آه از نفس پاک تو و صبح نشابور؛از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی

چهارشنبه هشتم بهمن 1393  05:35 ب.ظ

وارد کافه شدم،یه کافه کوچیک انتهای یه خیابون باریک که می رسید به یه فضای سبز.دم دمای غروب بود.از سر کار تا کافه رو پیاده رفته بودم،مسیری که هیچوقت ندیده بودمش،کافه رو خیلی اتفاقی پیدا کردم،چراغای آبی و زردی که نور ملایمی داشتن نظرمو به خودشون جلب کردن.بر خلاف انتظارم کافه خیلی شلوغ بود.دو قدمی رفتم داخل کافه و هاج و واج داشتم میزارو نیگا میکردم تا شاید بتونم یه جای خالی پیدا کنم،بارونیم از نم بارون ملایم بیرون کمی خیس شده بود،کلاهمو از سرم برداشتم،یه فضای نسبتا کوچیک جلو روم بود که انتهاش به یه دالون می رسید،دالونی که عرضش زیاد نبود،میزها همشون دایره ای شکل بودن و صندلی ها از نوع معروف لهستانی،بوی چوب فضا رو پر کرده بود.یه گرامافون دقیقا انتهای سالن از سقف آویزون بود.رو میزیا شبیه هم نبود و هر میزی یه سبکی از رومیزی رو داشت،یکی رومیزی ساده،یکی دیگه رومیزی نایلونی،اون یکی رومیزی بافته شده،اما همشون یه رنگ بودن؛فیروزه ای.صدای موسیقی خیلی کم بود اما با نورپردازی آبی و زرد کم رمق کافه که بیشتر شبیه یه کلبه بود همخونی خوبی داشت،انگار ناراحتی که داشتم رو پشت در کافه جا گذاشته بودم.هنوز محو تماشای محیط جالب کافه بودم که یه پسره جوون شونزده-هفده ساله جلوم ظاهر شد.گفت:«تنها هستین قربان؟»
با راهنماییش رفتم به سمت دالون ته سالن،پسر لبخندی زد و گفت:«خیلی خوش شانسین،این میز معمولا پره».یه میز نیم دایره چسبیده به دیوار با یه صندلی،یه چنجره کوچیک ته دالون بود که ازش می شد قسمتی از فضای سبز رو دید.یه چراغ برق و یه نیمکت از پشت پنجره پیدا بود،رو نیمکت زیر اون بارون کسی نبود؛یه نیمکت تنها با یه چراغ برق تنها،ساکت و بیجون زیر بارون کنار هم و بی تفاوت،انگار که سالهاست منتطرن تا یه کدومشون پیش قدم بشه و یکمی به هم نزدیک تر شن.
انتهای دالون در کوچیکی بود که می رسید به فضای پشت پیشخون،یه فضایی که با شیشه مات پوشیده شده بود . کسی از توی سالن اصلی و روبروی پیشخون نمی تونست داخلشو ببینه.صندلی رو یه کم کج کردم تا نگام به پنجره باشه و نیمکت و چراغ برق،چراغ برقی که سایه بون لامپش با باد پاییزی بیرون تکون می خورد و نورش روی نیمکت می رقصید.شاید داشت دلبری می کرد،شایدم داشت به یه آدم علافی مثل من راه تنهایی رو نشون می داد.تو این فکرا بودم که پسر جوون اومد کنارمو گفت:«انتخاب کردید؟چی میل دارید قربان؟»هنوز منو رو باز نکرده بودم،به چشماش که پر از انرژی و شادابی بود نگاه کردم و گفتم:«چای».
چای خوش طعمی بود،همین که پاکت سیگارمو درآوردم دختری که لحظه ورودم پشت پیشخون دیده بودمش با لحن مودبانه ای گفت:«ببخشید اینجا سیگار کشیدن ممنوعه،خیلی عذر میخوام».به پاکت سیگارم که تازه متوجه خالی بودنش شده بودم نگاه کردمو گفتم:«اگه ممنوع نبود هم فرقی نداشت،خالیه!».صدایی از توی اتاق پشت پیشخون شنیدم که گفت:«سامان جان آقا رو راهنمایی کن بیان اینجا».
وارد اتاق شدم،یه آشپزخونه خیلی نقلی،قفسه هایی که رو دیوار روبرویی در بود پر بود از لیوان های مختلف،همه چیز برق می زد و زیبا بود،خانمی مشغول شستن طرف ها بود؛«سلام،گفتم اگه تمایل دارید سیگار بکشید تشریف بیارید اینجا،این هواکش کارشو خوب بلده انجام بده»زن با صدای پخته ای که داشت بدون اینکه به من نگاه کنه حرفشو زد.سامان وارد اتاق شد و رفت سمت یخچال تا چیزی ازش برداره،دختره جوونی که بهم تذکر داد اومد تا سرویسی رو که آماده شده بود ببره تحویل بده.من سرجام مونده بودمو داشتم اطرافو نگاه می کردم.
«میخوای همونجا بمونی و اینجارو نگاه کنی؟»شیر آبو بست و دستکش هاشو شست،گذاشتش تو جای مخصوصش.دستشو گرفت به کمرشو چرخید سمت من.موهاش از کنار روسری کوتاهی که از پشت رو سرش گره کرده بود روی صورتش ریخته بودن،از چهره اش مشخص بود که داره طراوت آخر جوونی رو سپری می کنه.پاکت سیگارشو از جیب دامن بلندش درآورد و گفت:«بیاین اینجا با هم بکشیم،تنهایی صفا نداره».لبخندی زدمو رفتم کنارش.یه نخ سیگار آتیش زدمو شروع کردم به کشیدن.سیگارشو روشن کرد و بعد اولین پکش به سامان که تازه وارد اتاق شده بود گفت:«مامان جان،سامان،دوتا چایی هم برای من و آقا لطف کن بریز».
