گویی خودم را خواب دیدم:
در آسمان پر میکشیدم
لابهلای ابرها پرواز میکردم
صبح
چون از جا پریدم
در رختخوابم
یک مشت پر دیدم
یک مشت پر، گرم و پراکنده
پایین بالش
در رختخواب من نفس میزد
آنگاه با خمیازهای ناباورانه
بر شانههای خستهام دستی کشیدم
بر شانههایم
انگار جای خالی چیزی…
چیزی شبیه بال
احساس میکردم!
با دل خسته، لب بسته، نگاه سرد
می كنم از چشم خواب آلوده خود،
صبحدم
بیرون
نگاهی...
در مه آلوده هوای خیس غم آور،
پاره پاره رشته های نقره در تسبیح گوهر . . .
در اجاق باد، آن افسرده دل آذر،
كاندك اندك برگ های بیشه های سبز را بی شعله می سوزد . . .
من در اینجا مانده ام خاموش
بر جا ایستاده
سرد
وز دو چشم خسته اشك یأس می ریزم به دامان...
جاده خالی
زیر باران...!
احمد شاملو :)
___♦___♦___♦___♦___♦___♦___♦___♦___♦
پ.ن:
فک کنم باید منتظر بمونیم تا اژدهای گم شده ی قصه مون سوارشو پیدا کنه! :)
همش توی سرش این سوال میچرخید...
نکنه وقتی پیداش کرد سوار اونو نشناسه؟!
ادامه مطلب برچسب ها: موجودات دنیای نامرئی، .اژدها و سوار.،
ادامه مطلب
.: Weblog Themes By Pichak :.