منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 25 شهریور 1395 03:21 ق.ظ نظرات ()
    9

     

                              مقدمتان گل باران! 


     

                        گاهی نمی توان به كتابی بیان نمود  

                        حرفی كه یك حكایت كوتاه می زند

    تعداد علاقه مندان این وبسایت از مرز دو میلیون و 500 هزار نفر گذشت!

     اقبال روشنگرانه شما را ارج می نهیم و  همچنان چشم به راه نقدهای سازنده و رهنمودهای ارزنده شما هستیم.  


    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

     https://t.me/amotahar


                                                     ********************


     (نقد دائره المعارف روشنگری):

    شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد.

     ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم. 

    --------------------

    دائره المعارف روشنگری 

    http://hadgarie.blogspot.com/2018/07/blog-post_52.html

     

    آخرین ویرایش: یکشنبه 16 آذر 1399 03:16 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  برنامه استراتژیک کشور اسلامی از دیدگاه امام علی(ع)

    امام علی(ع) چشم انداز برنامه استراتژیک کشور اسلامی را در فرمان به مالک اشتر چنین تبیین فرموده اند:
    1-   آباد کردن کشور
    2-   اصلاح حال و خیال مردم
    3-   : به دست آوردن مهر و محبت رعایا
    4-   عدالت گستری
    5-   پوشاندن عیوب مردم
    6-   مشورت با دانشمندان
    7-   مشورت با تجار
    8-   مشورت با صنایع
    9-   رسیدگی به فقرا
    10-   تماس مستمر با ملت
    11-   خفظ جان مردم
    12-   توضیح عملکرد حاکم
    13-   رضایت اکثریت مردم
    14-   مدح و ثنا ممنوع

    امام علی(ع) در16 فرمان به مالک اشتر
     "شرح وظایف حاکم در یک کشور اسلامی"
    و "استراتژی دستیابی به چشم انداز "را تبین می فرماید:
    فرمان یکم: حاکم در اسلام فقط بنده خداست و القاب اضافی ندارد.
    فرمان دوم: دریافت مالیات طبق قانون باید باشد .
    تبصره یکم : دریافت مالیات طوری است که صلاح دهنده در آن باشد و کار گیرنده را اصلاح نماید.
    تبصره دوم: باید به آباد کردن زمین بیشتر نظر نمایی تا به گرفتن مالیات، چه دریافت مال دیوان، فرع آبادی ملک باشد.
     فرمان سوم: جهاد با دشمن
    فرمان چهارم: اصلاح حال و خیال مردم
    تبصره: چون آیینی پسندیده و رسمی نیکو بینی و دانی که سران امت به آن سنت عمل کرده‌اند و اسباب الفت جماعت و صلاح حال رعیت شده، آن‌را بر هم مزن و مبدل به طریقه دیگر مکن.
    فرمان پنجم:آباد سازی مملکت
    فرمان ششم: مهر و محبت رعایا را در دل خود بیدار کن و طبعت را به ملاطفت با خلایق وادار نما و مبادا نسبت به بندگان خدا مانند جانور درّنده باشی و خوردن ایشان را غنیمت شماری.
    فرمان هفتم: کاری که باید از همه آن‌ را بیشتر دست داری، میانه‌روی در حق باشد و عملی مشتمل بر داد که عدل در آن شامل خاص و عام گردد و به رضای رعایا نزدیک تر.
    فرمان هشتم: کسی که در پی عیب مردم افتد و تو را از آن خبردار کند مفسد است، باید او را از خود دور کنی و بدانی که والی به پوشیدن عیب مردم از همه کس سزاوارتر است.
    فرمان نهم: ای مالک! تا توانی با صاحبان فضل و دانش صحبت کن و گوش به گفتار حکیمان ده، مگر به دلالت ایشان دانی اسباب رفاه بلاد و سعادت عباد چیست و آن‌ را فراهم آوری.
    فرمان دهم: از حال تجار و ارباب صناعات درست جویا شود ... چه این دو صنف ... همه اسباب منفعت‌ و فایده ولایت‌اند و باعث رونق آبادی و اراضی تو آرند.
    فرمان یازدهم: ای مالک، زنهار که از حال فقرا و مساکین غافل مانی و ندانی بر محتاج بی‌مال چگونه می‌گذرد و تنگدستان که از وسایل و تدابیر تحصیل معاش محروم‌اند چه می‌کنند.هرگز امتی پاک نشود، مگر حق ضعیف در آن امت از قوی بگیرند و نگذارند بیچاره در عرض حال دلباخته گردد، بر خود بلرزد و زبان او درست یارای سخن گفتن نداشته باشد.
    فرمان دوازدهم: این مالک، زیاد در خلوت به سر مبر و خود را از رعیت پنهان مکن و از نظر ایشان بیار غایب مشو.
    فرمان سیزدهم: ای مالک، بترس و بپرهیز از ریختن خونی که حلال نباشد زیرا که هیچ چیز بیشتر از خونریزی ناحق سبب خشم و غضب خدا ... نشود.
    فرمان چهاردهم: هر وقت کاری کردی که به‌واسطه آن رعایا به تو گمان حیف و میل و جور و ستمی بردند، علت آن کار و عذر خود را برای ایشان واضح و آشکار بگو، تا هم نفس خود را ریاضت دهی هم با رعیت رفق و مدارا کنی.
    فرمان پانزدهم: اگر عموم رعیت از تو راضی باشند، نارضایی چند تن زیانی نیارد و برعکس، خوشدلی معدودی خاص جلوی بلوای عام را نگیرد.
    فرمان شانزدهم: آن‌ها را مگذار که در مدح و ثنای تو مبالغه نمایند و به کارهایی که نکرده‌ای و نسبت آن به تو دروغ است، تو را ریشخند کنند و ستایند.
    آخرین ویرایش: سه شنبه 8 مهر 1399 04:30 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • به نام خدای بخشنده و مهربان

    پدر بشنو این حرف فرزند خویش
    عزیز و گرامی و دلبند خویش
    تویی مایهٔ بود و پیدایشم
    کنارت به ناز و به آسایشم
    پدر تکیه‌گاه وجود منی
    تو سرمایهٔ هست و بود منی
    فکر کردن بـه پدر همچون گرمای کنار هیزمی سرخ شده از آتش، در یک روز سرد زمستانی اسـت.
    پدر! همسفر مهربان روزهای كودکی‌ام! چـه عاشقانه در كنار تـو بزرگ شدم.
    ﭘــﺪﺭ است که ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﺟﺎیی ﻧﺪﺍﺭد ﻭ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻳش ﻧﻴﺴﺖ .
     بی ﻣِﻨَﺖ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻏﺮیبگی ﻫﺎﻳش می ﮔﺬﺭد ﺗﺎ ﭘﺪﺭ ﺑﺎﺷد ...
     ﻭ ﭘﺸﺖ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻳش ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ می ﮐﻨد...
      خدایا بالاتر از بهشتت چه داری؟
    برای زیر پای پدرم می خواهم ...

    از من خواسته شد که به عنوان یک فرزند، درباره ویژگی های اخلاقی و منش پدرم چند کلمه ای بنویسم.
    من عادت به نوشتن متون طولانی و شعارزده ندارم و فکر می کنم حرفی که از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند.
    از وقتی خود را شناختم، پدرم برایم یک الگو و استاد بود و آرزویم آن بود که جا پای او بگذارم.
    در مشکلات همیشه پشتیبان و یاور من هست و حتی در حال حاضر که بیش از چهل سال سن دارم و خود پدر دو فرزند هستم ، همیشه در برخورد با مشکلات به پشتیبانی معنوی ایشان دلگرم هستم.
    مهم ترین درسی که در زندگی به من دادند، قناعت بود و همیشه به ما یاد دادند که به جز خدا  چشمداشتی از هیچ منبعی نداشته باشیم و دستمان به زانوی خودمان باشد.
     بارها با ذکر خاطرات دوران کودکیشان و سختی هایی که برای تحصیل طی کرده بودند، به ما یادآوری کردند که می توان بدون توسّل به این و آن و فقط با توکّل به خدا و تلاش شخصی به همه چیز رسید.
    این نکته را نه فقط در حرف بلکه در عمل به ما نشان دادند و ما بارها در طی زندگی دیدیم که  برای آن که از مسیر اصول اخلاقی و اعتقادی خارج نشوند ، چه مناصب و امتیازات مادّیی را از دست دادند و خم به ابرو نیاوردند و در عمل ، قناعت و مناعت طبع را به ما یاد دادند.
    باور به قدرت خدا باعث شده است که در برخورد با ناملایمات زندگی و سختی ها، شجاعت زیادی داشته باشند و ترسی به دل راه ندهند.
    به کرامت انسان اعتقاد زیادی دارند و حاضر نیستند برای رسیدن به هیچ خواسته ای کرامت خود را زیر پا بگذارند و متقابلاً به حفظ کرامت طرف مقابل و اطرافیان و زیر دستان نیز اهمّیّت می دهند.
    به نظم در زندگی روزانه و عدم اتلاف وقت بسیار پایبند هستند و دقّت خاصّی برای از دست ندادن زمان دارند و این موضوع را در کلام و عمل به ما نشان داده اند و از هر فرصتی برای خواندن یا نوشتن بهره می برند.

    به خواست خدا، من و سایر فرزندان ایشان از نظر طی مدارج دانشگاهی و تحصیلات تکمیلی،همه موفّق بودیم و بسیاری از دوستان و بستگان تصوّر می کردند از آنجا که ایشان خود یک معلّم و فرهنگی بودند ، حتماً نظارت و سخت گیری شدیدی بر نحوۀ مطالعه و تحصیلات ما داشته اند ولی واقعاً ایشان اعتقادی به سخت گیری یا اجبار در آموزش فرزندان یا نمره گرایی و مدرک گرایی نداشتند.به یاد دارم که در زمان تحصیل و در انتخاب رشته دانشگاهی، برعکس بسیاری از والدین که به هر قیمتی بر دکتر یا مهندس شدن فرزندان اصرار دارند، همه ما را در انتخاب رشته کاملاً آزاد گذاشتند و از ما می خواستند، تعادل در زندگی را حفظ کنیم و در هر شغل و رشته ای که مشغول می شویم، به فکر خدمت به مردم و به ویژه محرومین باشیم.
    امیدوارم من هم بتوانم این اصول را به نسل بعد منتقل کنم.
    برای ایشان و همه پدران و مادران دلسوز و مهربان ، طول عمر و سلامتی آرزومندم.

    سید میثم شفیعی مطهر
    مهرماه ۱۳۹۹
    آخرین ویرایش: سه شنبه 8 مهر 1399 12:04 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • این روبان آبی برای شماست لطفا قبول كنید!

    روبان آبی
     
    آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند.
    او دانش‌آموزان را یکى‌یکى به جلوى کلاس می‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها را بر خودش بازگو می‌کرد.
    آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می‌زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود:
    « من آدم تاثیرگذارى هستم.»
     
    سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت.
    آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.
    یکى از بچه‌ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه‌ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبان‌هاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت:
    ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه‌اش قدردانى کنید.
    مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتارى با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند.
    رییس ابتدا خیلى متعجب شد. آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه‌اش بچسباند.
    رییس گفت: البته که می‌پذیرم. 

    مدیر جوان یکى از روبان‌هاى آبى را روى یقه کت رییسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت:
    لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.
    مدیر جوان به رییسش گفت: پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم می‌گذارد.
    آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ ساله‌اش نشست و به او گفت:
    امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من در دفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانى آبى به من داد.
    می‌توانى تصور کنی؟
    او فکر می‌کند که من یک نابغه هستم!
    او سپس آن روبان آبى را به سینه‌ام چسباند که روى آن نوشته شده بود:  
    «من آدم تاثیرگذارى هستم.»
    سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه می‌آمدم، به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من می‌خواهم از تو قدردانى کنم.
    مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادى به تو نمی‌کنم.. من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می‌کشم.
    امّا امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مى‌خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بوده‌اى.
    تو در کنار مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم. آن گاه روبان آبى را به پسرش داد.
    پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی‌توانست جلوى گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت:
    « پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید.»
    من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است.  پدرش از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد.
    فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طورى رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بوده‌اند.
    مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه‌ریزى شغلى کمک کرد ... یکى از آن‌ها پسر رییسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها در زندگى او تاثیرگذار بوده‌اند.
    و به علاوه، بچه‌هاى کلاس ، درس با ارزشى آموختند:
    « انسان در هر شرایط و وضعیتى می‌تواند تأثیرگذار باشد. »

