منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 25 شهریور 1395 03:21 ق.ظ نظرات ()
    9

     

                              مقدمتان گل باران! 


     

                        گاهی نمی توان به كتابی بیان نمود  

                        حرفی كه یك حكایت كوتاه می زند

    تعداد علاقه مندان این وبسایت از مرز دو میلیون و 500 هزار نفر گذشت!

     اقبال روشنگرانه شما را ارج می نهیم و  همچنان چشم به راه نقدهای سازنده و رهنمودهای ارزنده شما هستیم.  


    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

     https://t.me/amotahar


                                                     ********************


     (نقد دائره المعارف روشنگری):

    شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد.

     ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم. 

    --------------------

    دائره المعارف روشنگری 

    http://hadgarie.blogspot.com/2018/07/blog-post_52.html

     

    آخرین ویرایش: یکشنبه 16 آذر 1399 03:16 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  امان از باسوادی!!

    روباه به شیر گرسنه گفت: تو خر را بکش، من هم سهمی بر می دارم.

    شیر گفت :چطور؟
    روباه گفت: به خر بگو "ما نیاز به انتخاب سلطان داریم".
     قطعاً تو انتخاب می شوی و بعد دستور بده تا خر را بکشم.

    شیر قبول کرد و خر را صدا زد ، شیر شجره نامه‌اش را خواند و گفت: 

    جّد اندر جدِ من سلطان بوده‌اند.
    روباه گفت:من هم جَد اندر جَدَم خدمتکار سلطان بوده ایم .
    خر گفت : من سواد ندارم و شجره نامه ام زیر سُم عقبم نوشته شده .
     شیر گفت: من باسواد هستم و رفت نوشته زیر سمش را بخواند.

    خر جفتکی زد و گردن شیر شکست و مرد.
    روباه پا به فرار گذاشت،خر او را صدازد و گفت:چرا فرار می کنی؟
    روباه گفت : می خواهم بروم سر قبر پدرم تشکر کنم که نگذاشت باسواد شوم ، چون با سوادان بیشتر در معرض لگد خرها هستند...!!

    #مولانا

    آخرین ویرایش: یکشنبه 13 مهر 1399 07:47 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  نبوغ من!

    روزی دوستم مهمان ما بود. وقتی رفت،دیدم موبایل خود را در خانۀ ما جا گذاشته.پیش خود گفتم به او زنگ می زنم تا برگردد و گوشی خود را بردارد. وقتی به او زنگ زدم ،دیدم موبایل او زنگ می خورد. تلفن را قطع کردم که ببینم چه کسی به دوستم زنگ می زند! تا آمدم گوشی او را بردارم،زنگ قطع شد! وقتی میسکال را نگاه کردم،شمارۀ خودم را دیدم! 

    تازه یادم آمد چه دسته گلی به آب داده ام و چه نابغه ای هستم!!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

     https://t.me/amotahar

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • #طنزسیاهنمایی. 97
     
    پیشمرگ ملّت!

    گفت: شنیدم واکسن آنفلوانزا و قرص های فاوپیراویر را که محرمانه از چین وارد شده، اول بین مقامات و از ما بهتران و نمایندگان مجلس توزیع کرده اند! 
    گفتم: این که از مصادیق تبعیض است.
    گفت: شاید برای تست واکسن به گروهی فداکار نیاز داشته اند،مقامات و نمایندگان چون برآمده از تودۀ مردم اند!! داوطلبانه خواسته اند که اگر این قرص و واکسن مشکلی ایجاد می کند،این ها (دور از جانشان!!) پیشمرگ ملّت بشوند! اشکالی دارد؟ 
    می گویند در زمان شاه فرماندار یک شهر در سالروز 21 فروردین روز رفع خطر از شاه ،شیخی را به زور مجبور کرد که به منبر برود و به جان شاه دعا کنید. شیخ هم ناگزیر پذیرفت،ولی چنین دعا کرد:
    خدایا! از عمر فرماندار ما بکاه و بر عمر شاه بیفزا!
    حالا هم باید از خدا بخواهیم از عمر برخی از این «از ما بهتران» بکاهد و بر عمر ملّت بیفزاید!
    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟
     
    #شفیعی_مطهر


    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: شنبه 12 مهر 1399 04:44 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  بهره گیری از مغز!

    به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسیدم :

    شما چطور می فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ 

    روان‌پزشک گفت : ما وان حمام را پر از آب می کنیم و یک قاشق چای خورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می گذاریم و از او می خواهیم که وان را خالى کند. 

