خانم را که ندیدم،اما چشم های ماه داماد مثل چشم های پدرم بود.آینده اش چه می خواهد بشود نمیدانم،اما دوست ندارم چشم هایش مثل چشم های این روزهای پدرم شود.
دوست دارم مثل مسائل ریاضی فرض کنم که عکس های آن موقع نیستند،به عبارت درست تر فرض کنم که ازدواجی بین پدر و مادرم رخ نداده،با تسلسل رویدادهایی که بعد از آن ازدواج رخ داده و با وجود این فرضی که در ذهنم نقش بسته،در این لحظه نباید «منی» وجود می داشت.همان عدمی که بود برای من می بود.خوب حالا من در عدم بودم،جایی که هیچ جاست،جایی پشت سلول های خاکستری مغز،جایی که با نبود تمام هستی معنا پیدا می کند.جالب بود که این نوشته ها و این انگشتان هم نبودند.هر اثری(چه منفی و چه مثبت) از «من» که به این شکل و شمایل هستم نبود.روی صندلی تالار نبودم،دوست دوستم نبودم،تبریکی نمی گفتم،کار نمی کردم،درس نمی خواندم،دانشگاه نمی رفتم و هزاران بودن ها و رفتن ها و چیزهای دیگر.فرض جالب و هیجان انگیزی است،اما حیف که صد در صد محال است.
اولش می خواستم که فقط نوشته باشم اما حالا می بینم که خیلی بیشتر از نوشتن باید انجام دهم،باید فکر کنم.زیاد و خیلی خیلی زیادتر از زیاد،«بودن» خیلی پیچیده تر از فکرهای خام من است.«بودن» مسئولیتی دارد به وسعت مرگ،به عمق عدم،به قدمت بشریت.لعنت به این «بودن» های مکرر
گفتم بیایم اینجا تا کمی بنویسم،اما وقتی ایده نیست نوشتن مثل جویدن آدامس می ماند،دست می نویسد اما ذهن چیزی عایدش نمی شود.عروسی هم چیز خاصی نداشت،خیلی ساکت بود و بدون رقص و پایکوبی.البته برای من نوع عروسی ها چندان رقی نمی کند،ماهیتش مهم است که خوب آن هم دیگر این روزها برای من که به دنبال فلسفه ای برای هر واقعه ای هستم هنوز گنگ است و مبهم.
موقع برگشتن در اتوبوس بی آر تی نوجوانی کنارم نشست،نمی دانم این وقت شب بیرون از خانه چه می کرد؟!سر و وضع چندان روبراهی نداشت.نمی دانم اصلا خانه ای داشت یا نه؟رفتارش کمی بزرگتر از سنش بود.چند جمله ای گفت،جوابش را فقط با لبخند دادم.اشتباه کردم باید سر صحبت را با او باز می کردم،منتظر بود تا چیزی بگویم و کمی صحبت کند،شاید کسی را نداشته باشد،یا اگر هم کسی را دارد کسی را ندارد که به صحبت دهایش گوش کند.به هر حال فرقی نمی کند مهم این است که من اشتباه کردم،اشتباه نکنید من عذاب وجدان ندارم،فقط دارم به رفتارم فکر می کنم.قرار نیست تمام بار غصه ی بشریت را تنهایی به دوش بکشم اما شاید وظیفه ام بیشتر از یک چند لبخند بود،راستش جملاتش درباره ی راننده خنده دار هم بود،بیخودی نمی خندیدم.
آقای فیلم بردار مجلس عروسی عجب موهای زیبای بلند مشکی داشت،موهایش را عین سامورایی ها از بالای سرش بسته بود.دنباله ای از موها صاف و یکدست پشت سرش ریخته بود.از آن فیلمبردارهای الکی ژست بگیر هم نبود.حساب کنید ده یا بیست سال بعد این فیلم را ببینم.احتمالا از تغییراتی که زمان بر سر بازیگران فیلم آورده متعجب خواهم شد،خودم را ببینم که قطعا می گویم:«جوانی کجایی که یادت بخیر»؛همین حالا هم این جمله را زیاد می گویم.الان دلم خواست به دستی که یکدفعه محضر مبارکش را از مسنجر گم کرد فحش بدهم،یعنی فحشی هم نثار روح گور به گوریش کردم اما خوب نمی خواهم اینجا بنویسمش.کجا بودم؟ها از فیلم عروسی می گفتم و از آینده؛از اینکه ماه داماد و عروس خانم صاحب فرزند یا فرزندانی خواهند شد و با نشان دادن این فیلم به آن ها خاطراتی را زنده خواهند کرد از دوران عدم فرزندانشان.مثل همان خاطراتی که مادرم با نشان دادن عکس های عروسیشان برای ما تعریف می کرد،مادرم عروس زیبایی بود،خیلی زیبا.پدرم جوانی بود ترکه ای با ظاهری مطابق مد روز آن زمان.هر دو خیلی جوان بودند و آماده ی مواجهه با زندگی.مطمئنا زمانی که آن عکس ها ثبت می شد یک درصد هم فکر نمی کردند در چنین روزی زندگیشان این ریختی شود،چشم های پر از امید عکس هایشان کجا و چشم های همیشه نگران این روزهایشان کجا؟!
عروس خانم را که ندیدم،اما چشم های ماه داماد مثل چشم های پدرم بود.آینده اش چه می خواهد بشود نمیدانم،اما دوست ندارم چشم هایش مثل چشم های این روزهای پدرم شود.
دوست دارم مثل مسائل ریاضی فرض کنم که عکس های آن موقع نیستند،به عبارت درست تر فرض کنم که ازدواجی بین پدر و مادرم رخ نداده،با تسلسل رویدادهایی که بعد از آن ازدواج رخ داده و با وجود این فرضی که در ذهنم نقش بسته،در این لحظه نباید «منی» وجود می داشت.همان عدمی که بود برای من می بود.خوب حالا من در عدم بودم،جایی که هیچ جاست،جایی پشت سلول های خاکستری مغز،جایی که با نبود تمام هستی معنا پیدا می کند.جالب بود که این نوشته ها و این انگشتان هم نبودند.هر اثری(چه منفی و چه مثبت) از «من» که به این شکل و شمایل هستم نبود.روی صندلی تالار نبودم،دوست دوستم نبودم،تبریکی نمی گفتم،کار نمی کردم،درس نمی خواندم،دانشگاه نمی رفتم و هزاران بودن ها و رفتن ها و چیزهای دیگر.فرض جالب و هیجان انگیزی است،اما حیف که صد در صد محال است.
اولش می خواستم که فقط نوشته باشم اما حالا می بینم که خیلی بیشتر از نوشتن باید انجام دهم،باید فکر کنم.زیاد و خیلی خیلی زیادتر از زیاد،«بودن» خیلی پیچیده تر از فکرهای خام من است.«بودن» مسئولیتی دارد به وسعت مرگ،به عمق عدم،به قدمت بشریت.لعنت به این «بودن» های مکرر
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:- | نظرات()