«شمارو قبلا اینجا ندیده بودم!»دود سیگارو به سمت هواکش حواله کردمو گفتم:«اولین باره میام اینجا،اصلا نمی دونم چطو شد که از اینجا سر در آوردم».لبخند قشنگی روی صورتش نشست،لبخندی که باعث شد چین و چروکهای دور چشمش کاملا خودنمایی کنه.بعد انگار که چیز جدیدی نشنیده باشه گفت:«همه اینجارو یه دفه پیدا می کنن،وقتی که هیچ هدفی ندارن و سرگشته هستن،اینجا خصلتش همینه».با تعجب نگاهش کردمو پرسیدم:«اونوقت همه میان این تو برا سیگار کشیدن؟».خندید،کمی بلند.موقع خندیدن سرشو پایین انداخت،موهای مجعدش تاب خوردن و وقتی که سرشو بالا آورد خیلی زیبا روی صورتش نشستن،چهره اش بینهایت گیرا بود.بعد از اینکه خندیدنش تموم شد،پک قشنگی با طنازی تموم به سیگارش زد و گفت:«نه شما اولین نفر هستی.شاید هم آخریش باشی».با چشمش اشاره ای به دیوار پشت سرم کرد و گفت:«خیلی شبیه تو بود».عکس مردی زیبا و خوش چهره ای رو تن دیوار بود،خوب که نگاه کردم انگار سامان چند سال بعدو دیده  باشم،عکس هیچ شباهتی به من نداشت،«صداشو میگم شبیه تو بود،و الا قیافش که سامان خودمه.خدا بیامرز زود رفت.تو سانحه ی هواپیما.خوبه سامانم هست و باهاش یادش زنده مونده اما صداشو هیچکی نداشت».دوباره به عکس نگاه کردم،حس کردم بدجور داره به من نگاه میکنه،البته سامان چندباری عجیب نگاهمون کرد،احتمالا از این رفتار مادرش متعجب شده بود.گفتم:«بهتون نمیاد پسر به این جوونی داشته باشین».سیگارشو خاموش کرد و گفت:«زود ازدواج کردم آقا،راستی اسمتون چیه؟» و خیلی سریع دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:«فیروزه هستم».دستشو توی دستم گرفتم،کمی بیشتر از دست دادن معمولی،«محمدرضا».
دستش گرم بود،منظورم گرمای معمولی نیست،یه گرمای دلنشین،یه گرمای خاص و دوست داشتنی.من سیگار دومم رو روشن کرده بودم،سیگار دیگه ای برداشت و گفت:«خیلی وقته دوتا سیگار پشت هم نکشیدم» سرشو بهم نزدیک کرد تا با سیگار من سیگارشو روشن کنه،موهای قشنگش روی پیشونیم سر خورد،بعد از اینکه سیگارشو روشن کرد و عقب رفت گفت:«این کارم خیلی وقته نکردم،از بعد رفتن مرحوم شوهرم».حلقه ی باریک طلایی رنگی توی دست چپش بود.چقدر به انگشتای باریکش می اومد.گفت:«چطور شد سرگشته شدی و اومدی اینجا؟»
«خب،هیچی،یه مدته حالم خوب نیست،با نامزدم به هم زدیم و از هم جدا شدیم.خیلی ساده بعد دوسال یه دفه و بی هیچ مقدمه ای گفت ما نمیتونیم با هم باشیم و کلی لج و لج بازی و بعدشم...» حرفمو ادامه ندام.سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت:«دختری که اینجوری آدمو ول کنه از اولش هم آدمو دوس نداشته»،آخرین پکو به سیگارش زد و درحالی که داشت دود سیگارو میداد بیرون گفت:«نظرتون چیه بریم بیرون روی اون نیمکت تنها بشینیم؟» سامان که دوباره وارد شده بود نگاه معناداری کرد و گفت:«مامان جان اگه شما برید بیرون که ما نمیرسیم به همه ی سفارشا».نگاه پر محبتی به سامان کرد و گفت:«بالاخره که یه روز باید خودت اینجارو اداره کنی،امشبو تمرین کن پسرم».
پالتوی آبی بلندش رو برداشت و رفتیم نشستیم روی نیمکت نم گرفته،هنوز نور چراغ روی نیمکت بازی می کرد.اما این بار روی چهره ای که حالا به مراتب زیباتر و جذاب تر شده بود،چشم های مشکی که خیره شده بودن توی چشم های من و لب هایی که داشتن از گذشته می گفتن،از روزهای خوبی که رفته بودن.کمی قدم زدیم،سیگار کشیدیم،چنتا ترانه زمزمه کردیم و اصلا متوجه نشدیم که نزدیکه سحره،چراغای کافه هم دیگه خاموش شده بودن و اثری از رفت و آمد آدم ها نبود.به ساعتش نگاه کرد و گفت:«چقدر امشب زود تموم شد»،با تعجب به ساعت توی دستش نگاه کردم و گفتم:«اصلا باورم نمیشه».قدم زنان تا در ورودی کافه رفتیم،فانوس کوچیکی نور ملایمی رو روی تابلوی کافه انداخته بود،تابلویی که موقع ورود به کافه ندیده بودمش؛«کافه فیروزه».گفتم:«میتونم فردا شب هم بیام؟»،در کافه رو آروم باز کرد و یه سنگ فیروزه از آویزای در ورودی رو کند و محکم گذاشت توی دستم و گفت:«هر وقت دلت گرفت و سرگشته شدی بیا اینجا».
شب بعدش نزدیکای غروب رفتم سمت کافه،دلم گرفته بود.راستش اینبار دلم می خواست فیروزه رو ببینم.شب قبلش اسم خیابونها رو به دقت نگاه کردم تا مسیر یادم نره،مسیر سر راستی نبود.زسیدم به فضای سبز،به نیمکت و چراغ برق بالا سرش،مات و مبهوت بودم،خبری از کافه نبود،یه اتفاق محال.چشمامو چندبار مالوندم،اما باز خبری نبود.نمیدونستم خوابم یا خواب دیدم.اون دست خیابون یه پیر مردی رو دیدم که با قدم های آرومش داشت از خیابون رد می شد و میومد سمت من،با عجله نزدیکش شدم و گفتم:«ببخشید پدرجان اینجا یه کافه بود،کافه فیروزه»،پیرمرد با تعجب نگاهم کرد و گفت:«جوون به سن و سال تو نباید بخوره که کافه رو یادت باشه،اون کافه تقریبا چهل ساله که نیست».از تعجب میخکوب شده بودم،گفتم:«شوخی میکنید؟من همین دیشب تو کافه بودم،تا خود سحر».پیرمرد انگار که دیوانه ای دیده باشد نگاهم کرد و گفت:«پسرجان دیگه خرابه های اون کافه هم نیست،چی داری میگی؟».زبونم بند اومده بود،من من کنان گفتم:«من دیشب با فیروزه حرف زدم،سامان پسرش هم بود،یه دختر جوون دیگه هم بود با موهای بلوند و بلند».پیر مرد دستمو گرفت،اشک گوشه چشماش جمع شد و گفت:«همه ی اینایی که میگی درسته،اینجا کافه فیروزه بود،برای خود فیروزه خانم،اما چهل ساله که دیگه نیست،نه کافه و نه صاحبش».دستمو با دست پاچگی توی جیبم کردم،سنگ سر جاش بود؛سنگ فیروزه.