    من گفتم : آهان، فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است. روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را برمی دارد. حالا شما هم می خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟

    نتیجه :
    1- راه حل همیشه در گزینه های پیشنهادی نیست.
    2- در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود . در حکایت فوق هدف خالی کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی
    3- راه حل همیشه جلوی چشم نیست. مغز ما یک دینام هزار ولتی است که متاسفانه اکثرمان بیش از یک لامپ از آن استفاده نمی کنیم.

     آنتونی رابینز

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ما باید کشکمان را بسابیم!
    گفته اند:
     یکی از دراویش و اهل تصوف معروف شهر اصفهان از میر فندرسکی اجازه
    می گیرد تا چند روزی را در منزل میر، ملازم ایشان گردد.

     میر نیز می پذیرند. در منزل جناب میر از درویش می خواهند تا مقداری کشک را برایشان بسابند و درویش نیز با رویی گشاده می پذیرند.

     میر می فرمایند:

    « من سه درخواست از شما دارم که در حین کار از شما می طلبم.»

     درویش نیز پذیرفت. اندکی گذشت که درویش دید در زدند. مامورین حکومتی آمدند و گفتند که:
    والی و سلطان شهر فوت کرد و دربار کسی را شایسته تر و پاک تر و صادق تر از درویش در شهر نیافت.
     لذا از شما درویش خواهانیم که زمام حکومت را در دست گیرید تا مردم روی پاکی و صدق راببینند.
    درویش هم که فرصت را برای خدمت به خلق مناسب دید پذیرفت و از جناب میر عذر خواسته و به دربار رفت.

     اندکی گذشت و ردای حکومت برای درویش آوردند و از او خواستند تا به خزانه رود و جواهر مخصوص شاهی را بردارد که حاکم بدان شناخته گردد .
    درویش پذیرفت و به خزانه رفت و در حالی که جواهرات مبهوتش کرده بود جواهر شاهی را برداشت.
    مدتی بعد به درویش عرض شد:
    شاها، بیایید و با اسب مخصوص شکارتان به شکار روید. چنین کرد و بسیار لذت برد!
     چندی بعد گفتند: جناب شاه، نمی خواهید به حرم سرایتان سری زنید و کنیزی نیکو چهره را محرم خود گردانید و با او باشید؟!
     پذیرفت و به حرمسرا رفت و کنیزی بسیار زیبا را محرم خود نمود و با او بود!
    گذشت و روزی آمدند و گفتند: ای سلطان، عالم شهر، میرفندرسکی اجازه ی ورود می خواهند و از شما سه درخواست دارند که می گوید شما وعده ی اجابت داده بودید!
    درویش با رویی باز میر را پذیرفت و میر شرفیاب شد. میر فرمود: 

    « به یاد دارید که سه طلب از من را قول اجابت دادید؟» .
    گفت : البته! 

    میر فرمود:« اول این که جواهر شاهیتان را خواهم تا به من دهید!» 

    درویش درماند و گفت: جناب میر، خود گویی جواهر شاهی، شاه بدین جواهر شناخته گردد و من نمی توانم چنین کنم!
     اما به خزانه برو و هرچه خواهی بردار!
    میر فرمود:« خیر من همان را می خواستم،
    در خواست دوم من این است که اسب شکار شاهیتان را به من دهید!»
     باز درویش واماند و گفت: آن هم از اسمش پیداست که مخصوص شاه است. اما به اصطبل برو و هر چه خواهی از اسبان بردار!
    میر فرمود:« خیر من همان را می خواستم، و اما خواسته ی سوم من:
    همسرت را طلاق بده تا پس از پایان عده اش به عقد من درآید!»
    درویش بیشتر از پیش لرزید و نپذیرفت و گفت: 

    خیر، به حرمسرا برو و هرکه را خواهی محرم خود ساز!
    میر نپذیرفت و در همان حال با اشاره ای به درویش فرمود: 

    « پس کشکت را بساب درویش!!!»

    و درویش دید که همچنان در حال سابیدن کشک بوده و تمام این ماجراها در عالم مکاشفه روی داده و به تصرف و انشای جناب میر بوده تا به او بفهماند که هنوز خیلی مانده که دعوی بندگی و اولیاء الله بودن نماید!!!!!!

    خدایا توفیق بندگی خودت را عطا کن والا ما باید کشکمان را بسابیم!
    اللهمّ ارزقنا توفیق الطّاعه

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  انسان،درغیاب کرامت!

    رفته بودم قصابی ، خیلی هم شلوغ بود.
    قصابه ، گوشت هرکی آماده می شد، این جوری صداش می زد:
    گوساله کی بود ؟؟
    گوسفند بیا جلو !
    به یکی هم گفت: تو گوسفندی؟؟
    گفت: نه آقا من گاوم !
    خوشبختانه من جیگر خواسته بودم،
    گفت :جیگر بیاد جلو!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • کوتاه کردن پاچه شلوار وقت دارد

    محمد فاضلی - عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی

     مردی شلواری خریده بود که پاچه های آن برایش بلند بود. به خانه که رسید به همسرش گفت شلوار را ده سانت کوتاه کند. همسرش مشغول کاری بود و گفت بگذار انجام می‌دهم. مرد دید امیدی به زن نیست، سراغ دخترش رفت و گفت دخترم این شلوار را ده سانت کوتاه کن. دختر نیز گفت حالا درس دارم، بگذار انجام می‌دهم.

     مرد دید از تنور این دو آبی گرم نمی‌شود، خودش دست به کار شد و ده سانت از طول شلوار برید. نیمه شب همسرش هم به یاد افتاد و بلند شد ده سانت دیگر کوتاه کرد. دختر بیچاره هم بی‌خبر از همه جا صبح زود قبل از سر کار رفتن پدر بلند شد و ده سانت هم او کوتاه کرد. مرد که موقع رفتن شلوار را پوشید، شلواری شده بود!!

     سیاست و سیاست‌گذاری هم عین شلواری می‌ماند که باید به موقع ده سانت از طولش کم کرد. این که هر کسی هر وقت یادش افتاد، بی‌خبر از سابقه، ده سانت کوتاه کند، نه سیاست است نه سیاستگذاری.

    نتیجه

    اول، در سیاست، شلوار بلندتر از قد خودتان نخرید.

    دوم، اگر به هر دلیل خریدید، به موقع کوتاهش کنید.

    سوم، سیاست و سیاست‌گذاری ماهی نیست که هر وقت از آب بگیرید تازه باشد، وقت دارد.

    چهارم، کوتاه و بلند کردنش را فقط به یک عامل مشخص مسئول بسپارید.

    پنج، اهمیت زمان در سیاست را جدی بگیرید؛ فرقی نمی‌کند سیاست اجتماعی، خارجی، داخلی، پولی، ارزی، بورسی، آبی، خاکی، بادی، سازی، شادی، هادی و... باشد. سیاست در بستر زمان معنا دارد.

    (اگر می‌پسندید به اشتراک بگذارید.)

    @fazeli_mohammad
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 10 مهر 1399 06:53 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • #طنزسیاهنمایی .96

    عبور از کرونا!


    گفت: آقای رئیس جمهور می فرمایند: از کرونا هم عبور می کنیم. درست است که خواهی نخواهی عبور می کنیم،ولی مهم این است که افقی عبور می کنیم یا عمودی!
    گفتم :ایشان تاکید کرده نگران نباشد!
    گفت: هر وقت روحانی می فرمایند «نگران نباشید»،من یاد پدرم می افتم که با کمربند دنبالم می دوید و می گفت: وایسا کاریت ندارم!

    طرف به ملّانصرالدّین گفت: کی بدهی منو می‌دی؟

    گفت :دارم می‌رم بیابون،اگر تخم خار پیدا کنم .همون جا می کارم. سال دیگه سر می زنم،اگر پشم گوسفند گیر کنه بهش، پشم رو می فروشم، به قیمت خوب بخرن، بدهی رو میدم.

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

    #شفیعی_مطهر

    چشم به راه شما در کانال گاه گویه های مطهر هستیم

      https://t.me/amotahar
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 10 مهر 1399 05:34 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •   گربه جغرافی دان!
     
    جعفر گربه شو میذاره توی گونی می بره بیابون کویر لوت ولش می کنه!

    عصر زنش زنگ می زنه میگه: گربه دوباره برگشته!

    جعفر میگه: بپرس از کجا اومده ، من گم شدم!
    آخرین ویرایش: چهارشنبه 9 مهر 1399 06:28 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •   زخم کهنه!

    ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺳﻪء ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ می‌گذاشت. ﻣﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ‌آمد، ﺷﯿﺮ را می‌خورد ﻭ سکّه‌اﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ می‌انداخت.

    ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ. ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ بکشد ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﮑّﻪﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ را ﮐﺮﺩ. ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪ و ﭘﺴﺮ را نیش زد و ﭘﺴﺮ ﻣُﺮﺩ.

    ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺪّﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯽﭘﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺳﻪء ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻣﺎﺭ ﺷﯿﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﮑّﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
    ﺩیگر ﺑﺮﺍیم ﺷﯿﺮ ﻧﯿﺎور، ﭼﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﮒ ﭘﺴﺮﺕ را فراموش می‌کنی و ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﯾﺪﻩام را....
     
    ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﺧﻢ ﮐﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮﺩ!!
    آخرین ویرایش: چهارشنبه 9 مهر 1399 06:28 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 470 ... 11 12 13 14 15 16 17 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات