آ*ز*ا*د*ی
دوشنبه بیستم خرداد 1392 03:00 ب.ظترافیک شدید بود و نور آفتابی که به داخل ماشین می تابید مرد را کلافه کرده بود،راننده پخش ماشینش را روشن کرد؛«من،رویایی دارم رویای آزادی...».مرد سرش را به سمت راست چرخاند،درب اصلی دانشگاه تهران مقابل چشمانش بود.
راننده ماشینش را متوقف کرد،مرد با تمام توانش می دوید،راننده با تعجب به مردمی که به سمتش می دویدند نگاه می کرد،مرد به راننده رسید و دستش را گرفت و درحالی که داشت او را با خودش می کشید گفت:«حاجی واسه چی وایسادی بدو،ده بدو دیگه،مامورا دارن همه رو می کشن ».مرد بعد از اینکه دید تلاشش برای بردن راننده بی فایده است به مسیرش ادامه داد،راهی کوچه پس کوچه ها شد و خودش را داخل یکی از خانه هایی که دربشان را به روی مردم بازگذاشته بودند انداخت و درب را به شدت پشت سرش بست.نفس نفس زنان خودش را به حوض کوچک وسط حیاط رساند،خم شد تا کمی از آب داخل حوض بنوشد.همین که دستش به آب رسید صدایی گفت:«اون آب خوردنی نیست،اجازه بدین براتون آب بیارم».سرش را بلند کرد دختری میانه اندام با چادری که چندان هم بدنش را نپوشانده بود روی ایوان کوچک خانه ایستاده بود.
لیوان آب را گرفت،بسم اللهی گفت و آب را لاجرعه سر کشید،دختر که حالا کنارش نشسته بود گفت:«مسلمونی؟».مرد نگاهی به چهره ی جذاب دختر انداخت و گفت:«اگه خدا قبول کنه».دختر لبخند دلربایی به چهره اش انداخت و با لحن معنی داری گفت:«اگه خدا قبول نکنه چی؟».مرد سرش را پایین انداخت و دستی به صورتش که کمی ته ریش داشت کشید و گفت:«نمی دونم خواهر»،دختر گفت:«اولا که من خواهرت نیستم دوما آقای مسلمون آدم بی اجازه نمی پره تو خونه ی مردم ،تازه آب خوردنت هم که شبیه مسلمونا نیست».مرد خودش را جمع و جور کرد و گفت:«ببخشید خواهر مامورا دنبالم بودن،در خونه باز بود منم از ترس اینکه مامورا نگیرنم اومدم تو خونتون».دختر لبش را به یکسو کشید و گفت:«در دیزی بازه حیای گربه کجاست برادر؟» برادر را کمی کشدار و آمیخته با حالتی طعنه آمیز ادا کرد.مرد من من کنان گفت:«من واقعا عذر می خوام».دختر کنار لبه ی حوض نشست،دستش را داخل آب تکانی داد و گفت:«معذرت خواهیتو قبول نکنم چی؟»،مرد سرش را بالا آورد نور خورشید از چادر سفید دختر که با گل های کوچک آبی پوشیده شده بود عبور می کرد؛مرد به سرعت نگاهش را از دختر دزدید و سرش را پایین انداخت و گفت:«استغفرالله».دختر لبخند بلندی زد و گفت:«چی شد برادر؟فکری نکنی بهم مدیون میشیا».مرد که به کاشی های فیروزه ای کف حوضچه خیره شده بود گفت:«شما بگین چی کار کنم؟».دختر کمی فکر کرد و گفت:«اگه میخوای معذرت خواهیتو قبول کنم باید منم با خودت ببری تظاهرات».
«ببخشید آقا رسیدیم میدون انقلاب،نمیخواین پیاده شین؟»مرد نگاهی به راننده کرد و آرام از ماشین پیاده شد،پخش ماشین همچنان می خواند:«دنیای بی کینه رویای من اینه...»
مرد وارد کتابفروشی کوچکی شد،نگاه گذرایی به کتاب ها کرد و به فروشنده گفت:«چشمهایش بزرگ علوی رو میخوام»،فروشنده بدون اینکه چیزی بگوید کتاب را مقابلش گذاشت؛مرد گفت:«چاپ قبل انقلابشو می خوام»،فروشنده گفت:«حاجی گرفتی مارو؟اینجا که از این چیزا نیست.باس بری دست دوم فروشیا،شاید دست فروشای بیرونم داشته باشن».
«بیا بگیر این برا توئه»،مرد با تعجب به کتابی که در دستان دختر بود نگاه کرد،فقط نگاه کرد،چیزی نگفت و مبهوت به اسم کتاب که با فونت درشتی نوشته شده بود چشمهایش خیره مانده بود.دختر گفت:«چیه؟چرا نمیگیریش؟»و در ادامه لبخندی به تمسخر زد و گفت:«نترس هدیه گرفتن کار خلاف شرع نیست،هست؟»
«دلم گرفته است
دلم گرفته است به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست»
اولین بار بود که شعری از فروغ می خواند،آن هم اول کتابی که هدیه گرفته بود با خودکار قرمز نوشته شده بود.
«ببخشید شما برای چی میخواین تو تظاهرات باشین؟» دختر نگاهی توام با پرسش به مرد انداخت و گفت:«چرا نباید تو تظاهرات باشم؟».مرد کمی من من کرد و گفت:«شما با این سر و وضعتون به نظر نمیاد که...» نمیدانست جمله اش را چطور تمام کند،همینطور که داشت دنبال کلمه ی مناسبی می گشت دختر گفت:«به نظر نمیاد به چیزایی که شما اعتقاد دارید اعتقاد داشته باشم،درست حدس زدید اما این دلیل نمیشه پی آ*ز*ا*د*ی نباشم؟»مرد رو به دختر کرد گفت:«شما که آ*ز*ا*د*ین،هیچ قید و بندی هم ندارین».دختر کمی بر افروخته شد و با صدای بلندتر از حالت عادی گفت:«یعنی آ*ز*ا*د*ی برای شما تو راحت لباس پوشیدن خلاصه میشه؟یا اینکه حق انتخابای بزرگتر نداشته باشی؟اصلا بگو ببینم شماها میخواین به چی برسین؟» مرد گفت:«خواهر شما دارین تند میرین،ما برای رسیدن به عدالت و برپا شدن اسلام واقعی داریم مبارزه می کنیم،میخوایم به برادری و برابری برسیم».دختر پوزخندی زد و گفت:«خیلی داری شعاری حرف می زنی،مثل اینکه نمیدونی تو این دنیا چیزی به اسم برابری وجود نداره».
مرد در خیابان و بین دست فروش ها دنبال کتاب مورد نظرش می گشت،از شلوغی خیابان کلافه شده بود،خودش را به خیابان فرعی رساند تا کمی از ازدحام جمعیت دور باشد،نوشته ی روی دیوار قدیمی نظرش را جلب کرد؛نوشته را آرام با خودش زمزمه کرد:«در بهار آ*ز*ا*د*ی جای شهدا خالی».
«بدو دیگه خواهر،بدو دیگه الان میرسن از خدا بیخبرا»،مرد درحالی که منتظر دختر بود تا برسد با فریاد از دختر می خواست کمی تند تر بدود،دختر خودش را به مرد رساند و درحالی که نفسش بند آمده بود به سختی گفت:«دیگه نمیتونم بدوام».مرد سراسیمه گفت:«ترو خدا بدو،الانه که بگیرنمون».دختر دستانش را به زانویش زده بود و سعی می کرد نفس عمیق بکشد تا شاید بتواند دوباره شروع به دویدن کند.همیشه موقع دویدن نفسش بند می آمد.مرد که دو سه قدم جلوتر از دختر بود خودش را به دختر رساند،دختر دستانش را همچنان به زانو زده بود و سعی می کرد تا نفس بگیرد،اما هر چقدر بیشتر تلاش می کرد کمتر به نتیجه می رسید،دختر به سختی دستش را داخل کیفش برد تا کتاب مرد را که لابه لایش پر از اعلامیه های انقلابی بود از کیفش بیرون آورد.
کاغذهای تبلیغاتی که از دست تراکت پخش کنی رها شده بودند در آسمان می رقصیدند،مرد آرام روی جدول کنار خیابان نشست،قلبش تیر می کشید.سرش گیج می رفت اما همچنان خیره به کاغذها بود.
صدای مهیبی بلند
شد،اعلامیه ها در آسمان می رقصیدند،کتاب روی زمین افتاده بود،دختر غرق در خون بود،مرد
روی زانوانش نشست،خون داشت آرام آرام روی جلد کتاب راه باز می کرد تا خودش را به
کلمه ی «چشمهایش» برساند،بدن دختر می لرزید و چشم های غرق در خونش به آرامی بسته
می شدند.مرد دستش را روی سینه ی دختر گذاشته بود و محکم فشار می داد،رفته رفته طنین ضربان قلب دختر زیر دستان مرد محو می شد و مرد با نا امیدی تمام فشار بیشتری به سینه ی دختر وارد می کرد.جمعیت که به صحنه نزدیک شده بودند مرد را به سختی از دختر جدا کردند تا اسیر نیروهای نظامی نشود.صدای تیر پشت سر هم می آمد و مرد بدون اینکه بداند به کجا می رود خودش را جلوی درب خانه ی دختر دید،دری که این بار بسته بود.
مرد حال خوشی نداشت،خودش را به سختی به میدان انقلاب رساند،صدای دختری که داشت با ماموران گشت ارشاد بحث می کرد آمیخته با صدای ترافیک شدید و صدای پسر بچه ای که همراه با آکاردئون می خواند اعصابش را به هم ریخته بود.دستش را جلوی تاکسی دراز کرد و گفت:«آ*ز*ا*د*ی ؟»
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:دوشنبه بیستم خرداد 1392 | نظرات()