    همین امروز از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشته‌اند قدردانی کنید.
    یادتان نرود که روبان آبی را از طریق پیام هم می‌توان فرستاد!
     
     من این روبان آبی را همراه با این روایت به همه کسانی که روی زندگیم تأثیر گذاشتند و با مهربانی درس های بزرگ زندگی را به من دادند تقدیم می کنم.

    آخرین ویرایش: یکشنبه 6 مهر 1399 05:36 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • محاکمه برشت

    قاضی: اسم؟
    برتولت برشت: شما خودتان می دانید!
    قاضی: می‌ دانیم اما شما خودتان باید بگویید.
    برشت: خب. من رو به خاطر برتولت برشت بودن محاکمه می ‌کنید!
    دیگه چرا باید اسمم رو بگم؟!
    قاضی: با این حال باید اسم تان رو بگویید. اسم؟
    ... برشت: من که گفتم. برشت هستم.
    قاضی: ازدواج کرده اید؟
    برشت : بله!
    قاضی: با چه کسی؟
    برشت: با یک زن!!
    [خنده حضار در دادگاه]
    قاضی: شما دادگاه را مسخره می‌کنید؟
    برشت: نه این طور نیست.
    قاضی: پس چرا می ‌گویید با یک زن ازدواج کرده‌اید؟
    برشت: چون واقعاً با یک زن ازدواج کرده‌ام!
    قاضی: کسی را دیده‌اید که با یک مرد ازدواج کند؟
    برشت: بله!
    قاضی: چه کسی؟
    برشت: همسر من!! او با یک مرد ازدواج کرده است!
    [خنده حضار در دادگاه]
    محاکمه آزادیخواهان همیشه فرصتی بوده برای افشاء و تمسخر دیکتاتورها...

    برتولت برشت 1898_1956

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • #طنزسیاهنمایی.94

    کی بازرگانو می شناسه؟!

    گفت: شما فرماندار تهران را می شناسی؟

    گفتم: نه! آیا خودت ایشان را می شناسی؟

    گفت : نه،از بیشتر تهرانی ها هم پرسیدم،نمی شناختند! و اما تو مهندس بازرگان را می شناسی؟

    گفتم: کدام ایرانی هست که ایشان را نشناسد؟ هر کس ایران و انقلاب را بشناسد،ایشان را هم می شناسد! حالا بگو قضیه چیست؟

    گفت:فرماندار تهران دلیل مخالفت با مصوّبۀ شورای شهر تهران برای تغییر نام خیابان سازمان آب به «مهندس مهدی بازرگان» را ناشناس بودن ایشان دانسته اند!

    گفتم: شاید شوخی کرده! حالا نظر تو چیست؟

    گفت: من راه حل پیدا کردم. چون بازرگان را خیلی ها نمی شناسند،آقای فرماندار را که همه می شناسند!! ایشان را به عنوان معرِّفِ آقای بازرگان معرّفی می کنیم!!

    بچه بودم. روزی پدرم گفت: برو دکان مشدی حسن یه پاکت سیگار نسیه بگیر و بیار!

    گفتم: یه نشونی بده که بدونه نمی خوام خودم بکشم!

    گفت: بگو به اون نشونی که خودم هم اومدم ،سیگار نسیه بهم ندادی،حالا یه پاکت سیگار نسیه بده!!

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

     https://t.me/amotahar

    آخرین ویرایش: شنبه 5 مهر 1399 03:20 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  

    دنا پلاس نصف قیمت ،بدون نوبت و اقساطی 

    برای نمایندگان مجلس!!!!

    دوش در مجلس شورا شده بر پا چک و چو
    هر نماینده شده صاحب ایران خودرو!!!
    یک نفر گفت که داری خبر از مجلسیان؟
    همگی از دم در گشته الی صحن ولو
    یک نماینده به فریاد رسا می فرمود
    لایق پست نماینده بُوَد شاسی نو
    مجلسی را که در این ملک بود راس امور
    مجلسی را که بود از همه قشری مملو
    این که دادند نباشد به خدا در خور شان
    لایق گندم ری را ندهند ارزن و جو
    خارج از نوبت  و اقساطی و ارزان دادند
    به همه مجلسیان از عقب و بین و جلو
    وزرا و وکلا جمله تلامیذ همند
    در کلاسی که خود آموز بود درس چپو
    جای آسایش مردان خدا مجلس ماست
    که در آن چرت بمانند به مبل  تاشو
    شوربایی که در این مجلس شورا پختند
    پیر سیراب پزان گفت چه دخلش به چلو
    هر نماینده چنان ساز خودش در مجلس
    می نوازد که در انظار بود محفل شُو
    وای بر خلق که در حسرت یک دانه پراید
    روز و شب سوزد و رویاش بود  پاجیرو
    دوغ بی ماست بود شربت به لیمویش
    نان جو سق زند اما نخورد مرغ و پلو
    بهر یک خودرو اوراقی و اسقاطی رفت
    قشر آسیب پذیر آنچه که بودش به گرو
    بورس از راه رسید و همه را کرد اسیر
    وان سهام به عدالت همه را کرد درو
    مردم ما همه گیج اند چه می باید کرد؟
    می خورند از سر گیجی همگی تاب و تلو
    یاد داری که شب رای بسا وعده وعید
    داد کاندید که در فقر خودش کرد غلو
    دگر از مجلس ما جام شرابت نرسد
    ( حافظ این خرقه ی پشمینه بینداز و برو
    (رنگرز) از قِبَلِ شغل تو رنجت قوت است
    بی خودی روز و شب از بهر یکی لقمه  مدو

    رنگرز کاشانی۴ .۷ .۱۳۹۹

    آخرین ویرایش: جمعه 4 مهر 1399 05:28 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  جواب سوال با سوال!

    روزی حیف نون ازحکیمی پرسید: 

    چراما عاشق می شویم وقتی می دانیم به عشقمان نمی رسیم؟
    حکیم پاسخ داد: چرا ما زندگی می کنیم وقتی می دانیم درآخر خواهیم مرد؟
    حیف نون وقتی دید کم می آورد،با پشت دست خوابوند توی دهن حکیم و گفت: سوال منو با سوال جواب نده!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • شگرد کودکانه!

    قصّه های شهر هرت.قصّۀ 102

    #شفیعی_مطهر

    ژنرال چنگیز میرزا رئیس سازمان امنیّت هردمبیل مردی خشن،بی رحم و خون ریز بود. هرگاه در هر گوشۀ شهر هرت هر جنبشی اعتراضی که سربرمی کشید،او با شدّت خشونت هر حرکتی را سرکوب می کرد . او به خاطر همین خوش خدمتی ها جوایز و مدال های متعدّدی از اعلی حضرت دریافت می کرد. 

    روزی خبر رسید که تعداد زیادی از زندانیان سیاسی و عقیدتی که به جرم روشنگری به زندان هایی طولانی محکوم شده بودند،در نیمه شب گذشته از زندان و شکنجه گاه تحت امر ژنرال چنگیزمیرزا گریخته اند!

    خبر برای هردمبیل و ژنرال چنگیزمیرزا بسیار تلخ و تکان دهنده بود! هردمبیل به محض دریافت این خبر فوراً او را احضار کرد و دربارۀ علّت این رویداد تلخ از او توضیح خواست. خبر برای هردمبیل وقتی تلخ تر شد و بر نگرانی او افزود که فهمید یکی از خواهرزاده های چنگیزمیرزا جزو زندانیان فراری است! جالب اینجاست که  چنگیزمیرزا به قدری بی رحم و چاپلوس بود،که خود پسرخواهر خود را لوداده و دستور بازداشتش را داده بود!

    بنابراین نام چنگیزمیرزا به عنوان نفر اول لیست مظنونان بود. به دنبال افشای این خبر،طیف وسیع آزادیخواهان و روشنفکران به شدّت در شهر شایع کردند که خود چنگیزمیرزا باعث گریختن زندانیان شده است. لذا هردمبیل رسیدگی به این پرونده را در اختیار قاضی القضات شهر هرت قرار داد. او با احضار سربازان و نگهبانان زندان تک تک آنان را مورد بازجویی های سخت قرار داد.  

    یکی از سربازان پس از تحمّل شکنجه های سخت ناگزیر مسئلۀ مهمّی را افشا کرد. او در بازجویی اعتراف کرد که در شب حادثه نامه ای با مُهر و امضای چنگیزمیرزا به دست ما رسید که در آن به ما دستور داده بودند زندانیان بند امنیّتی را برای یک هواخوری یک ساعته به حیاط زندان بفرستیم.ما پس از اجرای این دستور وقتی برای برگرداندن آنان به بند به حیاط رفتیم،هیچ اثری از زندانیان نبود! وقتی کنجکاوی کردیم فهمیدیم همۀ آنان از طریق تونلی که در کنار دیوار حیاط کنده شده بود گریخته اند!

    هردمبیل پس از دریافت این خبر فوراً دستور بازداشت،محاکمه و تیرباران ژنرال چنگیزمیرزا را صادر کرد! ژنرال چنگیز میرزا در همان دادگاه فرمایشی که با کمک خودش هزاران نفر بی گناه را محکوم به اعدام کرده بودند،سریعاً محاکمه شد و هر چه برای نجات خود دلیل و دستاویزی مطرح کرد،هیچ یک را از او نپذیرفتند و بنا به دستور هردمبیل حکم اعدامش را صادر کردند.

    طبق معمول شهر هرت روز اجرای حکم اعدام همۀ مردم شهر هرت برای تماشای آن فراخوانده شدند. وقتی دستور آتش توسّط فرمانده صادر شد و صدای رگبار گلوله ها در فضای شهر هرت پیچید،نوجوانی در بین جمعیّت در گوش برادرش که در کنارش بود،چیزی گفت. سپس هر دو خندیدند!

    وقتی به خانه برگشتند،پدرشان از او پرسید: 

    در گوش برادرت چه گفتی که هر دو خندیدید؟ 

    نوجوان در  آغاز کوشید از پاسخ طفره برود،ولی وقتی اصرار پدر را دید،راز مهمّی را افشا کرد!

    او گفت: نامۀ کذایی با مهر و امضای چنگیزمیرزا را او و دوست همشاگردیش تهیّه کردند و آن شب به نگهبانان زندان تحویل دادند و موجب آزادی همۀ زندانیان بی گناه شدند.آن تونل را نیز طیّ یک ماه هر دو با کمک همدیگر کندیم.وقتی کامل شد،طرح را اجرا و زندانیان را به محلّ تونل راهنمایی کردیم!

    تیرباران چنگیزمیرزا شاید تنها مورد اعدامی بود که دل مردم ستمدیدۀ شهر هرت را شاد می کرد .چون او قاتل بسیاری از جوانان روشنفکر شهر هرت بود!

    بدین گونه زیرکی دو نوجوان توانست هم یک جلّاد ضدِّ مردمی را به سزای جنایت هایش برساند و هم موجب آزادی زندانیان سیاسی شود.این شگرد کودکانه ثابت کرد که دستگاه های امنیّتی استکباری و استبدادی را علی رغم همۀ پیچیدگی ها می توان با کمی هوشیاری به زانو درآورد و عوامفریبان خائن را فریب داد!!

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: جمعه 4 مهر 1399 04:26 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  زهد با نیت پاک است...

    در شهر خوی حدود 200 سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنه‌ای زندگی می‌کرد که خواستگارهای زیادی داشت . عاقبت با مرد مومنی ازدواج کرد . این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از خواستگار های سابق می‌ترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند . به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود . اما نه تنها او ، بلکه کسی نپذیرفت .
    عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد ، که لات بود و همه لات ها از او می‌ترسیدند . علی باباخان گفت : 

    برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور .
    این مرد چنین کرد ، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد . همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید .
    مرد عازم حج شد ، و بعد از یک سال برگشت ، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد . در زد ، زن علی بابا بیرون آمده گفت : 

    من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است ، اجازه بگیر برگرد .
    مرد عازم تبریز شد ، در خانه ای علی بابا خان را یافت ، علی باباخان گفت : بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم ! 

    مرد پرسید : تو در تبریز چه می‌کنی؟
    علی باباخان گفت : از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم ، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیده‌ام و اینجا خانه‌ای اجاره کرده‌ام تا تو برگردی .
     پس حال با هم بر می گردیم به شهرمان خوی .

    زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک
    ای بس آلوده  که  پاکیزه  ردایی  دارد

    اگر امانتی به تو می سپارند،
    چه قدرت باشد چه منصب و یا هر چیز دیگری اگر توانستی بر نفس خود غلبه کنی و در امانت خیانت نکنی زاهد تویی و بنده مورد لطف و عنایت ِپروردگارت.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • خرید گرامافون
    حسین دهباشی

    یه روزی رفته بودیم دیدنِ شهید حاج داوود کریمی. همان خانه نزدیکِ پارکِ خزانه. تعریف‌ها داشت و یکی این بود.
    می‌گفت: جوان بودم و شاگردِ تراشکار و باشگاهِ کُشتی می‌رفتم و مذهبی هم بودم و چهارشنبه‌ها به مسجدِ جلیلی پایِ منبرِ آقایِ مهدویِ کنی. در عینِ حال جوان بودم و گرامافونی در پُشتِ پنجره یکی از مغازه‌های لاله‌زار دلم را بُرده بود. تا این که دل به دریا زدم و خریدم‌اش و چون پولِ کافی نداشتم قسطی و بدونِ صفحه موسیقی البته. بعد شک کردم که نکند همین قدرش هم گناه است.
    رفتم خدمت آقای مهدوی به پُرسشِ شرعی. که بلافاصله گفتند: 

    خریدِ ادواتِ موسیقی بای نحو کان حرام است. 

    عرض کردم: به‌خُدا برای قشنگی‌اش خریدم حاج‌آقا، استفاده‌اش که نمی‌کنم!  

    فرمودند: نگهداری‌اش هم حرام است. 

    گفتم: خیلی خوب، پس‌اش می‌دهم. 

    فرمودند: فروش‌اش هم حرام است! 

    گفتم: ای بابا! پس مجانی می‌دهم‌اش به کسی! 

    فرمودند: هدیه دادن‌اش هم حرام است. 

    دیگر واقعا کم آورده بودم. با دلی خونین و دماغی سوخته گرامافونِ بخت برگشته را شکستم در حالی که تا ماه‌ها از همان چندرغاز حقوق شاگرد تراشکاری قسط‌اش را می‌دادم.
    گذشت... تا انقلاب شُد. و یک زمانی من فرمانده سپاهِ تهران شدم و حاج‌آقای مهدوی کنی از مقاماتِ کشور. روزی باید برای گزارشی فوری خدمت‌شان می‌رسیدم و در مراسمی و نشسته در ردیفِ جلویِ تالار وحدت پیدایشان کردم. آن‌بالا و رویِ سن اهالی موسیقی و دامب‌ودومب قطعه پروپیمانی را به جهتِ یکی از مناسبت‌ها اجرا می‌کردند. هاج و واج رفتم جلو... و آهسته کنارِ گوش‌شان پرسیدم:
    حاج‌آقا..! یعنی همه مُشکلِ اسلام مُنحصر به این گرامافونِ بدونِ صفحه ما بود...!!؟

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 470 ... 12 13 14 15 16 17 18 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات