به خودم می رسم،هر سال همین موقع
چهارشنبه سی و یکم اردیبهشت 1393 03:34 ب.ظوقتی بعد از چهار سال صدایش را شنیدم،نشناختمش.صدایش همانقدر آرام بود که همیشه بود،مثل همیشه منطقی درست پشت تک تک کلماتش بود،حتا با اینکه فهمید نشناختمش خیلی سریع و بدون اینکه بخواهد سر به سرم بگذارد خودش را معرفی کرد.از خوشحالی بال درآوردم،دلم میخواست همان لحظه تا آن ور دنیا پرواز کنم و در آغوش بگیرمش.از اینکه چهارسال چقدر زود گذشته گفت و از اینکه چقدر دلتنگ است،نگفتم هیچ نگفتم از دلتنگی ها و خاطره بازیهایم فقط میخواستم صدایش را بشنوم،سوال که می پرسید جوابهای کوتاه می دادم تا او حرف بزند،آخر او علیرغم تمام آنچه که سعی دارد پنهان کند،احساساتی است و دل نازک.
امسال به طرز خیلی بدی روند سخت روزهای آخر سال قبل ادامه دارد و شرایطم هر روز بدتر و بدتر می شود،هیچ خبر خوشحال کننده ای نیست،همه چیز روی تلخ خودش را به سمتم نشانه رفته و دیگر قوت قلب دادن های خودم هم تاثیری ندارد،راستش را بخواهید به مرز تسلیم شدن رسیده ام،نه عطری،نه رنگی و نه طعمی،زندگی ام به یک چند راهی تبدیل شده که انتهای تمامشان چیزی نیست جز یک دیوار بلند سیاهی که تا خود آسمان امتداد یافته،و من مدام می پرم و می پرم تا بلکه بتوانم فقط آن سوی دیوار را ببینم اما چه سود که دیوارها هر روز قد می کشند و پرش های من هر روز کوتاهتر می شوند.
گفت:«صدات مثل همون موقع شاد و جوونه،معلومه اصلا تغییر نکردی»،تغییر؟نمی داند که در این چهارسال تغییر که چیزی نیست،کلا زیر و رو شده ام.مرا که ندیده تا بداند گذر زمان پوست من را نیز چلانده است،اما مطمئنم اگر بیشتر حرف می زدیم حتما می گفت که خیلی عوض شدی طاها؛باهوش است و هوش اش زبانزد خاص و عام.
نمی دانم چقدر می شود!،از خود پاسداران تا میرزای شیرازی را توی ظهر گرم اردیبهشتی که انگار جایش را با مرداد عوض کرده باشد پیاده آمدم و مدام به معادلات درهم و برهم اینروزها فکر کردم،من جوابی برای سوال های خودم ندارم،شاید سوال هایم از اساس اشتباه باشند اما از اینکه جواب دل خوش کنکی هم ندارم که کورسوی امیدی را برایم باقی گذارد بیشتر به تاریکی ذهنم پناه می برم،جایی که در واقع عین بی پناهی است،از وهم شب به شب پناه بردن چاره ای است برای بیچارگان.
خبر آمدنش را نداد،از یکی طریق یکی از دوستان متوجه آمدنش شدم،دوستی که میگفت خیلی بی معرفتی کرده بهت زنگ نزده،اما من می دانستم و مطمئن بودم که دلیلی برای زنگ نزدنش هست.من می دانستم که بعد از این همه وقت دوری از سرزمینی که همواره دوستش داشته چقدر نگفتنی ها دارد،چقدر دیدنی ها دارد و چه فکرها دارد که باید به آن ها برسد،از دیدن مادر تنهایش بگیر تا صحبت های بی صدای مردانه اش با پدری که سالهاست زیر خروارها خاک آرام گرفته.
دوست ندارم نگاه های ملتمسانه ام به دست این و آن باشد،دلم می خواهد خودم تیر خلاص را برای خودی که بی جان است شلیک کنم،راستش این بار بدجور جا زده ام،مثل مادیانی میمانم که به زور سوارکارش می تازد اما هم خودش و هم سوارکارش می دانند که فقط باید از خط پایان عبور کنند،بدون خیره کردن چشمی و به دور از هیاهوی تماشاچیان،در سکوت محض و جایی شبیه به خلاء.
شماره موبایل اش بعد از سال ها روی گوشیم حک شد،قبل از جواب دادن خوب نگاهش کردم،بوی خاک باران زده به مشام رسید،بوی سال ها قبل،بوی کهنگی نمور انباری خانه شمال،بوی کاهگل،رفتم به ساحل دریا به آنجا که گفت می خواهم ازدواج کنم و بعدها همانجا گفت که می خواهم بروم.نمی توانستم جوابش را بدهم،هنوز باورم نمی شد که او اینجا باشد.لبخندی کنج دلم نشست،خیلی وقت بود که دلم خالی از لبخند بود،جوابش را دادم،صدایش مثل همیشه آرام بود.
بعضی وقت ها در دل سیاه شب با دیدن شهاب سنگی که لحظه ای خودنمایی می کند انگار تمام شب را ورق زده اند،انگار آسمان نو شده است،انگار دست زیبایی لپ کبود شب را نوازش کرده باشد،انگار با گذشتن نوری در وسعت آسمان کسی هم توی دل آدم را روشن کرده باشد.حالا توی آسمان تاریک این روزهایم ماهی طلوع کرده و قرار است ببینمش،آن هم در جایی که بهترین روزها را با هم داشتیم،و آنچه برایم عجیب است نوری است که از دل سیاه دیوارهای اطرافم دیده می شود و انگار خدا هوس کرده بیاید کنارم بنشیند و هدیه روز تولدم را دیدار دوستی قرار دهد که سالها بود حتا صدایش را نشنیده بودم.انگار برای مدت کوتاهی هم که شده قرار است کمی آنسوتر از دیوارها را ببینم،همین فردا
+ برای دوست عزیزم نیما که بی صبرانه منتظر دیدنش هستم
++ ادامه مطلب عکسی است از خیلی دورترهای خودم...زمانی که امید بود
امسال به طرز خیلی بدی روند سخت روزهای آخر سال قبل ادامه دارد و شرایطم هر روز بدتر و بدتر می شود،هیچ خبر خوشحال کننده ای نیست،همه چیز روی تلخ خودش را به سمتم نشانه رفته و دیگر قوت قلب دادن های خودم هم تاثیری ندارد،راستش را بخواهید به مرز تسلیم شدن رسیده ام،نه عطری،نه رنگی و نه طعمی،زندگی ام به یک چند راهی تبدیل شده که انتهای تمامشان چیزی نیست جز یک دیوار بلند سیاهی که تا خود آسمان امتداد یافته،و من مدام می پرم و می پرم تا بلکه بتوانم فقط آن سوی دیوار را ببینم اما چه سود که دیوارها هر روز قد می کشند و پرش های من هر روز کوتاهتر می شوند.
گفت:«صدات مثل همون موقع شاد و جوونه،معلومه اصلا تغییر نکردی»،تغییر؟نمی داند که در این چهارسال تغییر که چیزی نیست،کلا زیر و رو شده ام.مرا که ندیده تا بداند گذر زمان پوست من را نیز چلانده است،اما مطمئنم اگر بیشتر حرف می زدیم حتما می گفت که خیلی عوض شدی طاها؛باهوش است و هوش اش زبانزد خاص و عام.
نمی دانم چقدر می شود!،از خود پاسداران تا میرزای شیرازی را توی ظهر گرم اردیبهشتی که انگار جایش را با مرداد عوض کرده باشد پیاده آمدم و مدام به معادلات درهم و برهم اینروزها فکر کردم،من جوابی برای سوال های خودم ندارم،شاید سوال هایم از اساس اشتباه باشند اما از اینکه جواب دل خوش کنکی هم ندارم که کورسوی امیدی را برایم باقی گذارد بیشتر به تاریکی ذهنم پناه می برم،جایی که در واقع عین بی پناهی است،از وهم شب به شب پناه بردن چاره ای است برای بیچارگان.
خبر آمدنش را نداد،از یکی طریق یکی از دوستان متوجه آمدنش شدم،دوستی که میگفت خیلی بی معرفتی کرده بهت زنگ نزده،اما من می دانستم و مطمئن بودم که دلیلی برای زنگ نزدنش هست.من می دانستم که بعد از این همه وقت دوری از سرزمینی که همواره دوستش داشته چقدر نگفتنی ها دارد،چقدر دیدنی ها دارد و چه فکرها دارد که باید به آن ها برسد،از دیدن مادر تنهایش بگیر تا صحبت های بی صدای مردانه اش با پدری که سالهاست زیر خروارها خاک آرام گرفته.
دوست ندارم نگاه های ملتمسانه ام به دست این و آن باشد،دلم می خواهد خودم تیر خلاص را برای خودی که بی جان است شلیک کنم،راستش این بار بدجور جا زده ام،مثل مادیانی میمانم که به زور سوارکارش می تازد اما هم خودش و هم سوارکارش می دانند که فقط باید از خط پایان عبور کنند،بدون خیره کردن چشمی و به دور از هیاهوی تماشاچیان،در سکوت محض و جایی شبیه به خلاء.
شماره موبایل اش بعد از سال ها روی گوشیم حک شد،قبل از جواب دادن خوب نگاهش کردم،بوی خاک باران زده به مشام رسید،بوی سال ها قبل،بوی کهنگی نمور انباری خانه شمال،بوی کاهگل،رفتم به ساحل دریا به آنجا که گفت می خواهم ازدواج کنم و بعدها همانجا گفت که می خواهم بروم.نمی توانستم جوابش را بدهم،هنوز باورم نمی شد که او اینجا باشد.لبخندی کنج دلم نشست،خیلی وقت بود که دلم خالی از لبخند بود،جوابش را دادم،صدایش مثل همیشه آرام بود.
بعضی وقت ها در دل سیاه شب با دیدن شهاب سنگی که لحظه ای خودنمایی می کند انگار تمام شب را ورق زده اند،انگار آسمان نو شده است،انگار دست زیبایی لپ کبود شب را نوازش کرده باشد،انگار با گذشتن نوری در وسعت آسمان کسی هم توی دل آدم را روشن کرده باشد.حالا توی آسمان تاریک این روزهایم ماهی طلوع کرده و قرار است ببینمش،آن هم در جایی که بهترین روزها را با هم داشتیم،و آنچه برایم عجیب است نوری است که از دل سیاه دیوارهای اطرافم دیده می شود و انگار خدا هوس کرده بیاید کنارم بنشیند و هدیه روز تولدم را دیدار دوستی قرار دهد که سالها بود حتا صدایش را نشنیده بودم.انگار برای مدت کوتاهی هم که شده قرار است کمی آنسوتر از دیوارها را ببینم،همین فردا
+ برای دوست عزیزم نیما که بی صبرانه منتظر دیدنش هستم
++ ادامه مطلب عکسی است از خیلی دورترهای خودم...زمانی که امید بود
ادامه مطلب
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:چهارشنبه سی و یکم اردیبهشت 1393 | نظرات()