این مطلبو با افتخار تمام تقدیم میکنم به تیراژه بانوی عزیز که تمام نوشتنم رو مدیونش هستم.


+امروز زادروز این سراست،سه سال از نوشتن من میگذره و صد و بیست مطلب تو این سه سال اینجا درج شده و نزدیک هفتادوچهار هزار بازدید برای مطالب ثبت شده.مطالبی که بعضی هاشون واقعی بودن،بعضی هاشون تخیل بودن،بعضی هاشون حس و حال اون لحظه بودن و بعضی هاشون هم خط خطی های ذهن سرکشم بودن.از همه کسایی که تو این مدت اینجا رو خوندن،از اینجا رد شدن،اتفاقی صفحه اینجا براشون باز شده متشکرم.از همراهان همیشگیم بی نهایت متشکرم،از کسایی که قبلا بودن و میومدن تا همه عزیزانی که هنوز هم به اینجا لطف دارن ممنونم و دست همشونو میبوسم.


++از دوست خوبم طودی عزیز برای طراحی این قالب زیبا بسیار ممنونم.

+++این مطلب تحت تاثیر آهنگ زیبا و جاودانه ی «Hotel California» نوشته شد.


نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:چهارشنبه هشتم بهمن 1393 | نظرات() 


شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات